دانلود قدرت‌ و سياست‌

دانلود قدرت‌ و سياست‌ (docx) 17 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 17 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

قدرت‌ و سياست‌ 1- قدرت‌ در علوم‌ سياسي‌ 2- قدرت‌ در فلسفه‌ سياسي‌ 3- سياست‌: علم‌ قدرت‌ يا علم‌ دولت‌؟ 4- بافت‌ قدرت‌ سياسي‌ در جامعه‌ 1- قدرت‌ در علوم‌ سياسي‌: در قلمرو علوم‌ سياسي‌ عموماً واژه‌هاي‌ گنك‌ و دوپهلو و قابل‌ تعبير و تفسيرفراوانند لكن‌ ندرتاً اصطلاح‌ يا لغتي‌ را ميتوان‌ يافت‌ كه‌ به‌ اندازه‌ واژه‌ «قدرت‌» ابهام‌انگيزباشد. قدرت‌ كه‌ بزبان‌ انگليسي‌ (Power)، به‌ زبان‌ فرانسه‌ (Puissance) و به‌ زبان‌ آلماني‌(Macht) گفته‌ مي‌شود. هنگامي‌ كه‌ با كلمه‌ سياست‌ تركيب‌ مي‌شود (Power - Politics) ويا (Politique de Puissance) و يا (Macht - Politik) حالتي‌ خاص‌ از روابط‌ دوجانبه‌توأم‌ با يكنوع‌ وحشت‌ و عقوبت‌، غرور و نخوت‌، عجز و مذلت‌، يا ستايش‌ و حرمت‌، امتياز ولذت‌ و از اين‌ قبيل‌ احساسات‌ خوب‌ و بد را (بسته‌ به‌ آنكه‌ چه‌ كسي‌ يا گروهي‌ صاحب‌ قدرت‌باشد و چه‌ كسي‌ مظلوم‌ قدرت‌) تداعي‌ مي‌كند. افراد، گروههاي‌ فشار، احزاب‌ سياسي‌، و دولتها همواره‌ در ارتقاء موضع‌ و مقام‌خويش‌، يا آنچه‌ را كه‌ آنان‌ بعنوان‌ منافع‌ فردي‌، گروهي‌ يا ملي‌ تلقي‌ مي‌نمايند، اهتمام‌مي‌ورزند. در اين‌ مسير موفقيت‌ حاصله‌ متناسب‌ باقابليت‌ آنان‌ در نفوذ يا كنترل‌ انديشه‌هايا اعمال‌ ديگران‌ مي‌باشد. قبلاً اشاره‌ شد كه‌ قدرت‌ عبارتست‌ از استعداد، توانائي‌ و قابليت‌ ايجاد نتايج‌ خواسته‌شده‌ يا تحميل‌ اراده‌ كسي‌ بر ديگري‌. رقابت‌ براي‌ نفوذ يا كنترل‌ بر انديشه‌ و كردار ديگران‌جوهر سياست‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. گاهي‌ اوقات‌ تلاش‌ براي‌ تحصيل‌ قدرت‌ حالت‌ تعرضي‌ وتهاجمي‌ دارد و هدف‌ از آن‌ ازدياد قدرت‌ خودي‌ براي‌ تحميل‌ اراده‌ خويش‌ بر ديگران‌ است‌ وگاه‌ تلاش‌ در كسب‌ قدرت‌ جنبه‌ تدافعي‌ دارد و هدف‌ از آن‌ عبارت‌ است‌ از فرار از قدرت‌ديگرا يا بعبارت‌ ديگر مقاوم‌ شدن‌ در مقابل‌ فشار قدرت‌ خارجي‌ و خنثي‌ كردن‌ نفوذ و رفع‌تحميل‌ اراده‌ ديگران‌. كسب‌ قدرت‌ و تحميل‌ اراده‌ و تحصيل‌ امتياز از ديگران‌ دو بعد اساسي‌ دارد: مادي‌ ومعنوي‌. تهديد و ارعاب‌ در بكارگيري‌ نيروي‌ نظامي‌ براي‌ كسب‌ امتياز و برتري‌ يكي‌ ازوسائل‌ اعمال‌ قدرت‌ است‌. عواملي‌ چند در ايجاد قدرت‌ نقش‌ ايفا مي‌كنند. اين‌ عوامل‌ ممكن‌است‌ ناشي‌ از خصوصيات‌ مثبت‌ و نيكوي‌ يك‌ فرد، گروه‌ حزب‌ يا دولت‌ باشد. مانند قوة‌درك‌، استدلال‌ و منطق‌، اعتبار و شهرت‌ در عملكردها و موفقيت‌هاي‌ گذشته‌، ارائه‌ طرحهاي‌جالب‌ و ابتكارات‌ بديع‌ براي‌ تحول‌ سياسي‌ و يا اقتصادي‌، سابقه‌ عدالت‌، حسن‌ نيت‌ و واقع‌نگري‌ يا برعكس‌ جنبه‌ مادي‌ و منفي‌ داشته‌ باشد مانند، خودخواهي‌ و غرور بيجا، تنگ‌نظري‌ يا تحصيل‌ قابليتهاي‌ استثنائي‌ شيطاني‌، تمكن‌ مالي‌ و نفوذ و يا بعبارتي‌ زورورز.تمام‌ انچه‌ كه‌ در فوق اشاره‌ شد در طيف‌ وسيع‌ مفهوم‌ «قدرت‌ سياسي‌» جاي‌ مي‌گيرند. برخي‌ ضمن‌ اشاره‌ به‌ «سياست‌ قدرت‌» يا (Power Politics) آنرا محكوم‌ مي‌كنند،در صورتيكه‌ اصولاً صرف‌ عنوان‌ كلمه‌ سياست‌ در مفهوم‌ واقعي‌ آن‌ عبارتست‌ از كسب‌ واعمال‌ قدرت‌. برخي‌ ديگر با بكاربردن‌ اصطلاح‌ «سياست‌ قدرت‌» كه‌ متكي‌ به‌ زور و يا صرفاًقدرت‌ براي‌ قدرت‌ باشد آنرا نفي‌ و طرد مي‌كنند. در واقع‌ قدرت‌ يك‌ وسيله‌ است‌ براي‌ نيل‌ به‌ يك‌ هدف‌، و اصولاً يك‌ هدف‌ و غايت‌ براي‌خود به‌ حساب‌ نمي‌آيد. درحالي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ براي‌ برخي‌ اينطور تصور شود كه‌ كسب‌قدرت‌ خودش‌ يك‌ هدف‌ است‌ ليكن‌ در عمل‌ قدرت‌ يك‌ ابزار براي‌ نيل‌ به‌ يك‌ هدف‌ مشخص‌است‌. گاهي‌ اوقات‌ احتمال‌ دارد در برخورد اوليه‌ هدف‌ غائي‌ كشش‌هاي‌ دروني‌ باشد و يافرضاً براي‌ باقي‌ ماندن‌ نام‌ صاحب‌ قدرت‌ در تاريخ‌ و از اين‌ قبيل‌ انگيزه‌هاي‌ فردي‌. تلاش‌ براي‌ كسب‌ قدرت‌ ممكن‌ است‌ صرفاً براي‌ ترفيع‌ مقام‌ در جامعه‌ يا مثلاً براي‌تحت‌ تأثير قرار دادن‌ فاميل‌ و خانواده‌، دوستان‌، همسر و غيره‌ و احساس‌ رضايت‌ از اين‌موقعيت‌ باشد. فردريك‌ كبير پادشاه‌ پروس‌ (1786-1740) كه‌ با تلاش‌ فراوان‌ كشورش‌ را به‌ يكي‌از بزرگترين‌ قدرت‌هاي‌ نظامي‌ اروپا تبديل‌ نمود انگيزه‌ خود را براي‌ انجام‌ اين‌ امر اينگونه‌توصيف‌ مي‌كند: «در جواني‌، آتش‌ غرور و حلاوت‌ فتح‌ و پيروزي‌، آري‌ صادقانه‌ بگويم‌ حتي‌كنجكاوي‌، و بالاخره‌ يك‌ غريزه‌ مرموز انديشه‌ مرا از لذات‌ آرامش‌ منحرف‌ كرد. ارضاءديدن‌ نامم‌ در روزنامه‌ها و سپس‌ در تاريخ‌ مرا مجذوب‌ و از خود بي‌خود مي‌كرد.» قدرت‌ بعنوان‌ يك‌ وسيله‌ براي‌ نيل‌ به‌ هدف‌ ممكن‌ است‌ در طريق‌ صواب‌ يا در مسيرباطل‌ و شيطاني‌ مورد استفاده‌ واقع‌ شود. براي‌ اين‌ منظور از روشهاي‌ مختلفي‌ استفاده‌مي‌شود. اين‌ روشها يا اخلاقي‌ و انساني‌ و مسالمت‌آميز، يا خشن‌ و حيواني‌ و خصمانه‌ و ياتركيبي‌ است‌ از هر دو. وقتي‌ يك‌ رهبر مردمي‌ و بشردوست‌ هم‌ خود را در طريق‌ اعمال‌ قدرت‌ در انديشه‌ وكردار ديگران‌ در جهت‌ ارشاد و منع‌ آنان‌ از بكار بردن‌ رفتارهاي‌ غيرانساني‌ و زورمدارانه‌تزوير و ريا و جاسوسي‌ يكديگر بكار مي‌برد، هدف‌ او در حقيقت‌ نيل‌ به‌ يك‌ دنياي‌ بهتر وآرامش‌ نوع‌ بشر و انسان‌ دوستي‌ است‌. يك‌ فرذ مذهبي‌ ممكن‌ است‌ به‌ همين‌ كيفيت‌ براي‌ برآورده‌ شدن‌ خواسته‌هاي‌بشردوستانه‌ از مقام‌ و قدرت‌ روحاني‌ خود كه‌ ناشي‌ از زهد و تقواي‌ وي‌ نزديكي‌ به‌خداوند عالم‌، به‌ عنوان‌ قادر متعال‌ و دارنده‌ تمام‌ قدرتهاي‌ دنيوي‌ واخروي‌ است‌، بهره‌گرفته‌ و ابناء بشر را در طريق‌ صلح‌ و سعادت‌ و همزيستي‌ برابري‌ و برادري‌ ارشاد وراهنمائي‌ كند. يك‌ رهبر سياسي‌ ممكن‌ است‌ با كسب‌ قدرتي‌ كه‌ از طريق‌ آراء مردم‌ به‌ شيوه‌ قانوني‌يا با توسل‌ به‌ ديگر ابزار تحصيل‌ نموده‌، خواسته‌هاي‌ خود يا گروه‌ و دسته‌ معيني‌ را درجهت‌ رفاه‌ و آسايش‌ ملت‌ خويش‌ و يا برعكس‌ در مسير ايجاد رعب‌ و وحشت‌ به‌ كار گيرد.در سطح‌ بين‌المللي‌ نيز نقش‌ رهبران‌ سياسي‌ براي‌ استفاده‌ از قدرت‌ در جهت‌ انساني‌ و ياشيطاني‌ آن‌ بسيار مؤثر و واجد اهميت‌ مي‌باشد. مثلاً مي‌شنويم‌ كه‌ فلان‌ رهبر، رئيس‌جمهور يا نخست‌ وزير كشوري‌ با شعار خلع‌ سلاح‌ عمومي‌، رفاه‌ همه‌ جوامع‌، عدالت‌اجتماعي‌ در سطح‌ جهاني‌ و رفع‌ تظلم‌ از گروهها و ملتهاي‌ مستضعف‌ و تحت‌ ستم‌ و غيروپا در عرصه‌ قدرت‌ سياسي‌ مي‌گذارد. معمولاً تاريخ‌ داور صحت‌ و صميميمت‌ اين‌ ادعاهابوده‌ و خواهد بود. كما اينكه‌ در تاريخ‌ همه‌ كشورها بنامها و اسامي‌ برخورد مي‌كنيم‌ كه‌ ازآنها به‌ نيكي‌ ياد مي‌شود و برعكس‌ چهره‌هاي‌ خطرناكي‌ چون‌ استالين‌ و هيتلر نيز ما رابياد همان‌ رهبراني‌ مي‌اندازد كه‌ با تكيه‌ به‌ قدرتي‌ كه‌ از طريق‌ توده‌هاي‌ مردم‌ به‌ آنان‌تفويض‌ گرديده‌ در طريق‌ شيطاني‌ از آن‌ بهره‌برداري‌ كرده‌اند. هنگامي‌ كه‌ صفات‌ مطلوب‌ و الهي‌ انسانها، اخلاق و تقوي‌ و منطق‌ در يك‌ جامع‌كاربرد عملي‌ ندارند، بايستي‌ انتظار داشت‌ افراد جامعه‌ به‌ مسيري‌ سوق داده‌ شوند كه‌ تنهاروشهاي‌ زورمدارانه‌ شيطاني‌، غيرمنطقي‌، رياكارانه‌، غيرمعقول‌، ستمكارانه‌، ظالمانه‌،خصمانه‌ و تمام‌ كردارهاي‌ مطرود و مذموم‌ توأم‌ باحب‌ و بغض‌هاي‌ شخصي‌ بر جامعه‌غالب‌ گردد. و آنگاه‌ زوال‌ كار و استمرار جامعه‌ بر اساس‌ اعمال‌ قدرت‌ اهريمني‌ و تضادپايه‌ريزي‌ مي‌گردد. در چنين‌ اجتماعاتي‌ البته‌ ظلمو ستم‌ و جنگ‌ و اختناق و استثمار و همه‌صفات‌ و انديشه‌ها و كردارهاي‌ پليد و غيرانساني‌ حاكم‌ مي‌گردد. قدرت‌ نظامي‌ نيز قاعدتاً ابزاري‌ است‌ براي‌ حفظ‌ جامعه‌ از مصائب‌ و فاكت‌هاي‌ ناشي‌از قدرتهاي‌ اهريمني‌ و نگهباني‌ از حق‌ و آزادي‌ و دموكراسي‌ و مقابله‌ در برابر فشارها وتهديدات‌ مخاطره‌انگيز براي‌ استقلال‌ و همه‌ ارزشهاي‌ پربها و عزيز يك‌ جامعه‌. لكن‌ در عمل‌قدرت‌ نظامي‌ ابزاري‌ بوده‌ براي‌ حفظ‌ و حراست‌ از ارزشهاي‌ قالبي‌ و ساختگي‌ يك‌ فرد يايك‌ گروه‌ در جامعه‌ مانند پشتيباني‌ از سلطنت‌ و استبداد فردي‌، فاشيسم‌، كمونيسم‌،نازيسم‌ و غيره‌. در اين‌ ميان‌ دولتهاي‌ جهان‌ همواره‌ شمشيرهاي‌ برهنه‌ خود را براي‌ دفاع‌از آنچه‌ كه‌ به‌ نظرشان‌ حق‌ و عقلاني‌ مي‌رسد در مقابل‌ باطل‌ بر روي‌ يكديگر نگاه‌ داشته‌اند.و اين‌ است‌ آثار نامطلوب‌ پديده‌اي‌ كه‌ در مقدمه‌ اين‌ نوشته‌ تحت‌ اصطلاح‌ «سياست‌ قدرت‌»از آن‌ ياد شد. 2- قدرت‌ در فلسفه‌ سياسي‌ از آغاز تاريخ‌ بشر تا كنون‌ همواره‌ دو طبقه‌ متمايز در جامعه‌ دعوي‌ قدرت‌ كرده‌اند ودر جدال‌ و كشمكش‌ دائم‌ در مقابل‌ هم‌ ايستاده‌اند. دسته‌ اول‌ باتكاء حقوق انحصاري‌ فردنسبت‌ به‌ اموال‌ و مايملك‌ او قائل‌ به‌ اولويت‌ فرد بر جامعه‌ بوده‌اند. دسته‌ دوم‌ بنام‌ خير وصلاح‌ جمع‌ و آراء اكثريت‌ مردم‌ در جامعه‌ مدعي‌ قدرت‌ گشته‌اند. ارسطو در طبقه‌بندي‌ انواع‌ حكومتها محور ملاحظات‌ و انديشه‌ خود را بر «مدعيان‌قدرت‌» در جامعه‌ گذاشته‌ است‌. اهتمام‌ او در اين‌ است‌ كه‌ وقتي‌ بيش‌ از يك‌ نيرو مدعي‌قدرت‌ در كشور وجود دارد، چگونه‌ بايد امور كشور را اداره‌ نمود كه‌ اين‌ نيروها بجاي‌خنثي‌ كردن‌ يكديگر و تعارض‌ دائمي‌، در جهت‌ تكميل‌ يكديگر در طريق‌ خير و صلاح‌ جامعه‌يكديگر را تحمل‌ كنند و تعادل‌ در اجتماع‌ برقرار نمايند. افلاطون‌ نيز سؤال‌ مشابهي‌ را در كتاب‌ قوانين‌ مطرح‌ مي‌كند. وي‌ معتقد است‌ كه‌خرد و تقوي‌ معيار دعوي‌ قدرت‌ است‌ و حكومت‌ بايستي‌ بدست‌ اشخاص‌ خردمند وصاحب‌ تقوي‌ اداره‌ گردد. ارسطو ضمن‌ آنكه‌ اساس‌ خرد و تقوي‌ را انكار نمي‌كند معتقداست‌ كه‌ ثروت‌ و تموّل‌ را نمي‌توان‌ در توزيع‌ قدرت‌ در جامعه‌ ناديده‌ انگاشت‌ ولكن‌ از باب‌اينكه‌ نهايتاً قدرت‌ حاكمه‌ بايستي‌ در كجا متمركز باشد، وي‌ قانون‌ را ملاك‌ و محور قرارمي‌دهد، ضمن‌ اينكه‌ آنرا تضميني‌ براي‌ اداره‌ مطلوب‌ و موفق‌ جامعه‌ نمي‌شناسد. مباني‌ فلسفه‌ ارسطو و افلاطون‌ در ارتباط‌ با موضوع‌ قدرت‌ و سياست‌ هنوز ازاعتبار و مقبوليت‌ نسبي‌ برخوردارند. در طول‌ تاريخ‌ مكتب‌ها و مشرب‌هاي‌ سياسي‌ عديده‌از حول‌ وحوش‌ اين‌ نظريه‌هاي‌ فلسفي‌ قرون‌ قبل‌ از ميلاد پديد آمده‌ كه‌ امروزه‌ بافت‌ وساخت‌ حكومتها و سيستم‌هاي‌ مختلف‌ سياسي‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. فلاسفه‌ ومتفكرين‌ سياسي‌ كه‌ بعد از ارسطو و افلاطون‌ در اين‌ قلمرو انديشه‌كرده‌اند بسيار متعددند. آنها در مسير تاريخ‌ ابعاد مختلف‌ قدرت‌ را از ديدگاههاي‌ گوناگون‌علم‌الاجتماع‌ بررسي‌ و تحليل‌ كرده‌ و نظريه‌هاي‌ فراواني‌ نيز از خود به‌ يادگار گذاشته‌اند. اپيكور قدرت‌ را در «كسب‌ لذت‌ و تأمين‌ مسرت‌» مي‌بيند و حيات‌ اجتماعي‌ را برپايه‌منافع‌ فردي‌ مي‌پندارد. او در وراء اين‌ اصول‌ بقيه‌ امور جامعه‌ را اعتباري‌ و اصطلاحي‌ وقراردادي‌ تلقي‌ مي‌كند. براي‌ او اخلاق عين‌ مصلحت‌ است‌ و عدالت‌ را امري‌ نسبي‌ مي‌داندكه‌ با اوضاع‌ و احوال‌ شرايط‌ محيط‌ و زمان‌ و مكان‌ تغيير مي‌كند. توماس‌ هابس‌ (ThomasHobbes) فيلسوف‌ قرن‌ هفدهم‌ انگليسي‌، فلسفه‌اي‌ مشابه‌ اپيكورا را كه‌ براساس‌ ماديت‌ ومنافع‌ شخص‌ است‌ بنا نهاد. شكاكين‌ و كلبيون‌ كه‌ در وجود همه‌ چيز شك‌ و ترديد داشتند، در اساس‌ قدرت‌ وحكومت‌ نيز مشكوك‌ بودند و معتقد به‌ يك‌ نظام‌ جهاني‌ (به‌ مراتب‌ گسترده‌تر از سيته‌)بودند كه‌ در آن‌ حكمت‌ و خرد تنها شرط‌ لازمه‌ تابعيت‌ آن‌ باشد و نيازي‌ به‌ قانون‌ و سايرتأسيسات‌ بشري‌ نيست‌. آنها معتقد به‌ هيچ‌ نوع‌ سلسله‌ مراتب‌ قدرت‌ در جامعه‌ نبوده‌ ووجود طبقات‌ اجتماعي‌ را نفي‌ مي‌كردند. اين‌ مكتب‌ بعدها مشرب‌ فلسفه‌ رواقيون‌ قرارگرفت‌. فرضيه‌ جامعه‌ جهاني‌ تا نيمه‌ اول‌ قرن‌ پانزده‌ يعني‌ زمان‌ استقرار كامل‌ قدرت‌مسيحيت‌ در اروپا رواج‌ داشت‌. در اين‌ دوران‌ گرايش‌ به‌ سمت‌ حكومتهاي‌ مطلقه‌، كه‌ در آن‌تمام‌ قدرتهاي‌ حكومتي‌ و مملكتي‌ در دست‌ يك‌ نفر بنام‌ سلطان‌ يا امپراتور بود، وجودداشت‌. بعضاً اين‌ بينش‌ نيز حاكم‌ بود كه‌ قدرت‌ سلطند و حكومت‌ از جانب‌ خدا ناشي‌مي‌گردد و گاهي‌ شاه‌ را تا مرتبة‌ خدائي‌ بالا مي‌بردند. در مشرق زمين‌ او را ظل‌ الله‌ يعني‌سايه‌ خدا و يا مظهر خدا مي‌دانستند. بديهي‌ است‌ كه‌ سلطنت‌ بعنوان‌ وديعه‌ الهي‌ ازمصونيت‌ و مشروعيت‌ و استحكام‌ بيشتري‌ برخوردار بود تا حكومت‌ برپايه‌ قانون‌ وخواست‌ مردم‌. در فلسفه‌ رواقيون‌، قدرت‌ پروردگار و توجه‌ الهي‌ به‌ مفهوم‌ ارزش‌ مقاصداجتماعي‌ تفسير شده‌ و هر انسان‌ مؤمن‌ و عاقل‌ معتقد به‌ شركت‌ در امور اجتماع‌ باتكاءقدرت‌ واراده‌ الهي‌ است‌. در اين‌ مكتب‌، برابري‌، برادري‌ و مساوات‌ در يك‌ نظام‌ اخلاقي‌ واجتماعي‌، جائي‌ براي‌ اعمال‌ قدرت‌ در يك‌ مناسبات‌ زورمدارانه‌ وجود ندارد. سيسرون‌ حقوقدان‌ و نظريه‌ پرداز سياسي‌ روم‌ با الهام‌ از فلسفه‌ سياسي‌ كلاسيك‌يونان‌، معتقد بود كه‌ قدرت‌ سرف‌ نمي‌تواند اطاعت‌ ايجاد كند مگر آنكه‌ متكي‌ به‌ قانوني‌باشد كه‌ با حقوق طبيعت‌ مطابقت‌ كند. برخلاف‌ افلاطون‌ كه‌ قدرت‌ را از آن‌ نخبگان‌ وفلاسفه‌ مي‌داند، سيسرو اين‌ قدرت‌ و قابليت‌ و ظرفيت‌ را در هر فرد انسان‌ سراغ‌ مي‌كند وهمه‌ را در حد فيلسوف‌ در قدرت‌ شريك‌ مي‌داند. اين‌ فلسفه‌ سياسي‌ در واقع‌ نوعي‌ جديد ازفلسفه‌ رواقيون‌ است‌. امانوئل‌ كانت‌ در قرن‌ نوزدهم‌ همان‌ شأن‌ و حرمتي‌ را براي‌ انسان‌ درجامعه‌ قائل‌ شد كه‌ سيسرو در قبل‌ از ميلاد. او برخلاف‌ ارسطو انسان‌ را «غايت‌ مقصودشمرد نه‌ آلت‌ و وسيله‌». اگوستين‌ قديس‌ نيز در قرن‌ چهارم‌ همان‌ برداشتي‌ را از قدرت‌حكومت‌ و دولت‌ بدست‌ مي‌دهد كه‌ سيسرو. از اين‌ اقتدار سياسيدولت‌ ناشي‌ از قدرت‌ دسته‌جمعي‌ مردم‌ است‌ و دستگاه‌ قدرت‌ تا مادامي‌ مشروعيت‌ دارد كه‌ منافع‌ و اهداف‌ اخلاقي‌افراد تأمين‌ شود و مردم‌ در امور جمهوي‌ شريك‌ و صاحب‌ حكومت‌ عدل‌ باشند. توجه‌ مي‌كنيم‌ كه‌ اصول‌ دموكراسي‌ زمان‌ حاضر و اساس‌ حكومت‌ ناشي‌ از قدرت‌مردم‌ اختراعي‌ جديد نيست‌ بلكه‌ تحول‌ يافته‌ همان‌ اصول‌ قديمي‌ روم‌ است‌ كه‌ در محيط‌ وزمان‌ و مكان‌ جديد بكار گرفته‌ مي‌شود. آباء كليسا نيز با فلسفه‌ سياسي‌ سيسرو در ارتباط‌ با سه‌ اصل‌ حقوق طبيعت‌،تساوي‌ انسان‌ و لزوم‌ عدالت‌ در دولت‌ همآهنگ‌ بودند وليكن‌ براي‌ آنها قدرتي‌ بجز قدرت‌خدا وجود نداشت‌ و هركس‌ كه‌ در مقام‌ مقاومت‌ با مشيت‌ الهي‌ و فرمان‌ او برآيد موجب‌خشم‌ و غضب‌ و لعنت‌ خدا مي‌شود. اطاعت‌ از حكومت‌ و قدرت‌ دولت‌ در مذهب‌ مسيح‌ يك‌ تقواي‌ مذهبي‌ شمرده‌ مي‌شد وقدرت‌ زمامدار نتيجه‌ لازم‌ انحرافات‌ و گناهان‌ بشري‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد. در واقع‌ قدرت‌سياسي‌ و قدرت‌ روحاني‌ مكمل‌ يكديگر بودند و يكديگر را حفظ‌ مي‌كردند. نفع‌ متقابل‌ دولت‌ و كليسا در تقسيم‌ قدرت‌ ناشي‌ از درك‌ اين‌ موضوع‌ بود كه‌ با قدرت‌برهنه‌ نمي‌توان‌ بر مردم‌ حكومت‌ كرد و حاكم‌ مستبد و خشن‌ كه‌ از جانب‌ رهبران‌ مذهبي‌تأييد و تقويت‌ نشود باعث‌ طغيان‌ و شورش‌ و انقلاب‌ مردم‌ مي‌شود. عصيان‌ توده‌ها رافقط‌ مي‌توان‌ با نرمي‌ و محبت‌ و موعظه‌ كليسا و تسخير قلوب‌ مردم‌ خاموش‌ كرد. پس‌ هردو قدرت‌ لازم‌ و ملزوم‌ يا علت‌ و معلول‌ و مؤيد يكديگر بودند. قدرت‌ سياسي‌ با همكاري‌ وپشتيباني‌ قدرت‌ روحاني‌ با وضع‌ قواعد و فلسفه‌هاي‌ مناسب‌ زمان‌، مردم‌ را باطاعت‌ وادارو برايشان‌ حكومت‌ كرده‌اند. بهره‌گيري‌ از قدرت‌ روحاني‌ يا جايگزيني‌ آن‌ با ايدئولوژي‌ تازه‌ براي‌ پشتيباني‌ ازقدرت‌ سياسي‌ منحصر به‌ قرون‌ گذشته‌ نيست‌. در زمان‌ معاصر نيز ما شاهد تجلّي‌پديده‌هاي‌ مشابه‌ به‌ انحاء مختلف‌ بوده‌ و هستيم‌. مثلاً رژيمهاي‌ آلمان‌ و ايتاياي‌ قبل‌ از جنگ‌دوم‌، با جايگزين‌ كردن‌ مسلك‌ يا ايدئولوژي‌ فاشيسم‌ و نازيسم‌ همان‌ گونه‌ احساساتي‌ رادر مرد تهيج‌ كردند كه‌ معمولاً در قلمرو نفوذ روحاني‌ تجلّي‌ مي‌كند. محققين‌ فلسفه‌ غب‌،قدرت‌ نفوذ اين‌ دو مرام‌ را مشابه‌ نقش‌ دين‌ در احساسات‌ مجاهدين‌ صدر اسلام‌ و صلبيون‌در جنگهاي‌ صليبي‌ تلقي‌ نموده‌اند. از آنجا كه‌ هماهنگي‌ بين‌ دو قدرت‌ حاكمه‌ در يك‌ جامعه‌ هواره‌ ميسر نيست‌ و بعضاًحفظ‌ تعادل‌ مصلحتي‌، ايجاد ابهام‌ و اشكال‌ براي‌ مردم‌ مي‌كند، بروز اختلاف‌ و تضاد بين‌دولت‌ و كليسا كه‌ عاملين‌ قدرت‌ سياسي‌ و قدرت‌ روحاني‌ بودند اجتناب‌ناپذير بوده‌ است‌. در مقاطعي‌ از تاريخ‌ كه‌ چنين‌ تضادهائي‌ بروز مي‌كرد، عموماً اطاعت‌ از امر خدا ووفاداري‌ نسبت‌ به‌ قدرت‌ كليسا مقدم‌ شمرده‌ مي‌شد و عملاً در توزيع‌ سهم‌ قيصر و سهم‌خدا نابرابري‌ عارض‌ مي‌گرديد. هنگامي‌ كه‌ در قرن‌ هيجدهم‌ نهضت‌ آزادي‌ خواهي‌ و خلاصي‌ از استبداد مطلق‌ دولت‌و كليسا در اروپا نضج‌ گرفت‌، هم‌ قدرت‌ روحاني‌ و هم‌ قدرت‌ سياسي‌ ناگزير به‌ محدودنمودن‌ قلمرو نفوذ و سلطه‌ خود شدند، زيرا اساس‌ آزادي‌ با هيچگونه‌ قدرت‌ مطلقه‌اي‌سازگار نبود. دولت‌ و قدرت‌ حكومتي‌ آن‌ بعنوان‌ بازوي‌ دنيوي‌ كليسا و قدرت‌ روجاني‌ به‌عنوان‌ سنگ‌ بناي‌ مشروعيت‌ دولت‌ همه‌ از جمله‌ عقايدي‌ بود كه‌ فلسفه‌ قرون‌ وسطي‌ راتشكيل‌ مي‌داد. آنچه‌ كه‌ بنام‌ «ائين‌ دو شمشير» در دوره‌ معروف‌ به‌ آباء كليسا مرسوم‌ شدمتوجه‌ تقسيم‌ قدرت‌ در دو محور دولت‌ و كليسا بود به‌ ترتيبي‌ كه‌ هريك‌ حوزه‌ اقتدارديگري‌ را محترم‌ مي‌شمرد و منافع‌ متقابل‌ را تأمين‌ مي‌كرد. در وراي‌ فلسفه‌ سياسي‌، قدرت‌ دوگانه‌ كه‌ در طي‌ قرون‌ متمادي‌ در تاريخ‌ مورد بحث‌و مجادله‌ و مشاجره‌ قرار گرفته‌ يك‌ انگيزه‌ و احساس‌ دوگانه‌ نيز همواره‌ مانند ابري‌ بر اين‌قلمرو سايه‌ افكنده‌ بود، و آن‌ چيزي‌ جز حفظ‌ حريم‌ و استقلال‌ انديشه‌ و عقيده‌ روحاني‌ وسياسي‌ افراد در جامعه‌ نبود. فرآيند اين‌ جدال‌ و رقابت‌ در نهايت‌ موجب‌ غلبه‌ افكار وانديشه‌ آزاديخواهي‌ و نهضت‌هاي‌ مشروطه‌ قرون‌ هفدهم‌ و هيجدهم‌ و بالاخره‌ ظهورفرضيه‌ قدرت‌ ملي‌ گرديد و اصولي‌ مانند تفكيك‌ قواي‌ حكومتي‌ و همچنين‌ مكاتب‌ سياسي‌و مسلك‌هاي‌ چپ‌ و راست‌ كه‌ از اين‌ اصول‌ نشئت‌ مي‌گرفت‌ پديد آمد. آزادي‌ همواره‌ مفهومي‌ تلقي‌ مي‌گردد كه‌ در برابر قدرت‌ حكمران‌ قرار دارد.برخورداري‌ از اين‌ پديده‌ اجتماعي‌ اصولاً تا بدآنجا پيش‌ مي‌رود كه‌ يك‌ شهروند بتواند درچند و چون‌ قدرت‌ حاكم‌ و نحوه‌ اعمال‌ آن‌ اظهارنظر كند. همين‌ امر بود كه‌ انديشمنداني‌چون‌ منتسكيو و روسو را ترغيب‌ نمود تا در قالبهاي‌ مختلف‌ سياسي‌ و فلسفي‌ و اجتماعي‌نظرات‌ آزاديخواهانه‌ خود را اشاعه‌ دهند. منتسكيو (1689-1755) در تعريف‌ آزادي‌ مي‌گويد: هيچ‌ كلمه‌اي‌ مانند آزادي‌ تا اين‌حد معاني‌ مختلف‌ را دربر نگرفته‌ است‌ و هيچ‌ لفظي‌ به‌ قدر آزادي‌ عواطف‌ گوناگون‌ را درقلب‌ آدمي‌ زنده‌ نكرده‌ است‌. برخي‌ آزادي‌ را وسيله‌اي‌ مي‌دانسته‌اند كه‌ به‌ مدد آن‌ هرگاه‌بخواهند بتوانند كسي‌ را كه‌ به‌ اقتدار جابرانه‌اي‌ رسانده‌اند، از اريكه‌ قدرت‌ به‌ زير آورندبعضي‌ ديگر آزادي‌ را قدرتي‌ مي‌دانند كه‌ با آن‌ مي‌توانند كسي‌ را كه‌ اطاعت‌ از او واجب‌است‌ به‌ اراده‌ خود انتخاب‌ كنند. عده‌اي‌ ديگر آزادي‌ را در آن‌ دانسته‌اند كه‌ حق‌ داشته‌ باشندسلاح‌ برگيرند تا بتوانند به‌ ديگران‌ زور بگويند و شدت‌ عمل‌ بخرج‌ دهند... ولي‌ آزادي‌سياسي‌ آن‌ نيست‌ كه‌ هركس‌ اختيار بي‌حصر داشته‌ باشد و بتواند هر آنچه‌ مايل‌ است‌انجام‌ دهد. در حكومتها، يعني‌ در جوامعي‌ كه‌ بوسيله‌ قوانين‌ اداره‌ مي‌شوند، آزادي‌ قدرتي‌است‌ كه‌ مردم‌ به‌ وسيله‌ آن‌ بتوانند آنچه‌ بايد بخواهند، بخواهند و انجام‌ دهند، و آنچه‌ نبايدبخواهند، مجبور به‌ خواستن‌ و انجامش‌ نباشند... براي‌ دست‌ يافتن‌ به‌ اين‌ آزادي‌ لازم‌ است‌كه‌ تشكيلات‌ حكومت‌ بنحوي‌ باشد كه‌ هيچكس‌ در اجتماع‌ از ديگري‌ هراسي‌ نداشته‌ باشد... منتسكيو سرچشمه‌ قدرت‌ حكمران‌ را در اتحاد افراد مختلفي‌ مي‌داند كه‌تشكيل‌دهنده‌ «هيئت‌ سياسي‌» هستند. او با تكيه‌ بر قانوني‌ كه‌ موافق‌ طبايع‌ و تمايلات‌ مردم‌است‌ معتقد بود كه‌ اصل‌ حكومت‌ در جمهوري‌ «فضيلت‌» است‌ و در سلطنت‌ «افتخار» و دراستبداد «ترس‌». به‌ اعتقاد وي‌ وقتي‌ حكمران‌ خود را جانشين‌ قانون‌ سازد و به‌ صورتي‌خودكامه‌ و خودسرانه‌ حكومت‌ كند، خواه‌ قدرت‌ حاكمه‌ در دست‌ يك‌ فرد مانند پادشاه‌باشد و يا يك‌ گروه‌ مانند حكومتهاي‌ مشروطه‌ و جمهوري‌، استبداد برقرار مي‌گردد. آنچه‌براي‌ منتسكيو اهميت‌ دارد اين‌ نيست‌ كه‌ قدرت‌ مشروعاً در دست‌ چه‌ كسي‌ باشد. بلكه‌مسئله‌ مهم‌ براي‌ او نحوه‌ اعمال‌ قدرت‌ است‌. براي‌ او دموكراسي‌ ممكن‌ است‌ هم‌ درجمهوري‌ و هم‌ در حكومت‌ اشرافي‌ و سلطنت‌ وجود داشته‌ باشد. هنگامي‌ كه‌ روسو (1713-1778) عنوان‌ «قرارداد اجتماعي‌» را بر رساله‌اش‌ نهاد، درواقع‌ در مقام‌ دفاع‌ از شخصيت‌ وحرمت‌ انسان‌ در مقابل‌ قدرت‌ حكمرانان‌ مستبد وقت‌برآمد. بدين‌ جهت‌ است‌ كه‌ او را طلايه‌دار انقلاب‌ كبير فرانسه‌ (1789) مي‌دانند. او حاكميت‌و قدرت‌ حاكمه‌ را در مردم‌ مي‌داند و معتقد است‌ كه‌ حكومت‌ مجري‌ اراده‌ عامه‌ است‌. چون‌اراده‌ عامه‌ در زمان‌ و مكان‌ قابل‌ تغيير است‌، حكومت‌ هم‌ بايستي‌ از همان‌ سياق پيروي‌كند. او شعار والائي‌ را بزبان‌ رانند كه‌ محور حريّت‌ و آزادگي‌ است‌. او گفت‌ كه‌ قدرت‌ ايجادحق‌ نمي‌كند، و هنگامي‌ كه‌ قدرت‌ حاكمه‌ از طرف‌ يك‌ زمامدار غصب‌ شده‌ باشد، مردم‌اخلاقاً ملزم‌ به‌ سرپيچي‌ از احكام‌ زمامدارند و فقط‌ قدرتهاي‌ مشروع‌، مطاع‌ و مقبول‌هستند. روسو قدرت‌ حاكمه‌ را نتيجه‌ پيماني‌ مي‌داند كه‌ بصورتي‌ عادلانه‌ و منصفانه‌ وبراساس‌ رضايت‌ عامه‌ ميان‌ هيئت‌ سياسي‌ جامعه‌ و افراد مردم‌ منعقد مي‌گردد. او قدرت‌عمومي‌ و قدرت‌ حاكمه‌ را در واقع‌ تجلي‌ يك‌ پديده‌ اجتماعي‌ مي‌داند كه‌ براساس‌ نياز وضرورت‌، براي‌ خير و مصلحت‌ همگان‌ وسيله‌ - حكومت‌ اعمال‌ مي‌گردد. فلسفه‌هاي‌ سياسي‌ قرن‌ نوزدهم‌ و قرن‌ معاصر از فردريش‌ هگل‌، اگوست‌ كنت‌ وجان‌ استوارت‌ ميل‌ تا ماركس‌ و انگلس‌، لنين‌ و مائو و انبوه‌ ايسم‌هائيكه‌ در قالبهاي‌ عقيدتي‌چپ‌ و راست‌ و ميانه‌ خودنمائي‌ و اظهار وجود كرده‌اند، هريك‌ بنوعي‌ در توجيه‌ و تعبيرمسلك‌ خويش‌ همت‌ گماشته‌اند و همگي‌ مدعي‌ دريافت‌ حقيقت‌ و واقعيت‌ جامعه‌ و نهادهاي‌موردنياز بوده‌اند. برتر اندراسل‌ فيلسوف‌ معاصر با اشاره‌ به‌ پيدايش‌ و تحول‌ ايدئولوژي‌هاي‌ مختلف‌در نظام‌هاي‌ سياسي‌ دنيا در طول‌ تاريخ‌ گفته‌ است‌: «توسّل‌ به‌ مرامها و مسلك‌هائي‌ از قبيل‌كمونيسم‌ و غيره‌ همه‌ شوخي‌ و عموماً بهانه‌ايست‌ براي‌ كسب‌ يا افزايش‌ قدرت‌ و توسعه‌اراضي‌ و تصرف‌ سرزمينهاي‌ تازه‌ و همه‌ هدفهاي‌ امپرياليستي‌ دارد. فلسفه‌ هم‌ جز مشتي‌خيال‌ بافي‌ نيست‌ و در واقع‌ كساني‌ كه‌ متمسك‌ به‌ فلسفه‌ و ايدئولوژي‌ مي‌شوند آن‌ را بهانه‌براي‌ مقاصد واقعي‌ خود كه‌ هدف‌ امپرياليستي‌ دارند قرار مي‌دهند.» با وجود آنكه‌ راسل‌ در ارائه‌ نظريات‌ ضد و نقيض‌ شهرت‌ دارد، به‌ نظر مي‌رسدحقايقي‌ در بيانات‌ فوق نهفته‌ باشد. از اين‌ ديدگاه‌ كشمكش‌هاي‌ اجتماعي‌ كه‌ حول‌ پديده‌قدرت‌ انجام‌ مي‌شود در واقع‌ چيزي‌ جز تلاش‌ در يك‌ دور باطل‌ در قالب‌ شعارها ومسلك‌هاي‌ مختلف‌ نيست‌. از انجا كه‌ انسان‌ همواره‌ دستخوش‌ انفعالات‌ شديد محيط‌ وخواهشهاي‌ نفساني‌ سيري‌ناپذير است‌، در گروههاي‌ اجتماعي‌ نيز بدون‌ قاعده‌ و فاقدقدرت‌ قادر به‌ ادامه‌ حيات‌ نيست‌. انسانها با تمسك‌ و توسل‌ به‌ گروههاي‌ مختلف‌ اجتماعي‌ در حول‌ و حوش‌ يابراساس‌ ايدئولوژي‌ خاصي‌ همواره‌ درصددند به‌ خواسته‌ها و نيازهاي‌ مادي‌ و معنوي‌خود جامه‌ عمل‌ بپوشانند و نيروهاي‌ مختلفي‌ در اين‌ راستا شكل‌ حركت‌ و مسير و اهداف‌آنها را معين‌ مي‌كنند. ميل‌ به‌ قدرت‌ كه‌ در طيف‌ وسيع‌ خود عناصر متعددي‌ را مي‌پوشانددر واقع‌ محيط‌ به‌ صور گوناگون‌ سياست‌ و ايدئولوژي‌ است‌ و درجات‌ آن‌ بيشتر جنبه‌ذهني‌ و ادراكي‌ دارد زيرا در هر مقوله‌ معيار و شاخص‌ برآور متفاوت‌ است‌. 3- سياست‌: علم‌ قدرت‌ يا علم‌ دولت‌؟ در قلمرو بينش‌ جامعه‌شناسي‌ سياسي‌، واژه‌ سياست‌ به‌ دو گونه‌ تعبير مي‌گردد:يكي‌ «علم‌ دولت‌» و ديگري‌ «علم‌ قدرت‌». از ديدگاه‌ نخست‌ كلمه‌ سياست‌ به‌ مفهوم‌ جاري‌ ومعمول‌ آن‌ بكار گرفته‌ مي‌شود، و آن‌ فن‌ اداره‌ حكومت‌ و رهبري‌ دولت‌ در روابط‌ داخلي‌ وخارجي‌ آن‌ است‌. خود واژه‌ «دولت‌» نيز مفاهيم‌ مختلفي‌ را تداعي‌ مي‌كند. بويژه‌ در زبان‌فارسي‌ گاه‌ مترادف‌ حكومت‌ و گاه‌ كشور مورد استفاده‌ قرار مي‌گيرد. امروزه‌، ديدگاهي‌ كه‌ سياست‌ را علم‌ قدرت‌ تلقي‌ مي‌كند طرفداران‌ بيشتري‌ دارد. اين‌گروه‌ بر اين‌ عقيده‌ است‌ كه‌ «قدرت‌ در دولت‌ با آنچه‌ در جوامع‌ ديگر انساني‌ يافت‌ مي‌شود،طبيعتاً تفاوتي‌ ندارد و فقط‌ به‌ واسطه‌ كامل‌ بودن‌ تشكيلات‌ داخلي‌ آن‌ يا به‌ واسطه‌ درجه‌اطاعتي‌ كه‌ مي‌تواند تحصيل‌ كند، از آن‌ متمايز است‌.» مفهوم‌ ديگر اين‌ طرز تلقي‌ در واقع‌طرد نظريه‌ «حاكميت‌» مي‌باشد. در اينكه‌ كداميك‌ ازين‌ دو ديدگاه‌ بيشتر با واقعيت‌ منطبق‌ است‌، پاسخ‌ صريح‌ و همه‌پسندي‌ نمي‌توان‌ بدست‌ داد. لكن‌ باتكاء تجربه‌ و شواهد مي‌توان‌ ادعا كرد كه‌ بينش‌ «علم‌سياست‌ يعني‌ علم‌ قدرت‌» اجرائي‌تر و ملموس‌تر است‌. چنانچه‌ به‌ مقوله‌ قدرت‌ صرفاً درچهارچوب‌ دولت‌ يا حكومت‌ بپردازيم‌، مفاهيمي‌ كه‌ از آن‌ مستفاد مي‌گردد با مفهوم‌ قدرت‌در ساير گروههاي‌ اجتماعي‌ تفاوت‌ دارد. در اين‌ خصوص‌ معمولاً وجه‌ افتراق بين‌ قدرت‌سازماني‌ يا نهاد يافته‌ و روابط‌ اقتداري‌ در جامعه‌ مطرح‌ مي‌گردد. اگر دولت‌ و دستگاه‌ حكومت‌ را در قدرت‌ سازمان‌ يافته‌ يك‌ جامعه‌ تصوير كنيم‌، يك‌نوع‌ رابطه‌ عمودي‌ و سلسله‌ مراتب‌ بين‌ طبقات‌ مختلف‌ اجتماع‌ به‌ وجود مي‌آيد كه‌ به‌ عقيده‌برخي‌ ابزار تسلط‌ گروهي‌ بر گروه‌ ديگر است‌. فايده‌ اين‌ ابزار تسلط‌ در مفهوم‌جامعه‌شناسي‌ آن‌ تضمين‌ گونه‌اي‌ نظم‌ اجتماعي‌ در جهت‌ مصالح‌ عمومي‌ ملت‌ است‌. دراين‌ تصوير، سياست‌ از يكسو نوعي‌ مبارزه‌ ميان‌ افراد و گروههاي‌ اجتماعي‌ براي‌ كسب‌قدرت‌ است‌ و از سوي‌ ديگر كوششي‌ براي‌ تحقق‌ نظم‌ جامعه‌ له‌ سود همه‌ آحاد ملت‌. برتر اندراسل‌ مي‌گويد: بدون‌ دولت‌ فقط‌ درصد بسيار كمي‌ از جمعيت‌ كشورهاي‌ متمدن‌ مي‌توانند اميد زنده‌ماندن‌ داشته‌ باشند، و آن‌ هم‌ با وضعي‌ بسيار رقت‌ بار. اما، از طرف‌ ديگر، دولت‌ باعث‌نابرابريهائي‌ در قدرت‌ مي‌شود، و كساني‌ كه‌ بيشترين‌ قدرت‌ را دارند آن‌ را براي‌ پيش‌ بردن‌مقاصد خود، در برابر مقاصد مردم‌ عادي‌، به‌ كار مي‌برند... اگر تنظيم‌ سلسله‌ مراتب‌ اجتماعي‌ قدرت‌ از طريق‌ قانون‌ يا نهادهاي‌ قانوني‌ انجام‌شود، يعني‌ در نهايت‌ به‌ اراده‌ خود مردم‌، علي‌ الاصول‌ كشمكش‌ سياسي‌ براي‌ دستيابي‌ به‌قدرت‌ و سپس‌ اعمال‌ آن‌ براساس‌ ضوابط‌ و قواعد معيني‌ كه‌ مورد قبول‌ عامه‌ است‌ صورت‌مي‌پذيرد. اما اگر قدرت‌ حاكمه‌ در وجود يك‌ شخص‌ يا يك‌ رژيم‌ تحميلي‌ تجلي‌ يابد، وضع‌بصورتي‌ ديگر است‌. مثلاً در يك‌ وضع‌ انقلابي‌، فردي‌ شدن‌ قدرت‌ مي‌تواند شرط‌ ضروري‌براي‌ واژگوني‌ نظام‌ حاكم‌ باشد، ليكن‌ اين‌ نظام‌ اجتماعي‌ نمي‌تواند استمرار دائم‌ داشته‌باشد. بدين‌ ترتيب‌ بعد از روبسپير انقلابي‌، ناپلئون‌ بناپارت‌ و بعد از لنين‌، استالين‌ براوضاع‌ سياسي‌ و قدرت‌ تسلط‌ مي‌يابد. در مرام‌ فاشيسم‌، حكومت‌ مفهوم‌ مطلق‌ و فوق انساني‌ مي‌گيرد و افراد و گروهها درزمره‌ امور اعتباري‌ و نسبي‌ هستند و وجودشان‌ تنها در وجود حكومت‌ معني‌ و مفهوم‌ پيدامي‌كند. در مرام‌ نازيسم‌ (يا ناسيونال‌ سوسياليسم‌) تمليك‌ و حاكميت‌ تنها در وجودشخص‌ «پيشوا» تجسم‌ عيني‌ مي‌يابد. در واقع‌ پيشوا «روح‌ مردم‌» است‌. وقتي‌ قدرت‌ شخص‌ مي‌شود، جامعه‌ و حكومت‌ به‌ سمتي‌ كشيده‌ مي‌شود كه‌ رابطه‌قانون‌ جايش‌ را به‌ مناسبات‌ اقتداري‌ مي‌دهد. قدرتي‌ كه‌ از جاذبه‌هاي‌ شخصي‌ و روحاني‌ناشي‌ مي‌گردد نيز در همين‌ سلك‌ قرار مي‌گيرد. اساساً اكثر رهبران‌ توتاليتر از پايگاهي‌بسيار مردمي‌ با جاذبه‌هاي‌ خاص‌، قدرت‌ حكومت‌ را به‌ دست‌ مي‌گيرند، لكن‌ غالباً درمقطعي‌ از زندگي‌ خود اين‌ رهبران‌ بنحوي‌ و بدلايلي‌ از مسير صواب‌ منحرف‌ شده‌ و حداقل‌از ديدگاه‌ اجتماعي‌ و نفع‌ عمومي‌ به‌ جاده‌ خطا كشيده‌ شده‌اند. البته‌ خطاي‌ اين‌ افراد هنگامي‌برملاء مي‌گردد كه‌ ندرتاً در قيد حيات‌ هستند. به‌ همين‌ دليل‌ وقايع‌ نگارانيكه‌ شاهد بي‌طرف‌جريانات‌ تاريخ‌ هستند، پس‌ از عبور طوفان‌ و در آرامش‌ به‌ ذكر مصيبت‌ مي‌پردازند وسياست‌ بازان‌ از آن‌ مرثيه‌ها به‌ نفع‌ خود و در جهت‌ تحكيم‌ قدرت‌ بهره‌ مي‌گيرند و اشك‌تمساح‌ مي‌ريزند. از آنجا كه‌ قدرت‌ ذاتاً در تكاپوي‌ تقويت‌ و توسعه‌ خويش‌ است‌، در جوامع‌دموكراتيك‌ همواره‌ سعي‌ بر اين‌ است‌ كه‌ با ابزار قانوني‌ دامنه‌ اين‌ گرايش‌ نامطلوب‌ رامحدود و مردم‌ را در امر قدرت‌ سهيم‌ و شريك‌ نمايند. اين‌ وظيفه‌ در واقع‌ بر دوش‌ دولت‌ وحكومت‌ است‌، لكن‌ وقتي‌ خود حكومت‌ بخاطر حفظ‌ قدرت‌ با ملت‌ رقابت‌ مي‌كند آنگاه‌سياست‌ چيزي‌ جز علم‌ قدرت‌ نيست‌. ديدگاه‌ ماركسيستي‌، كه‌ معتقد به‌ افول‌ تدريجي‌ دولت‌ و محو قدرت‌ به‌ عنوان‌ قدرت‌است‌، نيز نتوانسته‌ است‌ از بوته‌ آزمون‌ زمان‌ سرفراز بيرون‌ آيد. دولت‌ بعنوان‌ ابزار قدرت‌و قهر و اجبار و خشونت‌ و سلطه‌ طبقاتي‌ در فلسفه‌ ماركسيسم‌ يك‌ روي‌ سكه‌ است‌، لكن‌موضوع‌ امحاء قدرت‌ مسلط‌ در جامعه‌ كه‌ لازمه‌ پايان‌ سياست‌ است‌ هنوز در حدّ تئوري‌باقي‌ مانده‌ است‌. كافي‌ است‌ نظري‌ به‌ دولتهاي‌ اشتراكي‌ و حكومتهاي‌ كمونيستي‌ قديم‌ وجديد بيفكنيم‌ و بطلان‌ اين‌ نظر را دريابيم‌. البته‌ سوسياليستها اين‌ پديده‌ را به‌ گردن‌ دنياي‌استكباري‌ و نظام‌ سرمايه‌داري‌ مي‌اندازند كه‌ هنوز بعنوان‌ قدرتهاي‌ مسلط‌ ابزار تسلط‌اقتدار را در جامعه‌ جهاني‌ در اختيار دارند. لكن‌ در عمل‌ تجربه‌ شده‌ كه‌ وقتي‌ ابزار قدرت‌ ازطبقه‌ مسلط‌ به‌ طبقه‌ باصطلاح‌ زير سلطه‌ جابجا مي‌گردد، پس‌ از اندك‌ زماني‌ پديده‌ سلطه‌ واقتدار و قدرت‌ گرائي‌ مجدداً در قالبهاي‌ جديد ظهور مي‌كند و مناسبات‌ زورمدارانه‌ دوباره‌برقرار مي‌گردد. در اكثر انقلابهاي‌ بزرگ‌ تاريخي‌، اين‌ پديده‌ قدرت‌ كم‌ و بيش‌ ملموس‌ است‌. نهايت‌فرآيندهاي‌ سياسي‌ اين‌ دگرگوني‌ تنها جابجائي‌ قدرت‌ از يك‌ طبقه‌ به‌ طبقه‌ ديگر و تسلط‌ يك‌گروه‌ بر قشر ديگر جامعه‌ است‌. جالب‌ اينجاست‌ كه‌ ابزار و روشهاي‌ ايجاد سلطه‌ و اعمال‌قدرت‌ كم‌ و بيش‌ مشابهند ولكن‌ درجات‌ آنها با هم‌ تفاوت‌ دارد. مثلاً درجه‌ اعمال‌ خشونت‌براي‌ اخذ اطاعت‌ و يا پاداش‌ براي‌ سرسپردگي‌ متناسب‌ با مقاومتهاي‌ داخلي‌ جامعه‌ درمقابل‌ قدرت‌ حاكم‌ تفاوت‌ دارد. پنهان‌ كاري‌، تحميق‌، تخدير فكر و اديشه‌ با بهره‌گيري‌ ازتبليغات‌، ارعاب‌... و غيره‌. همه‌ ابزاري‌ است‌ كه‌ قشر قدرت‌ گرا از هر طبقه‌ ممكن‌ است‌ درجامعه‌ اعمال‌ كند. بديهي‌ است‌ كه‌ شعار اصولي‌ اين‌ طبقات‌ نفع‌ عمومي‌ و خلاصي‌ از سلطه‌و استثمار و قرار گرفتن‌ در مسير سعادت‌ و نيكبختي‌ و عدالت‌ است‌. البته‌ اين‌ فعل‌ وانفعالات‌ بيشتر در جوامعي‌ زمينه‌ ظهور و بروز دارند كه‌ جامعه‌ از استحكام‌ سياسي‌ وبافت‌ همگون‌ و پيشرفته‌اي‌ برخوردار نيست‌، و سياست‌ در واقع‌ همان‌ علم‌ قدرت‌ است‌، تاعلم‌ دولت‌. 4- بافت‌ قدرت‌ سياسي‌ در جامعه‌ مفهوم‌ حاكميت‌ قدرت‌ سياسي‌ در اوايل‌ قرن‌ وسطي‌ پيدا شد ولي‌ قرنها طول‌ كشيد تادكترين‌هاي‌ مربوطه‌ در بوته‌ آزمايش‌ تاريخ‌ محك‌ خورده‌ و جائي‌ در قلمرو علوم‌ سياسي‌و فلسفه‌ براي‌ خود باز كنند. جامعه‌ مسيحي‌ قرون‌ وسطي‌ كه‌ در آن‌ قدرت‌ سياسي‌ درانحسار ارباب‌ كليسا و دين‌ مداران‌ بود، مشروعيت‌ خود را از خارج‌ قلمرو بشر تحصيل‌مي‌كرد. قرن‌ شانزدهم‌ ميلادي‌ شاهد بروز افكار سياسي‌ جديدي‌ بود كه‌ بافت‌ حكومتهاي‌سنتي‌ را زير سؤال‌ مي‌برد. ژان‌ بودن‌ Jean Bodin از جمله‌ متفكريني‌ بود كه‌ سعي‌ نموديك‌ پل‌ رابط‌ بين‌ قدرت‌ سياسي‌، حاكميت‌ و حق‌ ايجاد كند. از آن‌ زما تا قرن‌ حاضر شالوده‌حاكميت‌ سياسي‌ بر همين‌ طرز فكر استوار است‌. البته‌ در اين‌ خلال‌ مكتبهاي‌ مختلفي‌ بالعاب‌ و القاب‌ مختلف‌ ليبراليسم‌، سوسياليسم‌ و دهها ايسم‌ ديگر آمدند و عرض‌ اندام‌نمودند و هنوز هم‌ مي‌كنند، لكن‌ ماهيت‌ قدرت‌ سياسي‌ در يك‌ جامعه‌ مدني‌ اعم‌ از اينكه‌ فردمحور امور قرار گيرد يا جامعه‌، كم‌ و بيش‌ متكي‌ به‌ يك‌ رشته‌ ارزشهاي‌ بنيادي‌ است‌ كه‌كمتر دستخوش‌ تغيير قرار گرفته‌ است‌. از آنجا كه‌ حاكميت‌ هيچگاه‌ مطلق‌ نيست‌، قدرت‌ سياسي‌ هم‌ نمي‌تواند نامحدود وخودسرانه‌ باشد. البته‌ حاكميت‌ دولتهاي‌ مبتني‌ بر ملت‌ با نوع‌ سلطه‌ امپراطور و پاپ‌ درگذشته‌ كه‌ اصولاً قابل‌ چون‌ و چرا نبود تفاوت‌ دارد. در اينجا مفهوم‌ قدرت‌ سياسي‌ متوجه‌آن‌ حكومت‌ و آن‌ نوع‌ حاكميتي‌ است‌ كه‌ زائيده‌ تمدن‌ جديد و قانوني‌ است‌ كه‌ در نتيجه‌انقلاب‌ در ارزشهاي‌ كهنه‌ حاكم‌ بر جوامع‌ بدوي‌ بدست‌ آمده‌ است‌. «جان‌ استوارت‌ ميل‌» ضمن‌ بحث‌ در قلمرو آزادي‌ معتقد است‌ كه‌ كشمكش‌ بين‌آزادي‌ فرد و قدرت‌ دولت‌ نمايان‌ترين‌ صفت‌ آن‌ دوره‌ از تاريخ‌ قديم‌ يعني‌ تاريخ‌ روم‌، يونان‌و انگلستان‌ است‌. در آن‌ زمان‌ منظور از آزادي‌ حفظ‌ حقوق رعايا در مقابل‌ ستمگري‌حكمرانان‌ آنان‌ بود. حكمرانان‌ عموماً شامل‌ افراد، قشرها يا ايل‌هائي‌ بودند كه‌ قدرت‌سياسي‌ و حكومت‌ را به‌ زور تحصيل‌ كرده‌ و يا به‌ ارث‌ برده‌ بودند و در اداره‌ امور وقعي‌ به‌خواستها و نيازهاي‌ افراد جامعه‌ نمي‌گذاشتند. به‌ همين‌ دليل‌ رعايا و مردم‌ تحت‌ ستم‌همواره‌ درصدد بودند كه‌ در مقابل‌ ستم‌ منشاء قدرت‌ به‌ نحوي‌ خود را مصون‌ دارند. براي‌اين‌ منظور بتدريج‌ مصونيتهائيكه‌ آزادي‌ يا حقوق سياسي‌ خوانده‌ مي‌شود براي‌ مردم‌پايه‌گذاري‌ گرديد و حكمرانان‌ موظف‌ به‌ حرمت‌ اين‌ حريم‌ بودند. چون‌ در صورت‌ تخطي‌ بامقاومت‌ و شورش‌ مردم‌ مواجه‌ مي‌شدند. به‌ موازات‌ ان‌ وسيله‌ دومي‌ براي‌ تحديد قدرت‌مطلقه‌ حكمرانان‌ معمول‌ گرديد كه‌ بوجب‌ آن‌ نمايندگي‌ از ملت‌ و توده‌ رعايا بر اعمال‌ ورفتار عمال‌ حكومتي‌ نظارت‌ و كنترل‌ كنند. اين‌ كشمكش‌ ادامه‌ يافت‌ تا انجا كه‌ قدرت‌ حكمران‌ با قدرت‌ ملت‌ يكي‌ شده‌ وحكومتهاي‌ موروثي‌ و غصبي‌ جاي‌ خود را به‌ حكومتهاي‌ دموكراتيك‌ دادند. در اين‌ نوع‌حكومت‌ قدرت‌ از آن‌ مجموعه‌ ملت‌ است‌ كه‌ صرفاً بمنظور سهولت‌ در استفاده‌ و كاربرد آن‌در يك‌ نقطه‌ (حكومت‌ مركزي‌ يا دولت‌) متمركز وتحت‌ نظر نمايندگان‌ مردم‌ جهت‌ اداره‌امور به‌ اجرا درمي‌آيد. البته‌ برخي‌ معتقدند كه‌ قدرت‌ اجتماعي‌ را در جامعه‌ اشتراكي‌ اوليه‌ با قدرت‌ دولت‌ درجامعه‌ طبقاتي‌ نبايد يكي‌ بشمار آورد. چون‌، زعم‌ اين‌ گروه‌، قدرت‌ و دولت‌ درست‌ دو چيزمتفاوتند. اگر قدرت‌ شرط‌ الزامي‌ تمام‌ جوامع‌ بشري‌ استبرعكس‌، وجود دولت‌ به‌ مراحل‌معيني‌ از تحول‌، و به‌ ويژه‌ به‌ مرحله‌اي‌ كه‌ جامعه‌ به‌ طبقات‌ تقسيم‌ مي‌شود، مربوط‌ است‌.مثلاً در گروههاي‌ عشيره‌اي‌ و طايفه‌اي‌ قدرت‌ در مجلس‌ عمومي‌ همه‌ افراد بالغ‌ متمركزاست‌، مسئوليتها انتخابي‌ است‌ و قدرت‌، ماهيتاً از توليد و مصرف‌ جمعي‌ حمايت‌ مي‌كند.حال‌ آنكه‌ در دولت‌ (بمفهوم‌ كلاسيك‌ امروزي‌) قدرت‌ بصورت‌ ابزار و عامل‌ و نگهبان‌ منافع‌طبقه‌ خاص‌ متجلي‌ مي‌گردد و به‌ عبارتي‌ كارش‌ افسار زدن‌ به‌ نيروهاي‌ استثمار شونده‌است‌. بدين‌ ترتيب‌ به‌ اعتقاد اين‌ دسته‌، سازمان‌ قدرت‌ كه‌ در آغاز افزار اراده‌ خلق‌ بوده‌ به‌عنصر مطلقه‌ سلطه‌ اقشار بر خلق‌ بدل‌ مي‌شود. مطابق‌ اين‌ طرز فكر، وجود ملت‌ مستلزم‌وجود قدرت‌ هست‌ وليكن‌ هر قدرتي‌ ضرورتاً به‌ پيدايش‌ دولت‌ منجر نمي‌شود. نقشي‌ كه‌ قدرت‌ سياسي‌ ايفا مي‌كند برحسب‌ موقعيت‌ زمان‌ و مكان‌ در جامعه‌ تفاوت‌دارد. گاهي‌ قدرت‌ در جهت‌ حفظ‌ وضع‌ موجود بكار گرفته‌ مي‌شود، گاه‌ براي‌ دگرگون‌كردن‌ نهادهاي‌ موجود و پي‌ريزي‌ نظم‌ جديد، در واقع‌ قدرت‌ سياسي‌ در جامعه‌ برتر ازتمام‌ قدرتهاي‌ ديگر است‌ كه‌ بعضاً در دست‌ گروههاي‌ خاصي‌ متمركز است‌. اگر قدرت‌سياسي‌ را همان‌ قدرت‌ اجتماعي‌ خاص‌ جوامع‌ مدني‌ به‌ حساب‌ آوريم‌، ديگر مسئله‌دوگانگي‌ يا چندگانگي‌ قدرت‌ و تعارض‌ بين‌ رقبا و قدرت‌ مداران‌ پيش‌ نمي‌آيد و مناسبات‌داخلي‌ جامعه‌ دستخوش‌ نابساماني‌ نگشته‌ و هيئت‌ حاكمه‌ باتكاء قدرتي‌ كه‌ از متن‌ جامعه‌مشروعيت‌ مي‌گيرد مي‌تواند به‌ تنسيق‌ و تنظيم‌ روابط‌ اجتماعي‌ بپردازد. در چهارچوب‌ قلمرو يك‌ واحد سياسي‌ بنام‌ كشور، ميزان‌ تسلط‌ و حاكميت‌ يك‌دولت‌ بستگي‌ به‌ عوامل‌ متعددي‌ دارد كه‌ قدرت‌ يكي‌ از مهمترين‌ آنهاست‌. بديهي‌ است‌شرايط‌ جغرافيائي‌ و تجانس‌ بافت‌ جمعيت‌ و ساخت‌ كلي‌ حكومتي‌ در نحوه‌ و كيفيت‌ اعمال‌قدرت‌ تأثير فراوان‌ دارد. به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ قدرت‌ بخودي‌ خود در داخل‌ يك‌ مملكت‌تبديل‌ بهقدرت‌ سياسي‌ نمي‌گردد. براي‌ اينكه‌ چنين‌ شود مي‌بايستي‌ شرايط‌ لازم‌ و كافي‌فراهم‌ باشد. قدرت‌ سياسي‌ معمولاً مفاهيم‌ گوناگوني‌ را تداعي‌ مي‌كند. لكن‌ اگر به‌ امر اجتماعي‌قدرت‌ در جامعه‌ و حاكميت‌ دولت‌ توجه‌ كنيم‌ دو برداشت‌ كلي‌ از آن‌ مي‌توان‌ كرد: قدرتي‌ كه‌براي‌ اداره‌ مملكت‌ شامل‌ قانونگذاري‌، اجراء و تضمين‌ انجام‌ صحيح‌ تصميمات‌ در داخل‌كشور لازمست‌؛ و قدرتي‌ كه‌ براي‌ حفظ‌ منافع‌ و مصالح‌ كشور در مراودات‌ بين‌المللي‌ ودفع‌ تهديد و تهاجم‌ خارجي‌ ضروري‌ است‌. عموماً نوع‌ اول‌ قدرت‌ بساختمان‌ و بافت‌سياسي‌ كشور و تواائي‌ زمامداران‌ در بهره‌گيري‌ از دستگاهها و نهادهاي‌ قانوني‌ وتبليغاتي‌ مربوط‌ مي‌شود و لزوماً ربط‌ مستقيم‌ با جغرافيا، منابع‌ طبيعي‌ و ثروت‌ موجودكشور ندارد. برعكس‌ قدرت‌ نوع‌ دوم‌ بستگي‌ مستقيم‌ بعوامل‌ و عناصري‌ دارد كه‌ درفصول‌ آيند به‌ تشريح‌ خواهيم‌ پرداخت‌. البته‌ در اين‌ امر ترديدي‌ نيست‌ كه‌ هرچه‌ پايه‌هاي‌قدرت‌ سياسي‌ دولت‌ در داخل‌ قوي‌تر و پذيرفته‌تر باشد، نحوه‌ برخورد آن‌ با مسائل‌خارجي‌ و مراودات‌ سياسي‌ بين‌المللي‌ از موضع‌ قويتر خواهد بود. لكن‌ همان‌ گونه‌ كه‌ قبلاًنيز اشاره‌ شد گاهي‌ اوقات‌ زمامدارانيكه‌ فاقد قدرت‌ ملي‌ گسترده‌ مي‌باشد در سطح‌بين‌المللي‌ از حيثيت‌ و مقام‌ والائي‌ برخوردار هستد و مستقيماً در جريانات‌ تاريخ‌ اثرمي‌گذارند. البته‌ اين‌ پديده‌ بيشتر استثنائي‌ است‌ تا يك‌ قاعده‌ كلي‌. قدرت‌ سياسي‌ بين‌المللي‌ را كه‌ هدفش‌ متوجه‌ دفع‌ تهديدات‌ و تجاوز بيگانه‌، احتراز ازفشار و گرفتارآمدن‌ در تار و پود وابستگي‌، افزايش‌ حيثيت‌ و موقع‌ و مقام‌ جهاني‌ يك‌ شوراست‌، عموماً در سه‌ گروه‌ عمده‌ دسته‌بندي‌ كرده‌اند: 1- قدرت‌ نظامي‌ 2- قدرت‌ اقتصادي‌3- قدرت‌ در جلب‌ افكار عمومي‌. بدون‌ ترديد نيرو و قدرت‌ نظامي‌ يك‌ كشور را نمي‌توان‌ از نيروهاي‌ اقتصادي‌ آن‌ جداكرد. اين‌ دو مكمل‌ و لازم‌ و ملزوم‌ يكديگرند. هيچ‌ نيروي‌ نظامي‌ نميتواند به‌ صورت‌ وابسته‌و بدون‌ پايگاه‌ اقتصادي‌ تبديل‌ به‌ يك‌ قدرت‌ نظامي‌ گردد. حتي‌ قدرتهاي‌ درجه‌ اول‌ جهان‌،بنحوي‌ كه‌ در جنگهاي‌ اول‌ و دوم‌ جهاني‌ شاهد بوديم‌ امكان‌ پيروزي‌ نظامي‌ در يك‌ جنگ‌همه‌ جانبه‌ را نداشته‌اند مگر آنها از نظر اقتصادي‌ بصورت‌ مستقيم‌ يا غيرمستقيم‌ كمك‌شده‌اند مگر آنها از نظر اقتصادي‌ بصورت‌ مستقيم‌ يا غيرمستقيم‌ كمك‌ شده‌اند. در عين‌حال‌ هيچ‌ قدرت‌ نظامي‌ نمي‌تواند در جنگ‌ به‌ پيروزي‌ مطلق‌ برسد. مگر آنكه‌ بتواند افكارعمومي‌ جهان‌ را با توسل‌ به‌ ديپلوماسي‌ و تبليغات‌ بخود معطوف‌ كند. تشكل‌ ملت‌ ونهادهاي‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ آن‌ نيز براي‌ دستيابي‌ به‌ قدرت‌ سياسي‌ از الزامات‌ است‌ كه‌دولت‌ بايستي‌ در طريق‌ نيل‌ به‌ آن‌ كوشا باشد. قدرت‌ سياسي‌ را كه‌ از پشتيباني‌ و حمايت‌مردم‌ و ملت‌ برخوردار نيست‌ نمي‌توان‌ بحساب‌ آورد. لاجرم‌ قدرت‌ نظامي‌ در اين‌ راستا ورابطه‌ آن‌ با دولت‌ و ملت‌ از عوامل‌ بسيار مهم‌ در دستيابي‌ به‌ قدرت‌ سياسي‌ است‌. منابع‌ 1- مهدي‌ مطهرنيا، تبيين‌ نوين‌ بر مفهوم‌ قدرت‌ در سياست‌ و روابط‌ بين‌الملل‌،وزارت‌ امور خارجه‌، مركز چاپ‌ و انتشارات‌، 1378. 2- دكتر علي‌ اصغر كاظمي‌، نقش‌ قدرت‌ در جامعه‌ و روابط‌ بين‌الملل‌، نشر قومس‌،1369. 3- دكتر سيد عبدالعالي‌ قوام‌، اصول‌ سياست‌ خارجي‌ و سياست‌ بين‌الملل‌، انتشارات‌سمت‌، 1384. 4- حميد حيدري‌، توسل‌ به‌ زور در روابط‌ بين‌الملل‌ از ديدگاه‌ حقوق بين‌الملل‌عمومي‌، انتشارات‌ اطلاعات‌، 1376. 5- سيد حسين‌ سيف‌ زاده‌، اصول‌ روابط‌ بين‌الملل‌ (الف‌ و ب‌)، نشر ميزان‌، 1385. 6- ريمون‌ آرون‌، مراحل‌ اساسي‌ انديشه‌ در جامعه‌شناسي‌، ترجمه‌ باقر پرهام‌،تهران‌، سازمان‌ انتشارات‌ و آموزش‌ انقلاب‌ اسلامي‌، 1364. 7- دكتر سيد علي‌ اصغر كاظمي‌، مديريت‌ بحران‌هاي‌ بين‌المللي‌، تهران‌، دفترمطالعات‌ سياسي‌ و بين‌المللي‌، 1368. 8- اسميت‌ آنتوني‌، ژئوپلتيك‌، اطلاعات‌، ترجمه‌ فرهنگ‌ رجايي‌ تهران‌، علمي‌ -فرهنگي‌ 1373. 9- هونتزينگر، ژاك‌، درامدي‌ بر روابط‌ بين‌الملل‌، ترجمه‌ دكتر عباس‌ آگاهي‌، مشهد،قدس‌ 1368. 10- سيد حسين‌ سيف‌ زاده‌، نظريه‌هاي‌ مختلف‌ در روابط‌ بين‌الملل‌، تهران‌، سفير،1368. 11- نسرين‌ مصفا وديگران‌، مفهوم‌ تجاوز در حقوق بين‌الملل‌ تهران‌، انتشارات‌دانشگاه‌ تهران‌. 12- جنگ‌ و صلح‌ از ديدگاه‌ حقوق و روابط‌ بين‌الملل‌، تهران‌، وزارت‌ امور خارجه‌،مؤسسه‌ چاپ‌ و انتشارات‌

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته