دانلود مبانی نظری پرخاشگری و اختلال دو قطبی

دانلود مبانی نظری پرخاشگری و اختلال دو قطبی (docx) 84 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 84 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

مبانی نظری پرخاشگری واختلال دوقطبی فصل دوم: پيشينه و ادبيات تحقيق 13 پرخاشگري 14 انواع پرخاشگري 18 علل وانگيزه هاي پرخاشگري 22 كروموزمهاي جنسي و پرخاشگري 25 نظريه يادگيري اجتماعي 30 پرخاشگري چگونه يادگرفته مي شود 35 كنترل پرخاشگري 41 اختلال دوقطبي 47 ديس وتايمي و سيكلوتايمي 51 سيكوتيك در برابر نوروتيك 53 افسردگي قطبي 65 نظريه هاي مربوط به افسردگي 67 نقش وراثت در اختلالات دو قطبي 72 الگتروشوك درماني 76 نظريه هاي روان يويايي 81 نظريه يادگيري 86 نظريه شناختي 93 بي پناهي آموخته شده اوليه پرخاشگري: نفر مورد تجاوز جنسي قرار مي گيرد- نشان مي دهد كه در كشور ما، پرخاشگري يكي از پديده هاي مهم رواني ـاجتماعي است كه قسمت اعظم تاريخ مدون انسان پيرامون آن رقم خورده است. برخي سپيده دم تاريخ را با بيان قتل هابيل بدست قابيل آلوده به پرخاشگري و خشونت مي دانند. كوالسكي بر اساس پژوهشهاي انجام شده خود مي نويسد: از 5600 سال پيش تا امروز بشر فقط 292 سال در صلح و صفا گذارنيده و بقيه را در جنگ و ستيز بوده است اگر تاريخ انسان را ورق بزنيم پر است از خونخواري و قتل و غارت و كشتار و بزرگترين افتخار قهرمانان تاريخ اين بوده است كه توده هاي گسترده تري از انسانها را كشته يا به كشتن داده اند. از آن سردار رومي مي توان نام برد كه چهل هزار غلام را در روم به صليب كشيده است. پادشاهي كه فرمان داد تا هزاران نفر از هواداران يك عقيده را در زمين بكارند و يا از آتيلا و چنگيز ذكري به ميان آورد كه مردم شهرهاي چندهزار نفري را قتل عام كردند و تيمور كه سراسر ايران را از كله انسان مناره ساخت و يا از ترومن كه صد هزار ژاپني را در لحظه اي به هلاكت رساند... اين است بيلان تاريخ بشر! در طي اين جنگ و ستيزها، شمار افرادي كه كشته شده و يا در اثر بيماريهاي واگيري از ميان رفته اند، بالغ بر سه ميليلارد و ششصد ميليون نفر بوده است؛ يعني معادل كل جمعيت فعلي كره زمين. اهميت موضوع وقتي روشن مي شود كه بدانيم شمار كشته شدگان در امريكا بين سالهاي 1971 تا 1975 بيشتر از تلفات ارتش امريكا در ويتنام بوده است. در سال 1975 از هر ده هزار نفر امريكايي يك نفر بطور پرخاشگرانه كشته شده است. در مقايسه آماري پرخاشگري و خشونت در ايران با ديگر كشورها- كه مثلاَ در هر پنج دقيقه يك نفر به قتل مي رسد و در هر ده دقيقه يك هنوز در مقايسه با بسياري از كشورهاي بزرگ، حتي معدل خشونت و پرخاشگري در جهان، بسيار پايين است. روان شناسان اجتماعي، پرخاشگري را به عنوان يكي از رفتارهاي بيمارگونه مورد مطالعه قرار مي دهند و در تلاشند تا عوامل موثر در پيدايي، افزايش يا كاهش آن را معلوم دارند. (آزاد، 1381) تعريف پرخاشگري: پرخاشگري را رفتاري تعريف كرده اند كه هدف آن صدمه زدن به خود يا ديگري باشد و آنچه در اين تعريف حائز اهميت است، قصد و نيت رفتار كننده است يعني آسيب رسانيدن تصادفي به شخص ديگر، پرخاشگري نيست. مثلاَ اگر توپ فوتبال سهواَ به بازيكن ديگر اصابت كند، پرخاشگري نيست. اما اگر فردي مخصوصاَ بازيكنان را با پا بزند، هل بدهد، تنه بزند و يا فحاشي كند، پرخاشگري است.شايد اين تعريف كمتر عيني باشد؛ زيرا مي توان از نيات فرد استنباطهاي مختلفي كرد. علاوه براين، اين تعريف شامل رفتارهايي كه ما معمولاَ بدانها «پرخاشگري» مي گوسس، نمي شود. مثلاَ كودكي كه كودك ديگر را از تاب به زمين پرتاب مي كند تا خودش سوار شود، قصد آزار او را ندارد؛ اما ديگران رفتارش را پرخاشگرانه مي دانند. در عمل بسياري از پژوهشگران تركيبي از اين دو تعريف را به كار مي برند رفتاري كه به ديگران آسيب مي رساند، پرخاشگري ناميده مي شود، به خصوص وقتي كه كودك بداند رفتارش به ديگري آسيب مي رساند. اعمال خصمانه اي كه از روي قصد باشد نيز پرخاشگري تلقي مي شود. (ماسن و همكاران،1376) از اين رو، ارائه تعريفي روشن و دقيق از پرخاشگري همچون تعريف ساير مفاهيم علوم اجتماعي دشوار است. اين مشكل از آنجا ناشي مي شود كه همواره نمي توان مرز روشن و قاطعي بين رفتارهاي پرخاشگرانه و غير آن ترسيم كرد. به عنوان مثال دقيقاَ نمي توان گفت كداميك از رفتارهاي زير، نمونه هايي از پرخاشگري محسوب مي شود: سارقي كه به هنگام دزدي با صاحب مال گلاويز مي شود؛ مال باخته اي كه در دفاع از اموال خود با دزد درگير مي شود؛ يك شكارچي كه حيواني را شكار ميكند؛ بازيكن فوتبالي كه پس از شكست از حريف، توپ خود را پاره مي كند؛ كودكي كه سهواَ به پدر خود سيلي مي زند؛ يك جوخه اعدام كه موظف به تيرباران محكوم است؛ فردي كه خودكشي مي كند؛ زني كه از شوهر خود انتقاد مي كند و به او غر مي زند؛ مردي كه حضور همسرش را در يك مهماني ناديده مي گيرد. رفتارهاي فوق هركدام بخشي از عناصر يك رفتار پرخاشگرانه اند؛ اما بين آنها بايد تفاوت قائل شد. در برخي از آنها يك موجود زنده مورد آسيب قرار مي كيرد (اعدام يك انسان يا شكار يك حيوان)، در بعضي آسيب به غير از موجود زنده معطوف مي گردد (پاره كردن توپ فوتبال)، در بعضي اوقات گزند ارادي است (مثل شكار) و در برخي مواقع اراده، در آن سهمي ندارد (مانند سيلي زدن كودك به پدر) گاه آسيب جنبه روان شناختي دارد (مانند انتقاد و غر زدن) و زماني رو به خويشتن دارد (مثل خودكشي) و گاه رو به سوي ديگري دارد (مانند بوكسوري كه مشت به حريف مي زند)، و در مواقعي نيز انجام وظيفه را مي رساند (مانند انجام وظيفه يك جوخه اعدام). (حسين آزاد، 1381) انواع پرخاشگري: روان شناسان اجتماعي دوگونه پرخاشگري را از هم تميز مي دهند: 1-پرخاشگري هدفي: كه در آن پرخاشگري خودش هدف است و غالباَ با ايجاد درد و هيجان همراه است. وقتي خواهر و برادري با هم دعوا مي كنند و به يكديگر مشت مي زنند و يا توهين به كسي كه از او متنفريم و يا صدمه زدن به فردي، براي جبران تحقيري كه روا داشته، نمونه هايي از اين نوع پرخاگري هستند. 2-پرخاشگري وسيله اي: اين نوع پرخاشكري به دليل خشم يا براي هيجان ايجاد نمي شود؛ بلكه هدف به دست اوردن پاداشهاي مطلوب، همچون پول يا كالاي با ارزش است. به بيان ديگر، هدف پرخاشگري ابزاري دستيابي به پاداش است، نه آزار قرباني رفتار. كودكي كه كودك ديگر را مي زند تا اسباب بازي مورد علاقه خود را بدست آورد، يك بازيكن فوتبال كه عملاَ به بازيكن تيم مخالف آسيب مي رساند تا او را از بازي بيرون كند و احتمال پيروزي تيم خود را افزايش دهد.نمونه اي از پرخاشگري ابزاري يا وسيله اي است. انواع ديگر رفتار پرخاشگرانه را مي توان به شرح برشمرد: پرخاشگري ناشي از خشم: اين نوع پرخاشگري عموما با علائم برانگيختگي هيجاني و اغلب ناشي از درد يا ناكامي است. براي مثال: اگر دو تا موش با هم در قفسي جاي داده شوند، وقتي به آنها ضربه الكتريكي وارد شود، به يكديگر حمله مي كنند. اگر يك موش باشد به عروسك يا شيء ديگر حمله ميكند. در ناكامي، اگر از حيوان گرسنه در رسيدن به به غذا جلوگيري شود، پاسخ پرخاشگرانه در پي خواهد داشت كبوتري كه آموخته براي دريافت دانه، به ميله اي نوك بزند اگر از خوردن دانه بازداشته شود به كبوتر ديگري حمله مي كند. پرخاشگري ناشي از حس غارتگري يا به خاطر شكار:در اين حالت حيوان بدون احساس خاصي به شكار خود حمله مي كند. اين رفتار تا حدودي نتيجه تقليد و يادگيري است. گربه اي كه بطور طبيعي از مادرش يادگرفته كه به موشها حمله كرده، آنها را بكشد، كشتن موشها را بدين وسيله ياد گرفته است؛ اما اگر به تنهايي پرورش يابد موشي را نخواهد كشت. (فرجي، 1372) پرخاشگري ناشي از ترس: هر حيواني كه ترسيده باشد وقتي حيوان تهديد كننده خيلي به او نزديك شود، امكان دارد براي دفاع از خود، او را گاز بگيرد.(1995:415 ، sabini ) 4-پرخاشگري به خاطر حفظ قلمرو: بسياري از حيوانات، قلمرويي را براي خود تعيين كرده و آن را به صورتهاي مختلفي نشانه گذاري مي كنند، مثلاَ با ادرار كردن روي مرزهاي قلمرو. سپس هر عضو ناآشنايي از نوع خود كه وارد قلمرو شود، تهديد به حمله مي كند. اگر حيوان به مكان ديگري انتقال يابد، رفتار پرخاشگرانه ناشي از حفظ قلمرو از او سر زده نمي شود. 5 -پرخاشگري نوعدوستانه: پرخاشگري پرنده اي كه از جوجه هاي خود، يا پستاندار ماده اي كه از بچه خود، يا زنبور عسل سربازي كه از كندو خود محافظت مي كند، نمونه هايي از پرخاشگري نوعدوستانه است. موير (1983) اصطلاح پرخاشگري مادري را براي توصيف رفتار خشم آلود پستاندار ماده اي كه بچه هايش در لانه مورد تهديد قرار مي گيرند، بكار برده است. 6 -پرخاشگري ناشي از نر بودن: در بسياري از انواع حيوانات واكنش نر بزرگسال نسبت به نر ناآشنا خصمانه است. اين واكنش با حفظ قلمرو فرق دارد. زيرا در هر مكان و موقعيتي ممكن است رخ دهد. محرك فراخوان حمله، بوي نر حيوان ديگر است. اگر بوي حيوانات نر به وسيله بوي ماده مصنوعي تغيير كند و يا دستگاه احساس بو با عمل جراحي برداشته شود، حيوانات ديگر به همديگر حمله نمي كنند. هورمون تستوسترون اهميت حساسي دارد. حيوانات اخته يا به بلوغ نرسيده، اين رفتار را از خود نشان نمي دهند. علاوه براين پرخاشگري ناشي از نر بودن با رقابت بر سر ماده ها نيز ارتباط دارد؛ زيرا بيشتر در فصل جفت گيري اتفاق مي افتد ( آزاد- 1381) علل و انگيزه هاي پرخاشگري ريشه هاي پرخاشگري در كجاست؟ و پاسخ به اين پرسش به عهده كيست؟ زيست شناس؟ روان شناس؟ يا جامعه شناس و يا تركيبي از اين سه (مدل زيستي ـ رواني ـ اجتماعي)؟ ... و يا هيچكدام! روان شناسان اجتماعي سه نظريه عمده را درباره علل و انگيزه هاي پرخاشگري مورد تبيين قرار داده اند. 1. نظريه زيستي پرخاشگري قديمي ترين علت شناخته شده براي پرخاشگري حول محور اين نظريه مي چرخد كه انسانها از نظر ماهيت زيست شناختي براي پرخاشگري برنامه ريزي شده اند. نخستين و معروفترين نظريه در اين باره مربوط به زيگموند فرويد (1933) را مي توان نام برد. فرويد، كليه اعمال آدمي را با دو غريزه زندگي و مرگ تحليل مي كند و مي گويد غريزه مرگ هم بايد به شكلي تخليه شود: يا به بيرون، به صورت پرخاشگريو خشونت و ديگر كشي؛ و يا به درون، به صورت اعمال خود ـ تخريبي و خودكشي. به همين دليل است كه نمي توان خشونت را به كلي ريشه كن كرد و حداكثر كاري كه مي شود كرد والايش آن است؛ يعني هدايت كارمايه (انرژي) اين غريزه در جهتي كه مورد قبول اجتماع و به سود آن باشد. مثل: ورزش، فعاليتهاي سياسي و رقابتهاي سالم حرفه اي. لورنز (1966) نيز مانند فرويد معتقد است كه انسان و حيوان هر دو ذاتاَ پرخاشگرند، با اين تفاوت كه حيوانات در طول تكامل خود و براي حفظ گونه خود به ساز و كارهايي دست يافته اند كه تكانه هاي پرخاشگرانه آنها را بر ضد گونه خود مهار مي كند، حال آنكه در مورد انسانها چنين نيست. از جمله اين ساز و كارها در حيوانات، رفتارهاي آدابگونه (ritualistic) آنها به هنگام جنگ است كه مانع از گسترش خشونت مي شود، مثلاَ گرگ هنگامي كه ببيند حريفش (گرگ ديگر) قدر است بر زمين دراز مي كشد و گلويش را نشان مي دهد. يافته هاي جالب زيست شناسي درباره خشونت، نيز قابل توجه است: مطالعات انجام شده در دانشگاه ييل در دهه 1960 نشان مي دهد كه پرخاشگري شكل واحدي ندارد، تحريك الكتريكي منطقه خاصي از هيپوتالاموس گربه باعث مي شود كه حيوان جيغ بكشد، موهايش سيخ شود، مردمك چشمش گشاد شود و به موشي كه در قفسش قرار داده شده با چنگ و دندان حمله كند، ولي هيچ آسيبي به او نرساند و تحريك منطقه ديگري از اين ساختمان مغزي، رفتاري كاملاَ متفاوت ايجاد مي كند: گربه در كمال خونسردي به سوي موش مي رود و او را پاره پاره مي كند. به عكس در مطالعه ديگري ديده مي شود كه تحريب بخش كوچكي از بادامه (آميگدالا) در گربه وحشي كه ذاتاَ پرخاشگر است، باعث مي شود كه حيوان، رام شود. سروتونين خون وقتي پايين باشد موجب پرخاشگري مي گردد. مك گواير خون 42 گروه مختلف از ميمونها را مورد آزمايش متعدد قرار داد. سرانجام مشاهده كرد كه يكي از مواد شيميايي موجود در خون ميمون حاكم بر ساير ميمونها تفاوت چشمگيري دارد، سروتونين خون دو برابر ديگران است. در انسانها نيز چنين است. او خون اعضا و مديران يك انجمن دانشگاهي را آزمايش كرد در خون آنان سروتونين بيشتري يافت. (رفيعي، 20:1373) كروموزمهاي جنسي و پرخاشگري در زمان حاضر، بعضي از پژوهندگان براي اينكه اثبات كنند پرخاشگري پايه و مبناي زيستي (بيولوژيك) دارد، به كروموزم ها اضافه مي كنند. گاه يك يا چند كروموزم به الگوي طبيعي كروموزمها اضافه مي ود و به صورت XYY ياXXY در مي آيد. در نتيجه، موجودي پا به عرصه وجود مي گذارد كه واجد آمادگي بيشتري براي پرخاشگري و بزهكاري است. با تحقيقات انجام شده مشخص گرديده است، مرداني كه داراي يك يا چند كروموزم y يا x اضافي هستند، بسيار پرخاشگرند و در ميان مرتكبان جنايتهاي خشن درصد بالاتري را تشكيل مي دهند. در سال 1966 ريچارد اسپك كه متهم به كشتن هفت پرستار در شيكاگو شده بود، الگوي كروموزمي XYY داشت (كوئن، 163:1372). پس از كشف اين قضيه، پژوهشهاي گوناگوني در ايالات متحده امريكا صورت گرفت تا معلوم دارد آيا ميان كروموزم و رفتار پرخاشگرانه رابطه اي وجود دارد يا نه، تا اين زمان هيچگونه دليلي دال بر رابطه ميان آنها پيدا نشده است. (ستوده، 1381) بلوغ جنسي و پرخاشگري زيست شناسان براين باورند بيشترين تغييراتي كه هنگام پرخاشگري در بدن و اعمال آن روي مي دهد، همانهايي است كه هنگام بكار افتادن اميال جنسي به وقوع مي پيوندد. در واقع بايد گفت، همانطور كه ميل جنسي، جانور نر را به جنب و جوش مي اندازد و او را متجاوز، تسلط جو يا پرخاشگر مي سازد، انسان هم از اين قاعده مستثني نيست. البته تجاوز و پرخاشگري انسان در اين مورد غالباَ با نرمش، نوازش و ريشخند طرف معاشقه همراه است واين امر خشونت و تجاوز را تعديل مي كند؛ ولي گاهي هم اين چاشني دلپذير در كار نيست و تجاوز صورتي خشن و آزار دهنده به خود مي گيرد كه در كساني كه به بيماري دگرآزاري مبتلايند، ديده مي شود. اين افراد از آزار رساندن و شكنجه دادن طرف معاشقه لذت مي برند. واحياناَ بدون اين رفتاري خشونت آميز، كه گاه ممكن است منجر به قتل نيز شود، نمي توانند شهوت جنسي خود را ارضاء كنند. روانكاو انگليسي درك ميلز عقيده دارد كه نوجواني و بلوغ دوره ناسازگاريهاست و در اين دوران نوجوانان ناراحت و مضطرب هستند. البته اين عقيده اي است كه به آساني مورد قبول واقع نمي شود. اما در بيشتر اجتماعات اين نكته مورد قبول واقع شده كه نوجواني و بلوغ دوره اي است كه در طي آن نوجوان به موجوديت و هويت خود پي مي برد و اين كار براي او معمولاَ از راه تضادها و اختلافهاي قابل فهم با پدر و مادرو نسلهاي قديمي تر جامعه صورت مي گيرد. اين تضادها و اختلافات واكنشهاي ديگري از جمله سركشي و نافرماني و ناسازگاري و پرخاشگري، و در مراحل حادتر رفتار نوروتيكي و غيرطبيعي و انواع بزهكاري نوجوانان را به دنبال مي آورد. (ستوده،1381) 2. نظريه ناكامي ـ پرخاشگري آيا پرخاشگري پاسخي به ناكامي است؟ به باور جان دالرد و همكارانش، پرخاشگري هميشه پيامد ناكامي است و ناكامي هميشه منجر به پرخاشگري مي شود. هيچ يك نمي توانند بدون ديگري صورت گيرند.هر چيزي كه مانع رسيدن به هدف شود، ناكامي راسبب مي گردد.(Myers,1988:396) در نظريه ناكامي ـ پرخاشگري به جاي تاكيد روي گرايش انواع آدمها به پرخاشگري به انواع وضعيتها يا تجربه هايي كه ممكن است پرخاشگري را در هر فردي رشد دهد، تاكيد مي شود.خاستگاه ناكامي ممكن است در ساختار شخصيت فرد يا در محيط خارجي وي باشد. شدت ناكامي متغير است، شدت تمايل دروني به پرخاشگري نيز متغير است. (اشرف، 152:1355) روانكاوان نيز نظريه ناكامي ـ پرخاشگري را مي پذيرند و ناكامي را به عنوان يك عامل مهم در پيدايي پرخاشگري مي دانند. بركوويتز (1989) نشان مي دهد كه ناكامي حتي زماني كه غير منتظره و شديد باشد هميشه منجر به پرخاشگري نمي شود. احساسي كه به ما دست مي دهد، در بروز پرخاشگري مهم است. يكي از مطالعات «گروه ييل» بدين شكل بود كه از آزمودنيها خواسته كه خودشان را در 16 موقعيت ناكامي و سرخوردگي تصور نمايند و آنگاه از آنها پرسيده شد كه چه احساسي در اين حالت دارند. به عنوان مثال در يك وضعيت، افراد تحت آزمايش تصور كردند كه در انتظار اتوبوس هستند و راننده اتوبوس در ايستگاه از كنار آنها گذشت. بنابراين افرادي كه در انتظار سوار شدن بودند، ناكام ماندند. آزمايش شوندگان، در اين رابطه گزارش دادند كه در اين شرايط و 15 شرايط ديگر آنها احساس عصبانيت داشتند (عصباني شده بودند). اين آزمايش فرضيه ناكامي ـ پرخاشگري را اثبات مي كند. (ستوده، 1381) درستي و نادرستي نظريه ناكامي ـ پرخاشگري مخالفان اين نظريه معتقدند كه افراد ناكام هميشه با كلمات يا رفتار پرخاشگرانه واكنش نشان نمي دهند؛ بلكه چنين افرادي طيف وسيعي از واكنشها را نسبت به ناكامي از خود بروز مي دهند. مانند كناره گيري، نااميدي و از طرف ديگر تلاش غلبه بر اين نااميدي و از بين بردن ناكامي. هم چنين همه پرخاشگريها به خاطر ناكامي نيست؛ بلكه دلايل متعددي دارد.، مثلاَ بوكسورهاي حرفه اي ضربه هاي محكمي به سر طرف مقابل مي زنند كه با آسيبهاي جدي همراه است. به علت اينكه قانون بوكس اجازه مي دهد و ديگر اينكه اشتياق فرد براي برنده شدن و دريافت جايزه است نه به دليل ناكامي. يا در زمان جنگ سربازان عليه دشمن يورش مي برند چون دستور مافوق را اجرا مي كنند. پاستور (1952) اثبات كرد كه همواره ناكامي نيست كه افراد را پرخاشگر مي كند؛ بلكه تصور نابجا و نادرست ناكامي است كه انها تصور مي كنند. مثلاَ : در مثال فوق، مسافران منتظر اتوبوس فقط ناكام نشده بودند، بلكه حقشان هم از بين رفته بود، و اين مساله نشان ميدهد كه دليل راننده براي عبور از كنار مسافران اين نتيجه را پديد آورده و بر آنان تاثير گذارده و موجب عصبانيت آنها شده است.(يعني تصور به حق تبديل شده است.) پاستور براي اثبات اين مساله،16 موضوع جديد را براي آزمايش جديدي انتخاب كرد كه هر كدام شامل ناكاميهاي مشابه قبلي بود با اين تفاوت كه فقط ناكاميهاي توجيه شده انتخاب شده بودند. به عنوان مثال: در نسخه بازسازي شده واقعه اتوبوس، ادعا شده بود كه راننده اتوبوس گفت: «گاراژ». بدين ترتيب، نشان داده شده كه خارج از سرويس است. پاستور متوجه شد كه اگر وقتي رايط واقعي براي مردم توصيف و تبيين گردد، آنها بسيار كم عصباني خواهند شد، مخصوصاَ دلايل براي آنها توجيه گردد، عصباني نخواهند دو به بيان ديگر، دريافتهاي پاستور نشان مي دهد كه ناكامي، خشم را به وجود نمي آورد؛ بلكه بستگي به توجيه شرايط دارد. (Baron/Byrne,1992:223) 3. نظريه يادگيري اجتماعي نظريه يادگيري اجتماعي بر اين حقيقت تاكيد دارد كه رفتار پرخاشگرانه مانند ديگر رفتارهاي اجتماعي آموخته مي شود. روان شناسان اجتماعي پافشاري مي كنند كه پرخاشگري يك رفتار اجتماعي است كه در نتيجه پاداش و تنبيه و نيز از طريق تقليد از الگوها آموخته مي گردد. نمونه اين يادگيري در كودكي ديده مي شود كه براي به دست آوردن چيزي پا به زمين مي كوبد و داد و فرياد مي كند تا چيزي را كه مي خواهد به دست آورد. اگر اين كودك چندين بار با اتخاذ همين روش به مقصود برسد، يعني از پرخاشگري پاداش ببيند، پرخاشگري در او تقويت مي شود و به سادگي اين صفت را از از دست نخواهد داد. اگر يك بزرگسالي نيز چندين بار بر اثر خشونت و تندي و تهديد و خواستن حق السكوت و نظاير آن (با پرخاشگري) مقصود خود را حاصل كند، اين صفت در او تقويت خواهد شد. به همين دليل از لحاظ اجتماعي پرخاشگري، نه تنها قابل آموزش؛ بلكه قابل پيشگيري و كنترل است. در تائيد اين عقيده دلايل بسياري آورده شده است: دشمني حيوانات با يكديگر فطري نيست؛ بلكه اكتسابي است. وجود كروموزم y اضافي، دليلي بر ذاتي بودن پرخاشگري نيست؛ بلكه افرادي كه داراي اين الگوي كروموزمي هستند؛داراي اندامي درشت و قوي و قدي بلند بوده و همين امر، از نظر اجتماعي سبب گزينش آنان به كارهاي خشن مي شود. مدتها بود كه تصور مي شد كه كروموزم y اضافي، مردان را به طرف ابر مرد بودن و بسيار پرخاشگر بودن سوق مي دهد.مطالعات دقيق با زندانيان داراي الگوي كروموزمي xyy مشخص كرد كه اغلب آنها در جناياتي غير خشونت بار مثل سرقت اتومبيل، دزدي، اختلاس و گزارش هاي نادرست به پليس دستگير شده اند و تنها تعداد كمي مرتكب جنايت خشونت آميزي شده بودند. (اون، 1972).ممكن است مردان داراي xyy نه به علت بالا بودن پرخاشگري بلكه به علت كم هوشي، بيشتر زنداني شده باشند(ويت كين، 1976). هوش پايين زمينه ساز دست زدن اين افراد به جنايت است؛ زيرا عوامل اجتماعي چون كاهش فرصتهاي شغلي را به دنبال دارد. همچنين به علت هوش پايين است كه اگر اين افراد مرتكب جنايت شوند، زود دستگير مي شوند (كالات، 577:1374). تحريك الكتريكي هيپوتالاموس حيواني وقتي باعث رفتار پرخاشگرانه مي شود كه در برابر حيوان ضعيف تر از خود قرار گيرد. اگر در برابر حيوان قوي تر قرار بگيرد، واكنش او فرار و ترس است. شناخت نيز در اين ميان موثر است، ممكن است فردي كه با كلمه توهين آميزي عصباني مي شود، فرد ديگري نشود. اگر ذاتي بود بايد هر دو عصباني مي شدند. در بسياري از فرهنگها، چيزي به عنوان پرخاگري وجود ندارد. مثلاَ: به گفته اتوكلاين برگ در يكي از قبايل وقتي دو نفر اختلافي دارند، به جاي جنگ و دعوا، اختلاف خود را با شعرگويي در حضور جمع مطرح مي كنند و قبيله داوري مي كند، برنده مشاعره، برنده دعوا است.همچنين در جامعه اي كه پرخاشگري يك رفتار هنجاري تلقي مي شود،در مقايسه با جوامعي كه چنين وضعي ندارند، پرخاشگري به مراتب بيتر است. به بيان ديگر همه ما اين مفروضه نسبتاَ جهاني را به ياد داريم كه «مردان هميشه سلطه جو و پرخاشگرند در حالي كه زنان مطيع و صلح جويند». اما، اين الگو ظاهراَ از آن چيزي كه جهاني تلقي مي شود بسيار فاصله دارد، در بين افراد «آراپش» كوه نشينانگينه نو، هم مردان و هم زنان رفتاري از خود بروز مي دهند كه آن را صفات زنانه مي ناميم.ظاهراَ اين گروه، رقابت، پرخاشگري و رفتار سلطه جويانه را كنار گذاشته، محبت و اعتماد دو جانبه را جايگزين آن ساخته اند. در مقابل، «موندوگومر» ها يك قبيله آدمخوارند كه در گينه نو زندگي مي كنند. در اينجا، هم مردان و هم زنان رفتاري بروز مي دهند كه مردانه تلقي مي شود آنها بي باك، جابر، مستبد، پرخاشگر و آماده اند با كوچكترين تحريكي دعوا را بيندازند. در اين قبيله از آغاز تولد، كودك به يك دنياي خصومت آميز قدم مي نهد، زود از شير گرفته مي شود،مورد ضرب و شتم قرار مي گيرد، و اغلب توسط مادراني فاقد هرگونه نشاني از انگيزه هاي متدوال مادرانه به قتل مي رسد. مطالعات انجام شده، نشان مي دهد كه يادگيري رفتار پرخاشگرانه در فرهنگهاي گوناگون در مورد پسران و دختران به ويژه در سنين 3 تا 6 سالگي، نتايج اجتماعي متفاوتي به همراه دارد. «كودكان به سرعت مي آموزند كه دختر كوچكي كه هرگز بچه هاي ديگر را نمي زند و يا به عبارتهاي تند مورد خطاب قرار نمي دهد.» خانم كوچكي است؛ اما پسر بچه اي كه در مقابل ديگران جواب تند نمي دهد يا نمي تواند حق خود را از همسالان خود بگيرد، يك ترسو يا «آدم زن صفتي» ناميده مي شود. (فرهنگي،81:1372) تحقيقات بركوويتز (1986) نشان مي دهد كه مشاهده آلات و ابزار پرخاگري، در شخص مشاهده كننده حالت پرخاشگرانه را بر مي انگيزد. او عقيده دارد كه وجود «محركهاي خشونت و پرخاشگري» ارتباط مستقيمي با ارتكاب خشونت دارد، هرچه ميزان حضور اين محركها براي فرد بيشتر وجود داشته باشد، ميزان خشونت و مبارزه جويي او نيز بيشتر خواهد شد. به عنوان مثال: فرض كنيد دوستي داريد كه داراي مجموعه اي از جنگ افزارهاي سبك (تفنگ و تپانچه) را در اختيار دارد. روزي به خانه او مي رويد و در اطاقي كه اين مجموعه قرار دارد، مي نشينيد و با او به بحث و مجادله مي پردازيد. آيا در اين وضعيت، اين احتمال وجود دارد كه شما كنترل خود را از دست داده و تمايل پيدا كنيد كه از آن جنگ افزارها استفاده كنيد و طرف مقابل را هدف بگيريد؟ به عبارت ديگر آيا وجود آن سلاحهاي آماده به كار (هرچند از اين موضوع آگاهي داريد كه سلاحها بدون خشاب هستند!) در مقابل شما، حس خشونت را تقويت نمي كند؟ بركوويتز بر اين باور است كه اين سلاحها در بسياري از موارد و موقعيتها با ارتكاب خشونت و جنايت ارتباط دارد؛ حتي اگر از آنها استفاده نيز نشود. همين وجود آنها در صحنه، تمايل شخص به پرخاشگري و دست زدن به كارهاي خلاف بيشتر مي سازد. پرخاشگري چگونه ياد گرفته مي شود ؟ تجربه شخصي و مشاهدۀ ديگران به ما ياد داده است كه پرخاشگري اغلب بي نتيجه نيست . مطالعات نشان مي دهد كه حيوانات را مي توان با كمك يك سري درگيريها از موجوداتي مطيع و سر به راه به جنگنده هايي افسار گسيخته تبديل كرد . كودكان را نيز مي توان تحت تأثير قرار داد ، كودكي كه پرخاشگريش نسبت به ديگر كودكان با موفقيت همراه باشد ، استعداد پرخاشگري بيشتري را در آينده دارد (پترسون و همكاران ، 1967). به همين ترتيب ، بازيكنان پرخاشگري هاكي – كساني كه در بازيهاي خشن خطاهاي بيشتري را مرتكب مي شوند – گلهاي بيشتري مي زنند تا بازيكنان غير پرخاشگر. در هر دوي اين موارد، به نظر مي رسد پرخاشگري وسيله اي است براي دستيابي به پاداشهاي خاص (Myers, 1988:410) . آلبرت بندورا (1961) پيشروي نظريه يادگيري اجتماعي عقيده دارد كه پرخاشگري نه تنها از طريق تجربه؛ بلكه با مشاهده رفتار ديگران نيز مانند بسياري از رفتارهاي اجتماعي ديگر آموخته مي شود. بندورا دوگروه كودك را انتخاب كرد وهر گروه در معرض تماشاي يكي از دو فيلم كوتاه قرار داد. دريكي از اين فيلمها، الگو يك فرد بزرگسال بود كه عروسكي(دلقك باد شده) را به شيوه خشونت بار مورد ضرب وشتم قرار مي داد. درفيلم ديگر الگو به روشي غير خشونت آميز وآرام و كاملاً ساكت با عروسك بازي مي كرد. بعداز نمايش فيلم به كودكان هر دو گروه اجازه داده شد كه آزادانه در يك اتاق كه پراز اسباب بازيها از جمله عروسك مورد استفاده الگو بود، بازي كنند. مشاهده رفتار آنان نشان دادكه كودكاني كه رفتار پرخاشگرانه وخشونت آميز مدل را ديده بودند بيشتر از گروهي كه چنين رفتاري را نديده بودند تمايل به انجام رفتار پرخاشگرانه وخشونت آميز با عروسك را داشتند. (ستوده، 1381). نقش رسانه هاي گروهي و فيلمهاي تلويزيوني درآموزش پرخاشگري رسانه هاي گروهي در شكل دهي و آموزش رفتارهاي گوناگون نقش مهمي به عهده دارند. همان طوري كه در بحث از نظريه بندورا مطرح شد، يادگيري مشاهده اي و سرمشق گيري از ديگران بخش مهمي از يادگيريهاي ما را تشكيل مي دهد. براساس گزارش مجله اخبار امريكا وگزارشهاي جهان، كودكان امريكايي روزانه يازده ساعت با ويدئو، تلويزيون كابلي و تلويزيونهايي كه بابت هربار تماشا بايد براي آن پول پرداخت، سروكار دارند. به اين ترتيب تلويزيون، قصه گو، له له نصيحت گر، معلم وپدر و مادر بچه ها شده است. كودكان امريكايي در دوره ابتدايي 5000 ساعت ودر پايان دبيرستان 19000 ساعت به تلويزيون نگاه مي كنند واين ارقام شگفت آور نشانگر زماني بيشتر از مدت زماني است كه آنها در كلاس درس حضور پيدا مي كنند. براساس تحقيق پرايل (1981) يك كودك امريكايي بين 5 تا 15 سال به طور متوسط بيشتر از 13400 صحنه خشونت بار وخراب كارانه را از تلويزيون تماشا مي كند. رسانه هاي گروهي هرروز بيش از پيش فيلمهاي خشن و وحشيانه را به نمايش درمي آورند وكتاب و نوارهايي از همين مقوله را منتشر مي سازند. يافته هاي پژوهشي نشان مي دهد كه فيلمهاي سينمايي، تلويزيوني و ويدئويي از عوامل بسيار مؤثر كجرويها و بزهكاريهاي جوانان هستند. نمايش اعمال خشونت بار، كشتار، جنايت، خون آشامي ونيز صحنه هاي هيجان انگيز در فزوني وتشديد كجرويها اثر بسزايي دارد. البته بايد توجه داشت كه همه تماشاگران به يك اندازه تحت تأثير فيلمهاي بدآموز قرار نمي گيرند؛ بلكه با توجه به آموخته ها و تجربه هاي پيشين خود برداشتهاي گوناگوني دارند. هنگامي كه افراد براي تماشاي فيلم مي روند، داراي ضميري چون «لوح سفيد» نيستند؛ بلكه قبلاً زمينه انفعالي پيدا كرده اند كه انتخاب نوع فيلم، خود دليل انديشه پيش ساخته آنان است. البته نقش رسانه هاي گروهي را در كم كردن پرخاشگري نمي توان ناديده گرفت. براي نمونه چنانكه عملكرد رسانه هاي گروهي به شكلي باشد كه انتظارات بيش از حدي از نظر اجتماعي وشخصي در مردم پديد آورد كه با واقعيات زندگي آنها انطباق نداشته باشد؛ اين مسئله موجب رنجش، تحريك پذيري وتوهم خواهد شد و كوتاهترين راه براي پالايش رواني براي فرد، پرخاشگري است. اما اگر رسانه هاي گروهي واقعيتهاي اجتماعي را عرضه كنند و راهكارهاي مقابله با ناكامي را به افراد بياموزند و بتوانند افرادي را به عنوان الگو مطرح كنند كه به خاطر شخصيت سالم وپشتكار و ويژگيهاي مثبت ديگر، در زندگي خود موفق شده اند. مي توانند نقش مهمي را در بهسازي جامعه ايفا كنند. آيا پرخاشگري همواره زيان آور است يا فايده هايي نيز دارد؟ برخلاف آنچه در بادي امر به نظر مي رسد، پرخاشگري هميشه ناپسند و زيان آور نيست؛ بلكه اگر از حد اعتدال خارج نشود وهدف آن تسلط بر مشكلات زندگي و ترقي وتعالي و آسايش آدمي باشد، نه تنها سودمند است، بلكه ضرورت نيز دارد. البته اشكال بزرگي كه در اينجا وجود دارد، اين است كه نمي توان ميان پرخاشگريهاي ناپسند و زيان آور و آنهايي كه براي زندگي ضرورت دارد وسودمند است، حدي معين كرد وخط فاصلي كشيد. كودكي كه عليه بزرگترها سركشي مي كند پرخاشگر است، ولي درعين حال نشان مي دهد كه انگيزه اي او را به سوي استقلال، كه جزء ضروري و باارزش رشد است، رهبري مي كند. براساس مطالعه انجام شده در برخي از ميمونها، متوجه شده اند كه پرخاشگري در گروهي از آنها نقش مهمي در تغذيه، توليد مثل و تعيين شيوه تسلط ايفا مي كند و قويترين وپرخاشگرترين مذكر گروه از طريق ابراز پرخاشگري، مقام مسلط را به خود اختصاص مي دهد.(ارونسون، 1369: 173). به نظر مي رسد وضع و حال رفتار آدمي نيز به همين گونه است كوششهاي بچه ميمون و كودك انسان كه از روي كنجكاوي وكسب استقلال صورت مي گيرد، گاه با پرخاشگري همراه است. پرخاشگري در مواقعي چاشني اساسي رشد كودك است و او نمي تواند بي آن، بندهاي وابستگي خود را از ديگران(مادر يا ديگر بزرگسالان) بگسلد وبر خود تكيه كند و به تدريج استقلال شخصي به دست بياورد. جين گودال جانور شناس انگليسي در جنگلهاي تانگانيكا مشاهده كرد كه يك شمپانزه نر بزرگ با غرور و تبختر تمام از سر لاشه جانوري كه به تازگي كشته بود كنار رفت تا ماده اي كه بچه كوچكي نيز به همراه داشت از آن بخورد، هيچ يك از نرهايي كه ناظر صحنه بودند، با تمام عجز وناله اي كه كردند، اجازه چشيدن آن را نيز نيافتند. (ولاهوس، 1357: 140). رفتار شمپانزه را مي توان پرخاشگري «نوع دوستانه» ناميد. گاه از ديدگاه ديگري استدلال مي شود كه پرخاشگري عمل مفيد و لازمي است. فرويد معتقد بود كه اگر انسان براي ابراز پرخاشگري اجازه نيابد، نيروي پرخاشگرانه انباشته شده وسرانجام به شكل خشونت مفرط و يا بيماري رواني ظاهر مي شود.(معيني، 1379). كنترل پرخاشگري روان شناسي فرويد، كليه اعمال آدمي را با دو غريزه زندگي و مرگ تحليل مي كند و مي گويد غريزه مرگ هم بايد به شكلي تخليه شود: يا به بيرون، به صورت پرخاشگري و ديگر كشي؛ ويا به درون، به صورت اعمال خود – تخريبي و خودكشي. به همين دليل است كه نمي توان پرخاشگري را به كلي ريشه كن كرد، حداكثر كاري كه مي شود كرد «پالايش» آن است؛ يعني هدايت كارمايه (انرژي) اين غريزه در جهتي كه مورد قبول اجتماع وبه سود آن باشد. مثل: مسابقات ورزشي، فعاليتهاي سياسي و رقابتهاي سالم. به تعبير فرويد براي پالايش رواني وكنترل پرخاشگري راه حلهايي وجود دارد: صرف نيرو در فعاليتهاي بدني از قبيل بازيهاي ورزشي، جست وخيز، مشت زدن به كيسه بوكس و غيره. بازيهاي رقابتي راه گريزي است براي اشتغال به پرخاشگري خيالي و غيرمخرب. شواهد حاكي از آن است كه «خيالپردازي» درباره پرخشگري احساس بهتري به مردم مي دهد و حتي مي تواند منجربه كاهش موقتي در پرخاشگري گردد؛ اعمال پرخاشگري مستقيم، حمله به ناكام كننده، صدمه زدن به او، ناراحت كردن او، ناسزا گفتن به او و جز اينها؛ دوري جستن از موقعيتهاي پرخاشگري؛ براي رهايي از تنشهاي رواني، بزرگسالان بايد فرصتهايي به دست آورند تا مانند كودكان رفتار كنند. اين روش به آنان اين امكان را مي دهد تا مانند زماني كه در مهد كودك بوده اند، تقريباً هركاري را كه دوست دارند در محيط گردهمايي خود انجام دهند. (بازگشت به زمان كودكي).(معيني، 1379). شيوع افسردگي شديد افرادي كه دستخوش يك يا چند حمله افسردگي عميق، بدون وجود حمله هاي ماني، مي شوند، تحت عنوان افسردگي شديد نام برده شده اند. اين اختلال عموماً با مسائل عمده بهداشتي همراه است. ميزان شيوع اين اختلال در ايالات متحده درحدود 1 تا 2 درصد در مردان، و3 تا 6/4 در صد در زنان گزارش شده است(مير و ديگران، 1984). خطر اين اختلال در طول زندگي – يعني درصد كساني كه در بعضي از مراحل زندگي خود افسردگي شديد را تجربه نموده اند – در مردان 8 تا 12 در صد و در زنان 20 تا 26 درصد گزارش گرديده شده است. (بويد، و ويسمن، 1981). دربين كساني كه در بيمارستانهاي رواني بستري مي شوند، بيشترين فراواني مربوط به اسكيزوفرنها و پس از آن، افسردگي است. اما در مراكز باليني خارج از بيمارستان، بيماران افسرده بيشترين درصد را شامل مي شوند؛ به نحوي كه تخمين زده شده است 3/1 كل بيماران رواني را تشكيل دهند(وودراف و ديگران، 1975). بعضي از افراد بيشتر از ديگران مستعد ابتلا به افسردگي هستند. شيوع افسردگي شديد در طبقات اجتماعي – اقتصادي پايين به نحوي بي تناسب بيشتر از طبقات اجتماعي – اقتصادي بالاست. همچنين شيوع افسردگي در زنان دو برابر مردان گزارش شده است. محققان كوشيده اند كه نظريه هايي دال براينكه اين تفاوت ناشي از تغييرات هورمونها وتفاوتهاي نقش اجتماعي است، عنوان كنند. هرچند ممكن است كه اين مربوط به تبيين رويه هاي تشخيصي باشد. دربعضي از مطالعاتي كه دراين زمينه صورت گرفته معلوم شده است كه گرچه اختلالات خلقي بيشترين شيوع را در جامعه داراست، ولي ازاين حيث در زنان ومردان تفاوتي وجود ندارد. كساني كه اين مطالعات را انجام داده اند چنين اظهار داشته اند كه درواقع ممكن است شيوع اين اختلال در زنان و مردان يكسان باشد، ولي در مردان تحت عنوان اختلالاتي از قبيل مي بارگي تشخيص داده شود، در حالي كه اين حالت در زنان نمي تواند باشد (انگلند و هوستتر، 1983). زماني كه اين تصور وجود داشت كه آمادگي ابتلا به افسردگي در سنين مختلف، متفاوت است. يعني افراد در ميانسالي و سالخوردگي، بيشتر در معرض خطر ابتلا به اين بيماري قرار دارند. اما امروزه بسياري از متخصصان باليني معتقدند كه افسردگي در افراد ميانسال، نوجوانان، كودكان، و حتي خردسالان به طور يكسان شايع است، هرچند نشانه هاي مرضي در گروههاي مختلف سني متفاوت است. در خردسالان افسرده بارزترين وآگاه كننده ترين نشانه هاي مرضي، نخوردن غذا است. در كودكان بزرگتر ممكن است افسردگي در آغاز به صورت بي حسي عاطفي و نبود فعاليت ظاهر گردد، وبه طور متناوب به صورت اضطراب جدايي شديد جلوه گر شود كه در آن كودك ديوانه وار به والدين مي چسبد، از ترك كردن آنان براي مدتي طولاني و رفتن به مدرسه امتناع مي ورزد، ودر ترس و وحشت از مردن (يا مرگ والدين) به سر مي برد. علائم برجسته افسردگي در نوجوانان ممكن است به صورت اخم و ترشرويي، منفي گرايي، گوشه گيري، شكايت از درك نشدن ويا مورد تحسين قرار نگرفتن، و احتمالاً رفتارهاي ضد اجتماعي و سوء استفاده از داروها مشخص شود كه عبارت است از بزرگ نمايي مسائل عادي نوجواني (كنتول، 1982،ويلسون، 1972). در سالخوردگي ممكن است بارزترين علائم افسردگي بي حسي عاطفي و مشكلاتي در تفكر به صورت كاهش حافظه و اختلال خفيف در جهت يابي باشد. خلاصه آنكه، افسردگي نيز مانند هر حالت روان شناختي ديگر، درمراحل مختلف زندگي به صورتهاي متفاوتي جلوه گر مي شود. در حدود 50 درصد از موارد، اولين حمله افردگي، آخرين مرحله نيز است. در 50 درصد بقيه، ممكن است كه افسردگي به دفعات مكرر بازگشت داشته باشد. دوره هاي عود كننده افسردگي، به طور قابل ملاحظه اي در افراد متفاوت است. در بعضي از آنان حمله هاي افسردگي به صورت گروهي از نشانه ها ظاهر مي شوند، در عده اي ديگر عملكرد عادي براي سالها از دست مي رود، درافرادي ديگر اين حمله ها با افزايش سن فراواني بيشتري مي يابند. در اكثر موارد سازگاري افراد مبتلا به افسردگي عودكننده در فواصل بين حمله ها تقريباً عادي است. به هرحال در حدود 5/1 افرادي كه حمله هاي مكرر دارند، هيچ گاه دربين حمله ها به صورت واقعي بهبود نمي يابند، وبه سازگاري دوران پيش مرضي و عملكرد طبيعي قبل از ظهور حمله هاي اين اختلال نمي رسند. تعجب آور نيست كه حمله هاي افسردگي اعتماد به نفس شخص را كاهش دهند، روابط خانوادگي و زناشويي را آشفته سازند، انگيزه كار وپيشرفت را مختل سازند، وانتظارات و علائق فرد را دگرگون كنند ورسيدن به زندگي سازگارانه قبلي را مشكل سازند. در سطور بعد چگونگي تغييراتي كه اين اختلال در شخصيت افراد مبتلا ايجاد مي كند نشان داده شده است.(دادستان، 1382). آقاي «دال» كه 60 سال داشت به علت بي اشتهايي وافسردگي در بيمارستان بستري شد. او معتقد بود كه معده اش از «حالت عادي خارج شده است». بيمار (در شرايط پيش از بيماري) فردي دوست داشتني، اجتماعي، بدون رشك و ستيزه گري يا انتقام جويي، شوخ طبع، دمدمي مزاج، ديرخشم، خوش قلب، وهيجاني توصيف شده بود. بيمار در 51 سالگي از افسردگي در رنج بوده و مجبور به استعفا از شغلش شده بود. افسردگي او در حدود 9 ماه دوام داشت و پس از آن آشكارا و به طور كامل بهبود يافت. اوكار قبلي اش را دوباره شروع كرد ولي پس از دو سال مجدداً به افسردگي دچار گشت. پس از چند ماه بهبودي خود را بازيافت وبه كاري شبيه به موقعيت سابقش مشغول شد كه تادو ماه قبل از بستري شدن در بيمارستان ادامه داشت. از اين زمان بود كه نگراني شروع شده اظهار مي داشت كه كارش به خوبي انجام نمي گيرد. بدين ترتيب از عدم تطابق عملكرد خود با وظايفش صحبت مي كرد و سرانجام از كارش استعفا كرد. او در يكي از اعياد كه چند روز تعطيل بود به شهر كوچكي كه پسرش در آنجا بود مسافرت كرد ولي در همان حال همواره نگران بود واطمينان داشت كه به علت سرما لوله هاي آب خانه اش يخ خواهند زد و خانواده اش در خيابانها آواره خواهند گشت. چندي بعد اورا در كنار استخري يافتند كه آشكارا قصد خودكشي داشت. از آن پس توقف كردن در خانه و خوابيدن دائمي را آغاز كرده براي قطع ارتباط با دنياي خارج، ملافه اي به دور سر و گوش خود مي پيچيد! و مدعي بود كه اختلال دروني پيدا كرده است و اگر غذا بخورد، موجب مرگش خواهد شد. او از خانواده اش مصرانه مي خواست كه به حوله هاي وي دست نزنند، زيرا آلوده هستند.(دادستان، 1379). اختلال دو قطبي در حالي كه افسردگي شديد به حمله هاي افسردگي محدود مي شود، اختلال دو قطبي، براساس نامي كه براي آن انتخاب شده، هم شامل حمله هاي افسردگي است وهم حمله هاي مانيائي(شيدائي). به طور معمول، اختلال دو قطبي در آغاز به صورت حمله مانيائي آشكار مي شود. حمله هاي بعدي، ممكن است كه به شكل الگوهاي گوناگوني رخ بنمايند. امكان دارد كه پس از حمله هاي مانيائي، يك دوره طبيعي باشد به دنبال آن يك حمله افسردگي، سپس يك دوره طبيعي، وبه همين ترتيب. يا اين احتمال نيز هست كه بلافاصله پس از يك حمله مانيائي، حمله متضادي، همراه با فواصلي از حالات طبيعي كه بين دوره هاي مانيائي – افسردگي رخ مي نمايند، وجود داشته باشند. در موارد نادر كه نوع چرخشي يا سيكلو تايمي(افسرده خويي ادواري) ناميده شده، ممكن است كه خلق در مدت زماني طولاني بين ماني وافسردگي در نوسان باشد، بدون آنكه فواصلي از عملكرد طبيعي ملاحظه شود. الگوي نادر ديگر نوع مختلط است كه در آن نشانه هاي مرضي مانيائي – افسردگي به طور همزمان جلوه گر مي شوند. مثلاً اين احتمال وجود دارد كه شخص بيش فعالي مانيائي را داشته باشد ودر همان حال، گريه كند و تهديد به خودكشي كند. اضافه شدن حمله هاي ماني تنها خصيصه اي نيست كه اختلال دو قطبي را از افسردگي شديد متمايز مي سازد، بلكه اين دو سندرم از بسياري جهات با يكديگر تفاوت دارند (ديپو و مونرو، 1978؛ هيرشفلد و كراس، 1984). نخست آنكه شيوع اختلال دوقطبي خيلي كمتر از افسردگي شديد است و تخمين زده مي شود كه 4/0 تا 8/0 درصد جمعيت بزرگسالان را شامل شود(ميرز و ديگران، 1984). دوم آنكه اين دو اختلال از نظر جمعيت شناسي دو نمودار متفاوت را دربرمي گيرند. بدين معني كه اختلال دو قطبي برخلاف افسردگي شديد درهر دو جنس به طور يكسان رخ مي نمايد، ودر طبقات اجتماعي پايين شايع تر است. در حالي كه افسردگي شديد بيشتر در طبقات اجتماعي بالا شايع است. سوم آنكه، كساني كه ازدواج كرده اند يا دوستان و روابط صميمانه اي دارند، كمتر مستعد ابتلا به افسردگي شديد هستند، در صورتي كه از نظر ابتلا به اختلال دوقطبي چنين چيزي صادق نيست. چهارم آنكه، افرادي كه به افسردگي شديد مبتلا هستند، تاريخچه اي حاكي از عزت نفس پايين، وابستگي زياد، و افكار وسواسي داشته اند، درحالي كه شخصيت قبل از بيماري افرادي كه آمادگي ابتلا به اختلال دوقطبي دارند، نوعاً بهنجارتر بوده است. پنجم آنكه، افسردگي شديد در هر سني ممكن است ظاهر شود، ولي اختلال دوقطبي معمولاً قبل از 30 سالگي رخ مي نمايد. ششم اينكه، دوره هاي اين دو اختلال تاحدودي با يكديگر متفاوتند، بدين معني كه در اختلال دوقطبي، حمله ها معمولاً كوتاه بوده بيش از حمله هاي افسردگي شديد تكرار مي شوند.بالاخره احتمال بيشتري وجود دارد كه اختلال دوقطبي برخلاف افسردگي شديد ريشه خانوادگي داشته باشد. براساس اين نشانه ها بسياري از محققان باور دارند كه گرچه اين دو اختلال ظاهراً مشابه يكديگرند، ولي از علل متفاوتي سرچشمه مي گيرند. به هنگام بحث درباره علل اين اختلالات شواهد ژنتيك براي نقطه نظرها ارائه خواهد شد. گرچه اولين حمله اختلال دو قطبي، غالباً به صورت ماني، بدون تاريخچه آشكار اختلال خلقي ظاهر مي شود، ولي معمولاً به عنوان اختلال دوقطبي طبقه بندي مي شود، زيرا اين انتظار وجود دارد كه سرانجام شخص يك دوره افسردگي را خواهد داشت. بااين وجود گاهي هم حمله افسردگي به وقوع نمي پيوندد و شخص بهبود يافته و ديگر دوره هاي اختلال خلقي را نخواهد داشت – يا حتي به صورتي نادر- يكسري حمله هاي مانيائي بدون حمله هاي افسردگي را ظاهر خواهد ساخت. به نظر مي رسد كه چنين مواردي را نبايد اختلال دوقطبي ناميد، زيرا در آنها فقط يك قطب ملاحظه مي شود. بااين وجود به عنوان اختلال دوقطبي طبقه بندي شده اند. زيرا به استثناي نبود دوره هاي افسردگي، شبيه به اختلال دو قطبي سنتي هستند(به داروهايي كه اختلال دوقطبي پاسخ مي دهد، پاسخ داده، تاريخچه اي از اختلال دوقطبي در خانواده دارند، واز اين قبيل). درواقع بعضي از محققان گمان مي كنند كه اين اختلالات منحصراً مانيائي، مواردي از پيامدهاي مربوط به ناشايستگيهاي قبلي هستند. اين تصور وجود دارد كه اگر اين اختلالات همچنان ادامه يابند، سرانجام به حمله افسردگي منجر خواهند شد. در سطور بعد ويژگيهاي نوسانهاي خلقي در اختلال دوقطبي نشان داده مي شود(جلالي، 1379) ديس تايمي و سيكلو تايمي افراد بسياري هستند كه دچار افسردگي مزمن، يا به طور مزمن دوره هاي افسردگي و بهبودي را مي گذرانند، اما حالتهاي آنان بدان حد ناتوان كننده نيست كه تشخيص افسردگي شديد يا اختلال دوقطبي درباره آنان صادق باشد. چنين الگوهاي «نيم سندرمي» را ديس تايمي (افسرده خويي مزمن) و سيكلو تايمي (افسرده خويي ادواري) مي نامند.(دادستان، 1382). ديس تايمي يا افسرده خويي مزمن ديس تايمي افسردگي ملايم ومداوم است كه فرد مبتلا نوعاً كج خلق، درونگرا، داراي وجداني قوي، و فاقد نيروي مزاح وشوخي است(اكيسكل، 1983). علاوه بر آن، آنان غالباً داراي انرژي كم، عزت نفس پايين، و انديشه هاي خودكشي هستند. همچنين اختلالاتي در خوردن، خوابيدن وفكر كردن دارند كه در افسردگي شديد هم ملاحظه مي شود. ولي اين نشانه ها بدان حد شديد يا چندان متعدد نيستند. شيوع اين اختلال تقريباً شبيه به افسردگي شديد است ومانند آن اختلال در زنان دو برابر مردان است(ميرز و ديگران، 1984). سيكلو تايمي يا افسرده خويي ادواري اين اختلال نيز مانند ديس تايمي حالتي مزمن دارد، به نحوي كه شخص طي سالهاي طولاني هيچ گاه بدون مرحله اي از رفتار مانيائي يا افسردگي نيست، مگر موقتاً و براي چند ماه. چون اين الگو نيز مانند ديس تايمي مداوم و ملايم است، به صورت سبكي از زندگي شخص در مي آيد. هنگامي كه شخص مبتلا در دوره مانيائي است ساعات طولاني بدون خستگي كار مي كند – درواقع با نيروي رواني جديدي كه ايجاد وفعال شده است – واين حالت پيش از بازگشت به حالت طبيعي يا افسردگي است. هم ديس تايمي وهم سيكلوتايمي ممكن است در تمام دوران زندگي پايدار باقي بمانند كه دراين صورت شبيه به اختلالات شخصيت هستند. اما در بعضي از موارد به صورت اختلال خلقي شديد درمي آيند، يعني «سيكلوتايمي» تبديل به اختلال دو قطبي و «ديس تايمي» تبديل به افسردگي شديد يا اختلال يك قطبي مي شود(اكيسكل و ديگران، 1983). به دليل پيامد مخاطره آميز اين دو سندرم، به تازگي كوششهاي محققان معطوف به اين موضوع شده است كه چه عاملي موجب مستعد ساختن اين افراد به اختلال افسردگي شديد مي شود. ابعاد اختلالات خلقي علاوه براين تفاوت مهم بين اختلال دوقطبي و افسردگي شديد،«ابعاد معين» يا نكات متمايز كننده اي وجود دارد كه محققان ومتخصصان باليني آنها را در طبقه بندي اختلالات خلقي مفيد يافته اند. دو بعد از اين ابعاد را كه عبارت است از: سيكوتيك – نوروتيك و درون زادي – واكنشي مورد بحث قرار مي دهيم. سيكوتيك در برابر نوروتيك اختلالات رواني ممكن است كه برحسب شدت، نوروتيك يا سيكوتيك توصيف شوند، يا براساس تفاوتهايي از قبيل تماس با واقعيت، ادراك، تعامل شخص با محيط، و افكار منطقي وكارآمد كه به طور سنتي (قديمي) مورد توجه بود، طبقه بندي شوند. بدين ترتيب ممكن است كه نوروتيكها به طور جدي احساس ناتواني كنند، ولي به ندرت از درك واقعيت عاجزند، ولي در سايكوزها از قبيل اسكيزوفرني، ادراك شخص از واقعيت به شدت آشفته است و توهمها يا ادراكهاي حسي نادرست وجود دارد. همچنين شخص از هذيان يا افكار وباورهاي غلط در رنج بوده، از دنيا كناره گيري مي كند، وبه دنياي خصوصي خودش پناه مي برد. دربعضي از موارد، احساس افراد سيكوتيك از واقعيت چنان دستخوش آسيب ديدگي مي شود كه حتي نمي توانند عملكردهاي سازشي حاشيه اي خود را حفظ كنند. به همين دليل آنها را برخلاف نوروتيكها معمولاً در بيمارستان هابستري مي كنند. اين تمايز نوروتيك – سيكوتيك، به طور سنتي در مورد افسردگي نيز اغلب به كار رفته است. بدين معني كه در افسردگي سيكوتيك وجود توهمها، هذيانها، يا كناره گيري، رابطه بين فرد ومحيط را به نحوي مؤثر قطع كرده، مانع عملكرد سازگارانه وي با محيط مي شود. قبلاً مثالي درباره افسردگي سيكوتيك به عنوان آقاي(دال) كه با عقايد هذياني باور داشت معده اش فاسد شده واشيايي كه او دست زده آلوده گرديده اند ذكر شد. حمله هاي مانيائي نيز ممكن است تصويري از سيكوتيك داشته باشند. بسياري از بيماران مانيائي، دچار اختلالات فكري شبيه آنچه در اسكيزوفرنيكها وجود دارد، مانند تفكر غير منطقي، بي ارتباطي بين آنها، هستند(هارو و ديگران، 1986). اختلال خلقي از نوع نوروتيك ممكن است به طور آشكار زندگي افراد را آشفته سازد، ولي ارتباط با واقعيت دست نخورده باقي خواهد ماند. افراد دچار اين اختلال هنوز از آنچه در اطرافشان مي گذرد با اطلاع اند ومي توانند تاحدودي كارايي خود را حفظ كنند، گفتگوهاي بالنسبه منطقي داشته باشند، راه خويش را براي مراجعه به درمانگر بيابند، و از اين قبيل. بسياري از مبتلايان به افسردگي شديد واختلال دوقطبي با توجه به اين تعريف در سطح سيكوتيك قرار مي گيرند، و افراد مبتلا به اختلال ديس تايمي يا سيكلوتايمي در سطح غير سيكوتيك. با توجه به اين تفاوتهاي مهم، آيا مي توان نتيجه گرفت كه اختلالات خلقي سيكوتيك و نوروتيك روي هم رفته دو اختلال متفاوت هستند؟ باور داشت سنتي چنين است كه آنها دو اختلال متفاوتند. مثلاً كراپلين در نظام طبقه بندي خود تمام اختلالات خلقي ناتوان كننده را تحت عنوان «سيكلو مانيك – ديپرسيو» آورده بود وآنها را بيماري كاملاً بدني مي دانست كه از اختلالات خلقي كه بعداً نوروتيك ناميده شدند و شدت آنها كمتر است كاملاً متفاوتند. بسياري از نظريه پردازان نيز هنوز برهمين عقيده اند. اما نظريه پردازان ديگر بحث مي كنند كه تفاوت بين افسردگي نوروتيك و سيكوتيك كمّي است نه كيفي(بك، 1967؛ كندل، 1968). اين نظريه كه به عنوان فرضيه پيوستاري شناخته شده است، براين عقيده تكيه مي كند كه به نظر مي رسد روي هم رفته افسردگي يك نوع افراطي از غمگيني معمولي باشد. براساس فرضيه پيوستاري، افسردگي سيكوتيك، افسردگي نوروتيك(ديس تايمي)، و غمگينيهاي ساده نقاط متفاوت از يك پيوستار هستند. هرقدر اختلال شديدتر باشد شخص نشانه هاي مرضي عميقتري را تجربه مي كند(بك، 1967). اما براي گذاشتن نامهاي تشخيصي مختلف بر سطوح افسردگي متفاوت توجيهي وجود ندارد. اين يافته كه ديس تايميكها و سيكلوتايميكها در معرض خطر بيشتري براي ابتلا به اختلالات خلقي شديد هستند، فرضيه پيوستاري را تأييد مي كند ودر DSMIII-R اين وضعيت منعكس شده است. گرچه از متخصصان تشخيص انتظار مي رود كه به اين موضوع توجه كنند كه رفتار يك بيمار سيكوتيك است يا نه، ولي تمام اختلالات خلقي مطابق ASMIII-R خواه نوروتيك باشند خواه سيكوتيك در يك گروه قرار گرفته اند.(دادستان، 1382). افسردگي درون زاد در مقابل افسردگي واكنشي طرفداران فرضيه پيوستاري تمايل به قبول اين باور دارند كه تمام اختلالات خلقي در حد زياد روان زاد هستند. درحالي كه، كساني كه از عقيدي سنتي كراپلين پيروي مي كنند معمولاً براين باورند كه فقط اشكال افسردگي نوروتيك روان زاد، ولي شكلهاي افسردگي سيكوتيك زيست زاد هستند. اساس نقطه نظر روان زاد – زيست زاد، دومين بعد اختلال خلقي محسوب شده و بعد درون زاد در برابر بعد واكنشي قرار مي گيرد. طرح اين اصطلاحات بدين دليل بوده است كه آيا حوادثي از قبيل مرگ يكي از افراد خانواده، يا ازدست دادن شغل عاملي براي ظهور افسردگي محسوب مي شوند يا نه. افسردگيهايي كه به اين قبيل حوادث مربوط باشند، افسردگي واكنشي ناميده مي شوند، اما افسردگيهايي كه ناشي ازاين حوادث نباشند، افسردگي درون زاد ناميده مي شوند(يعني درواقع از درون ايجاد مي شوند). براساس نظر طرفداران كراپلين، افسردگي نوروتيك به طور كلي واكنشي، ودرنتيجه روان زادي است، ولي افسردگي سيكوتيك، معمولاً درون زاد و بنابراين، زيست زادي است. البته تشخيص تفاوت آنها چندان روشن نيست، زيرا تعيين اينكه افسردگي فقط به دليل يك حادثه معين ظاهر شده باشد، مشكل است. ممكن است خانواده يا دوستان از ضايعات رواني كه بيمار از آنها در رنج بوده است آگاه نباشند، يابيماران حوادثي را كه به هم آميخته ومنجربه ظهور افسردگي شده اند، فراموش كرده باشد. در نتيجه اعتقاد به بعد درون زاد يا واكنشي افسردگي وارتباط آنها با حوادث تسريع كننده و ظاهركننده، سست شده است.درعوض براي تشخيص تفاوتهاي آنها، نشانه هاي مرضي هركدام مورد توجه واقع شده است. بيماراني كه نشانه هاي «نباتي» يا بدني بيشتري از قبيل كاهش خواب، كم شدن وزن، از دست دادن ميل جنسي، و كند شدن فعاليت رواني حركتي نشان مي دهند معمولاً در طبقه افسردگي درون زاد قرار مي گيرند، ولي بيماراني كه اختلالاتشان اساساً هيجاني و شناختي است، در طبقه افسردگي واكنشي واقع مي شوند. تمايز واكنشي – درون زادي، براساس نشانه هايي صورت مي گيرد كه به نظر مي رسد تفاوتهاي واقعي را دربر مي گبرند. از آن جمله است تفاوتهاي موجود در الگوهاي خواب(فين برگ، 1982) و ترشح هورمونها(كارول و ديگران، 1981؛زيمرمن و ديگران، 1986) كه مورد تأييد واقع شده است. علاوه برآن، اين تفاوتها در پيش بيني پاسخ درماني نيز سودمند است. بدين معني كه در اختلالاتي كه تحت عنوان درون زاد طبقه بندي مي شوند احتمال بيشتري وجود دارد كه به درمانهاي زيست شناختي از قبيل داروها پاسخ بدهند. سرانجام اين تفاوتها ممكن است دست كم تا حدي آنچه را كه هدف اصلي طبقه بندي قرار گرفته است توصيف كنند. مطالعات اخير دلالت برآن دارد كه بيماراني كه قبل از ظهور افسردگي، حوادث استرس زاي بيشتري را در زندگي تجربه كرده اند، مي توانند تحت عنوان واكنشي قرار گيرند(زيمرين و ديگران، 1986)، ولي سلير بيماران افسرده، درون زاد ناميده مي شوند. اما تاكنون تحقيقات نشان نداده اند كه اصطلاح درون زاد – واكنشي مي تواند به طور دقيق مورد استفاده واقع شود. اگر مورد درون زادبيشتر مربوط به عامل زيست زاد است، بنابراين، بايد انتظار داشته باشيم كه در خانواده آنها بيماران افسرده درون زاد بيشتر از بيماران افسرده واكنشي باشد، ولي تاكنون اين موضوع تأييد نشده است(اندريزن و ديگران 1986؛ زيمرين و ديگران 1986). چنان كه خواهيد ديد، نوعي از اختلال افسردگي (افسردگي فصلي) به طور متقاعدكننده اي با عامل زيست شناختي در ارتباط است. دانشمندان عصب شناس، هم اكنون بررسيهاي خود را بر مطالعه دقيق عصبي در افسردگي متمركز ساخته اند. اين موضوع مي تواند در «زيست شناختي»از افسردگي«واكنشي» سودمند تشخيص افسردگي واقع شود. براساسDSMIII-R بايد در تشخيص افسردگي شديد، گروههاي فرعي بدون «ماليخوليا» و همراه با ماليخوليا مورد توجه قرار گيرد. ملاكهاي تشخيص ماليخوليا، وجود نشانه هاي مرضي نباتي است، هرچند براي افزايش احتمال وجود ماليخوليا با افسردگي، بايد زيرگروههاي زيست شناختي بيشتري تعيين گردند. ملاكهاي زيست شناختي ماليخوليا كه در DSMIII-R آمده عبارت است از: خوب پاسخ دادن به دارو يا الكتروشوك درماني، و وجود افسردگي بارزتر در صبحها. زماني كه افسردگي پس از يك حادثه تسريع كننده از قبيل مرگ، جدايي، و طلاق رخ بنمايد، اين حالت ارتباط زيادي با رويدادهاي استرس زا دارد(پيكل، 1979). به همين ترتيب هنگامي كه فرد روابط شخصي نزديكي دارد- يعني كسي كه به وي اعتماد كند- احتمال كمتري وجود دارد كه در برابر حوادث استرس زاي زندگي به افسردگي مبتلا شود (انشوسل و استون، 1982؛ بروان، 1979). اصول مشابهي در مورد كساني كه از افسردگي بهبود مي يابند نيز در همين زمينه ذكر شده است. بدين ترتيب كه اگر استرس، به ويژه استرس مربوط به حوادث وجودي(مرگ، طلاق، جدايي)، با برگشت پذيري اختلال در ارتباط باشد و حمايت اجتماعي، به ويژه داشتن محرم راز، با بهبود، دوام دار اختلال در رابطه باشد، عوامل رواني بيش از عوامل زيست شناختي دخالت داشته اند(كهن و ويلز، 1985). چون شيوع افسردگي متداولتر از ماني است وبسياري از نظريه پردازان ماني را به عنوان واكنشي نسبت به افسردگي دانسته و در درجه دوم اهميت قرار داده اند، نظريه هاي مربوط به اختلالات خلقي تمركز زيادي بر افسردگي به تنهايي داشته اند.(دادستان، 1382). به چه دليل احتمال ابتلاي زنان به افسردگي بيشتر از مردان است؟ بررسيها بيانگر آنند كه زنان بيشتر از مردان دچار افسردگي مي شوند. درواقع نسبت افسردگي در زنان دو برابر مردان است. افسردگي را به هر قسم كه تعريف كنيم چه به عنوان تشخيص هاي باليني فرد تحت درمان، چه به عنوان حاصل پيامدهاي اجتماعي درباره كساني كه تحت درمان قرار ندارند، چه به عنوان موارد خودكشي يا اقدام به خودكشي، چه به عنوان واكنش داغديدگي، بين دو جنس از نظر نسبت وعده تفاوتهايي وجود دارد(كلرمن و ويسمن، 1980). اين تفاوت افسردگي در بين دو جنس نه فقط در ايالات متحده وكانادا و اروپاي غربي ملاحظه شده است، بلكه در سراسر جهان وجود دارد. وقتي كه دريك طبقه تشخيصي نوعي اختلاف جنسي ظاهر مي گردد، متخصصان باليني مي خواهند بدانند كه آيا علت اين امر يك يافته واقعي است؟ مربوط به بعضي از عوامل جامعه شناختي است؟ يا معلول بعضي از تأثيرات ناشي از روشهاي بهداشتي؟ مثلاً زنان بيشتر از مردان از تسهيلات دارويي استفاده كرده، بيش از مردان براي نشانه هاي مرضي خفيفتر به پزشك مراجعه مي كنند. بنابراين، تنها ممكن است بدين دليل عده زنان بيشتر از مردان باشد كه عده بيشتري از آنها براي معالجه مراجعه مي كنند. گرچه اين عوامل از طرف بسياري از پژوهندگان مورد توجه واقع شده است، ولي اكنون به نظر آشكار مي رسد كه هيچ يك از اين دلايل نمي تواند اين موضوع را تبيين نمايد كه چرا زنان بيشتر از مردان به افسردگي دچار مي شوند. به نظر مي رسد كه اين اختلاف در ميزان وقوع افسردگي دربين زنان پديده اي واقعي باشد نه ساختگي(بيرن، 1981؛ رادلوف ، ري، 1981). آيا اين موضوع مربوط به اختلاف زيست شناختي است؟ لزوماً نه، هرچند تصور مي رود كه دست كم بعضي از انواع افسردگيها (آنهايي كه به صورت اختلال دوقطبي ملاحظه مي شوند) از طريق ژنهاي مربوط به كروموزوم X به فرد منتقل مي شوند. اگر افسردگي وابسته به كروموزوم X باشد، اين موضوع مي تواند تبييني براي تفاوت نسبت جنسي محسوب شود، زيرا زنان داراي دو كروموزوم X هستند و بدين ترتيب بيشتر از مردان كه يك كروموزوم X و يك كروموزوم Y دارند، تحت تأ‌ثير قرار مي گيرند. علت ژنتيك ديگر ممكن است توارث ويژه اي باشد كه زمينه آن در يك جنس فراهم مي شود و تحت تأثير محيط ظاهر مي گردد. تأثيرپذيري متداول كمتري كه جنسيت ممكن است دراين پديده داشته باشد، وجود آستانه پايينتر در زنان براي ابتلا به افسردگي است. اين موضوع با يافته هايي مطابقت دارد كه در سطوح يكسان فشار رواني، زنان نشانه هاي شديد بيماري را 25 درصد بيشتر از مردان گزارش داده اند(اوهلن هوت و ديگران،1974). درباره عدم توازن هورمونها چه مي توان گفت؟ تغييرات هورموني در خلال چرخه قاعدگي ودر نتيجه استفاده از داروهاي ضد بارداري خوراكي به نظر مي رسد كه با احساس افسردگي مربوط باشند، ولي تفاوتها اندك است. آنچه بيشتر از خطر طبيعي براي ايجاد افسردگي بعد از تولد يك فرزند ذكر گرديده، تغييرات تركيبات هورموني است. از طرف ديگر افسردگي كه در خلال قاعدگي، معمولي فرض شده است، به نظر نمي رسد كه از طريق تحقيق كشف شده باشد. ممكن است عوامل اجتماعي بر مردان وزنان تأثيرات متفاوتي داشته باشند يا آنان اصولاً به دليل تفاوتهاي جنسي با عوامل اجتماعي متفاوتي مواجه شوند. بعضي عوامل اجتماعي به عنوان عوامل مربوط به افسردگي شناخته شده اند. اين عوامل عبارتنداز: شغل وپايين بودن سطح تحصيل، بهره مندي از نظارت وسرپرستي بيشتر، پرداختن به فعاليتهاي تفريحي كمتر، وابتلا به بيماريهاي عمومي كه زنان بيشتر از مردان در معرض چنين عواملي قرار دارند(رادلوف،ري،1979)؛ هرچند كه حتي وقتي اين متغيرها كنترل شدند، باز ميزان افسردگي در زنان بالاتر از مردان بود. افسردگي هم در زنان و هم در مردان، كه قبلاً ودر اواسط دهه 40 بيشترين شيوع را داشت، اكنون به نظر مي رسد كه كاهش يافته است. درحال حاضر، بيشترين شيوع افسردگي دربين جوانان است كه قبلاً ممكن بود به عوامل روان شناختي نسبت داده شود. شواهدي وجود دارد كه افسردگي وروابط ناسازگار به طور معمول در خلال دوره هاي تغييرات سريع اجتماعي رو به افزايش مي رود. اين افزايش مربوط به اين نيست كه امور و رخدادها وضع بدتري پيدا كرده اند، بلكه وقتي فرد انتظاراتي دارد كه اختلاف بين من واقعي ومن آرماني وي زياد است، ناكامي، افزايش مي يابد. شايد افزايش ميزان افسردگي و خودكشي دربين زنان جوان و مراجعه فراينده آنها به كيلينيكهاي روان پزشكي سرپايي مربوط به فرصت زنان براي اين عمل باشد. عامل اجتماعي ديگر كه ممكن است موجب فراواني افسردگي در زنان ومردان شود اين است كه افراد امكان دارد نسبت به رفتار افسرده زنان ومردان واكنشهاي متفاوت نشان دهند. درحالي كه مردان افسرده تمايل بيشتري به كناره گيري و شكايت از ناراحتيهاي بدني دارند، زنان بيشتر از خود انتقاد مي نمايند و احساس بي كفايتي مي كنند(پيدسكي، هامن، 1977). هامن و پترز (1977) دريافتند كه افراد نسبت به مردان افسرده واكنشي منفيتر دارند تا نسبت به زنان افسرده. شايد اين واكنش بدين دليل است كه مردان افسرده به احتمال كمتري در جستجوي كمك برمي آيند، و حتي سعي نمي كنند از دوستانشان ياري بخواهند. اين موضوع ممكن است بدين دليل باشد كه زنان از راه يادگيري آمادگي بيشتري براي افسردگي پيدا مي كنند(رادلوف، 1980). مردان وزنان ممكن است بياموزند كه به صورتهاي متفاوت با فشارهاي رواني سازگار شوند. طبق اين نظر، ممكن است زنان آموخته باشند كه در برابر رويدادها، واكنشي آميخته با درماندگي و بي پناهي ابراز دارند و زبان حالشان چنين باشد«هر كاري كه بكنم فايده اي نخواهد داشت»،«هيچ كاري را درست انجام نمي دهم». اين واكنشهاي شناختي آموخته شده، ممكن است آنان را نسبت به افسردگي حساس تر نمايد. در نتيجه چنين تحقيقاتي، تفاوت بين دو جنس از لحاظ وقوع افسردگي به عنوان يك واقعيت پذيرفته مي شود واين امر ناشي از گزارشهاي بي پشتوانه مربوط به افسردگي نيست.(جلالي، 1379). افسردگي فصلي بسياري از افراد، حتي كساني كه كاملاً سالم اند، زمستان را دلتنگ كننده مي دانند. وقتي كه براي فعاليت در هواي آزاد بايد لباس زياد بپوشند، وقتي كه خيابانها وكوچه ها به دليل برف و يخبندان آلوده وكثيف شده اند و آسمان غالباً ابرآلود است وهنگامي كه زودتر از ساعت 5 هوا تاريك مي شود، تعجب آور نيست كه افراد احساس دلتنگي كنند. ولي براي بعضي از افراد نه تنها زمستان دلتنگ كننده است، بلكه عميقاً موجب افسردگي آنان مي شود. در چند سال گذشته معلوم شده است، كساني كه تنها در فصل زمستان افسرده مي شوند، از نوع خاصي افسردگي رنج مي برند كه اختلال عاطفي فصلي ناميده شده است. نمونه نوعي اين اختلال، زناني هستند كه سالها از افسردگي زمستاني رنج مي برند(بنا به دلايل متعدد زنان بيش از مردان به اين اختلال دچار مي شوند). گاهي اوقات اين افراد به دليل يك حالت بيهودگي در پي كمك برمي آيند. توصيفهاي آنان درباره سستي افراطي، روحيه پايين و خواب آلودگي زياد در اثناي زمستان، اغلب به عنوان غمگينهاي اغراق آميز زمستاني مورد توجه واقع شده است. علت غمگيني فصلي چيست؟ دكتر نورمن رزنتال در سال 1980 از طريق سازمان بهداشت جهاني تبيين خاصي را ارائه داده است. بدين ترتيب كه در خلال شاعات تاريك غده كاجي (اپي فيز) كه داراي ساختار بسيار كوچكي در پايين مغز است، هورمونهاي ملاتونين ترشح مي كند كه با خواب آلودگي وسستي وبي حالي در ارتباط است.(نور مانع ترشح اين هورمون مي شود). در افراد بهنجار تعادل شيميايي بدن به دليل افزايش ملاتونين در زمستان دچار اختلال نمي شود، ولي مبتلايان به افسردگي فصلي تحت تأثير بيش از اندازه اين هورمون قرار مي گيرند. اگر نبود نور موجب افسردگي فصلي مي شود، به نظر مي رسد كه درمان اين افراد به سادگي عبارت از قرار گرفتن بيشتر در معرض نور باشد. درواقع اين موضوع درست است، زيرا اغلب كساني كه به افسردگي فصلي مبتلا هستند پس از چند جلسه نور درمانگري آثار مشخص بهبودي را آشكار مي سازند. اين افراد مدت چند روز، ودر هر روز چند ساعت جلوي نوري كه داراي تشعشع خاص و واجد تمام نورهاي طبيعي روز است قرار مي گيرند. با اين فن ساده بعضي از افرادي كه مبتلا به افسردگي فصلي بوده اند، توانسته اند انرژي واحساس هيجاني خوب بودن خود را حتي در تاريكترين روزهاي زمستان حفظ كنند(جلالي، 1379). فصل يازدهم نظريه ها، تحقيقها ودرمان افسردگي هدف اين فصل عبارت است از بررسي ديدگاهها ونظريه هاي مختلف درباره علل و درمان افسردگي. نظريه هاي مربوط به افسردگي علت افسردگي از ديدگاههاي نظري عمده مورد بررسي قرار گرفته است. مشهورترين ديدگاه درحال حاضر اين است كه گروههاي مشخصي از افراد افسرده وجود دارند كه نشانه هاي مرضي آنان علل مختلفي دارند. چنين تصور مي رود كه علل ايجادكننده نوع دوقطبي كه شامل رفتارهاي ماني و ديپرسيو هردو است، عوامل ژنتيك باشد. بسياري از پژوهندگان تصور مي كنند كه اختلال يك قطبي، كه درآن افسردگي به تنهايي وبدون حمله هاي مانيائي رخ مي نمايد، دست كم شامل دو گروه فرعي است. افراد گروه اول كساني هستند كه علت افسردگي آنان ناتواني در سازش با مقتضيات دشوار زندگي است. افراد گروه دوم افرادي هستن كه امكان دارد افسردگي آنان، علت بدني داشته باشد؛ مانند بروز دشواريهايي در انتقال پيامهاي عصبي به دليل نارسايي وكمبود مقدار انتقال دهندگان شيميايي به نام كتكولامينها (گروه هورمونهايي شامل اپي نفرين، نوراپي نفرين و دوپامين كه در واكنش نسبت به فشار رواني بسيار مهم است و ممكن است منشأ ژنتيك داشته باشد). چنانكه معمولاً ديده مي شود، روي آوردهاي نظري متفاوت نسبت به افسردگي موجب انواع مختلف مطالعات ومفروضات گوناگون شده است كه روي هم مسئله علل و درمان اين اختلال را پيچيده تر مي سازد.(دادستان، 1382). نظريه هاي زيست شناختي پيش فرض نظريه هاي زيست شناختي اين است كه علت افسردگي يا در ژنها نهفته است كه از طريق توارث از والدين به فرزندان منتقل مي شود، يا نارسايي عمل فيزيولوژياني كه ممكن است پايه ارثي يا غير ارثي داشته باشد. يافته هاي مربوط به همزادان از 1930 به بعد بيانگر آن است كه عوامل ارثي موجب بروز نوعي افسردگي مي شوند. بسياري از پژوهندگان، عوامل ارثي، همراه با آنچه در زندگي شخص به وقوع مي پيوندد يعني تركيب آمادگيهاي ارثي وفشارهاي رواني محيطي، را علت احتمالي افسردگي ورفتارهاي ناشي از آن مي دانند. كساني كه افسردگي دوقطبي دارند، يعني هم گرفتار افسردگي هستند وهم دچار ماني، اغلب دست كم دو نسل از بستگان آنها رفتارهاي مشابهي داشته اند. همچنين درخانواده هايي كه افسردگي دوقطبي روي مي دهد احتمال بروز افسردگي يك قطبي بيش از آن است كه برحسب تصادف رخ داده باشد. اين موضوع كه افسردگي چگونه از طريق توارث منتقل مي شود، هنوز نامعلوم است. پژوهندگان براي پاسخ به اين پرسش، بسياري از كنشهاي روان شناختي مؤثر در رفتار را كه مي توانند با رفتارهاي اختصاصي مربوط به اختلالات خلقي، از قبيل آشفتگي خواب، كاستي حافظه، و تغييرات خلق و خوي ربط داشته باشد مورد مطالعه قرار داده اند. يك زمينه عمده پژوهش درباره علل زيست شناختي افسردگي مربوط است به نقش انتقال دهندگان عصبي. سالهاست كه نظريه كتكولامين در مورد افسردگي حاكم بوده است(شيلد كروت، 1965). اين نظريه بيان كننده آن است كه افسردگي مربوط است به كمبود كتكولامينها، بخصوص نوراپي نفرين، درمحلهاي گيرنده مخصوص در مغز. از طرف ديگر اين تصور وجود دارد كه علت ماني فزوني نوراپي نفرين در مراكز گيرنده معين مغز است. نتايج پژوهشها بيانگر آن است كه نوراپي نفرين برتغيير خلق و خو، احساسات شادي بخش، واحساسات افسردگي مؤثر است. گرچه فرضيه كتكولامين اكنون به نظر زياد ساده انگارانه مي رسد، ولي در فهم اينكه چگونه نوراپي نفرذين ممكن است به افسردگي يا خلق شعف آلود مربوط باشد، داراي اهميت است. از تحقيقات كنوني چنين برمي آيد كه مسائل مربوط به پذيرش كتكولامينها از طريق اعصاب گيرنده، ممكن است مهمتر از ميزان كتكولامين ايجادشده باشد(سولسر، 1979). براي بسياري از افراد، پايين بودن ميزان دفع اپي نفرين در دوره هايي از افسردگي ملاحظه شده است؛ درحالي كه بالا بودن سطوح آن خصوصيات دوره ماني يا هيپوماني را تشكيل مي دهد. شواهد مؤيد اين موضوع عبارت است از: تغيير ميزان اپي نفرين در خون، ادرار ومايع نخاعي. مشكلي كه در رابطه با اندازه گيري نوراپي نفرين يا هر انتقال دهنده عصبي ديگر وجود دارد، اين است كه چنين اندازه گيريهايي پاسخهاي مستقيم سطوح انتقال دهندگان عصبي مغزي نيستند. انتقال دهندگان عصبي در ساير قسمتهاي دستگاه عصبي نيز ساخته مي شوند وشامل تعدادي از جريانهاي بدني مي گردند. علاوه برآن، انتقال دهندگان عصبي تركيبات بسيار ناپايداري هستند كه به سرعت تغييراتي در شكلهاي شيميايي آنها به وقوع مي پيوندد. ارتباط كتكولامين ديگري به نام دوپامين نيز با افسردگي، شناخته شده است. دوپامين با گروه نرونهاي مربوط به هماهنگي، تنظيم غذا ومايعات، اثرات هيپوتالاموس بر غده هيپوفيز و ظهور هيجان مربوط است. ساير پژوهندگان افسردگي را به انتقال دهنده عصبي ديگري يعني سروتونين مربوط دانسته اند. بسياري از اطلاعات مربوط به نقش انتقال دهندگان عصبي از طريق مشاهده تأثيرات داروهاي تجويز شده براي بيماران حاصل شده است. مثلاً ملاحظه شده است كه ريسرپين، يكي از نخستين داروهاي آرامبخش كه براي درمان فشار خون بالا مورد استفاده قرار مي گرفت، علت افسردگي در بعضي افراد است. گاهي اوقات افسردگي به قدري شديد بود كه نياز به بستري شدن در بيمارستان ضرورت پيدا مي كرد. چون دانسته شده است كه ريسرپين موجب كاهش بعضي از مواد شيميايي در گروه كتكولامين كه براي انتقال تحريك عصبي لازم است مي شود، بعضي از دانشمندان معتقد به رابطه بين انتقال دهندگان عصبي و افسردگي شده اند. دو گروه دارو كه اكنون براي معالجه افسردگي بيشترين مورد استعمال را دارد، عبارت است از: تري سيكليكها (سه حلقه ايها) و منع كنندگان منو آمين اكسيداز (MAO). اولين تري سيكليك، ايمي پرامين است كه اساساً براي معالجه اسكيزوفرني مورد استفاده واقع شده است. پژوهشگران مشاهده نموده اند كه گرچه اين دارو اثر زيادي بر اسكيزوفرني ندارد، ولي احساسات افسردگي بيمار را كاهش مي دهد. اوليم منع كننده MAO يعني ايپرونيازيد، كه معلوم گرديده بود در افراد مبتلا به بيماريهاي ريوي موجب بالا رفتن خلق مي شود، اساساً به عنوان درمان به كار مي رفت. براساس اين نشانه ها پژوهشگران توجه خود را به داروهاي تري سيكليك و منع كنندگان گروه MAO در معالجه افسردگي معطوف داشتند.(دادستان، 1382). نقش وراثت در اختلالات دوقطبي خصيصه برجسته ماني آن است كه در جهت تأثير گذاشتن بر شغل و امور عمومي شخص پيش مي رود. بعضي داروها مي توانند در كساني كه هيچ سابقه اي از اختلالات عاطفي ندارند، چنين حالتهايي ايجاد كنند. داروهايي كه موجب اينگونه پاسخها مي شوند، مشتمل اند بر استروئيدها، منع كنندگان MAO، داروهاي سه حلقه اي كه براي درمان افسردگي به كار مي روند و ال دوپا كه براي درمان بيماري پاركينسون مورد استفاده واقع مي شود. همچنين ماني مي تواند نتيجه جراحات، اختلالات سوخت وساز و رشد تومورها باشد. اين يافته نمايانگر آن است كه علل بسياري ممكن است درپس رفتار مانيائي باشند. به همين دليل پژوهندگان اختلالات دوقطبي را به چندين نوع فرعي تقسيم كرده اند (كلرمن، 7981). مثلاً يك گروه شامل افراد مبتلا به سيكلوتيمي مي شود كه آن را مي توان نوع خفيفتر اختلال دوقطبي شمرد. اين افراد با تجويز داروي سه حلقه اي خطر بيشتري براي ابتلا به ماني دارند، خيلي خوب به ليتيوم پاسخ مي دهند و بيشتر از حد متوسط احتمال وجود افراد مبتلا به اختلال دوقطبي در خانواده آنهاست. گروه ديگر افرادي را شامل مي شود كه فقط افسردگي – ولي نه ماني- را تجربه مي كنند و در تاريخچه خانوادگي آنها شيوع زياد اختلالات دوقطبي مشاهده مي شود. شواهد مدلل خوبي مبني بر وجود اجزاي ژنتيك در اختلالات دوقطبي، متفاوت با آنچه در بعضي اختلالات يك قطبي وجود دارد، دردست است. اختلال دوقطبي در مقايسه با اختلال يك قطبي معمولاً درسن پايين تري شروع مي شود و درآن رفتارهاي ضمني اختلال آميز بيشتر در طول زمان و بعضي تفاوتها در واكنش نسبت به داروها وجود دارد. جورج وينوكور و همكارانش در دانشگاه آيووا شمار زيادي از خانواده هاي افراد دوقطبي را مورد مطالعه قرار دادند. آنان باور دارند كه خانواده هاي اشخاص دوقطبي الگوهايي از توارث بيماري عاطفي دارند كه بيانگر آن است كه اين صفت مربوط به ژن غالب وابسته به X است. اين بدان معني است كه ژن مربوط به اختلالات دوقطبي از طريق كروموزوم X منتقل مي گردد. متقاعدكننده ترين شاهد در كارهاي وينوكور يافته هاي وي درباره چندين خانواده است كه در آنها اين بيماري ظاهر شده بود و داراي اختلالات خاصي از قبيل كوررنگي سبز و قرمز نيز بودند كه هردو دانسته شده است توسط كروموزوم X منتقل مي گردد. چون زنها دو كروموزوم X دارند و مردها فقط يكي، اين انتظار مي رود كه زنان بيش از مردان به اختلالات خلقي مبتلا شوند و انتقال به مردان از طريق مادر مبتلا به اين اختلالات صورت پذيرد. بر طبق اين نظريه انتقال اين اختلال از پدر مبتلا به پسر مبتلا امكان پذير نيست. گرچه يافته هاي مربوط به شماري از پژوهندگان ديگر، تأييد كننده فرضيه وابسته بودن اختلالات خلقي به كروموزوم X است، مواردي از اختلال دوقطبي ناشي از توارث پدر به پسر نيز ملاحظه گرديده است. (هايز، 1976). اين موضوع بيانگر آن است كه يا مكانيزم وراثتي ديگري در بعضي از موارد وجود دارد يا انديشه وابستگي اين صفت به X نادرست است. اطلاع درباره مكانيزم توارث داراي اهميت است. چنين اطلاعاتي اجازه خواهد داد تا كساني كه در خانواده هاي آنها افراد مبتلا به اختلال دوقطبي وجود دارد، خطر ابتلاي كودكاني را كه خواهند داشت، به اين بيماري مورد ارزيابي قرار دهند. همچنين به عنوان يك راهنما براي انتخاب نوع درمان كساني كه نشانه هاي مرضي افسردگي از خود بروز مي دهند، اهميت دارد. چون كربنات ليتيوم در درمان اختلال دوقطبي و نوسانات خلق درماني و افسردگي مؤثر بوده است، اطلاعات مربوط به وجود اختلال دوقطبي در خانواده يك شخص ممكن است راهنماي مؤثري در روش درمان صحيح باشد. (دادستان، 1382). درمان براساس نظريه هاي زيست شناختي دو گروه داروي عمده كه براي درمان افسردگي به كار مي رود، تري سيكليكها (سه حلقه ايها) و منع كنندگان MAO هستند (به جدول شماره 1 مراجعه شود) كه هردو گروه ميزان نوراپي نفرين را افزايش مي دهند، ولي تأثيرات آنها تاحدودي متفاوت است. منع كنندگان MAO تجزيه نوراپي نفرين را به عقب مي اندازند به نحوي كه مدت طولاني تر فعال باقي مي ماند. داروهاي تري سيكليك به طريق ديگري موجب افزايش اپي نفرين مي شوند. آنها جذب مجدد آن را از طرذيق نورون انتقال دهنده، كند مي سازند و بدين ترتيب، ميزان آن در سيناپس بالا مي رود. دراينكه كدام گروه از داروها و كدام داروي مخصوص از اين گروه داروها مي تواند مؤثر باشد، هنوز موضوع معمولي آزمايش و خطا براي پزشكان و محققان است. معمولاً، داروهاي سه حلقه اي بر منع كنندگان برتري دارند، زيرا منع كنندگان MAO خطرات جانبي بالقوه بيشتري دارند. استعمال آنها نيز نياز به نظارت دقيقتري است، زيرا هنگامي كه همراه با غذاهايي مصرف مي شوند كه داراي موادي به نام تيرامين هستند، ممكن است موجب مسموميت و بالارفتن فشار خون، تا آن حد كه براي زندگي تهديدكننده باشد، بشوند. چون بسياري از غذاها مانند پنير، شكلات و بستني حاوي تيرامين است. بنابراين استفاده از منع كنندگان MAO نياز به رژيم دقيق غذايي دارد. اختلالات دوقطبي اغلب با ليتيوم معالجه شده اند. عمل ليتيوم ممكن است شامل تغيير تعادل شيميايي مايعات بدن از طريق جانشين ساختن كلسيم، منيزيم، پتاسيم يا سديم گردد، يا ممكن است به طريقه هايي موجب رها ساختن يا افزايش جذب نوراپي نفرين شود. جريان عمل آن هرچه باشد، به نظر نمي رسد كه فقط در آرام ساختن رفتار مانيائي مؤثر باشد، بلكه در جلوگيري از مرحله افسردگي دوره دوقطبي نيز تأثير دارد. يكي از مسائلي كه در درمان افسردگي شديد با استفاده از سه حلقه ايها يا منع كنندگان MAO وجود دارد، فاصله زماني شروع استفاده از آنها واصلاح خلق افسرده است. براي آنكه اصلاحي مشاهده شود، چندين هفته وقت لازم است. بنابراين، اگر مراقبت لازم براي جلوگيري از خودكشي به عمل نيايد، سه هفته انتظار يا بيشتر ممكن است به نظر خطرناك برسد. در چنين وضع وحالي، يا اگر داروها مؤثرنبوده اند، درمان با الكتروشوك (ECT) ممكن است انتخاب شود، زيرا تأثير آن بسيار سريع است.(دادستان، 1382). الكتروشوك درماني الكتروشوك درماني عبارت است از: عبور جريان الكتريكي بين 70 تا 130 ولت درون سر بيمار. در آغاز يك داروي بيهوشي ويك داروي شل كننده عضلاني به بيمار داده مي شود. تجويز داروي شل كننده عضلاني به منظور جلوگيري از آسيبهايي است كه تشنجهاي الكتريكي به بار مي آورند. جريان الكتريكي از طريق الكترودها كه روي يك سمت يا هردو سمت سر قرار گرفته است به كار مي رود. قرار دادن الكترودها روي يك سمت سر درحال حاضر برتري دارد، زيرا به نظر مي رسد كه اين رويه شانس از دست دادن حافظه را كاهش مي دهد. يك الكترود روي شقيقه جلوي گوش و ديگري 3 اينچ بالاتر از الكترود اول قرار مي گيرد. الكترودها معمولاً در طرف نامسلط مغز قرار داده مي شوند (براي اكثر افراد، سمت راست)، زيرا اين باور وجود دارد كه اين سمت بيشتر مربوط به رفتار غيركلامي وهيجاني است و جهت مقابل آن كنشهاي گويايي و حافظه را كنترل مي كند. معمولاً يك سلسله شش تا دوازده شوك درماني به كار مي رود. گرچه معلوم نيست چرا الكتروشوك درماني براي بعضي بيماران افسرده مؤثر است، ولي اين احتمال وجود دارد كه فعاليت تشنجي در سطح انتقال دهندگان عصبي يا در حساسيت الكتريكي نورون تغييراتي پديد مي آورد. هرچند از الكتروشوك درماني بر اين پايه كه امكان دارد موجب ضايع شدن مغز يا از دست دادن حافظه شود، انتقادهاي زيادي شده است، اما ارزيابي هاي اخير شواهد آشكاري از بي زيان بودن آن بدست داده اند.(اسكورن و كيلمن، 1980). دراكثر مواردي كه تجربه از دست رفتن حافظه پيش آمده، اين رويداد با سرعت نسبي از ميان رفته است. بهبود تكنولوژي نيز خطر اين طرز كار را كاهش داده است. (آزاد، 1380). شبكه ارتباطي عصبي- بدني وانتقال دهندگان آن اجزاي اصلي ساختمان دستگاه عصبي، ياخته هاي مخصوصي هستند كه نورون ناميده مي شوند و شمار آنها متجاوز از 100 ميليون است. هر نورون شامل سه قسمت اصلي است: پيكر ياخته، حاوي هسته هايي كه جريان زندگي ياخته را تنظيم مي كنند، دنتريتها، و يك اكسون. شاخه هاي اكسون در انتهاي خود داراي چند پايانه است كه هريك از آنها به يك دكمه گذرگاهي ختم مي شود. تمام اين قسمتها در شكل 10 نشان داده شده است. نورون را مي توان از طريق دنتريتهاي خود يا از طريق پيكر ياخته تحريك كرد. هنگامي كه ايت تحريك به وقوع مي پيوندد، يك تهييج الكتريكي از طريق اكسون به ساير نورونها، ماهيچه ها يا غدد منتقل مي شود. براي انتقال تحريك از يك نورون به نورون ديگر، لازم است كه تهييج از طريق سيناپس، فاصله يا فضاي بين اكسون و ساير نورونها، منتقل گردد وبراي انتقال از اين فضا يا فاصله، تكانه عصبي بايد به پيام شيميايي، مبدل گردد. دكمه هاي گذرگاهي اكسون شامل حفره هاي سيناپتيك كوچك حاوي مواد شيميايي هستند كه انتقال دهندگان عصبي ناميده مي شوند واين تغيير را ممكن مي سازند. (شكل 10 راببينيد). وقتي كه مولكولهاي انتقال دهنده عصبي رها شدند، فاصله پر شده از مايع بين اكسون نورون فرستنده (پيش سيناپتيك) و نورون گيرنده (بعد سيناپتيك) را طي كرده خود را به محلهاي مخصوص دنتريتهاي نورونها يا پيكر ياخته اي مربوط مي سازند. فضاهاي واقع بر سطوح نيمه سيال غشاي نورونهاي گيرنده براي تطبيق دقيق با شكل مولكول انتقال دهنده آماده شده اند. اين دو آمادگي به صورت يك قفل مناسب باشد هماهنگ شده اند. واكنش شيميايي بين انتقال دهنده عصبي مولكول گيرنده، اگر شدت آن كافي باشد، به تنهايي، يا همراه با انتقال دهندگان ديگر، ساير سيناپسها را طي كرده، موجب يك تكانه الكتريكي براي انتقال از طريق نورون گيرنده مي شود. بعد از آنكه مولكول انتقال دهنده به گيرنده خود برخورد كرد، بايد فعاليت آن كاهش يافته يا متوقف شود، به طوري كه عمل آن به طور طولاني ادامه نداشته باشد. اين جريان كاهش فعاليت، مي تواند به طريقه هاي مختلف رخ دهد. بعضي مولكولهاي انتقال دهنده، درحالي كه ازبين رفته اند يا براي انتقال در آينده به چرخش مجدد درآمده اند، به سرعت به سوي حفره هاي پيش سيناپتيك بازگشته، از بين مي روند يا براي انتقال بعدي به چرخش مجدد درمي آيند. در موارد ديگر، مواد انتقال دهنده براثر مواد واقع در فضاي سيناپتيك به سرعت از بين مي روند.(دادستان، 1380). چندين نوع انتقال دهنده عصبي شناخته شده است. هر نورون فقط يكي ازاين انتقال دهندگان را تركيب يا ذخيره مي كند. اكثر انتقال دهندگان نتيجه تجزيه اسيدهاي آمينه هستند. آن گروه از انتقال دهندگان عصبي كه در مطالعه علل يررسي افسردگي مورد توجه خاص واقع شده اند، به طور معمول يك اسيدآمينه مشخص به نام ((NH2 در ساختمان مولكولي خود دارند. بدين ترتيب آنها مونوآمينها (تك آمينها) ناميده شده اند. دونوع مونوآمين – يكي كتكولامينها، به ويژه دوپامين و نوراپي نفرين و ديگري ايندول آمينها، به ويژه سروتونين – به نظر مي رسد كه در ارتباط مستقيم با عاطفه و در نتيجه اختلالات خلقي باشند، بعضي از راههاي اين سه انتقال دهنده عصبي معين شده است(شكل 10). نورونهايي كه اين انتقال دهندگان مخصوص را ايجاد مي كنند، اكسونهاي بسيار دراز با شاخه هاي گذرگاهي متعدد دارند، به طوري كه يكي از آنها مي تواند با هزارها نورون ديگر سيناپس حاصل كند. پيكرهاي ياخته اي اين نورونها اساساً در بالاي ساقه مغز ومغز مياني قرار گرفته اند. نورونهاي اين انتقال دهندگان عصبي باهم دسته هايي تشكيل داده از دستگاه كناري (ليمبيك)، قشر مخ، هيپوتالاموس، ساقه مغز و نخاع عبور مي كنند. با دنبال كردن راههاي اين معابر پژوهندگان گاهي مي توانندحدسهاي خوبي درباره كنشهاي آنها بزنند. نظريه هاي روان پويايي مطالعات روان شناختي درباره افسردگي با زيگموندفرويد و كارل ابراهام شروع شد. هردو در مقالات جداگانه خود درباره افسردگي، اين اختلال را به عنوان يك واكنش پيچيده نسبت به از دست دادن چيزي توصيف كرده اند(ابراهام، 1968- 1911؛ فرويد، 1957/ 1917). فرويد درمقاله اصلي خود درباره افسردگي، ماتمزدگي و ماليخوليا را به عنوان واكنشهاي طبيعي نسبت به از دست دادن كسي يا چيزي كه مورد عشق (محبت) فرد بوده است، توصيف مي كند. هرچند، برخلاف فرد سوگوار، كسي كه به ماليخوليا مبتلاست، از نوعي تزلزل مفرط احترام به خود و از احساس حقارت خويشتن به مقياس عظيم «رنج مي برد» (فرويد، 1957، ص 246). افسردگي اولين اختلالي بود كه فرويد علت اصلي آن را به جاي تمايلات جنسي، عامل هيجاني ذكر كرده بود. ماليخوليا نامي كه فرويد اختيار كرده، عبارت است از: غمزدگي افراطي اغلب بي ارتباط با محيط و ظاهراً ناموجه. فرويد عقيده داشت كه فرد مبتلا به افسردگي يك وجدان يا فراخود تنبيه كننده قوي دارد. او بر احساس گناه كه وجدان موجب آن مي شود، تأكيد مي ورزد. طبق نظر فرويد دليلي براي اينكه وجدان چنين قوي مي شود، مهار كردن احساسات خشم وپرخاشگري است؛ درغير اين صورت، ممكن است به صورت آسيب رساندن به ديگران بروز كند(فرويد، 1930). چرا بعضي افراد با چنين غمزدگي غير منطقي و افراطي واكنش نشان مي دهند؟ نظريه هاي روان پويايي براحساسات و واكنشهاي ناخودآگاه نسبت به موقعيتهاي جديد كه اساس آنها حوادث قبلي زندگي است تأكيد مي ورزند. اكثر نظم بنديهاي روان پويايي بر محور تاريخچه روابط بين فرد وشخصي كه او در كودكي بيشترين وابستگي را به وي داشته است (معمولاً مادر) دور مي زند. بدين ترتيب، يك علت مهم افسردگي عبارت است از: اختلال در روابط اوليه كودكي. ممكن است علت اين اختلال فقدان واقعي والدين يا يك ترس يا خيالبافي درباره از دست دادن يكي از آنها باشد. چون اضطراب مربوط به آن از لحاظ كيفي رنج آور است، اين فقدان اوليه از آگاهي خارج مي شود. با وجود اين، اضطراب تأثير خود را به جاي مي گذارد و وقوع حادثه اي كه به طور سمبليك (رمزي) داراي اهميت است، منجربه افسردگي واقعي مي شود. اهميت از دست دادن والدين در حيوانات با آزمايشهاي فراوان مورد بررسي قرار گرفته است. در پژوهشهاي هري هارلو تأثيرات جدايي از مادر مورد آزمايش قرار گرفته است (هارلو و سومي، 1947). در ابتدا، خردسال متعارف، از خود هيجان زدگي نشان داد، كه به تدريج به كناره گيري اجتماعي، كندي واكنش به محركها و حركت آرام تغيير يافت. سرانجام نوزاد وضعي به خود گرفت كه عبارت بود از: روي زمين دراز كشيدن و دو دست را دور بدن خود حلقه كردن. اين نوع واكنش گوياي رفتار كسي است كه گرفتار افسردگي شديد شده باشد. همچنين به نظر مي رسد كه جدايي ميمونها از مادرانشان، احتمال ابتلاي آنها را به افسردگي در مواجهه با فشار رواني زياد، افزايش مي دهد. جان بولبي، روان تحليل گر بريتانيائي، يكي از مشهورترين نظريه پردازاني است كه بر اهميت از دست رفتن والدين يا جدايي از آنها در رشد آينده كودك تأكيد ورزيده است. طبق نظر بولبي جدايي كودك از مادر يا اشخاص مهم ديگر در اوايل كودكي، خواه به علت بيماري، مسافرت يا علل ديگر موجب احساس اندوهگيني، خشم و اضطراب هميشگي مي شود كه ممكن است بر روابط هيجاني در زندگي بزرگسالي تأثير بگذارد (بولبي، 1980). پژوهندگان داده هايي تهيه كرده اند كه احتمال ارتباط افسردگي در بزرگسالان را با تجزيه از دست دادن والدين آشكار مي سازد. مثلاً جامعه شناسان معروف جورج براون در يك بررسي با 459 زن كه در لندن زندگي مي كردند، دريافت زناني كه قبل از 11 سالگي مادران خود را از دست داده بودند، بيش از زنان ديگر در معرض خطر ابتلا به افسردگي بوده اند (براون، هاريس و كوپلند، 1977). علاوه بر آن، شديدترين موارد افسردگي در زناني ديده مي شود كه مرگ يكي از افراد خانواده را پيش از رسيدن به 17 سالگي تجربه كرده اند. البته هر كسي از دست دادن والدين را درفرد، به عنوان عاملي كه دقيقاً خطر افسردگي را در سالهاي بعدي زندگي افزايش مي دهد، تلقي نمي كند (كروك و اليوت، 1980)، هرچند اين موضوع به عنوان قسمت مهمي از ديدگاه روان پويايي باقي مي ماند. اين فقدان پدر يا مادر كه بر عزت نفس اثر مي گذارد، ممكن است بيشتر سمبليك باشد تا واقعي. از دست دادن محبت والدين در برابر از دست دادن محبت در اثر مرگ از آن جمله است. از بعضي از نظريه هاي روان پويايي چنين برمي آيد كه ممكن است افسردگي در سالهاي بعدي زندگي به والدين پر توقع مربوط باشد، زيرا آنها از كودك مي خواهند براي جلب محبت آنها، آنچه را كه خود خواهان آنند، انجام دهند. اينگونه والدين گمان مي برند طرد و تنبيه روشي است كه به كودك كمك مي كند تا بچه اي خوب بشود. درنتيجه اين دريغ كردن محبت، ممكن است فرزند الگوي پسر يا دختري خوش رفتار و فروتن را ظاهر سازد، ولي درعين حال به سبب خودداري والدين از ابراز محبت، نسبت به وي احساس خشم نمايد. چنين خشمي، به دليل آنكه كودك مي ترسد به قطع كامل محبت والدينش منتهي شود، آشكار نمي گردد، ولي در عوض، به صورت احساس گناه به درون شخص باز مي گردد. تلاش فرد براي فرو نشاندن اين خشم در ناخودآگاه، مستلزم صرف مقدار زيادي انرژي رواني هم در كودكي وهم در سالهاي بعدي بزرگسالي است و احتمال ظهور افسردگي در بعضي از موقعيتهاي زندگي كنوني وي را فراهم مي سازد. كوششهاي درماني موفق با نظريه روان پويايي عبارت است از: تغيير و اصلاح همخوانيهاي موجود بين افكار واحساسات مراجع. روان درمانگري درازمدت در جهت كشف ريشه هاي ناخودآگاه اختلال خلقي، كه به نظر مي رسد علت آنها تعارضات حل نشده دوران كودكي باشد، به كار مي رود. چون اين مقصد بلند پروازانه بازسازي شخصيت در اكثر موارد ممكن نيست، درمانگري حمايتي كوتاه مدت اغلب براي درمان افسردگي به كار مي رود تا به افراد فرصتي براي تخليه افكار و احساساتشان داده شود و شوق واميد بهبود در آنها پديد آيد. (دادستان، 1380). نظريه يادگيري پيش فرض نظريه هاي يادگيري آن است كه افسردگي و فقدان تقويت به هم مربوط اند. نبود تقويت ممكن است چند علت داشته باشد. پاسخها ممكن است بدين سبب تضعيف شوند كه هيچ تقويتي دريافت نداشته يا حالتي ناخوشايند يا تنبيه كننده به دنبال داشته اند. بسياري از نظريه پردازان، معتقد به ديدگاه يادگيري، به شدت تحت تأثير كارهاي بي.اف.اسكينر در زمينه شرطي شدن عاملي بوده اند. اكثر دانشجويان مبتدي روان شناسي با تغيير رفتار كبوتري كه از طريق دريافت غذا به هنگام نوك زدن به نقطه اي مخصوص در قفس خود يا جعبه اسكينر پاسخشان تقويت يافته است، آشنا هستند.آزمايشها نشان داده اند كه بر رفتارهاي انسان نيز مي توان به همين طريق تأثير گذاشت. انديشه هاي ناشي از كارهاي اسكينر از طريق تأكيد بر تعمل اجتماعي، به ويژه اينكه چگونه رفتار ساير افراد مي تواند به عنوان تقويت عمل نمايد، اصلاح وتعديل شده اند. لوين سوهن و همكاران وي از پيشوايان تحقيق در زمينه افسردگي از ديدگاه يادگيري هستند. آنها به طور كلي چنين تأكيد مي كنند كه پايين بودن مقدار واكنشهاي رفتاري (برون شد رفتار) و احساسات غمگيني يا بدبختي كه با افسردگي همراه مي شود، مربوط است به كمي تقويت مثبت يا زيادي تجربه هاي ناخوشايندو اين وضع ممكن است به يكي از چند دليل مختلف پديد آيد: محيط خود به خود ممكن است مسئله باشد. امكان دارد كه در محيط فرد، عوامل تقويت كننده كم يا تنبيه كننده زياد باشند. شخص ممكن است فاقد مهارتهاي اجتماعي براي جذب تقويت مثبت يا براي تطبيق مؤثر با حوادث تنفرانگيز و ناخوشايند باشد. به سبب بعضي دلايل، درافرادي كه مستعد افسردگي هستند، موارد تقويت كننده كمتر مثبت وموارد تنبيه كننده بيشتر منفي به نظرشان مي رسد تا افراد عادي. اين ممكن است به صورت چرخه اي از كاهش رفتار يا كناره كيري آغاز شود و به تقويت كمتر يا تنبيه بيشتر بينجامد. افراد افسرده حوادث ناخوشايند بيشتري در زندگيشان رخ مي نمايد و تجربه آنان نيز از اين حوادث، ناخوشايندتر از افراد غيرافسرده است (لوين سوهن و تالكينگتن، 1979). اين پاسخ منفي بيشتر، نه فقط از طريق پرسش كردن از افراد براي درجه بندي حوادث ناخوشايند، بلكه از طريق رفتار در موقعيت آزمايشگاهي نيز آشكار شده است. تأثير پذيري خود به خودي گروههاي افسرده وغيرافسرده از طريق تحريكات بيزاري انگيز به صورت ضربه هاي الكتريكي خفيف مقايسه گرديده است (لوين سوهن و ديگران، 1973). گروه افسرده بيشتر از گروه غير افسرده به محركهاي بيزاري انگيز، به صورت واكنشهاي پوستي بالاتر، پاسخ مي دادند. اين تأثير پذيري بيشتر ممكن است به طور مستدل موجب شودكه يك فرد افسرده بيش از يك فرد عادي به كناره گيري از اوضاعي كه آن را ناخوشايند مي يابد، تمايل داشته باشد. اين كناره گيري شانس فرد افسرده را براي تقويت نيز ممكن است كاهش دهد. اهميت اين موضوع، يعني رابطه بين تقويتهاي مثبت و ميزان افسردگي توسط لوين سوهن و ليبت (1972) بررسي و آشكار شده است كه هرقدر تقويتهاي مثبت بيشتر باشد افسردگي كمتر است. لوين سوهن باور دارد كه هرگاه شخص افسرده باشد، اين افسردگي به دليل آنكه ساير افراد همنشيني با فرد افسرده را ناخوشايند مي يابند ادامه مي يابد. هنگامي كه آشنايان، درحد امكان از فرد افسرده اجتناب مي ورزند، نه تنها ميزان تقويت فرد كاهش بيشتري مي يابد، بلكه موجب تشديد افسردگي وي مي شوند (لوين سوهن و اركوناد، 1981). تأثيرات منفي كه افراد افسرده بر ديگران مي گذارند، در آزمايش زيركانه اي توسط كوين (1976) آشكار گرديده است. كوين از 45 شخص غيرافسرده خواست تا با يك بيمار افسرده، يك فرد غيرافسرده و يك فرد بهنجار به منظور كنترل، گفتگوي تلفني داشته باشند. به تمام افراد مورد آزمايش گفته شده بود كه اين موضوع براي بررسي جريان آشنايي است. پس از اين گفتگوهاي تلفني، شركت كنندگان به پرسشنامه هايي درباره خلق خود، ادراكهاي خود از ساير افراد و تمايلات خويش به تماس مجدد با آن افراد پر كردند. مقايسه پاسخهاي كساني كه با بيماران غير افسرده يا اعضاي گروه كنترل گفتگو كرده بودند وكساني كه به بيماران افسرده گفتگو كرده بودند، آشكار ساخت كه افراد گروه دوم به طور معني دار، خود را بيشتر افسرده، دلواپس، و كينه توز توصيف نمودند. همچنين كساني كه با اعضاي گروه افسرده تماس گرفته بودند، كمتر از افراد دو گروه ديگر تمايل به ديدن مكالمه كنندگان يا تماس مجدد با آنها داشتند. وقتي كه از مكالمه كنندگان خواسته شد تا افرادي را كه با آنها مكالمه كرده اند، توصيف كنند، مقايسه اين توصيفها نشان داد كه در ادراك اين افراد، بيماران افسرده به عنوان كساني كه كمتر از افراد دو گروه ديگر خود مثبت نگر هستند، معرفي شدند. وقتي كه افراد افسرده خود را در حالتهاي فشارآور رواني مي يابند، تمايل دارند كه از راه درنگ (جستجوي اطلاعات بيشتر پيش از اقدام به هر عملي) ونيز از طريق كوشش براي كسب حمايت هيجاني از ديگران، از پس آن برآيند(كوين، 1982، كوين و ديگران، 1981). خواهان حمايت افراطي بودن، ممكن است موجب شودكه ديگران احساس ناراحتي وگناه كنند(چنانكه آزمايش كوين نشان مي دهد) و بكوشند تا از تماس با افراد افسرده اجتناب ورزند. اين پاسخ اجتماعي ممكن است به نوبه خود، در ذهن افراد افسرده نسبت به صداقت ديگران ترديد پديد آورد و دليلي باشد براينكه گرچه افراد افسرده بيش از ديگران براي كسب حمايت مي كوشند، ولي خود را به عنوان كساني كه كمتر از حمايت ديگران بهره مندند، درك نمايند. افراد افسرده ممكن است با استفاده از رفتار وابسته شديد براي برقراري ارتباط كوشش نمايند و نيز امكان دارد براي جلب همدردي و مهرباني ديگران به شكوه هاي پياپي مبادرت ورزند. گرچه ممكن است شخصي كه به دنبال دريافت اين نوع رفتار است در آغاز به بايستگي پاسخ بدهد، ولي پس از مدتي ممكن است از آن وضع احساس آزردگي يا ناكامي بكند. حتي اگر معاشران شخص افسرده حمايت خود را ادامه داده، سخنان اطمينان بخش بر زبان آورند، باز امكان دارد كه احساس ناكامي و آزردگي آنان با ظرافت به صورت رفتارهاي غيركلامي يا به راههاي ديگر ابراز شود. (محمدي، 1382). اگر خشم وناكامي از اين قشم آشكار نشود، پيامهاي آميخته با همدردي كه با لحن منفي داده مي شود، ممكن است موجب آشفتگي شخص افسرده شود، به طوري كه رفتارهاي ناخوشايند، به جاي آنكه حذف شود، پايدار بمانند(كوتز و ورتمن، 19809. سرانجام يك دور باطل آغاز مي شود كه در آن نشانه هاي مرضي وناكامي فزاينده اي به طور آشكار ايجاد شده، بي اطميناني هايي پديد مي آيد؛ به طوري كه اطرافيان شخص افسرده شروع به گفتن چيزهايي از قبيل :« شما اگر گوش كنيد مي توانيد بهبود يابيد، هيچ كس مجبور نيست آنگونه عمل كند» مي كنند. البته اين موضوع موجب مي شود كه وضع موجود بدتر شود. وجود اينگونه احساسات، خواه آشكار خواه پنهان، احتمالاً يكي از دلايلي است كه چرا اشخاص تمايل دارند از مصاحبت با افراد افسرده اجتناب ورزند. به همين دليل ممكن است كه آموزش مهارتهاي اجتماعي به افراد افسرده بتواند يك اقدام درماني كارساز باشد (محمدي، 1382). درمان افسردگي از نقطه نظر يادگيري لوين سوهن و همكارانش، نخست كوشش مي كنند كه تأثير متقابل ومشخص بين فرد و محيط ورويدادهاي مرتبط با افسردگي را به دقت تعيين نمايند. يك گام در اين راه عبارت است از: مشاهده شخص در خانواده، به عنوان قسمتي از ارزيابي اوليه (لوين سوهن و اكوناد، 1981). اين كار چند مقصود را عملي مي كند. يكي آنكه مراجع را نسبت به اين انديشه آگاه مي سازد كه افسردگي به تأثير متقابل شخص با ديگران ومحيط ربط دارد، ديگر آنكه به درمانگر يك راه سودمند و بالنسبه خالي از تعصب از نحوه كسب اطلاع درباره رفتار مراجع وكسان ديگري كه دور و برش هستند، نشان مي دهد. ابزارهاي ديگري كه در درمان برپايه يادگيري اجتماعي مورد استفاده واقع مي شود، عبارت است از: فهرستي از رويدادهاي ناخوشايند و خوشايند. مراجع از طريق علامت زدن اين فهرست معين مي سازد كه هر رويداد چند بار در زندگي اش پيش آمده وتا چه اندازه وقوع آن حادثه يا احتمال وقوعش براي وي خوشايند يا ناخوشايند بوده است. اين فهرست حوادث چنان ساخته شده است كه آن را بتوان همه روزه به كار برد. علاوه بر آن، مراجع خلق و خوي خود را هر روز رتبه بندي مي كند. اين موضوع هم به مراجع وهم به درمانگر اجازه مي دهد تا از رابطه بين خلق و خوي و رويدادها آگاه شوند. خلاصه اي از اين علامت زدنهاي روزانه توسط يك مراجع، در نمودار 1 نشان داده شده است. علاوه براين، علامت زدنهاي روزانه، يك برنامه درمانگري مخصوص تهيه شده است كه عبارت است از: تعليم مهارتهايي كه درارزيابي اوليه آشكار شده كه مراجع فاقد آنهاست. اين برنامه درمانگري مي تواند شامل مواردي از قبيل: آموزش ابراز وجود، كارساز بودن در وظايف پدري و مادري، گذراندن وقت و آموزش آرامش عضلاني باشد. ====================== نظريه شناختي احتمالاً بانفوذترين نظريه هاي روان شناختي كه امروزه درباره افسردگي وجود دارد، نظرگاه شناختي است. اساس اين نظريه ها اين انديشه است كه يك تجربه معين ممكن است روي دو فرد تأثير بسيار متفاوتي بگذارد. قسمتي از اين تفاوت امكان دارد به دليل روش متفاوت تفكر آنها درباره آن حادثه و حدود شناخت آنها نسبت به آن باشد. يك شخص كه به پيش رفت مورد انتظار خود نائل نمي گردد، ممكن است فكر كند كه «من شخص بي فايده اي هستم، هركسي مرا ضعيف مي پندارد، اگر چنين نبود، من براي اين شغل انتخاب مي شدم» شخص ديگر در همين وضع ممكن است فكر كند « آقاي (R) بدين دليل براي شغلي كه من خواستار آن بودم، انتخاب شد كه تجربه بيشتري در مذاكره و گفتگو داشت. من مي دانم كه مي توانستم آن كار را انجام دهم، ولي صلاحيتهاي من در نامه تا آن حد جالب نبود» واكنشهاي فرد اول، پاسخ متعارف كسي است كه ممكن است به افسردگي گرفتار شود. خصيصه اين نوع تفكر، زياده روي در تعميم است ويكي از خصايصي است كه آرون بك در تفكر افراد افسرده يافته است. نظريه شناختي بك درباره افسردگي در تحول روشهاي درماني مؤثر بوده پژوهشهاي زيادي را موجب شده است. (جلالي، 1379). نظريه شناختي بك درباره افسردگي آرون بك معتقد است كه افراد افسرده بدين دليل افسرده اند كه در نحوه فكر كردنشان خطا مي كنند يا به راه مبالغه مي روند. شخص افسرده نظري منفي درباره خود، دنيا وآينده اش دارد. طبق نظر بك اين شناختهاي منفي و نه ساير چيزهاي پيرامون شخص، علت افسردگي است. ممكن است براي يك حمله افسردگي حوادث بروني عامل تشديد كننده اي باشند، ولي حتي درآن صورت نيز آنچه شخص درباره آن حادثه فكر مي كند و به آن حادثه به خودي خود، مي تواند عامل ايجادكننده افسردگي باشد (بك، 1967؛ بك وديگران، 1978). جدول 4 فهرست برخي از تغييراتي را كه به هنگام بروز افسردگي، روي مي دهند، نشان مي دهد. چرا اين تغييرات پديد مي آيد؟ شخص افسرده خود را به عنوان يك «بازنده»، يك «نامناسب» مي بيند و همواره تصور مي كندكه كمترين مقدار چيزي را به دست آورده و شايستگي بهتر از آن را ندارد. عقيده بك اين است كه احساس بازنده بودن كه اغلب نتيجه هدفها وتوقعات بلند غير منطقي است، عامل اصلي محسوب مي شود. شخص افسرده ضرر وزيان را يا بد تعبير مي كند يا در آن به مبالغه رو مي آورد، يا معاني بيش از حد تعميم يافته براي آن قائل مي شود. شخص مستعد افسردگي نه تنها در تعميم زياده روي مي كند، بلكه تمايل به بزرگ جلوه دادن گناهان شخصي و كوچك شمردن صفات شخصي دارد. مسئله ديگر برچسب زدن (نام گذاري كردن) نادرست است. شخص افسرده يك موقعيت را بد مي نامد؛ آنگاه فقط به اين نام گذاري تحريف يافته پاسخ مي دهد نه به موقعيت واقعي آن. (جلالي، 1379). اسناد (نسبت دادن) و بي پناهي در افسردگي عامل شناختي ديگر، به نسبتهايي است كه شخص به يك رويداد مي دهد. نسبت دادن اصطلاحي است كه روان شناسان اجتماعي آن را به كار مي برند ومربوط است به عللي كه شخص براي حوادثي كه به وقوع مي پيوندد، تعيين مي كند. روي آورد شناختي بك متضمن اين پيش بيني است كه نسبت دادنهاي افراد افسرده صورت شخصي دارند، يعني وقتي كه چيز بدي اتفاق بيفتد، آنان خود را سرزنش مي كنند و وقتي كه چيز خوبي رخ مي دهد، معمولاً آن را به حسن تصادف نسبت مي دهند. در حالي كه اكثر افراد مسئوليت خير و نيك را در زندگي مي پذيرند و هنگامي كه امور رفع و رجوع شوند، معمولاً آن را به نامساعد بودن يك موقعيت خاص نسبت مي دهند. طبق گزارش بك و كواكز (1978) زني كه داستان كوتاهي نوشته وبراي انتشار پذيرفته شده بود، به هيچ وجه خوشحال نبود. او اين پذيرش را به حسن تصادف محض نسبت مي داد. از طرف ديگر، وقتي كه يكي از مقالاتش مورد قبول واقع نشد، (يك حادثه منفي)، پريشان خاطر بود، زيرا فكر مي كرد كه اين عدم قبول به نحو بدي به وي مربوط مي شود. انديشه ديگري كه در «نسبت دادن» نقشي به عهده دارد، بي پناهي است. چنين استدلال كرده اند كه افراد افسرده در كار تسلط بر محيط، احساس بي پناهي مي كنند. آنان تصور مي كنند كه هر كوششي بكنند، كارهاي آنان در چگونگي گردش امور تأثيري نخواهد داشت. ممكن است اين افراد به سبب پيشامد موقعيتي معين در گذشته، بي پناهي را آموخته باشند. براي اولين بار مارتين سليگمن انديشه بي پناهي را انتشار داد (1974 و 1975). اكثر سگها مي آموزند كه از ضربه هاي الكتريكي خيلي سريع اجتناب ورزند. ولي سليگمن دريافت كه سگهايي كه نمي توانستند از ضربه هاي الكتريكي كه به آنها وارد مي شد بگريزند، در آزمايشهاي بعدي در مواجه شدن با اين ضربه ها، هيچ گاه اجتناب از آنها را حتي اگر ممكن بود نياموختند. براساس نظريه بي پناهي، دست كم نوعي افسردگي هنگامي حاصل مي شود كه شخص باور داشته باشد براي وي تسلط بر مسير رويدادهاي مهم زندگي ناممكن است. مثلاً دريك بررسي سه چهارم معلمان مدارس لوس آنجلس سطوح فشار رواني بر شخص خودشان را ملايم توصيف نمودند و 20 درصد اظهار داشتند كه سطوح فشار رواني وارد بر آنها تحمل ناپذير است (همن و دمايو، 1982). پانزده نفر از هفتاد و پنج نفر معلم، به نشانه هاي مرضي، بدان صورت كه در افراد افسرده در رواندرمانگري ملاحظه مي شود، در گزارشهاي خود اشاره نمودند وآنها را شديد خواندند. با وجود اين، معلمان مورد بحث ناشايستگي شخصي را به عنوان عامل فشار رواني خود توصيف نكردند. برعكس، آنها موقعيت را به صورتي مي ديدند كه درآن تسلط بر محيط نه براي آنها ممكن بود ونه براي ساير معلمان. بي پناهي آموخته شده اوليه نظريه بي پناهي آموخته شده اوليه تأثير زيادي بر پژوهشهاي روان شناختي داشته و مانند اكثر نظريه ها معلوم گرديده است كه نمي تواند تمام نتايج تجربي را تبيين نمايد (ميلر و نورمن، 1979). سليگمن و همكارانش باتوجه به يافته هاي تجربي خود در نظريه بي پناهي آموخته شده كه براي اولين بار بنا نهاده بودند، تجديد نظر كردند. نظريه تجديد نظر شده بي پناهي، بر اهميت نسبت دادنهايي كه افراد دريك موقعيت به منظور تعيين احتمال گرفتار شدن به افسردگي به كار مي برند، تأكيد مي ورزد (ابرامسن و ديگران، 1978). براساس نظريه تجديد نظر شده بي پناهي، افسردگي به احتمال زياد هنگامي رخ مي نمايد كه افراد صفتهاي منفي را به عنوان حاصل تجربه موقعيتهايي كه در آن احساس بي پناهي كرده اند، به خود نسبت مي دهند. دراين احساسهاي بي پناهي، سه وجه وجود دارد: اولين وجه، آن است كه آيا شخص مسئله را امري دروني تلقي مي كند يا امري بيروني. احتمال زيادي وجود دارد كه اگر شخص موقعيت را به ناتواني شخصي خود در تسلط بر پديده هاي امور نسبت دهد، افسرده شود يا تصوير ذهني پاييني از خود داشته باشد. چنين كسي خود را به عنوان تنها فردي مي بيند كه نمي تواند از پس مسائل برآيد. اين موضوع كاملاً با اينكه شخص احساس كند هر شخص ديگر نيز درآن موقعيت، حال و روز سختي خواهد داشت، فرق دارد. دومين وجه با پيوستار كلي مخصوص ربط دارد. اگر شخص معتقد باشد كه آنچه رخ مي نمايد، دليل بي پناهي كلي اوست، احتمال زيادي وجود دارد كه آن شخص به افسردگي دچار شود واين احتمال براي او بيش از شخص ديگري است كه خود را فقط در يك موقعيت خاص بي پناه مي بيند. سومين وجه مربوط است به اينكه آيا يك موقعيت معين به ديده موقعيتي پايدار (مزمن) نگريسته مي شود يا موقعيتي ناپايدار (حاد). كساني كه بي پناهي آنها سالها ادامه داشته باشد، به احتمال زياد بيش از كساني افسرده خواهند بود كه فكر مي كنند آن موقعيت زمان كوتاهي دوام خواهد داشت. (محمدي، 1382). منابع و مآخذ: حسين آزاد،1380، آسيب شناسي رواني(1)، انتشارات بعثت، تهران حسين آزاد،1380، آسيب شناسي رواني(2)، انتشارات بعثت، تهران پريرح داددستان، 1382 ، روان شناسي مرضي (1)،انتشارات نور، تهران پريرح داددستان، 1382 ، روان شناسي مرضي (2)،انتشارات نور، تهران علي دلاور، 1379، روش تحقيق در علوم تربيتي، انتشارات رشد، تهران علي دلاور، 1380، آمار استنباطي، انتشارات رشد، تهران هدايت ا.. ستوده، 1381، روان شناسي اجتماعي، انتشارات البرز، تهران سيداحمد جلالي،1379،روان تحليل گري در رابطه پرخاشگري،انتشارات ني،تهران حمزه گنجي، 1380، روان شناسي رشد، انتشارات رشد، تهران 10- احمد معيني، 1379، روان شناسي شخصيت، انتشارات ني، تهران

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته