مبانی نظری وپیشینه تحقیق تعارضات زناشویی، اعتماد به نفس، پرخاشگری و سلامت روان

مبانی نظری وپیشینه تحقیق تعارضات زناشویی، اعتماد به نفس، پرخاشگری و سلامت روان (docx) 84 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 84 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

فصل دوم مبانی نظری و پیشینه تحقیقاتی 25577803916680002-1- مقدمه در این فصل نخست مبانی نظری تحقیق، یعنی دیدگاه ها و تعاریف ارائه شده در خصوص کشمکش های والدین، اعتماد به نفس، پرخاشگری و سلامت روان فرزندان مورد بررسی قرار خواهد گرفت و سپس تحقیقات پیشین که در خصوص تعارضات و کشمکش های والدین بر سازگاری فرزندان صورت گرفته اند، بر اساس توجهی که به موضوعات مربوط به تعارضات خانواده داشته اند مورد بحث قرار می گیرند. در آخر از مباحث بیان شده نتیجه گیری به عمل خواهد آمد. 2-2- مبانی نظری سازه های پژوهش در این قسمت مجموعه نظریه ها و دیدگاه ها در باب مفاهیم تعارضات زناشویی، اعتماد به نفس، پرخاشگری و سلامت روان مطرح می شود. 2-2-1- تعارضات زناشویی تعارض عبارت است از عدم توافق و مخالفت دو فرد با يكديگر، ناسازگاري و نظرات و اهداف و رفتاري كه در جهت مخالفت با ديگري صورت مي‌گيرد و همچنين ستيزه‌اي بين افراد در اثر منافع ناهمسو و اختلاف اهداف و ادراكات مختلف به وجود می آید (رابينز، 1998، كبيري، 1384). کنش و واکنش دو فرد که قادر نیستند منظورخود را تفهیم نمایند، تعارض یا تنازع نامیده می‏شود (وایل، 2004). وجود تعارض زناشویی ناشی از واکنش نسبت به تفاوت های فردی است و گاهی اوقات، آن قدر شدت می یابد که احساس خشم، خشونت، کینه، نفرت، حسادت و سوء رفتار کلامی و فیزیکی در روابط زوجین حاکم می شود و به شکل حالات تخریب گر و ویران گر بروز می کند (یونگ و لانگ، 1998). از دیدگاه كاهن (1996) و به نقل از ماركمن (1998) هرجا عدم توافق، تفاوت يا ناسازگاري بين همسران وجود داشته باشد تعارض به وجود مي‌آيد. فاورز و السون (1997) نيز زوجين متعارض را ناراضي از عادات و شخصيت همسر و داراي مشكل ارتباطي در حوزه‌هاي گوناگون مي‌دانند .از نظر گلاسر (2000؛ به نقل از قربانی، 1384) تعارض زناشویی ناشی از ناهماهنگی زن و شوهر در نوع نیازها و روش ارضای آن، خود محوری، اختلاف در خواسته ها، طرحواره های رفتاری و رفتار غیر مسؤولانه نسبت به ارتباطات زناشویی و ازدواج است (شارف، 1996، گلاسر، 2000، فرحبخش، 1383). در ارتباط بين افراد، تعارض وقتي بروز مي‌كند كه فرد بين اهداف، نيازها، يا اميال شخصي خودش و اهداف، نيازها و اميال شخصي طرف مقابلش ناهمسازي و ناهمخواني مي‌بيند (پريوت و روبين ، 1997؛ به نقل از وانگ ، 2006). از دیدگاه سکستون (1996؛ قربانی، 1384) تعارض هنگامی رخ می دهد که چیزی، رضایت را برای شخص فراهم کرده، در حالی که همان چیز، برای دیگری محرومیت را به دنبال آورد. رایس (2003)، دو نوع تعارض در روابط زناشویی مطرح می کند: تعارض سازنده و تعارض مخرب. در تعارض سازنده تمرکز بر حل مسأله بوده و در آن نزدیکی، احترام مثبت و اعتماد به یکدیگر وجود دارد و هیجان منفی کمتری بین زوجین وجود دارد. در تعارض مخرب زوجین، " خود " همدیگر را به جای مسأله مورد حمله قرار می دهند. در این تعارض از طریق سرزنش و انتقاد، هر یک سعی دارند دیگری را تحت نفوذ خود درآورده و اظهار نظرهای بسیار منفی علیه یکدیگر به کار می برند که در این حالت ارتباط درستی بین آن ها برقرار نمی شود. در این نوع ارتباط بحث و مجادله های بیهوده و مخرب، بی اعتمادی، بی احترامی، توهین، خصومت، دشمنی و دشنام مشاهده می گردد. بنابراین می توان گفت تعارض زناشویی عبارت است از نوعی ارتباط زناشویی که در آن رفتار های خصومت آمیز مثل توهین، سرزنش، انتقاد و حمله فیزیکی وجود دارد و زوجین در آن نسبت به یکدیگر احساس کینه، نفرت و خشم داشته و هر یک عقیده دارند که "همسرش انسان نامطلوب و ناسازگاری است که موجب رنجش و عذاب او می گردد" (فرحبخش، 1383). از لحاظ روانی، اکثر افراد وجود تعارض در روابط زناشویی را بی نهایت تنش زا تجربه می کنند (هالفورد، 2001). پژوهش ها نشان مي‌دهد زوجين متعارض كمترين ميزان رضايت ‌مندي از ازدواج و بيشترين احتمال طلاق را نشان مي‌دهند (فاورز و السون، 1997). تعارض زناشویی با پدیده خشونت نیز مرتبط است. خشونت فیزیکی در بین حدود 30 درصد از زوجین در ایالات متحده اتفاق می افتد و منجر به صدمات جسمی در 10 درصد از زوجین می شود (فینچام، 2003). بطور کلی تعارض در هر رابطه نزدیکی، اجتناب ناپذیر است. بعضی از زوجین تعارض خود را به شکل باز و مستقیم و بعضی دیگر تعارض شان را انکار و سرکوب می کنند و به شکل پنهانی بروز می دهند. تعارض به طور طبيعي در تمام زمينه‌هاي شغلي، تحصيلي، خانوادگي، ازدواج و در سطح فردي و جمعي روي مي‌دهد. روابط خانوادگي فشرده‌ترين موقعيت براي تعارضات بين فردي است. روابط عاطفي و عاشقانه زمينه را براي محک زدن جدي مهارتهاي آموخته شده براي زندگي مهيا مي‌کنند. به طورکلي، طراوت و سلامت خانواده تا اندازه‌اي به ميزان تعارض در خانواده و نوع تعارضي که تجربه مي‌کنند، بستگي دارد. تعارض مي تواند به رشد رابطه كمك كند و يا به آن آسيب برساند، اين امر بسته به اين است كه تعارض چگونه حل و فصل شود. تعارض بين اعضاي خانواده به وحدت و يگانگي آن خانواده لطمه مي زند. شدت تعارض موجب بروز نفاق، پرخاشگري و ستيزه جويي و سرانجام اضمحلال و زوال خانواده مي گردد، تعارضات در خانواده اغلب منجر به استرس مي‌شود، مي‌تواند پيش بيني كننده شروع افسردگي، اضطراب و بسياري از بيماريهاي جسمي و رواني باشد (اورهوسلر و آدامز، 1997). 2-2-1-3- عوامل تعارض رفتار فردی: خصوصیات رفتاری، اخلاقی و نظام های ارزشی افراد. عواملی ازقبیل تحصیلات، سابقه کار، تجربه و آموزش، هر فرد را به صورت یک شخصیت یا مجموعه ای خاص از دیگران جدا می کند. عدم درک این خصوصیات ازسوی دیگران میتواند موجب کشمکش و بروز تعارض شود. ساختاری: عدم توافق بر روی ساختارها، اهداف، معیارهای عملکرد، شیوه های تصمیم گیری، قوانین ومقررات و غیره. ارتباطی: عدم درک پیام، پیچیدگی معانی پیامها، اختلاف در مجاری ارتباطی (دهقان، 1380). 2-2-1-4- زمینه های تعارضات زناشویی در بررسی تحقیقات به عمل آمده عوامل گوناگونی به عنوان عامل زمینه ساز بروز مشکلات زناشویی به چشم می خورند که به طور اجمال عبارتند از: تعداد زیاد فرزندان و یا نداشتن فرزند، ازدواج در سنین پایین، عدم تمکین زن و ندادن نفقه توسط شوهر، تفاوت سنی زیاد زن و شوهر، اختلاف طبقاتی و تحرک طبقاتی (مثبت و منفی)، زندانی شدن شوهر، فقر و مشکلات اقتصادی، فرزندان ازدواج قبلی، ناآشنایی یا کوتاه بودن مدت آشنایی با همسرقبل از ازدواج، ازدواج اجباری، عدم تفاهم درگذراندن اوقات فراغت، روابط نامشروع، بدبینی به همسر و عدم صداقت قبل و بعد از ازدواج، اعتیاد شوهر، بدرفتاری زن یا شوهر، بیماری یکی از زوجین، روابط با خويشاوندان، تقسيم كارهاي خانه و بچه داري، ارتباط روراستي (بخصوص در مورد احساسات منفي)، محل سكونت، دلبستگي غير جنسي طرفين به شخص ديگر، انتخاب نوع تفريحات، مقدار زمان صرف شده با يكديگر، قدرت و كنترل بر تصميم گيري هاي خانوادگي، شيوه انجام مراسم مذهبي (دهقان، 1380). كانون خانواده كه بر اثر تعارض و جدال بين پدر و مادر آشفته است آثاري در دوران كودكي مي گذارد، كه چند سال بعد به صورت عصيان جواني و سركشي از مقررات اجتماعي بروز مي كند (سليمانيان، 1383). بررسي تبهكاري كودكان تأييد كرده است كه نفاق و ستيزه جويي ميان والدين در بروز آن نقش عمده اي دارد. نه فقط ستيزه جويي، نفاق و رفتار خشونت آميز، مفاسد خطرناكي براي كودك و جامعه به بار مي آورد، بلكه خونسردي والدين و كانون سرد و بي فروغ و خالي از محبت و مهر و نوازش آنان نيز پيامد شومي در بر خواهد داشت (برايكر و كلي، 1999). 2-2-1-5- نظریه های مربوط به مواجهه با خشونت بین والدین 2-2-1-5-1- نظریه فشار روانی بعد از ضربه روسمن و هو (2000)، توضیح می دهند مشاهده خشونت بین والدین یک واقعه ضربه زننده برای کودک می باشند، کودکی که در خانواده واجد خشونت رشد و پرورش می یابد، بمانند این است که در "نوعی منطقه جنگی" زندگی می کند. گاهی اوقات وقوع حمله بین والدین را می تواند پیش بینی کند اما گاهی اوقات نزاع به صورت غیر منتظره شروع می شود. این وضعیت باعث می شود که فرزندان احساس درماندگی و ترس داشته باشند (برنهارد، شلی، 2004). اختلال فشار روانی بعد از ضربه دارای چهار عامل ملاک می باشد: عامل الف : مواجهه با واقعه ضربه زننده، کودک با حوادث تهدید کننده مواجهه می شود. عامل ب : تجربه مجدد علائم و آثار تجدید خاطرات و تفکرات ناخوانده که اغلب شب هنگام در شب زنده داری ها رخ می دهد، ازاین رو کودک دچار کابوس های شبانه و خوابهای نامنظم می شود. عامل ج : علائم اجتناب؛ کودک ممکن است از افکار، احساسات، و نیز مکان ها و کارهایی که یادآور واقعه هستند اجتناب نماید. عامل د : بیش برانگیختگی؛ این عامل به پیامد های روانی مواجهه مربوط است، از جمله خواب آشفته، مشکلات تمرکز، کج خلقی، انفجار عصبانیت، وحشت زدگی و بیش حساسی. کریج (1999)، جهت بیان علائم اختلال فشار روانی پس از ضربه در دوران کودکی و نوجوانی، به تفاوت های رشدی توجه می کند. موقع ارزیابی تأثیرات ضربه روانی بر کودکان لازم است چندین بعد در نظر گرفته شود. این ابعاد ویژگی های فردی کودک، ماهیت اتفاق ضربه زننده و محیط اجتماعی کودک هستند که این مراحل با هم ارتباط متقابل دارند و هر کدام می تواند منبع خطر یا منبع حمایت باشند (برنهارد، شلی، 2004). دو نوع ضربه وجود دارد: نوعI غیر منتظره و ناگهانی است و خارج از خانواده رخ می دهد، مثل وقوع تصادف یا بلایای طبیعی. از علائم آن بیش برانگیختگی، اجتناب و دوری می باشد. نوع II مواجهه با وقایع مکرر و مزمن و طولانی مدت است. خاطرات این اتفاقات به نظر محو و نامشخص می شوند. این نوع معمولاً به دنبال فشار هایی چون خشونت های خانگی که در خفا و سکوت رخ می دهد، به وجود می آید (برنهارد، شلی،2004: 27). 2-2-1-5-2- فرضیه ایمنی هیجانی فرضیه ناامنی هیجانی مبتنی بر دلبستگی برای تشریح اثرات مواجهه با خشونت خانگی در دوران کودکی و نیز برای تشریح پاسخ و واکنش کودک به مشاجره و دعوای بزرگسالان به کار می رود. وقتی خشونت مشاهده می شود، پیوند والد با کودک و دلبستگی کودک به والد سست می شود. اگر چه واکنش کودکان فرق می کند، اما آنها برای ایجاد یا کسب مجدد حس امنیت هیجانی تلاش می کنند و این حس را با ایجاد دلبستگی با مراقبانشان ایجاد یا کسب می کنند. همچنین جهت ایجاد دوباره حس ایمنی هیجانی واکنش های دفاعی دیگری در کودکان شاهد خشونت بروز می کند (برنهارد، شلی، 2004). سبک های دلبستگی در سه نوع تقسیم بندی شده اند و سبک های ارتباط عاطفی جوانان نیز انعکاسی از روابط دلبستگی آنها با والدینشان است. هر دو والد در تعیین سبک های طولانی مدت حائز اهمیت و تأثیر گذارند. والدین گروه های اجتنابی غالباً مطالبه کننده، بی ادب/ بی آبرو، سرد، انتقادی و پدرانی زورگو و بی توجه می باشند. از آنجا که مشاهده خشونت واکنش های احساسی و روانی را در بر می گیرد، کودک نیاز مبرم به کاهش تأثیر ضربه دارد، اما به نظر می رسد به خاطر سبک دلبستگی غیر ایمن نمی تواند با والدین راحت باشد (برنهارد، شلی، 2004). 2-2-1-5-3- نظریه روابط شیء ارتباط بین فرد و اشیاء در زندگانی افراد اصل سازنده و مهمی است. روابط شیئی در واقع نمایش های احساسی از خود و دیگران است. دیگران همان شیئی هستند که کودک با آنها نسبتی دارد. کودک در طول مرحله دلبستگی سخت گیج است که چه چیز خود و چه چیز شیء است، به این دلیل که آنها شیء را چیزی جدای از خود نمی دانند. بعد از این مرحله، مرحله تفکیک است که طی آن کودک سعی می کند از شیء دلبستگی اش جدا شود، در این مرحله تمایز و تفکیک اساسی کودک از والدین رخ می دهد. معمولاً بعد از این مرحله، مرحله یکپارچگی و ائتلاف هست که نمایش های خود و شیء در ارتباط با هم قرار می گیرند به عبارت دیگر آنها جدا ولی در ارتباط با هم هستند. در این مرحله است که کودک یاد می گیرد بدون ترس در خصوص از دست دادن استقلال با دیگران رابطه داشته باشد. کودک تجسم نقش هایی را که بد تلقی می شوند جدا می سازد. او وقتی تجسم بد از شیء مانند مادر یا پدر خشمگین را به منظور کاهش حس تهدید جدا می کند، در واقع این کار را برای کم کردن ترس و وحشت از والدین انجام می دهد. کودک نمی تواند نمایش های خوب و بد خود و مراقبت را با هم یکپارچه سازد. از این رو برای حفظ شیء مثبت در مقابل نیروی مخرب شیء بد باید نمایش های خوب را از بد جدا سازد. به عنوان مثال وقتی کودکی با خشونت والدین مواجه می شوند، باید به منظور حفظ سیمای آنها (والدین) بخش ضربه زنندة نمایش والدین، مثلاً خشم والدین را از جنبه های بی خطرتر و خصومت مثبت همچون پرورش و تربیت گری آنها جدا سازد (برنهارد، شلی، 2004). 2-2-1-5-4- فرضیه قطع خانوادگی این مدل که اولین بار از سوی جف، ولف و ویلسون (1990)، مطرح شد ارتباط بین وقایع منفی و مهم خانوادگی همچون همسرآزاری و مشکلات رشدی فرزندان را بیان می کند. طبق این نظریه چون درک کودک از ریشه ها و منشاء خود طی تجارب اولیه کودک با خانواده (خشونت بین والدین) کارکرد روانی - اجتماعی او را از هم گسیخته، منجر به بدسازگاری اجتماعی و روانی می گردد. این نظریه که مشکلات سازگاری فرزندان مواجهه یافته با خشونت را بیان می کند، مبتنی است بر تلاش کودک جهت مقابله با موقعیت تهدید کننده و ناگهانی و موقعیتی که موجب تغییرات گسترده در زندگی آنها می شود. فرزندان مواجهه یافته با خشونت خانگی باید راهی برای مقابله با خطرات و تهدید های آنی خشونت بیابند و با اشکال مختلف مشاجره ها و خشونت ها همچون تغییرات ایجاد شده در اثر بخشی تربیت فرزندان و آشفتگی زیاد بین اعضاء خانواده برخورد نمایند. طبق این نظریه، خشونت خانگی به دو طریق بر کودکان تأثیر می گذارد: اولاً فرزندان به خاطر مواجهه با حالت رفتاری بد و منحرف والدین مستقیماً تحت تأثیر قرار می گیرند به ویژه خشم بین والدین با بر آشفتن و تهدید حس امنیت فرزند، او را تحت تأثیر قرار می دهند. از دیگر اثرات خشونت، رفتار تهاجمی فرزند می باشد. در ثانی، این نظریه به تأثیرات غیر مستقیم تربیت گسیخته و مدیریت نامؤثر و ناسازگار خانواده و فرزند توجه می کند و ارتباط بین همسرآزاری، فشار روانی مادران و نحوه کنار آمدن او، فشار روانی و نحوه مدارای فرزندان را بررسی می کند (برنهارد، شلی، 2004). در زمینه تأثیرات مخرب تعارض پژوهش هایی صورت گرفته است که حاکی از آن بوده است که وجود تعارضات زناشویی بر بهداشت روانی، جسمی و خانوادگی تأثیر گذار است. بچه هایی که شاهد خشونت بین والدین بوده اند، به طور چشمگیر مضطرب تر از کسانی می باشند که روابط رضایت بخش پدر و مادر را دیده اند (اللهوردیان عیدی، 1384). خشونت و بی توجهی والدین علاوه بر تأثیر بر تعاملات اجتماعی فرزندان، در بروز مشکلات روانی و عاطفی نیز تأثیر می گذارد (باقرپور کماچالی، 1384). تحقیقات دیگر، رابطه تعارضات زناشویی را با اختلالات خوردن و بیماری های خاص مثل سرطان و بیماری های قلبی اثبات کرده اند، در واقع رفتار های خصمانه در طی تعارض با تغییرات دستگاه ایمنی بدن در ارتباط است (فینچام و بیچ، 1999). تعارض با خطر فزاينده انواع اختلالات رواني از جمله افسردگي در زنان، سوء مصرف مواد در مردان، ناكارآمدي جنسي در هر دو جنس و مشكلات رفتاري رو به افزايش در فرزندان، خصوصاً با اختلالات رفتاري پسران ارتباط دارد (افارل، 2000). اختلال های بالقوه تعارض شامل اختلال های هیجانی، شناختی و فیزیولوژیکی است. اختلال هیجانی تعارض به صورت دودلی، اضطراب، زودرنجی، خشم و احساس گناه است. تعارض علاوه بر اینکه در تهییج پذیری تأثیر دارد اختلال شناختی نیز تولید می کند (شاملو، 1384). 2-2-2- اعتماد به نفس 2-2-2-1- تعریف اعتماد به نفس: اعتماد به نفس عبارتست از احساس ارزشمند بودن، این حس از مجموع افکار، احساسات و عواطف فرد در طول زندگی ناشی می شود (بین و کلمز، 2005،ص26). اعتماد به نفس افراد در هر جامعه اي به طور مستقيم به سيستم و قوانين اجتماعي بر مي گردد و فرهنگي که در خانواده رسوخ و فرد در آن رشد کرده است. بدون شک اولين نهادي که اعتماد به نفس فرد را بالا مي برد، خانواده و والدين هستند (اقلیما، 1391). اعتماد به نفس داشتن، یعنی باور قلبی به این که فرد توانایی انجام هر کاری را که بخواهد دارد، این احساس زاییدۀ تعهد هر انسان نسبت به خودش است و باور شخصی فرد را به عنوان یک انسان نشان می دهد. اعتماد به نفس پایه و اساس یک شخصیت شاد است و باعث می شود که فرد نسبت به توانایی ها و محدودیت های خود شناخت داشته باشد و در اثر کنترل افکار و احساسات، سازش و تمدد اعصاب برای وی به وجود می آید. احساس ارزشمندی از توانایی های خود عزت نفس نامیده می شود، بطور کلی ارزیابی هایی که فرد از خود می کند عزت نفس او را تشکیل می دهد. همچنین عزت نفس درجه تصویب، تأیید و ارزشمندی است که شخص نسبت به خود احساس می کند (بیابان گرد، 1382). 2-2-2-2- عزت نفس از دیدگاه های مختلف : 2-2-2-2-1- عزت نفس از دیدگاه مازلو عزت نفس در سلسله نیاز های مازلو در ردیف چهارم هرم قرار دارد. برآورده شدن نیاز به عزت نفس به شخص اجازه می دهد تا نسبت به قابلیت، ارزشمندی و کارآمدی خود احساس اطمینان کند. عزت نفس از نظر مازلو زمانی پدیدار می گردد که فرد احساس کند مورد محبت قرار گرفته و از احساس تعلق برخوردار شده است. مازلو اشاره می کند که عزت نفس، اگر قرار است اصالت داشته باشد باید بر ارزیابی واقع گرایانه توانایی ها و شایستگی های شخص و بر احترام واقعاً درخور از سوی دیگران باشد. پژوهش در زمینه عزت نفس، دیدگاه مازلو را در این مورد که اشخاص با عزت نفس قوی دارای احساس قوی تری از خود ارزشمندی، اعتماد به نفس و کفایت هستند و شایسته تر و کاراتر از افرادی با عزت نفس ضعیف هستند، تأیید می کند. اشخاصی که از نظر عزت نفس قوی هستند، ظاهراً در بسیاری از موقعیت ها بهتر عمل می کنند (شولتس، 1984). 2-2-2-2-2- عزت نفس از دیدگاه راجرز به نظر راجرز و سایر نظریه پردازان، خود شکوفایی عزت نفس بالا، جنبه مهمی از خودپنداره است و با سازگاری فرد ارتباط دارد. به گفته آنها، افراد برخوردار از کارکرد آرمانی، خود را با تمام نقاط قوت و ضعف می پذیرند. البته این دیدگاه ممکن است بعضی را دچار سوء تفاهم کرده و عزت نفس مفرط ایجاد کند که ممکن است به غرور منجر شود. پژوهش ها، باور راجرز را در این مورد که رفتار والدین می تواند خودانگاره کودک را تحت تأثیر قرار دهد، تأیید می کند. والدینی که روابط خوبی با یکدیگر دارند و درجه پذیرش بالایی نسبت به فرزندان خود دارند و روش های فرزند پروری دموکراتیک اتخاذ می کنند، عزت نفس بالاتر و امنیت هیجانی بیشتر در کودک ایجاد می کنند تا والدینی که با یکدیگر دچار تعارض هستند و همچنین ناپذیرا بوده و روشهای تربیتی استبدادی به کار می گیرند (بالدوین، 1998، به نقل از هوشمندی، 1388). 2-2-2-2-3- عزت نفس از دیدگاه آلفرد آدلر مباحثی از روانشناسی که اختصاصاً به عزت نفس می پردازد و آنرا به عنوان یک متغیر بانفوذ و با اهمیت عنوان می نماید، نظریه شخصیتی است که آدلر ارائه نموده است. آدلر اگرچه کاربرد عزت نفس را در درمان و بسط و توضیح نظریه خود به کار می گیرد، اما به وضوح اهمیت عزت نفس را دریافت نموده است. یکی از کمک های معنوی آدلر به روانشناسی، مفهومی است که او از عقده حقارت به دست داده است. عقده حقارت و تلاش در راه تفوق و برتری، نقطه شروع "شیوه زندگی" است. شکل گیری احساس کهتری بوجود آورنده انگیزه ای می شود که سرچشمه رفتار و کردارهایی است که از تسلیم تا شورش، کم رویی و پس رفتن تا استیلاء، شرارت تا اطاعت و از رخوت به عدم اراده تا اراده آهنین و غیره طبقه بندی می شود. علل کهتری آدلر را می توان اجمالاً به سه دسته تقسیم کرد: محیط: محیط خانه عامل اصلی است که موجب احساس کهتری می شود. محیط ناآرام خانه، مقایسه های نادرست، تحقیر کردن، دامن زدن به رقابت ها، همگی از عواملی هستند که موجب ایجاد احساس کهتری می شوند. کهتری واقعی بدنی یا روانی: کودکانی که نقایص جسمانی و بدنی دارند و از معلولیت ها رنج می برند، مورد ناراحتی والدین و تحقیر همسالان واقع می شوند که به احساس کهتری منجر می گردد. محرومیت از محبت و به خود رها شدگی؛ آدلر تأکید فراوان به این جنبه می نماید که بیانگر اهمیت و نقش عامل نخستین (محیط) است. محبت مادران، به عنوان پشتوانه امنیت و جلب اعتماد فرزندان می باشد. فرزندان محروم از این محبت، به احساس کهتری دست می یابند. آدلر سه منبع عمده را که عزت نفس را کاهش می دهد بیان می کند: حقارت عضوی: با پدید آمدن نقص عضوی و احساس کهتری حاصل از آن عزت نفس را تحت تأثیر قرار داده و آدلر با گسترش این مفهوم اصطلاح عقده حقارت را در رابطه با احساس بی کفایتی که هر کس با آن زاده می شود و باید به آن تسلط یابد را عنوان می کند. احساس حقارت: تجربه و پیامد این حقارت که در بردارنده احساس اتکایی و انتظار حمایت دیگران است، به نوعی پرخاشگری منجر می شود. نازپروردگی: به نظر آدلر کودکان نازپرورده نیز دست خوش احساس کهتری می شوند. چرا که آنها مستبد و خود رأی و از نظر اجتماعی پرورش نیافته و ارزش ها و خواسته های غیر واقعی دارند. آدلر در مورد درمان و افزایش عزت نفس افراد این طور اظهار نظر می کند که احساس حقارت جهد و کوششی است برای غلبه بر نواقص و از طریق مکانیسم جبران صورت می گیرد و هدف عمده درمان را از بین بردن یأس و ناامیدی در افراد و دادن شهامت و توان و جسارت جهت برتری و تسلط بر نواقص می داند (بالدوین، 1998، به نقل از هوشمندی، 1388). 2-2-2-2-4- عزت نفس از دیدگاه کوپراسمیت کوپراسمیت عزت نفس را ارزشیابی فرد درباره خود و یا قضاوت شخص در مورد ارزش خود می داند. وی چهار عامل اسنادی را برای رشد عزت نفس بیان می کند: نخستین و مقدم بر تمام عوامل، میزان احترام، پذیرش و علاقه مندی که یک فرد دریافت میکند. دومین عامل اسنادی عزت نفس، تاریخ و تجارب موفقیت هایمان در زندگی می باشد و به طور کلی موفقیت و مقامی که در محیط داریم می باشد. سومین عامل، ارزش ها و انتظاراتی که بر این مبنا تجارب را مورد تفسیر قرار می دهیم. چهارمین عامل روش پاسخ دهی فردی نسبت به آن موقعیت هایی می باشد که به نحوه قضاوت و ارزیابی، حساسیت عاطفی، نگرش و روش عکس العمل فرد بستگی دارد. مثلاً دو فرد از یک موقعیت اضطراب آور دو برداشت متفاوت دارند. افرادی که از عزت نفس بالایی برخوردارند و اطمینان و تأیید درونی دارند، نحوه قضاوتشان به وضوح متفاوت از افرادی است که عزت نفس پایین دارند. کوپر اسمیت در جایی از عوامل چهار گانه فوق به عنوان موقعیت ها، حمایت ها، ارزش ها و انتظارات یاد می کند. به طور کلی از یافته های کوپراسمیت چنین نتیجه گیری میشود که افراد با عزت نفس بالا به خود اعتماد و اطمینان لازم دارند، برای حل مشکلات راه حل مناسبی می یابند، نگرش مثبت نسبت به خود دارند احساس ارزش می کنند، در بحث ها و فعالیت های گروهی بیشتر شرکت می کنند. برعکس، اشخاصی که از عزت نفس پایینی برخوردارند به خود اطمینان کمتری دارند و دریافت و درک از خودشان غنی یافته نیست، آنها در بحث های گروهی به جای فعالیت کردن ترجیح می دهند گوش دهند و تماشاگر باشند (بالدوین، 1998، به نقل از هوشمندی، 1388). 2-2-2-3- اهمیت اعتماد به نفس:  به طور کلی اعتماد به نفس را نمایش احساس ارج و قرب شخصی تعریف نموده اند و هدف نهایی آن نیز دریافت تفکر شایستگی است، در حقیقت اعتماد به نفس با روایاهای فرد سنخیتی ندارد بلکه، با اهداف واقعی او در ارتباط است. به نظر می رسد بهترین نوع اعتماد به نفس چیزی است که فرد تصور می کند با تلاش های خود و تطبیق آن با توانایی هایش می تواند به آن دست یابد (اسلامی نسب، 1386). افرادي كه احساس خوبي در مورد خود دارند به آساني تعارض ها را پشت سر گذاشته، در مقابل فشارهاي منفي ايستادگي مي كنند و به خوبي مي توانند از زندگي لذت ببرند. عزت نفس از عوامل اصلي تعيين كننده در شكل دهي الگوهاي رفتاري و عاطفي به شمار رفته و گوياي نگرش فرد به خود و دنياي بيروني است (امامی، 1385). عزت نفس يك نياز اساسي است كه در فرآيندهاي زندگي نقش مهم و به سزايي بر عهده دارد، زيرا به رشد و سلامت و طبيعي بودن فرد كمک می کند. از اين رو بدون عزت نفس مثبت، رشد روانشناختي فرد متوقف مي شود. در حقيقت عزت نفس مثل يك سيستم ايمني آگاهانه عمل نموده و مقاومت و ظرفيت لازم براي زندگي فرد را فراهم مي آورد، از سوي ديگرعزت نفس بالا انعطاف پذيري فرد را در مقابل مشكلات افزایش مي دهد (بیابان گرد، 1382). پژوهش هاي متعددي نشان داده اند كه عزت نفس بالا، با ويژگي هاي روانشناختي مطلوب مثل دقت ادراكي، سازگاری بهتر و انعطاف پذيري نقش جنسي رابطه دارد و ازسوي ديگر عزت نفس پايين به طور چشمگيري با نشانه های مرضي همبسته بوده و با بسياري از مشكلات بهداشت رواني رابطه دارد و معمولاً به آسیب های رواني منجر می شود (دورانی، لواسانی، 2000). همچنين پژوهش هاي سيلوراستون ماكسول و براوس نشان داده است كه، رابطه ي معني داري بين افسردگي و پرخاشگري وعزت نفس پايين وجود دارد. بنابراين نياز به عزت نفس يا احترام به خود يكي از نيازهاي روانشناختي در انسان است كه ارضاي درست و واقع بينانه ی آن منجر به پيامدهاي مثبت وكارآمدي همچون اعتماد به نفس، ارزشمندي، احساس توانايي، قدرت و حس شايستگي شده و از طرف ديگر عدم توجه به اين نياز منجر به احساس حقارت، بي ارزشي، ضعف ودرماندگي گرديده و باعث كاهش عملكرد فرد خواهد شد (براندون، 2003). ماریج و کامینگز (2004)، دریافتند که عزت نفس می تواند پیش بینی کننده مناسبی برای کیفیت زندگی دانش آموزان باشد. هم چنین کرموده و مک لین (2001)، در تحقیق خود در خصوص رابطه ی کیفیت زندگی، عزت نفس و سلامت به این نتیجه دست یافتند، دانش آموزانی که در عزت نفس نمره بالاتری دارند از کیفیت زندگی بالاتری نسبت به دانش آموزان دیگر برخوردار هستند. 2-2-2-4- پیامدهای داشتن عزت نفس سالم:  شناخت ارزش و اهمیت خویش در نتیجه داشتن اعتماد و رضایت از خویش، توانایی برخورد و کنار آمدن با چالش های اساسی زندگی، توانایی ارزیابی درست و دقیق خویش، پذیرش خویش و ارزش نهادن به خود بدون هیچگونه قید و شرطی، توانایی شناخت و پذیرش نقاط ضعف و قوت و محدودیت های خویش ازپیامدهای داشتن عزت نفس است (بوژمهرانی، 1389).  2-2-2-5- ریشه های رشدی اعتماد به نفس: استوار (1382) طی پژوهشی در خصوص ریش های رشدی اعتماد به نفس، به این نتیجه رسید که، نوزاد آدمی بعد از تولد به ناتوانی و نیاز خود به بزرگسالان آگاه می شود. اگر این نوزاد در خانواده ای رشد پیدا کند که به نیازهای وی توجه کنند به تدریج حس خود ارزشمندی در وی پدید می آید و در صورتی که این احساس توسط دیگران مورد تأیید قرار گیرد به تدریج درونی شده و دوام می یابد، اما اگر مورد بی اعتنایی قرار گیرد فرد به نوعی احساس حقارت دچار می شود. بالبی (1989)، عزت نفس را بخشی از شخصیت افراد برشمرده و اهمیت کسب احساس امنیت در دوران کودکی برای رسیدن به اعتماد را لازم می داند. روزنبرگ (1965)، در مطالعات خود به مؤثر بودن نقش عواملی چون نژاد، مذهب، تربیت، تولد و ارتباط والدین بر عزت نفس افراد تأکید کرده است. بین عزت نفس افراد نسبت به ارزش و احساس ارزشمندی و در نتیجه عزت نفس رابطه وجود دارد. به طور مثال فردی که داشتن موقعیت اجتماعی بالا را برای خود ارزش بداند، در صورت دارا بودن چنین مقامی عزت نفس بالایی را تجربه خواهد کرد، اما در صورتی که از موقعیت اجتماعی پایینی برخوردار باشد احساس بی ارزشی و بی کفایتی خواهد داشت. یکی از عناصر و مفاهیم اساسی در عزت نفس مفهوم "خود" است و "خود" و در سنین مختلف شکل می گیرد. بنابراین، بین عزت نفس و دوره های مختلف رشد رابطه وجود دارد (همان منبع). از سوي ديگر برخي از پژوهشگران به نقش خانواده در افزايش عزت نفس پرداخته اند، آنها معتقدند برخي رفتارهاي والدين كه به طور مستقيم با عزت نفس بالا مرتبط هستند عبارتند از: محبت، تقويت مشروط، بيان انتظارات به شكل غير مستقيم، رفتارها و اظهار نظرهاي انعطاف پذير، تشويق رفتار مستقل كودك، شركت دادن كودك در تصميم گيريها، تربيت انعطاف پذير، اجتناب از شدت عمل. پژوهشگران در اين زمينه هم عقيده هستند كه براي پرورش عزت نفس در كودكان ابعاد محبت و كنترل بايد در رفتار والدين وجود داشته باشد (پوپ، مک هال و کری، 2004). 2-2-3- پرخاشگری پرخاشگری در روان شناسی رفتاری تعریف شده است که قصد آزار و آسیب رساندن به شخصی دیگر، خود یا اشیاء باشد. در تعریف سنتی پرخاشگری آن را رفتاری تعریف کرده‌اند که متوجه فرد دیگری است و هدف آن صدمه زدن به وی است (هزی پاول ماسن و همکاران، 2001). 2-2-3-1- پرخاشگری به عنوان یک غریزه فروید غریزه را عامل اصلی پرخاشگری می دانست. وی به یک دیدگاه هیدرولیک در پرخاشگری اعتقاد داشت، این که انرژی پرخاشگرانه، تا یک سطح معینی تولید می گردد و آنگاه از طریق رفتار خشن و تخریب گرا تخلیه می گردد. وی دو دسته غریزه متضاد با عنوان های غریزه زندگی و غریزه مرگ را مطرح می کند. غریزه زندگی سازنده و نگهدارنده حیات است و ما را از جهت ارضاء و حفظ بقاء هدایت می کند. اما غریزه مرگ، مخرب و از هم پاشاننده زندگی است و به صورت پرخاشگری، به نابود کردن و تخریب می پردازد (بندورا، 1973؛ به نقل از شکرکن، 1384). فقط روان تحلیل گران نیستند که چنین عقیده ای دارند، دیگر روانشناسان از جمله "لورنتس" نیز به عنوان یک کردار شناس مشهور پرخاشگری را به عنوان یک غریزه تهاجم تلقی می کرد، که توسط یک سری از عوامل محیطی راه اندازی می گردد. به عقیده لورنتس پرخاشگری، صفت غریزی تمام موجودات زنده است و برای حفظ حیات انسان و گونه های دیگر حیوانات ضروری است. لورنتس اظهار داشته است پرخاشگری که موجب آسیب رساندن به دیگران می گردد، از غریزه جنگیدن بر می خیزد که بین انسان و سایر ارگانیسم ها مشترک است. انرژی این غریزه به طورخود به خود با عیار کم و بیش ثابت، در ارگانیسم تولید می گردد. احتمال پرخاشگری در نتیجه بالا رفتن میزان انرژی اندوخته شده و وجود و شدت محرک های آزاردهنده پرخاشگری افزایش می یابد (لورنتس،1996؛ به نقل از شکرکن، 1384). 2-2-3-2- پرخاشگری رفتاری اکثر نظریات رفتاری، به جای تلقی پرخاشگری به عنوان یک غریزه، آن را به عنوان یک رفتار هدفمند قلمداد می کنند. در بین تعاریف این دسته از نظریه پردازان، تعریف آرنولد باس غالب تر است که پرخاشگری را به عنوان "پاسخی می داند که محرک های آزار دهنده را به یک ارگانیسم دیگر وارد می کند". این تعریف، به جای نیت عمل، به پیامد های عمل توجه دارد. یعنی رفتاری پرخاشگرانه است که برای دیگران درد، ضرر و ناراحتی به همراه داشته باشد. در مقابل این تعریف، تعریف هدفدار پرخاشگرانه قرار دارد که می گوید "پرخاشگری شکلی از رفتار است که به منظور آسیب رساندن به ارگانیسم، طراحی و ارگانیسم نیز برانگیخته می شود تا از این رفتار اجتناب ورزد در این جا، نیت پرخاشگرانه است هرچند که عمل پرخاشگرانه صورت نگرفته باشد (بارون ریچاردسون، 1994؛ به نقل از شکرکن، 1384). بر طبق تعریفی دیگر پرخاشگری، رفتاری است که به قصد آسیب رساندن به چیزی یا آزار کسی ابراز می شود. نیت فرد پرخاشگر در این تعریف مستتر است. از ترکیب درتعریف فوق، پرخاشگری را تعریف می کنند: رفتاری که به دیگران آسیب می رساند به خصوص وقتی فرد بداند رفتارش به دیگری آسیب می رساند. پرخاشگری عملی است عمدی که هدف آن ایجاد درد و آسیب رسانی است. این عمل ممکن است فیزیکی یا کلامی باشد یا اینکه اصلاً به هدف نرسد، با این همه چنین عملی پرخاشگرانه است (هزی پاول ماسن و همکاران، 2001؛ به نقل از عبدالهی، 1387). هنگامی که فرد قصد آزار دیگران را دارد، پرخاشگری را به طریقی انجام می دهد که به اهداف ارزشمند دیگران آسیب رساند. بدین ترتیب نوع پرخاشگری دختران و پسران متفاوت است، چون اهدافی که برای دختران و پسران مهم و ارزشمند هستند، متفاوت است (کریک و گروت پیتر، 2003). 2-2-3-3- پرخاشگری به عنوان یک قضاوت اجتماعی پرخاشگری در واقع یک برچسب اجتماعی است که افراد بر اساس قضاوت خود، به اعمال سایرین نسبت می دهند. از این رو تعبیر از اینکه یک عمل چقدر پرخاشگرانه است به عوامل اجتماعی، شخصی و موقعیتی از قبیل، عقاید که خود تابع جنسیت، فرهنگ، طبقه اجتماعی و تجربه است و نیز زمینه رویداد، شدت واکنش و هویت افراد بستگی دارد. در نظریه یادگیری اجتماعی، پرخاشگری می تواند از طریق مشاهده یا تقلید آموخته شود و هرچه بیشتر تقویت شود، احتمال وقوع آن بیشتر می شود. فردی که به علت عدم دستیابی به هدف، ناکام مانده و یا به علت اتفاقات تنش زا دچار ناراحتی شده است، برانگیختگی هیجانی نامطلوبی را تجربه می کند، اما پاسخی که برانگیختگی هیجانی را برمی انگیزد بستگی به آن دارد که، فرد چه پاسخ هایی را برای کنارآمدن با موقعیت های تنش زا یاد گرفته است. فرد ناکام ممکن است از دیگران یاری بطلبد، پرخاش کند، گوشه گیری اختیار کند، حتی برای فائق آمدن بر مانع، بر تلاش خود بیفزاید و یا با پناه بردن به الکل یا داروهای مخدر، خود را تخدیر کند. چنین فردی پاسخی را بر می گزیند که در گذشته، در از بین بردن ناکامی موفق تر بوده است. طبق این نظر، ناکامی کسانی را به پرخاشگری بر می انگیزد که یاد گرفته اند در برابر موقعیت های ناراحت کننده رفتار و نگرش های پرخاشگرانه نشان دهند. به طور کلی، نظریه یادگیری اجتماعی، بر کنش متقابل بین رفتار و محیط تأکید دارد و به جای سائقه های غریزی، بیشتر به الگو هایی از رفتار متمرکز می شود که فرد برای کنار آمدن با محیط در خود پرورش داده است. دیگر فاکتورهای مهم و قابل استفاده برای پیش بینی وقوع رفتارهای پرخاشگرانه در خانواده های بسیار بزرگ با جمعیت بالا، خانواده های سهل نگر (خانواده هایی با ضعف نظارت و کنترل)، خانواده های مستبدانه و خانوده های از هم گسیخته می باشد (بندورا، 1973؛ به نقل از شکرکن، 1384). تئوری های بسیار زیادی برای توضیح این نتایج ارائه شده است، عمومی ترین آنها عبارت است از: الف) تئوری انتخاب: در نسخه بسیار توسعه یافته ای از تئوری انتخاب چنین بیان می شود که تمام نتایج انعکاس دهندة انتقال رفتارهای ژنتیکی ضد اجتماعی و پرخاشگرانه از والدین به فرزندان می باشد. ب) تئوری یادگیری اجتماعی: در این تئوری فرزندان به دلیل یادگیری رفتارهای مبتنی بر قواعد قانونمند اجتماعی که ناشی از عدم توانایی والدین در انتقال رفتارهای صحیح اجتماعی می باشند، دچار نقص آموزشی شده که می تواند منجر به بروز رفتارهای ضد اجتماعی و پرخاشگرانه می گردد (دیوید و فاریینتون، 2009). باس (1961)، پرخاشگری را پاسخی می دانست که محرک مهلک را به ارگانیسمی دیگر تحمیل می کند، اما این تعریف کاملاً رفتارگرایانه است و بسیاری از جنبه های پرخاشگری غیر رفتاری مثل احساس یا فکر را نادیده می گیرد. تدسچی و فلسون (2001)، نیز چنین تعریفی را ارائه داده اند: رفتار پرخاشگرانه باید به قصد تحمیل یک پیامد منفی به سوی هدف باشد که به نوبه خود انتظار می رود آن عمل منجر به پیامد خاصی شود، البته در این میان رفتار هایی که صدمه و آسیب غیر عمدی یا تصادفی در پی داشته باشد، پرخاشگری نمی باشد. برای پرخاشگر بودن یک رفتار تأکید بر قصد و نیت آسیب رسانی است هر چند که در رفتار پرخاشگرانه خود موفق نباشند. 2-2-3-4- نظریه های مختلف در مورد علل و عوامل پرخاشگری نظریه زیستی میزان همگامی ارثی بالاتری در خانواده های افراد خشن دیده می شود و عوامل زیستی متعددی مانند: تأثیر داروها و سوء مصرف مواد، سطح هورمونها، صدمه به مناطق خاص مغز و ناقلان عصبی به تناوب در فرآیند خشونت دخیل دانسته شده اند (بردبار، 1386). نظریه شناختی طبق نظریه شناختی پرخاشگری، پردازش اطلاعات اجتماعی، عملکرد گام های متوالی پردازش می باشد که شامل: کدگذاری اشارات اجتماعی، تفسیر اشارات اجتماعی، مشخص کردن اهداف، دسترسی به پاسخ، تصمیم گیری برای پاسخ دهی و تصویب انجام رفتار می باشد. بر طبق این مدل فرض می شود، پردازش ماهرانه در هر گام، موجب عملکرد شایسته در موقعیت خاص می شود، در حالی پردازش ناقص، منجر به رفتار اجتماعی منحرف "پرخاشگری" می شود (کریک و داج، 2000). حداقل دو الگوی پردازش اطلاعات اجتماعی کلی، به افراد پرخاشگر نسبت داده شده است. اولین الگو شامل، سوگیری و یا نقص در مرحله تفسیر اشارات اجتماعی می باشد. تحقیقات در اختلافات بین افراد در مرحله تفسیر اشارات اجتماعی نشان داده اند که افراد پرخاشگر در پاسخ به موقعیت های تحریک آمیز مبهم اسناد های خصمانه ای نشان می دهند (گورا و اسلابی، 1999). در دومین الگوی پردازش اطلاعات اجتماعی که خصیصه افراد پرخاشگر است، سوگیری در مرحله تصمیم گیری برای پاسخ دهی پیش می آید. در طی این مرحله، فرد پاسخ های رفتاری ممکن به یک موقعیت ویژه، بر حسب چندین ملاک (مانند نوع پیامد احتمالی که برای هر پاسخ هایی فراهم می شود و درجه اطمینانی که به توانایی هایش برای انجام پاسخ احساس می کند)، ارزیابی می شود. بنابراین برای این افراد پرخاشگری به عنوان روشی برای بدست آوردن اهداف مطلوب و خواستنی محسوب می شود (کریک و داج، 2000). نظریه انگیزشی بر طبق اعتقادات نظریه پردازان انگیزشی، ناکامی یک علت اساسی پرخاشگری است که حالتی از انگیختگی یا سائق را در شخص به وجود می آورد که در حضور قرینه های مناسب ظاهر می شود. در نتیجه برای کنترل پرخاشگری باید به راههایی بیندیشیم که می توان ناکامی را کم کنند (رانسفورد، 1968؛ به نقل از ارونسون، 2001). نظریه پردازان انگیزشی "پالایش" را به عنوان وسیله ای برای کنترل رفتار پرخاشگرانه پیشنهاد کرده اند. این اصطلاح که در اصل به وسیله فروید عرضه شده است به آزاد کردن انرژی پرخاشگرانه از طریق ابراز هیجان های پرخاشگرانه یا از طریق شقوق دیگر رفتار اطلاق می شود. نقش پالایش در کاهش دادن رفتار پرخاشگرانه به روشنی بیان شده است: " ابراز هر عمل پرخاشگرانه پالایشی است که انجام اعمال پرخاشگرانه بعدی را کاهش می دهد". به عبارت دیگر، مفهوم پالایش چنین می رساند که اگر شما بتوانید با انجام عمل پرخاشگرانه خشم را از سینه خود بیرون بریزید، احتمال این که در موارد بعدی پرخاشگرانه عمل کنید، کاهش می یابد. طرفداران دیدگاه انگیزشی معتقدند که "خیال پردازی" راه دیگری برای کاهش دادن پرخاشگری است. اگر چه معلوم شده که رفتار، پرخاشگرانه می شود اما شکل مطلوب تر آن یعنی کاهش رفتار پرخاشگرانه بر اثر تخیلات پرخاشگرانه پشتوانة تحقیقی چندانی نیافته است، اما تأکید "پالایش رفتاری" به وسیلة تحقیقات بیشتر بوده است، یعنی این که یافتن فرصت ابراز پرخاشگری به هنگام ناکامی ها، رفتار پرخاشگرانه بعدی را کم می کند (کونچ نی، 1975؛ به نقل از ارونسون، 2001). نظریه یادگیری اجتماعی خشونت رفتاری است که مثل سایر فعالیت ها اکتساب و حفظ می شود. از نظر این دیدگاه خشونت فردی ریشه در عواملی چون تجربه گذشته فرد پرخاشگر، یادگیری و طیف وسیعی از عوامل مربوط به موقعیت بیرونی او را دارد. تجربه رفتارهای متضاد والدین، فقدان کارکردهای مناسب خانواده، مشاهده مصرف مواد در والدین و خشونت آتی آن، می تواند احتمال ارتکاب کودکان به خشونت خانوادگی و نیز مصرف مواد در بزرگسالی را افزایش دهد که تداوم بین نسلی اعتیاد و خشونت را همراه با تغییرات ساختاری خانواده به دنبال دارد و در این شرایط رواج دور باطل اعتیاد و خشونت خانوادگی افزایش می یابد (کونچ نی، 1975؛ به نقل از ارونسون، 2001). نظریه اسناد اسنادهای همسران و کودکان در مورد شرایط زندگی، به رضایت و خشونت آنها از خانواده بر می گردد. همسران افراد معتاد احتمالاً مشکلات زناشویی و رفتار های منفی و پرخاشگرانه شوهر یا همسر معتاد را به ویژگی های شخصیتی کلی او نسبت می دهند و این رفتار ها را تعمدی، با بدخواهی و مستحق سرزنش می دانند. از عواقب اسناد های منفی و نامناسب، کاهش رضایت خانوادگی و کیفیت سیستم حمایتی خانوادگی است که خود رابطه مستقیمی با خشونت های خانوادگی دارد. بر این اساس رفتارهای پر خطر به دو دسته تقسیم می شوند، گروه اول شامل رفتار های می شود که بروز آنها سلامت خود را به خطر می اندازد و گروه دوم کسانی هستند که سلامت و تندرستی دیگران را به خطر می اندازند. لذا از آن جایی که خطر پذیری جوانان و نوجوانان نسبت به دیگر گروه های سنی بالاتر است، گرایش بیشتری به این نوع رفتار ها دیده می شود. از جمله رفتار های پر خطری که برای دیگران تهدید کننده می باشد می توان به رفتارهای ضد اجتماعی مثل دزدی، پرخاشگری، گریز از مدرسه، فرار از خانه، رفتار های جنسی، مصرف الکل و کشیدن سیگار از جمله رفتار های پر خطر پرخاشگرانه اشاره کرد (شاملو، 1384). اریک فروم معتقد است که انسان دارای نوعی از پرخاشگری بالقوه و ذاتی است که اساساً در پاسخ به تهدید علایق حیاتی او به طور اعم بروز می کند. این خشونت برای حفظ زیست، دفاعی ضروری است ولی نوع دیگر آن غریزی نیست بلکه تحت تأثیر یادگیری و محیط فرهنگی و اجتماعی انسان است. فلاسفه و دانشمندان هر یک به فراخور دیدگاه خود، انسان را تعریف کرده اند. در یکی از تعاریف الیوت ارنسون می گوید: انسان، حیوان پرخاشگر و ستیزه جوست. با این تعریف این سؤال مطرح می شود آیا واقعاً پرخاشگری در انسان فطری است و در ذات او موجود است؟ یادگیری تا چه حد در پرخاشگری مؤثر است؟ ژان ژاک روسو می گوید: انسان در محیط طبیعی، موجودی مهربان، شاد و خوب است قیود اجتماعی او را مجبور به پرخاشگری و فساد می کند این نظریه و نمونه های دیگر به جنبه اکتسابی یادگیری پرخاشگری تأکید دارند همچنانکه فرزند خانواده های خشن هرگز مهربان و صبور نخواهد بود (فرقانی، رئیسی، 1385). با توجه به اثرات ناخوشایند رفتار پرخاشگرانه مدت مدیدی است که عصبانیت و پرخاشگری به عنوان مشکل تلقی گردیده است و نیاز به بررسی های بالینی و دقیقی دارد. خانواده هایی که در مهار پرخاشگری خود دچار مشکل می شوند و اغلب رفتار های خشن از خود بروز می دهند، هدف روش های درمانی متعدد قرار گرفته اند. محققان زیادی در پی یافتن تمهیدات و روش هایی برای مهار پرخاشگری و درمان آن بوده اند (فایند لرواکتون، 1986؛ به نقل از صادقی، احمدی، عابدی، 1381). در شناخت طبقه بندی پرخاشگری از دیدگاه کلی، می توان گفت که دو نوع پرخاشگری بازشناخته و تعریف شده اند: پرخاشگری درونزاد یا سرشتی و پرخاشگری برونزاد یا واکنشی. پرخاشگری در نتایج پژوهش های دانشمندانی همچون باس و دورکی (1990)، باس و پری (1992) و هریس(1995)، نشان داده شده است که پرخاشگری انسان دارای ابعاد و جنبه های فراوانی است شامل: بعد ابزاری یا حرکتی: این بعد به شکل پرخاشگری کلامی و جسمانی، نمایان می گردد و هدف اصلی آن رساندن آسیب و زیان به دیگران است. بعد عاطفی و هیجانی: این بعد از پرخاشگری که به صورت خشم بروز می کند عوامل و شرایط درونی ارگانیزم را برای برانگیختگی فیزیولوژیک و هیجانی، آماده می سازد. بر این اساس خشم را به عنوان بخشی از غریزه پرخاشگری دانسته که به وسیله فرآیندهای اتوماتیک ایجاد می شود. از این دیدگاه، ابراز خشم به تخلیه هیجانی و کاهش هیجان منجر می شود. بعد شناختی: این عامل که خصومت نام دارد، سبب ایجاد احساس غرض ورزی، دشمنی و کینه توزی نسبت به دیگران می شود. باور در مورد پرخاشگری انسانی این است که، رفتار پرخاشگرانه یک ویژگی شخصیتی است و بطور متداول افراد پرخاشگر به عنوان کسانی در نظر گرفته می شوند که نگرش منفی در مورد خودشان دارند یا دارای عزت نفس پایین می باشند. فراتحلیل های مختلف نشان داده اند که مردان معمولاً به طور معناداری نمرات بالاتری را نسبت به زنان در مقیاس های رفتار های پرخاشگرانه دارند (بتن کورت و همکاران، 2006). آرچر (2004)، فراتحلیلی را بر روی 78 مطالعه ای که به مقایسه اشکال غیر مستقیم پرخاشگری در مردان و زنان از کودکی تا بزرگسالی پرداخته بودند، انجام داد. نتایج این فراتحلیل نشان داد که در کودکان و نوجوانان تفاوت جنسیتی در پرخاشگری غیر مستقیم وجود ندارد. پرخاشگری مستقیم و پرخاشگری فیزیکی در پسران نسبت به دختران بیشتر است (کارد و همکاران، 2008). مرور فراتحلیل صورت گرفته بر روی 148 مطالعه صورت گرفته در مورد تفاوت های جنسی در پرخاشگری مستقیم و غیر مستقیم در کودکان و نوجوانان نشان داد که تفاوت جنسیتی در پرخاشگری مستقیم وجود دارد و پسران دارای پرخاشگری فیزیکی بیشتری هستند و هیچ گونه تفاوت جنسیتی در پرخاشگری غیر مستقیم در بین دو جنس مشاهده نگردیده است (کارد و همکاران، 2008). باور مرسوم در بین روان شناسان این است که عزت نفس پایین اصلی ترین پیش بینی کننده خشونت و پرخاشگری می باشد. براساس نظریه عزت نفس پایین افراد به دلیل احساس خود بیزاری برانگیخته می شوند که به صورت پرخاشگرانه نسبت به موقعیت ها و افرادی که شایستگی آنها را به چالش می کشد برخورد کنند تا بدین وسیله عزت نفس خودشان را افزایش دهند (اسکریر، 2007). افراد با عزت نفس پایین در دنیای واقعی مستعد مشکلات بیرونی از جمله بزهکاری و رفتارهای ضد اجتماعی می باشند (فرگوسن و هورود، 2006). دیدگاه دیگر این است که، افرادی که دارای عزت نفس پایین هستند سعی می کنند که با تسلط پرخاشگرانه بر دیگران عزت نفس پایین خود را افزایش دهند (جنکاسکی، 1991؛ تاک، 1993). دیدگاه دوم این که عزت نفس پایین باعث بروز گرایش به خطر پذیری در گروه های خشن می گردد (لانگ، 1990). شواهد متداول نشان دهنده این است که عزت نفس پایین مرتبط با پرخاشگری و خشونت بیشتر می باشد (اندرسون، 1994؛ تاک، 1993؛ لانگ، 1990). استاب (1996) بیان می کند که پرخاشگری مرتبط با عزت نفس پایین است. ارتباط بین عزت نفس و پرخاشگری موضوعی بحث برانگیز و مبهم می باشد (بری و همکاران، 2007؛ پیز و آکرول، 1998). بطوری که برخی بیان می کنند که عزت نفس بالا عامل خطر آفرین بیشتر بروز پرخاشگری می باشد (بامیستر و همکاران، 2005) و شواهد دیگر نشان داده اند که عزت نفس پایین عامل خطر آفرین بیشتری برای پرخاشگری در نوجوانان و بزرگسالان می باشند (دونلن و همکاران، 2005). مطالعات متعددی دریافته اند که برخی از افراد پرخاشگر خودانگاره بسیار مثبت و ناپایداری را دارا می باشند (بامیستر و همکاران،2005؛ کرنیس و همکاران، 2004). مطالعات اخیر دیدگاهی که عزت نفس پایین را علت پرخاشگری می دانست را زنده کرده اند. قابل توجه ترین مطالعات صورت گرفته یک جفت مطالعه طولی است که توسط دونلن و همکاران (2005) انجام شده که نتایج آن نشان داد که کودکانی که نمرات پایین تری در عزت نفس به دست آورده بودند رفتارهای بزهکارانه بیشتری را نشان دادند. مطالعه دیگر نشان داده است که عزت نفس پایین، مرتبط است با نمرات بالاتر در مقیاس پرخاشگری در بین دانشجویان می باشد (چزسنوسکی و همکاران، 2006). پرخاشگری به عنوان یکی از با اهمیت ترین مسایل ناسازگارانه دوره نوجوانی، مورد توجه است (بونیکا، یشووا، آرنولد، فیشر و زلجو، 2003). این در حالی است که قلدری و پرخاشگری پیامد های منفی زیادی می تواند برای آنان داشته باشد در نتیجه کودکان بطور فزآینده ای تضادورز شده و می توانند در سطوح بالایی، واکنش منفی را از طرف والدین، آموزگاران و همسالان تجربه نمایند و فرآیندهای شناختی- اجتماعی معیوب را رشد دهند. همان طور که پیشرفت تحصیلی آنان و پیوند اجتماعی مدرسه ضعیف و سست می شود، آنها نسبت به تأثیر گروه همسالان منحرف، مستعدتر می شوند. ادامه این مسیر تا دوره نوجوانی، منتج به تشدید خطر مصرف مواد، فعالیت های مجرمانه، و شکست در مدرسه می شود. سال هاست که محققان به اهمیت پرخاشگری اولیه کودکی در پیش بینی مشکلات سازگاری روانی- اجتماعی آینده آن ها پی برده اند، بدان جهت نیز پژوهش های زیادی برای درک عوامل مؤثر بر شیوع رفتار پرخاشگرانه انجام داده اند. با اینکه اطلاعات قابل توجهی در رابطه با این موضوع جمع آوری شده است اما هنوز درک کاملی از مفهوم پرخاشگری وجود ندارد. زیرا از لحاظ تاریخی تمرکز، عمدتاً روی شکل فیزیکی رفتار پرخاشگرانه معطوف بوده است، به عبارت دیگر در گذشته تحقیقات متمرکز بر پرخاشگری آشکار بود که در برگیرنده رفتارهای خصمانه نظیر ناسزاگویی، تهدید کلامی و داد و فریاد است که بطور مستقیم موجب آزار و اذیت دیگران می‌شود (روس بی، فورستر، بیگلان و متزلر، 2005). 2-2-4- سلامت روان 2-2-4-1- تعریف سلامت روانی سازمان بهداشت جهانی ، بهداشت روانی را چنین تعریف کرده است: بهداشت روانی در درون مفهوم کلی بهداشت جای می گیرد و بهداشت یعنی توانایی کامل برای ایفای نقشهای اجتماعی، روانی و جسمی، بهداشت تنها نبود بیماری یا عقب ماندگی نیست. در سال های اخیر، انجمن کانادایی بهداشت روانی، بهداشت روانی را در 3 قسمت تعریف کرده است: قسمت اول، نگرشهای مربوط به خود. قسمت دوم، نگرشهای مربوط به دیگران. قسمت سوم، نگرش های مربوط به زندگی است. نگرش های مربوط به خود شامل: تسلط بر هیجان های خود، آگاهی از ضعف های خود و رضایت از خوشیهای ساده است. نگرش های مربوط به دیگران شامل: علاقه به دوستی های طولانی و صمیمی، احساس تعلق به یک گروه، احساس مسؤولیت در مقابل محیط انسانی و مادی است. نگرش های مربوط به زندگی شامل: پذیرش مسؤولیت ها، انگیزه توسعه امکانات و علایق خود، توانایی اخذ تصمیم های شخصی و انگیزه خوب کار کردن است (شاملو، 1384؛ گنجی، 1376). سلامت روانی را می توان براساس تعریف کلی و وسیع تر تندرستی تعریف کرد. طی قرن گذشته ادراک ما از تندرستی به طور گسترده ای تغییر یافته است. عمر طولانی تر از متوسط، نجات زندگی انسان از ابتلاء به بیماریهای مهلک با کشف آنتی بیوتیک ها و پیشرفتهای علمی و تکنیکی در تشخیص و درمان، مفهوم کنونی تندرستی را به دست داده که نه تنها بیانگر نبود بیماری است، بلکه توان دستیابی به سطح بالای تندرستی را نیز معنی می دهد. چنین مفهومی نیازمند تعادل در تمام ابعاد زندگی فرد از نظر جسمانی، عقلانی، اجتماعی، شغلی و معنوی است. این ابعاد در رابطه متقابل با یکدیگرند، به طوری که هر فرد از دیگران و از محیط تأثیر می گیرد و بر آنها تأثیر می گذارد. بنابراین سلامت روانی نه تنها نبود بیماری روانی است، بلکه به سطحی از عملکرد اشاره می کند که فرد با خود و سبک زندگی اش آسوده و بدون مشکل باشد. در واقع، تصور براین است که فرد باید بر زندگی اش کنترل داشته باشد وفقط در چنین حالتی است که می توان آن قسمت هایی را که در باره ی خود یا زندگی اش مسأله ساز است تغییر دهد ( محمدبیگلو،1390). سلامت از نیازهای اساسی انسان است که در توسعه پایدار نقش حیاتی دارد (صفری و فتاح زاده، 1383). اصطلاح سلامت روان به معنی بهزیستی جسمانی، هیجانی و همچنین نداشتن بیماری روانی است. این مفهوم به توانایی یک زندگی فعال، کامل و انعطاف پذیر در مقابله با فشارهایی که در زندگی رخ می دهد اشاره می کند. البته با در نظر گرفتن تفاوت های بین فرهنگ ها، ارائه تعریف جامع از سلامت روان غیر ممکن می نماید. با وجود این، بر سر این امر اتفاق نظر وجود دارد که سلامت روان چیزی فراتر از نبود اختلالات روانی است و آنچه مسلم است این است که حفظ سلامت روان نیز مانند سلامت جسم حائز اهمیت است (عباس زاده،1382). شخصی که سلامت روانی دارد می تواند ضمن احساس رضایت از زندگی، با مشکلات، به طور منطقی برخورد نماید. به عبارت دیگر، افراد دارای سلامت روان قادرند در عین کسب فردیت، با محیط نیز انطباق یابند (کوشان، 2006). سازمان بهداشت جهانی، سلامت روانی را قابلیت ایجاد ارتباط موزون و هماهنگ با دیگران، توانایی در تغییر و اصلاح محیط اجتماعی، و حل مناسب و منطقی تضادهای غریزی و تمایلات شخصی، به طوری که فرد بتواند از مجموعه تضادها ترکیبی متعادل به وجود آورد، می داند. طبق تعریفی که این سازمان ارائه می دهد، وظیفه اصلی بهداشت روانی، تأمین سلامت روان است تا به مدد آن بتوان قوا و استعدادهای روانی را پرورش داد. در واقع، بهداشت روانی مبتنی بر سه پایه است: الف)حفظ و تأمین سلامت روان ب)ریشه کن ساختن عوامل بیماری زا و پیشگیری از ابتلاء به بیماریهای روانی ج)ایجاد زمینه ی مساعد برای رشد و شکوفایی شخصیت و استعدادها تا حداکثر ظرفیت نهفته در آنها (همان منبع). به طور کلی شخص دارای سلامت روان می تواند با مشکلات دوران رشد روبرو شود و قادر است در عین کسب فردیت با محیط نیز انطباق یابد. به نظر می رسد تعریف رضایت بخش از سلامت روانی برای فرد مستلزم داشتن احساس مثبت و سازگاری موفقیت آمیز و رفتار شایسته مطلوب است. بنابراین هرگونه ملاکی که به عنوان اساس سلامتی در نظر گرفته می شود باید شامل رفتار بیرونی و احساسات درونی باشد. سلامت روان عبارت است از رفتار موزون و هماهنگ با جامعه، شناخت و پذیرش واقیعت های اجتماعی و قدرت سازگاری با آنها، ارضا کننده نیازهای خویشتن به طور متعادل و شکوفایی استعداد فطری خویش می باشد. فردی از سلامت روان برخوردار است که قادر باشد تا عقده های درونی خود را حل و فصل کند و با تغییرات و مقتضیات محیط طبیعی و اجتماعی خویش سازگار باشد و تلاش کند تا تندرستی و نشاط برای خود و دیگران فراهم سازد زیرا سلامت روان حالتی مساعد برای رشد و نمو از جهت بدنی، عاطفی و شعوری، بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران است (محمد بیگلو،۱۳٩٠). برای فهمیدن مفهوم اصطلاحی که در یک مکتب عملی و یا توسط یک گروه به کار می رود، لازم است سیستم ارزشی آن مکتب یا گروه شناخته شود. لذا برای فهمیدن کامل تعریفهای متفاوتی که راجع به سلامت روان می شود بایستی سیستم ارزشی را که در بطن هر کدام از این تعریفها وجود دارد بررسی نمود. اصطلاح سلامت روانی، اصطلاحی است که از آن برای بیان و اظهار کردن هدف خاصی برای جامعه استفاده می شود. هر فرهنگی بر اساس معیارهای خاص خود به دنبال سلامت روان است. هدف هر جامعه این است که شرایطی را که اعضای جامعه را تضمین می کند آماده نماید و سلامت روان قسمتی از سلامت کلی است. منظور از سلامت روان سلامت ابعاد خاصی از انسان مثل هوش، ذهن، حالت و فکر، می باشد از طرف دیگر سلامت روان روی سلامت فیزیکی هم تأثیر دارد. بسیاری پژوهش های اخیر مشخص کرده اند که یک سری اختلال های فیزیکی و جسمی به شرایط خاص روانی مربوط هستند. با وجود این که سلامت روان مفهومی است که خیلی وسیع از آن استفاده می شود، اما هنوز یک تعریف کلی که مورد قبول همه باشد از آن به دست نداده اند. هر فرد و یا گروهی یک تصور خاص از سلامت روان دارد. در صورتی که در مورد سلامت فیزیکی و جسمی چنین حالتی وجود ندارد (محمدبیگلو،۱۳٩٠). 2-2-4-2- مفهوم سلامت روان از دیدگاه های مختلف مکتب روان کاوی به عقیده فروید ویژگی خاصی که برای سلامت روان شناختی ضروری است خود آگاهی است. یعنی هر آنچه که ممکن است در ناخودآگاهی موجب مشکل شود بایستی خود آگاه شود. به عقیده فروید انسان عادی کسی است که مراحل، رشد روان جنسی را با موفقیت گذرانیده باشد و در هیچ یک از مراحل، بیش از حد تثبیت نشده باشد. به نظر او کمتر انسانی متعارف به حساب می آید و هر فرد به شکلی نامتعارف است. فروید از دیدگاه روان شناسی، انسان نامتعارف را به دو گروه روان نژند و روان پریش تقسیم می کند و هسته مرکزی بیماری روانی را، اضطراب می داند. به عقیده فروید نوع مکانیسم های دفاعی مورد استفاده افراد سالم، روان نژند و روان پریش متفاوت است. شخص سالم از مکانیزم های دفاعی، نوع دوستی، شوخ طبعی، پارسایی و ریاضت و والایش استفاده می کنند (خدارحیمی، 1384؛ هال و لیندزی،1985). فرآیندی که موجب یکپارچگی شخصیت انسان می شود فردیت یافتن یا تحقق خود است. این فرآیند خود شدن فرآیندی طبیعی است. این کیفیت در واقع، گرایشی چنان نیرومند است که یونگ آن راغریزه می داند. در انسان فردیت یافته، هیچ یک از وجوه شخصیت مسلط نیست، نه هشیار و نه ناهشیار، نه یک کنش یا گرایش خاص و نه هیچ یک از سنخ های کهن، بلکه نمونه اولیه همة آنها به توازنی هماهنگ رسیده اند. اشخاص فردیت یافته، باید از همه نیروهای سایه چه ویرانگر و چه سازنده آگاه شوند. باید وجه تاریک طبیعت و جوششهای حیوانی و ابتدایی خود را از قبیل میل به ویرانگری یا خودخواهی را دریابند و بپذیرند. این به معنای تسلیم شدن یا رفتن به زیر سلطة آنها نیست، بلکه صرفاً پذیرش وجود آنها است. گام بعدی فرآیند فردیت یافتن، ضرورت سازش با دوگانگی جنسی روانی است. مرد باید خصایص زنانه و زن خصایص مردانه اش را بیان کند. ویژگی دیگر یکپارچگی خود است. همة جنبه های شخصیت یکپارچگی و هماهنگی می یابند به گونه ای که همة آنها بتوانند بیان شوند. پذیرش ناشناخته و مرموز، ویژگی دیگر این افراد است. اشخاص سالم از شخصیتی برخوردارند که یونگ آن را شخصیت مشترک خوانده است. چون دیگر هیچ جنبة شخصیت به تنهایی حاکم نیست، یکتایی فرد ناپدید می شود، دیگر چنین اشخاصی را نمی توان متعلق به یک سنخ روانی خاص دانست (جلالی طهرانی، 1382؛ شولتس، 1984؛گنجی، 1376). زندگی به عقیده آدلر، بودن نیست بلکه شدن است. آدلر به انتخاب مسؤولیت و معناداری مفاهیم در شیوه زندگی اعتقاد دارد و شیوه زندگی افراد را متفاوت می داند. محرک اصلی رفتار بشر هدفها و انتظار او از آینده است. هدف انسان نیاز به سازگاری با محیط و پاسخ گویی به آن است. فرد سالم به عقیدة آدلر از مفاهیم و اهداف خودش آگاهی دارد و عمل کرد او مبتنی بر نیرنگ و بهانه نیست، او جذاب و شاداب است و روابط اجتماعی سازنده و مثبتی با دیگران دارد. فرد دارای سلامت روان به نظر آدلر، روابط خانوادگی صمیمی و مطلوبی دارد و جایگاه خودش را در خانواده و گروههای اجتماعی به درستی می شناسد. همچنین فرد سالم در زندگی هدفمند و غایت مدار است و اعمال او مبتنی بر تعقیب این اهداف است. غایی ترین هدف شخصیت سالم، تحقق خویشتن است. از ویژگی های دیگر سلامت روان شناختی این است که فرد سالم مرتباً به بررسی ماهیت اهداف و ادراکات خودش می پردازد و اشتباهاتش را برطرف می کند. چنین فردی خالق عواطف خودش است نه قربانی آنها، آفرینش گری و ابتکار فیزیکی، از ویژگی های دیگر این افراد است. فرد سالم از اشتباهات اساسی شامل تعمیم مطلق، اهداف نادرست و محال، درک نادرست و توقع بی مورد از زندگی، تقلیل یا انکار ارزش مندی خود، و ارزش ها و باورهای غلط می باشد (شاملو، 1379؛ گنجی، 1376). به عقیده اریکسون سلامت روان شناختی اصولاً نتیجة عملکرد قوی و قدرتمندی "من" است. "من" عنوان و مفهومی است که نشان دهندة توانایی یک پارچه سازی اعمال و تجارب شخص به صورت انطباقی و سازشی است. "من" تنظیم کنندة درونی روان است که تجارب فرد را سازماندهی می کنند و در نتیجه از انسان در مقابل فشارهای نهاد و من برتر حمایت می کند. هنگامی که رشد انسان و سازمان های اجتماعی به نحو متناسب هماهنگ شود، در هر کدام از مراحل رشد روانی- اجتماعی توانائی ها و استعدادهای مشخصی ظهور می نماید (خدارحیمی، 1384؛ شاملو، 1379). فرام تصویر روشنی از شخصیت سالم به دست می دهد چنین انسانی عمیقاً عشق می ورزد، آفریننده است، قوة تعقلش را کاملاً پرورانده است، جهان و خود را به طور عینی ادراک می کند، حس هویت پایداری دارد، با جهان در پیوند است و در آن ریشه دارد، حاکم و عامل خود و سرنوشت خویش است و از تمایل جنسی نسبت به محارم، آزاد است. فرام شخصیت سالم را دارای جهت گیری بارور می داند. فرام با کاربرد واژه جهت گیری این نکته را می گوید که جهت گیری گرایش یا نگرش کلی است که همة جنبه های زندگی، یعنی پاسخ های فکری، عاطفی و حسی به مردم، و موضوع ها و رویدادها را، خواه در جهان و خواه در خود، در بر می گیرد. بارور بودن یعنی به کار بستن همة قدرت ها و استعداد های بالقوة خویش. چهار جنبة شخصیت سالم، در روشن ساختن مراد فرام از جهت گیری بارور مناسب است، این چهار جنبه عبارتند از: عشق بارور، تفکر بارور، خوشبختی و وجدان اخلاقی. عشق بارور، لازمه اش رابطة آزاد و برابر بشری است. طرفین رابطه می توانند فردیتشان را حفظ کنند. عشق بارور از 4 ویژگی مهم برخوردار است: توجه، احساس مسؤلیت، احترام و شناخت. تفکر بارور مستلزم هوش، عقل و عینیت است. خوشبختی بخشی جدایی ناپذیر و پیامد زیستن موافق جهت گیری بارور و همراه همة فعالیت های زایا است. فرام میان دو نوع وجدان اخلاقی که عبارتند از: وجدان اخلاقی قدرت گرا، وجدان اخلاقی انسان گرا تمایز قائل شده است. وجدان اخلاقی قدرت گرا، نمایان گر قدرت خارجی درونی شده است که رفتار شخص را هدایت می کند. وجدان اخلاقی انسان گرا تداعی خود است و از تأثیر عامل خارجی تکاپو نمی کنند، بلکه تکامل می یابند. ویژگی های آنها را می توان فهرست وار نام برد که عبارتند از: ادراک صحیح واقعیت، پذیرش کلی طبیعت دیگران و خویشتن، خودانگیختگی، سادگی و طبیعی بودن، توجه به مسائل بیرون از خویشتن، نیاز به خلوت و استقلال، تازگی مداوم تجربه های زندگی، نوع دوستی، کنش مستقل، تجربه های عارفانه یا تجربه های اوج، روابط متقابل با دیگران، تمایز میان وسیله و هدف و خیر و شر، حسن ظن مهربانانه، آفرینندگی، مقاومت در مقابل فرهنگ پذیری (شولتس، 1984؛ مزلو، 1998). سلامت روانی و انسان سالم به عقیده اسکینر معادل با رفتار منطبق با قوانین و ضوابط جامعه است و چنین انسانی وقتی با مشکل روبرو شود تا هنگامی که از طریق جامعه به هنجار تلقی شود، از طریق شیوة اصلاح رفتار برای بهبودی و به هنجار کردن رفتار خود و اطرافیانش بطور متناوب استفاده می جوید. به علاوه انسان سالم باید آزاد بودن خودش را نوعی توهم بپندارد، و بداند رفتار او تابعی از محیط است و هر رفتار توسط معدودی از عوامل محیطی مشخص می گردد. انسان سالم کسی است که تأیید اجتماعی بیشتری به خاطر رفتارهای متناسب، از محیط و اطرافیانش دریافت می کند. شاید معیار تلویحی دیگر در مورد خصوصیات انسان سالم از دیدگاه اسکینر این باشد که انسان باید از علم، نه برای پیش بینی، بلکه برای تسلط بر محیط خویش استفاده کند. در این معنا فرد سالم کسی است که بتواند برای انجام هر روش، بیشتر از اصول علمی استفاده کند و به نتایج سودمندتری برسد و مفاهیم ذهنی مثل امیال، هدفمندی، غایت نگری و مانند آن را کنار بگذارد (خدارحیمی، 1384؛ اسکینر، 1986). 2-2-4-3- عوامل موثر بر بهداشت روانی بهداشت روانی افراد، متأثر از عوامل متعددی است. اگر چه این عوامل به صورت جداگانه مورد مطالعه قرار می‌گیرند ولی در واقع این موضوع چند وجهی متأثر از یکدیگر است. بدین معنی که افراد به علت شرایط محیطی یا عوامل فردی تعادل و آرامش روحی شان دچار تغییراتی می‌شود و هر چه شدت این عوامل زیادتر باشد، تأثیر و تهدیدش بیشتر خواهد بود. عواملی همچون: عدم برآورده شدن نیازهای اولیه، ناکامی، استرس، یادگیری، مسائل اجتماعی و رسانه های جمعی و... از عمده ترین تأثیرگذاران بر بهداشت روانی هستند ( گنجى، 1376). ونتیز (2000)، سلامت روان را وابسته به هفت ملاك می داند كه عبارتند از: رفتار اجتماعی مناسب، رهایی از نگرانی و گناه، فقدان بیماری روانی، كفایت فردی و خودمهارگری، خویشتن پذیری و خودشكوفایی، توحیدیافتگی و سازماندهی شخصیت، گشاده نگری و انعطاف پذیری. افراد داراي سلامت روان از ديدگاه بيگلو (1390)، به شرح زیر می باشد: واقعیت را انکار نمی کنند و با موقعیت ها به صورت واقع گرایانه روبه رو می شوند، استقلال روانی دارند، روابط سالم با دیگران برقرار می کنند، در صورت لزوم احساسات خود را با دیگران در میان می گذارند، توانایی ریسک کردن در زندگی را دارند، به شخصیت خود و دیگران احترام می گذارند، می توانند به دیگران عشق بورزند و محبت دریافت کنند، در زندگی انعطاف پذیر بوده و قدرت ابتکار دارند، از حقوق خود دفاع می کنند، در همه مراحل زندگی مسؤولیت پذیر هستند، از اشتباهات اساسی پرهیز می کنند، رفتاری مطابق با قانون و ضوابط جامعه دارند، به نقاط قوت وضعف خود آگاه هستند، در زندگی دارای هدف بوده و در مقابل مشکلات راه حل های صحیح را به کار می برند، در موقعیت های خاص از کمک دیگران استفاده می کنند، دارای اراده و قدرت انتخاب بوده و بر زندگی تسلط دارند. 2-2-4-4- ويژگي هاي افراد برخوردار از سلامت روان از ديدگاه هاي مختلف : براي داشتن بهداشت رواني خوب طبق تحقيقات انجمن ملي بهداشت رواني، شرايطي وجود دارد: روبروشدن با واقعيت، سازگاري داشتن با تغييرات، گنجايش داشتن براي اضطرابها، كم توقع بودن، احترام قائل شدن به ديگران، دشمني نكردن با ديگران و كمك رساندن به مردم (گنجي، 1376، ص13). ديدگاه روانپزشكي این دیدگاه درباره فرد ديد تعامل حياتي دارد. طبق اين ديدگاه فردي كه از سلامت رواني برخوردار است داراي نظام متعادلي است كه خوب عمل مي كند و اگر تعادل به هم بخورد بيماري رواني ظاهر خواهد شد (همان منبع، ص22). ديدگاه بوم شناسي ديدگاه بوم شناسي كه به مطالعة محيط هاي زندگي موجودات زنده و مطالعه روابط بين اين موجودات با يكديگر با محيط مي پردازد معتقد است كه عوامل موجود در محيط فيزيكي مثل سر و صدا ، آلودگي هوا، افزايش جمعيت، كوچكي محل سكونت و به خطر افتادن حريم، مي توانند بهداشت رواني فرد را به خطر اندازند. بنابراين اگر شرايط محيطي مساعد و مناسب باشد و فرد بتواند سازگاري يابد داراي سلامت رواني خواهد بود (گنجي، 1376). از نظر (ديويس و فيشمن، 1963؛ به نقل از گنجی، 1376) ملاك هاي مهم سلامت رواني شامل: شناخت خود و محيط، استقلال فردي، رفتار بهنجار و منطبق با معيارهاي جامعه، يكپارچگي شخصيت است. سلامت رواني وضعيت كسي است كه كاركرد او در سطح قابل قبولي از سازگاري و انطباق رفتاري باشد و احساس رضايت و بهبودي رواني و تطابق كافي اجتماعي با موازين مورد قبول جامعه را داشته باشد (ادبي، 1379). كريمي(1387)، معتقد است انسان سالم و متعادل كسي است كه، بتواند بين انتظارات و توان خود از يك سو و خواسته ها و آرزوهاي خود از سوي ديگر تعادل پايدار و پويايي برقرار نمايد. طبق نظر وايت (2001)، افراد داراي سلامت روان چندين ويژگي دارند كه عبارتند از: پذيرش خود و دوست داشتن خويش: اين ويژگي در برگيرنده دو مفهوم خودپنداره (تصوري كه فرد از خودش دارد) و عزت نفس (پذيرش و قبول خود) مي باشد. چنانچه اين دو مفهوم همراه هم باشند تكميل كننده اولين بخش از سلامت رواني از (پذيرش و دوست داشتن خود) هستند. برقراري روابط با ديگران: زماني كه فرد خودپنداره و عزت نفس مثبتي داشته باشد و خود را بپذيرد و دوست داشته باشد آنگاه به خوبي خواهد توانست با ديگران ارتباط مناسب برقرار كند. مقابله با نيازهاي زندگي: مقابله با نيازها و احتياجات زندگي و كنترل الزامات و چالش هاي زندگي بخشي از سلامت رواني است. نكته اساسي در اين زمينه موضوع مديريت استرس مي باشد. زماني كه افراد تحت استرس هستند بايد مهارت هاي مقابله اي لازم را داشته باشند تا بدين وسيله بتوانند اثرات استرس بر جسم و روان را كاهش دهند چنانچه استرس مديريت شود (كاهش يابد و يا كنترل شود) و مهارت هاي مقابله اي مؤثر موجود باشد قطعاً فرد بهتر قادر خواهد بود تا با نيازها و چالش هاي زندگي مقابله نمايد. بروز مناسب هيجانات : افراد بايد بتوانند هيجانات خود را شناسايي كنند و آن احساسات را به طور مناسب بروز دهند، در غير اينصورت سلامت رواني خود فرد و همچنين ديگران در معرض آسيب قرار خواهد گرفت (وایت، 2001). ديدگاه شناختي طبق اين ديدگاه سلامت روان داشتن سازگاري خوب يا احساس خوب بودن است بويژه هنگامي كه اين نوع سازگاري يا احساس يا معيارهاي جامعه اي كه فرد در آن زندگي مي كند همخواني داشته باشد (نجات، 1378، ص126). آلبرت اليس معيارهايي براي سلامت روان در نظر گرفته است كه عبارت است از: نفع شخصي: بدين معنا اين گونه افراد تمايل دارند رغبت ها و اهداف خودشان را در اكثر اوقات براهداف و رغبت هاي سايرين بويژه افراد نزديك و مهم مقدم بدارند و آنها را در مرتبه بعدي قرار دهند. رغبت اجتماعي: كه باعث مي شود با ديگران همكاري داشته و از مزاياي زندگي در يك گروه اجتماعی يا در يك جامعه بهره مند شوند. خود جهت يابي: بدين معنا فرد مسئول خودش است و نبايد از ديگران درخواست حمايت و ياري كند. انعطاف پذيري: اين ملاك به افرادي كه تفكرات انعطاف پذير، قابل تغيير و بدون تعصب دارند و نگرش آن ها نسبت به سايرين براساس همزيستي است اشاره دارد. خطر نمودن: بدين معنا كه افرادي كه داراي سلامت روان هستند، احساس مسئوليت بيشتري نسبت به خطر نمودن منطقي به منظور حصول اهدافي كه خودشان آنها را انتخاب نموده اند از خود نشان مي دهند، در اين معنا آن ها تمايل به كارهاي ماجراجويانه دارند (خدارحيمي، 1374، ص115). بنابر نظريه ويليام گلاسر انسان سالم كسي است كه واقعيت را انكار نكند و درد و رنج موقعيت ها را با انكار كردن ناديده نگيرد بلكه با موقعيت ها به صورت واقع گرايانه روبرو شود، هويت موفق داشته باشد يعني عشق و محبت بورزد و هم عشق و محبت دريافت كند و هم احساس ارزشمندي كند و هم ديگران احساس ارزشمندي او را تأكيد كنند. مسئوليت زندگي و رفتارش را بپذيرد و به شكل مسئولانه رفتار كند (پذيرش مسئوليت كاملترين نشانه سلامت رواني است). توجه او به لذات دراز مدت، منطقي و منطبق با واقعيت باشد و بر زمان حال و آينده تأكيد نمايد نه بر گذشته و تأكيد او بر آينده نيز جنبه درون نگري داشته باشد نه اين كه به صورت خيال پردازي باشد. واقعيت درماني گلاسر نيز بر سه اصل قبول واقعيت، قضاوت در درستي رفتار و پذيرش مسئوليت رفتار و اعمال استوار است و چنانچه در شخص اين سه اصل تحقق يابد نشانگر سلامت رواني اوست (همان منبع). به اعتقاد پرلز كساني كه از سلامت روان برخوردار هستند با واقعيت هاي خود و عالم بيرون كاملاً در ارتباط هستند چنين اشخاصي در نتيجه شناخت كامل خود به جاي اينكه در پي تصويري آرماني از خويش باشند مي توانند خود راستين (واقعي) را اعتلا بخشند (شولتس، 1984، ص193). ديدگاه هاي روان تحليلي ديدگاه روان تحليلي معتقد است كه شخصيت فرد از سه عنصر تشكيل مي شود، نهاد، من و من برتر. بنابراين به نظر آنان بهداشت رواني، زماني تضمين مي شود كه من با واقعيت سازگاري شود و همچنين تكانش هاي غريزي نهاد به كنترل درآيد (همان منبع). فرويد به نقل از حسيني (1390)، سلامت رواني را از يك طرف نتيجه تعادل بين سه عنصر نهاد، من و من برتر و از طرفي ديگر نتيجه تعادل بين سطوح خود آگاه و ناخودآگاه مي داند. فرويد معتقد است كه شخص سالم دو ويژگي دارد: مي تواند دوست بدارد و دوست داشته باشد، مي خواهد و مي تواند كار بكند (شعاري نژاد، 1381، ص 278). به نظر فرويد ويژگي خاصي كه براي سلامت روانشناختي ضروري است خود آگاهي مي باشد. يعني هر آنچه كه ممكن است در ناخودآگاه موجب مشكل شود بايستي خود آگاه شود، شخص سالم از مكانيزمهاي دفاعي نوع دوستي، شوخ طبعي، رياضت و والايش يا تصعيد استفاده مي كند (نجات، 1388، ص 34). همچنين به عقيده فرويد، شخص سالم كسي است كه نيازهاي تثبيت شده نداشته باشد، نيازهاي نهفته يا دروني شده اش در جهت معيارهاي دروني شده من برتر باشد و براساس نيازهايش عمل نكند و نيازهايش با يكديگر در تعارض و كشمكش نباشد. بعلاوه انسان برخوردار از سلامت روانشناختي موجودي منحصر به فرد است كه بايستي به صورت يگانه مورد بررسي و مطالعه قرار بگيرد و داراي خصوصيات زير باشد: بين من و من آرماني فرد فاصله زيادي وجود ندارد، من داراي قدرتمندي و كارآيي بسيار است، از ساختار رواني خودش آگاهي لازم را دارد، هدف نهايي او رشد خلاقيت و تحقق خويشتن است (همان منبع). 2-2-4-5- علامت  بهداشت رواني و شخصيت سالم: علایم بهداشت روانی و شخصیت سالم را می توان به صورت زیر خلاصه کرد: توان برقراري رابطه با ديگران، توان ارزيابي درست از خود، داشتن عواطف و احساسات متعادل، توان بهره‌گيري از امكانات، داشتن اعتماد به نفس و احساس كفايت، احساس امنيت و آرامش خاطر، احترام به خود و ديگران، مسئوليت پذير بودن، خود كنترلي، احساس رضايت و شادي، توان بهره گيري از منابع و مواهب طبيعي و الهي (حميدي، 1382؛ ب نقل از سایت فراکاو). انسان سالم بنابر نظریة گلاسر کسی است که دارای این ویژگی ها باشد: واقعیت را انکار نکند و درد و رنج موقعیت ها را با انکار کردن نادیده نگیرد بلکه با موقعیت ها به صورت واقع گرایانه روبرو شود، هویت موفق داشته باشد یعنی عشق و محبت بورزد و هم عشق و محبت دریافت نماید هم احساس ارزشمندی کند و هم دیگران احساس ارزشمندی او را تأیید کنند، مسؤولیت زندگی و رفتارش را بپذیرد و به شکل مسؤولانه رفتار کند پذیرش مسؤولیت کاملترین نشانه سلامت روانی است، توجه او به لذات درازمدت تر و منطقی تر و منطبق با واقعیت باشد، بر زمان حال و آینده تأکید نماید نه بر گذشته و تأکید او بر آینده نیز جنبه درون نگری داشته باشد نه به صورت خیال پردازی باشد. واقعیت درمانی گلاسر نیز بر سه اصل قبول واقعیت، قضاوت در درستی رفتار و پذیرش مسؤولیت رفتار و اعمال استوار است و چنانچه در شخصی این سه اصل تحقق یابد، نشانگر سلامت روانی اوست (خدارحیمی،1384؛ گلاسر، 2000). الیس اصول 13 گانه ای را به مثابه معیار هایی برای سلامت روان در نظر گرفته است که عبارتند از: نفع شخصی، رغبت اجتماعی، خود فرمانی، تحمل، انعطاف پذیری، پذیرش عدم اطمینان، تعهد و تعلق نسبت به چیزی خارج از وجود خود، تفکر علمی، پذیرش خود، خطر نمودن، لذت گرایی بلند پایا (خدارحیمی، 1384). نگرش فرانکل به سلامت روان تأکید عمده را بر، ارادة معطوف به معنا می گذارد. جستجوی معنا مستلزم پذیرفتن مسؤولیت شخصی است. هیچ کس و هیچ چیز به زندگی انسان معنا نمی دهد مگر خودش. انسان باید با احساس مسؤولیت آزادانه با شرایط هستی و زندگی روبرو شود و معنایی در آن بیابد. به نظر فرانکل ماهیت وجودی انسان از سه عنصر معنویت، آزادی و مسؤولیت تشکیل شده است و سلامت روان مستلزم تجربة شخصی این 3 عامل است. معیار سنجش معنادار بودن زندگی کیفیت این سه عامل است نه کمیت آن. حصول و کاربرد معنویت، آزادی و مسؤولیت نیز با خود انسان است. بنابر نظریة فرانکل انسان کامل بودن یعنی با کسی یا چیزی فراسوی خود پیوستن، به عقیدة فرانکل جستجوی هدف در خود، شکست خویشتن است. لذا وی هدف رشد تکامل انسان را تحقق خود نمی داند بلکه چیزی بالاتر از آن می داند. سلامت روان یعنی از مرز توجه به خود گذشتن، از خود فراتر رفتن و جذب معنا. در این صورت خود نیز به طور طبیعی و خود به خود تحقق می یابد. به طور خلاصه می توان گفت شخص برخوردار از سلامت روانی به عقیدة فرانکل دارای این ویژگی ها است: آزادی انتخاب عمل دارد، مسؤولیت هدایت زندگی و سرنوشت خویش را می پذیرد، معلول نیروهای خارجی نیست، از زندگی معنای مناسبی یافته است، بر زندگی تسلط آگاهانه دارد، از توجه به خودش فراتر می رود، آینده نگر است، تعهد حرفه ای و شغلی دارد، توانایی ایثار و دریافت عشق را دارد، عشق هدف نهایی شخص برخوردار از سلامت روانشناختی است. به عقیدة فرانکل انسانی که واجد این صفات و خصوصیات باشد "انسان از خود فراتر رونده" نامیده می شود (شولتس،1984؛ فرانکل،1999). خانواده از بسیاری جهات برای کمک به سازگاری و سلامت روانی، بافتی منحصر به فرد است و یکی از مهم ترین محیط های مؤثر بر سلامت جسمی و روحی افراد به شمار می رود (وود، 1996). نحوه ارتباطات خانواده و شیوه هایی که اعضای خانواده افکار و احساسات خود را بیان می کنند یکی از مهم ترین عوامل تأثیرگذار بر سلامت روان شناختی اعضای خانواده و عملکرد آنها شناخته شده است (نولر و فیتز پاتریک،1993 به نقل از کوئرنر و فیتز پاتریک، 2002). 2-3- تحقیقات پیشین در خصوص ارتباط تعارضات و کشمکش های والدین با سازگاری فرزندان کدیور و همکاران (1383)، به بررسی رابطه ساختار تعاملات و عملکرد خانواده با سبک های مقابله با فشارهای روانی در میان دانش آموزان پیش دانشگاهی شهرستان کاشان پرداختند. نتایج تحقیق نشان داد در خانواده هایی که عملکرد تعارضی داشته اند، شیوه مقابله افراد با فشار های روانی نسبت به خانواده هایی که عملکرد تعادلی داشته اند متفاوت بوده است. در این تحقیق مانند بسیاری از پژوهشهای مشابه مشخص شد که فشارهای روانی در خانواده های هسته ای بیشتر است و افراد خانواده های گسترده رفتار های مقابله ای بهتری در مقابل نقش ها از خود نشان می دهند. فالن و همکاران (1993)، پس از انجام پژوهشی در زمینه کارکرد خانواده و نحوه کنار آمدن دانش آموزان یازده تا چهارده ساله در استرالیا گزارش کردند که جنسیت عاملی تعیین کننده در چگونگی کنار آمدن افراد با منازعات خانواده است. نتایج نشان داد که در اشکال مختلف خانواده از جمله خانواده گسسته و خانواده کامل، پسرها و دخترها به طور متناوب به مسائل خانوادگی واکنش نشان می دهند. پسرها بیشتر مشکلات را نادیده می گیرند. این امر نشان دهنده این واقعیت است که بدون توجه به نوع مشکل، عامل جنسیت، در انتخاب نوع خاصی از شیوه مقابله با منازعات نقش عمده ای بازی می کند. چلبی و رسول زاده (1381)، مطالعه ای در مورد خشونت علیه کودکان با استفاده از روش پیمایشی بر روی 300 خانواده شهری در تهران انجام داده اند. یافته های این پژوهش نشان می دهد که در مجموع میزان خشونت مادران بطور متوسط اندکی بیشتر از خشونتی است که پدران علیه کودکان اعمال می کنند. در این میان سهم خشونت عاطفی و بی توجهی بیشتر از سهم خشونت جسمانی است. نتایج تحقیق نشان داد که سهم پدران از خشونت جسمانی شدید مثل کتک زدن تا حدودی بیشتر از سهم مادران است. نتایج مطالعه گویای این واقعیت است که خشونت علیه کودکان در بین تمامی طبقات جامعه کم و بیش رواج دارد. زنگنه (1380)، به بررسی و شناخت تأثیر عوامل جمعیت شناختی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در تبیین خشونت شوهران علیه زنان در خانواده پرداخته است. داده های مورد نیاز از طریق پرسشنامه خود گزارشی و با شیوه نمونه گیری تصادفی قشر بندی شده چند مرحله ای، از یک نمونه 530 نفری از زنان متأهل ساکن شهر بوشهر که طول مدت ازدواج آنان بیش از یک سال بود، جمع آوری شده است. نتایج حاصله نشان داد که متغیرهای سن زن و شوهر، سن ازدواج زن و شوهر، طول مدت ازدواج زوجین، تعداد فرزندان، میزان پای بندی زوجین به اعتقادات دینی، میزان آزادی زوجین در انتخاب همسر، میزان تحصیلات زن و درآمد شوهر دارای رابطه معکوس و معنی دار با انواع خشونت شوهران علیه زنان (روانی، فیزیکی، اجتماعی و اقتصادی) می باشند. باسل و همکاران در سال 2007، تحقیقی را در مورد رفتارهای خشونت آمیز همسران در شهر نیویورک انجام داده اند. این تحقیق با روش پیمایشی بر روی نمونه ای به حجم 356 نفر انجام شد و داده های آن با استفاده از رگرسیون لجستیک مورد تحلیل قرار گرفت. نتایج این تحقیق که در آن از مقیاس استروس استفاده شده بود، نشان داد که 38 درصد همسران در شش ماه گذشته زندگی خود به نوعی دچار خشونت در رفتار خود شده اند. برخوردهای فیزیکی همسران 27 درصد و تعارضات کلامی 10 درصد بوده است. در این تحقیق بین رفتارهای خشونت آمیز مردان و مصرف مواد مخدر از سوی آنان رابطه معنی دار مشاهده شده است (باسل و دیگران، 2007). مقدس در پژوهشی با عنوان "طبقات اجتماعی و شیوه های حل مسأله در بین زوجین خانواده های ساکن شیراز" در پی یافتن مسائل و مشکلات همسران و چگونگی حل آنها در طبقات اجتماعی مختلف در سال 1387 برآمده است. نمونه آماری این تحقیق 50 خانواده با توجه به نظریه بوردیو بر حسب دسترسی آنها به منابع مادی، اجتماعی، فرهنگی و نمادی انتخاب شده اند. در این پژوهش میدانی با 50 زن متأهل مصاحبه عمیق به عمل آمده و نتیجه این شده که بیشتر مسائل همسران در طبقات بالا عاطفی، در طبقات پایین ابزاری و در طبقات متوسط تلفیقی از عاطفی و ابزاری بوده است. طبقات بالا برای حل مشکلات سعی در ترمیم عاطفی از طریق سرمایه مادی دارند. طبقات پایین بیشتر از راه حل های فیزیکی و ابزاری استفاده می کنند و طبقات متوسط بیشتر از سرمایه فرهنگی و اجتماعی برای حل مشکلات سود می برند (مقدس، 19:1387). ریاحی و همکارانش در یک تحقیق پیمایشی، 364 نفر از همسرانی را که به علت افزایش اختلاف و تعارضاتشان به دادگاه خانواده در شهر کرمانشاه مراجعه کرده بودند را در سال 1386 مورد مطالعه قرار دادند. در این پژوهش، این نتیجه حاصل شد که دخالت دیگران در زندگی همسران و برآورده نشدن انتظارات همسران از یکدیگر به شکل مستقیم و متغیرهایی از قبیل تفاوت سنی همسران، تفاوت تحصیل و تفاوت عقاید آنان به شکل غیر مستقیم از طریق تأثیر بر میزان برآورده نشدن انتظارات همسران از یکدیگر در شدت یافتن اختلافات و گرایش آنان به سوی جدایی نقش داشته اند. نتایج این تحقیق نشان داد که نزدیک به 9 درصد پاسخگویان گرایش قوی و نیمی از آنان گرایش متوسط نسبت به جدایی و طلاق داشته اند (ریاحی و دیگران، 140:1386-109). صدق آمیز در سال 1376 پژوهشی تحت عنوان "بررسی عوامل مؤثر بر سازگاری زناشویی در شهر شیراز" بر روی نمونه ای از 577 خانوار انجام داده است. در این تحقیق پاسخگویان او را زنان تشکیل می دهند. او در این پژوهش به نتایج زیر دست یافته است: بین سن زن و سازگاری زناشویی رابطه منفی وجود دارد. همچنین هر چه سن مردان بالاتر رود، سازگاری زناشویی کاهش می یابد، (بین تحصیلات زن و سازگاری (44/0)، تحصیلات مرد و سازگاری (45/0)، سن زن هنگام ازدواج (33/0)، منزلت شغلی مرد (39/0) و سازگاری زناشویی همبستگی مثبت و معنی دار وجود دارد. فاصله سنی زوجین و تعداد فرزندان با سازگاری رابطه منفی دارد (به ترتیب24/0-42/0و 28/0r=). مجموع متغیرهای تحصیلات مرد، تعداد فرزند، شغل مرد و تفاوت سنی 53 درصد تغییرات در سازگاری را تبیین می کند و 47 درصد دیگر به عوامل غیر از این ها بستگی دارد (صدق آمیز، 1376). فهیمی در سال 1362 در پژوهشی به بررسی رابطه بين ميزان رضايت زناشويي والدين و افسردگي فرزندان نوجوان آنها پرداخته است. یافته های پژوهش نشان داد كه: بين ميزان رضايت زناشويي پدران و مادران با ميزان افسردگي فرزندان پسر و دختر آنها رابطه منفي معني داري وجود دارد. نتايج تحليل رگرسيون براي پيش بيني افسردگي فرزندان پسر از روي رضايت زناشويي پدر و مادر آنها نشان مي دهد، از مجموع (1/22 درصد) واريانس افسردگي فرزندان پسر، بيشترين سهم (9/21 درصد) مربوط به رضايت زناشويي پدر و كمترين سهم (2/0درصد) مربوط به رضايت زناشويي مادر مي باشد. همچنين نتايج تحليل رگرسيون براي پيش بيني افسردگي فرزندان دختر از روي رضايت زناشويي پدر و مادر آنها نشان مي دهد، از مجموع (8/33 درصد) واريانس افسردگي فرزندان دختر بيشترين سهم (7/31 درصد) مربوط به رضايت زناشويي مادر و كمترين سهم (1/2 درصد) مربوط به رضايت زناشويي پدر مي باشد. همچنين بين رضايت زناشويي پدر و رضايت زناشويي مادر رابطه معني داري وجود دارد و در آزمون ‏‎t‎‏ نيز تفاوت معني داري بين رضايت زناشويي پدر و زناشويي مادر وجود ندارد. و بين افسردگي دختران و افسردگي پسران نيز تفاوت معني داري وجود ندارد (فهیمی، 1362). نوروزی در سال 1384در پژوهشی به بررسی تأثیر سبک های رفتاری خانواده بر وضعیت روانی دانش آموزان و همچنین بر نگرش آنان به روابط انسانی در مدرسه پرداخته است. این پژوهش بر روي يک نمونه 1522 نفري از دانش آموزان دوره راهنمايي و متوسط عمومي و پيش دانشگاهي استان تهران انجام شده، با مطالعه پنج سبک رفتاري خانواده (يعني خانواده منسجم و صميمي، خانواده پاسخگو، خانواده بي تفاوت، خانواده مستبد، و خانواده آشفته) در پي پاسخگويي به اين سؤال بوده است که هر يک از انواع خانواده هاي مذکور چه تأثيري بر وضيعت رواني و بر نگرش نوجوانان و جوانان مدارس راهنمايي و دبيرستاني نسبت به نوع رفتار اولياي مدارس با دانش آموزان دارند. براي سنجش عامل رواني، وضعيت متعادل فرد از لحاظ فاقد بودن پنج ويژگي اضطراب، افسردگي، پرخاشگري، نگرشهاي ضد اجتماعي و روحيه خلافکاري معيار قضاوت قرار گرفته است. همچنين پنج متغير سن، جنس، سطح تحصيلي، وضعيت اقتصادي، و وضعيت فرهنگي دانش آموزان نيز به عنوان متغيرهاي زمينه اي بررسي شده است. نتايج تحقيق حاکي از تأثير مثبت سبک رفتاري خانواده هاي منسجم و صميمي و خانواده هاي پاسخگو و تأثير منفي سبک رفتاري خانواده هاي بي تفاوت و مستبد و آشفته بر سلامت رواني دانش آموزان و نگرش آنان به روابط انساني در مدرسه است (نوروزی، 1384). نوری در سال 1386 در پژوهشی به بررسی رابطه ويژگيهاي خانواده با سلامت رواني دانش‌آموزان دختر پرداخته است. تحقيق از نوع مورد شاهدي است و هدف آن بررسي فرضيه‌هاي عدم ارضاي نوجوانان دانش‌آموز در محيط خانواده‌هاي نابسامان و ارتباط آن با اضطراب، افسردگي، پرخاشگري، وسواس و... مي‌باشد. آزمودني‌ها 80 نوجوان دختر دانش‌آموز سال سوم تجربي دبيرستان‌هاي تهران بودند كه نيمي ديگر بعنوان گروه شاهد انتخاب شده‌اند. گزينش آزمودني‌ها با روش غربالگري و به كمك آزمون اطلاعاتي صورت گرفته است و از آزمون SCL-90 براي بررسي فرضيه‌ها استفاده شده است. نتايج حاصل نشان‌دهنده تفاوت معني‌داري بين گروههاي مورد و شاهد مي‌باشد (نوری، 1386). مرادی در سال 1365به بررسی وضعيت اختلالات رفتاري پرخاشگري دانش‌آموزان تهراني در ارتباط با خصوصيت شخصيتي آنها، وضعيت تحصيلي، ساخت خانواده و وضعيت رشدي و تربيتي آنهاپرداخته است. اين بررسي، به روش پيمايشي و با استفاده از پرسشنامه، مشاهده منظم، مصاحبه، آزمون هوشي، آزمون شخصيت از 80 تن از دانش‌آموزان مدارس تهران انجام گرفته است. اهم يافته‌ها نشان مي‌دهد كه نوجوانان پرخاشگر مبتلا به يكي از عادات مرضي هستند و داراي ضعف قدرت خلاقيت، پايين بودن سطح توجه و دقت، خودمختاري و استقلال، ناسازگاري، قدرت خودنمايي، عيب‌جويي و تغييرات و نوسان‌هاي خلقي هستند. وضع تحصيلي شاگردان پرخاشگر نسبتاً پايين است. 30 درصد از آنها به نوعي با فقدان يكي از والدين يا هر دو روبه‌رو هستند. متوسط سواد و درآمد والدين دانش‌آموزان پرخاشگر در سطح عمومي جامعه كمتر است و ميانگين جمعيت خانواده آنها بيش از متوسط جمعيت كشور است. 24 درصد آنان دچار نابهنجاري گويايي در هنگام تكلم هستند. 57 درصد آنان در خانه با ساير افراد خانواده به دعوا مي‌گذرانند. افراد پرخاشگر معمولاً به نحوي مورد تنبيه واقع مي‌شوند. عمده مشكلات خانواده‌هاي آنها مشكلات مالي، مشكلات مربوط به دانش‌آموزان، اختلافات ، فقدان والدين و بيماري است (مرادی، 1365). صمدی (1380)، پژوهشی با عنوان"بررسي تأثير تعارضات خانوادگي در بروز نوع اختلالات رفتاري دانش آموزان دختر دوره راهنمايي شهر تهران" هفت فرضيه را مورد بررسي قرار داده است. یافته های پژوهش نشان داد: شيوع اختلالات رفتاري در دانش آموزاني كه تعارضات خانوادگي دارند بيشتر از دانش آموزاني است كه تعارضات خانوادگي ندارند. بين تعارضات خانوادگي و افسردگي، بیش فعالی، مشکلات یادگیری، مشکلات روان- تنی و پرخاشگری دانش آموزان رابطه مثبت وجود دارد. فرمهینی فراهانی در سال 1375به بررسي رابطه پرخاشگري دانش آموزان پسر با ساخت خانواده در مدارس ابتدایی شهر تهران پرداخته است. اين بررسي به روش پيمايشي و با استفاده از پرسشنامه، مصاحبه منظم (مصاحبه با مربيان - مادران)، آزمون‌هاي هوشي ريون از ميان 147 دانش‌آموز پرخاشگر پسر در مدارس ابتدايي تهران انجام گرفته است. اهم نتايج نشان مي‌دهد كه كل اختلالات رفتاري در ميان دانش‌آموز پسر كلاس‌هاي سوم تا پنجم دبستان 48/36 در هزار است. 6 درصد جامعه نمونه بدون پدر، 2/2 درصد بدون مادر، 1 درصد داراي ناپدري و 7/4 درصد داراي نامادري هستند. 26/7 درصد از والدين داراي ارتباط خانوادگي مي‌باشند و 26/1 درصد پدران بيماري جسماني و 14/8 درصد از پدران و 12/2 درصد از مادران مشكلات رواني و عصبي دارند. 12/6 درصد از مادران در طول بارداري ناراحتي‌هاي جسماني و 17/9 درصد ناراحتي‌هاي عصبي داشتند. 2/1 درصد پدران بيكار، 31/9 درصد كارگر، 30 درصد كارمند و 36/2 درصد شاغل آزاد و 93 درصد مادران خانه‌دار هستند. 25/6 درصد از پدران و 3/44 درصد مادران بي‌سوادند. بعد خانوار آنها به طور ميانگين 7 نفر است. 05/79 درصد خانواده‌ها مشاجره لفظي و 95/7 درصد اقدام به تنبيه مي‌كنند. وضعيت تحصيلي دانش‌آموزان پايين‌تر از همكلاسي‌هاي خود است. جنایی در سال 1380، در پژوهشی به بررسی رابطه تعاملات درون خانواده با سلامت روان دانش آموزان پايه سوم دوره راهنمايي پرداخته است. تحليل آماري بر روي داده هاي پژوهش به نتايجي دست يافته است كه مهمترين آنها عبارتند از: در تعامل بين خانواده و سلامت روان دانش آموزان رابطه معنا داري مشاهده شده است، بين ميزان احساس دلبستگي و همبستگي خانواده و سلامت روان دانش آموزان رابطه معناداري وجود دارد. بنابراين نحوه روابط والدين و فرزندان با يكديگر و در واقع تعامل خانواده نشان دهنده ميزان سلامت دانش آموزان مي باشد. مؤمنی در سال 1390 در پژوهشی به بررسی رابطه تعارض ادراک شده والدین با عزت نفس و سلامت روان نوجوانان پرداخته است. تحليل داده ها نشان داد كه چهار بعد سلامت روان با تعارض ادراك شده والديني رابطه مثبت دارد. قره باغی و همکاران درسال 1385 در پژوهشی به بررسی نظریه شناختی استرس یعنی رابطه استرس- ارزیابی- مقابله شناختی و نقش این رابطه در مشکلات عاطفی - رفتاری و سلامت جسمی و روانی - اجتماعی در کودکان پرداخته اند. در این پژوهش، کودکان به پرسشنامه ادراک کودک از تعارض والدین، مادران به پرسشنامه های خصومت آشکار اولری- پورتر و سلامت کودک و مادران و معلمان به پرسشنامه تواناییها و مشکلات کودک پاسخ دادند. نتایج نشان دهنده رابطه معنادار بین تعارض زناشویی با ارزیابی منفی کودک از تعارض والدین و مقابله شناختی کودک است. همچنین رابطه معنادار بین تعارض زناشویی و ارزیابی شناختی منفی کودک از تعارض والدین با نشانه های آسیب شناختی و سلامت کودک بدست آمد. علاوه بر روابط مستقیم، نقش تعاملی تعارض زناشویی و ارزیابی شناختی منفی تعارض والدین در نشانه های آسیب شناختی کودک نیز مورد تأیید قرار گرفت. نتایج این پژوهش در قالب الگوی چارچوب شناختی مبتنی بر بافت، نظریه شناختی استرس و رویکرد سیستمی در آسیب شناسی تحولی، تأیید کننده نقش مستقل و تعاملی دو عامل خطر تعارض زناشویی و ارزیابی های شناختی منفی کودک در پیش بینی مشکلات آسیب شناختی روانی و کاهش سلامت کودکان است (قره باغی وهمکاران، 1385). اسفندیاری، بهارودین و نوذری (2009)، در پژوهشي با عنوان رابطه بین درگیری های بین والدین و مشکلات رفتاری بیرونی در میان نوجوانان، به بررسی درگیری های بین والدین که مشکلات رفتاری بیرونی نوجوانان را تحت تأثیر قرار داده است پرداخته اند. یافته های این پژوهش درگیری بین والدين را به عنوان یک عامل کمک کننده به مشکلات رفتاری بیرونی نوجوانان نشان داده است. خشونت والدين اثرات شدیدی بر روی کودکان و نوجوانان خود دارد. مشکلات رفتاری کودکان و و نوجوانان می تواند منعکس کننده رفتار والدين باشد. بر اساس نظریه کنش خانواده، درگیری بین والدين، نقش مهمی در توسعه عوامل استرس زا ایفا می کند. این استرس می تواند، اعضاء خانواده را درگیر، و روابط بین آنها را تحت تأثیر قرار دهد. بنابراین عدم تقابل بین اعضاء خانواده می تواند بسیاری از مشکلات را برای آنها، بویژه برای نوجوانان ایجاد کند. همچنین اشر (2005)، در مقاله ای با عنوان اثر تعارض والدین بر کودکان، به این موضوع پرداخته که امروزه انسانها به هر گونه حوادث بیرونی و طبیعی جهت کمک به کودکان، واکنش نشان می دهند، اما از آنچه که کودکان از تعارض بین والدین خود رنج می برند و قلب و روح و روان آنها را آزار می دهد، آنچنان اهمیت نمی دهند. وی اشاره می کند که فرزندانی که در معرض چنین تعارضی هستند، همیشه از ترس و خجالتی بودن عمیقاً نگران هستند. همچنین اشر، درگیری بین پدر و مادر را به عنوان خطرناک ترین عامل بروز استرس، پرخاشگری و عدم اعتماد به نفس در زندگی کودکان می داند. همچنین بهارودین و اسفندیاری (2009، 2008)، در پژوهشی به بررسی اثر تعارض والدین بر رفتار پسرانشان پرداخته اند. در این پژوهش ویژگی های مشترک رفتار تعارضی در خانواده بررسی شده است. یافته ها حاکی از آن بود که ترکیبی از فاکتورهایی مانند زمینه خانوادگی، طبقه اجتماعی، بیکاری، سطح پایین تحصیلات، تعداد فرزندان، سن و نژاد، و همچنین استرس به طور کلی، نقش مهمی در داشتن رفتاری تعارضی ایفا می کند. کشمکش در آن خانواده ای یافت می شود که عزت نفس اعضای خانواده کاهش یافته و همچنین استرس، افسردگی و گاهی اوقات اقدام به خودکشی نیز در آن خانواده وجود دارد. واقعیت این است که " بايستي مدل هاي جایگزینی ديگري، جایگزین رفتارهاي فعلي والدين در ازدواج، برخورد با همسران و نقش والدین در مبارزه با مجموعه عناصر تنبیهی و انحصارگرا شود". اعتماد به نفس یک شاخص خوبی از کیفیت روابط و مناسبات افراد است. کسانی که در ارزیابی عزت نفس، در رتبه پايين هستند، معمولا در روابط شان بيشتر درگیر مي شوند، در حالی که کسانی که امتياز بالاتري کسب کرده اند، از آنها یک رابطه سالم با شریک زندگی خود گزارش شده است. یافته های پژوهش در پرسشنامه ها نشان می دهد که افرادی که مورد آزار قرار نگرفته اند دارای اعتماد به نفس بالاتری هستند نسبت به افرادی که مورد آزار قرار گرفته اند. دیویس و همکاران (1998)، در پژوهشي با عنوان پاسخهای کودکان به کشمکش والدین و تأثير آن بر سازگاری فرزندان، به بررسي اين موضوع پرداخته اند. دراین پژوهش به بررسی الگوهای پاسخ کودکان به کشمکش والدین و ارزیابی عملکرد کودکان پرداخته است. اين پژوهش بر روي 3 نوع پاسخ کودک و ارتباط آنها با افسردگی و رفتار پرخاشگرانه تمرکز دارد. مشاهدات به صورت مستقیم و بر اساس داده های پرسشنامه بر روی 156 خانواده داراي پدر و مادر جمع آوری شده است. اين پژوهش نشان مي دهد که رفتار پرخاشگرانه، قویترین رابطه ترتیبی با کشمکش بین والدین و قوی ترین رابطه پیش بینی با افزایش عملکرد پرخاشگرانه کودکان را دارد. تفاوت های جنسیتی در الگوهای پاسخ پرخاشگرانه کودکان نقش دارد. بدين ترتيب در این نتایج، رابطه بین پاسخ های کودک و افزایش عملکرد افسردگی، ضعیف تر از کسانی که عملکرد پرخاشگرانه داشتند، بوده است. نتایج بررسی الگوهای پاسخ کودک، به عنوان یک موضوع بالقوه سرشار از موضوعات جدید، برای درک بهتر تأثير خانواده بر هر دو عامل پرخاشگري و افسردگی در کودکان بودند. ربکا تکاکا (2009)، در پژوهشي به بررسي کشمکش های والدین و تأثير آن بر پيشرفت کودکان پرداخته است. در اين مقاله با بررسی مطالعات مختلفی از سال 2000 تا 2009، به درگیری های پدر و مادر و تأثير منفي که بر رشد فرزندان مي تواند داشته باشد، مي پردازد. مشکلات دروني و بيروني کودکان در اثر روابط مضر والدين توسعه مي يابند. کودکان، وقتي که در معرض کشمکش های بین پدر و مادر قرار مي گيرند، مشکلات روانی، رفتاری، عاطفی، شناختی، فیزیکی و اجتماعی آنان گسترش مي يابد. دراين پژوهش مشخص شده است که درگیری های والدین بر ​​عملکرد تحصیلی کودکان و همچنين رابطه والدين و کودک تأثیر می گذارد و در نتیجه بر نحوه درک روابط کودکان در آینده نيز تأثیر گذار مي باشد. کودکانی که مشاجره و جدایی والدين را تجربه کرده اند، تعهدات کمتر و به تبع آن، اعتماد به نفس کمتری نیز در آینده، در ازدواج خود دارند. وقتی فرزندان شاهد درگیری های مدام بین والدین خود هستند، ممکن است از این تعارض و روابط ناکارآمد الگو شده، پيروي کنند. کودکان با تماشای درگیری های روزانه بین والدين خود، ممکن است فکر کنند که اين يک شیوه رفتاری درست است و همين رفتار پدر و مادر خود را دنبال کنند. درگیری های بين پدر و مادر، بر ​​رابطه آنها و کودک مؤثر بوده و در نتیجه، دلبستگی کودک به پدر و مادري که علائم افسردگی و پرخاشگرانه را در آنها افزایش داده است، تأثيرگذار خواهد بود. اين تحقیقات همچنین نشان مي دهد که پرخاشگری ناشی از درگیری های والدین، برارتباط کودکان با همسالان خود و مشکلات رفتاری در نوجواني تأثیر مي گذارد. از لحاظ فیزیکی نيز، تعارض والدین بر اضطراب و ناامنی در کودکان که بیشتر در خواب و يا دیگر مشکلات سلامتی ظاهر مي شود، ارتباط دارد. لی چونگ یونگ (2010)، در مقاله ای با عنوان واکنش کودکان به تعارض والدین، به بررسی رابطه بین تغییرات فیزیولوژیکی کودکان و ویژگی های تضاد والدین، به منظور توسعه یک روند، که در آن چنین اطلاعاتی می تواند در اختیار خانواده ها، برای درمان قرار گیرد، می پردازد. در این پژوهش، کودکانی از 20 خانواده در معرض تضاد والدین خود قرار داده شدند، در حالی که برانگیختگی این کودکان از طریق رسانایی پوستی و سنسورهای تعداد ضربان قلب اندازه گیری می شد. در این پژوهش مشخص شد که صرف نظر از موضوع بحث، 80 درصد از آن زمان که والدین داشتند از یکدیگر شکایت می کردند و رفتار مناسبی نداشتند، کودک نیز به همین میزان و ترتیب (80 درصد)، حتی در حالت سکوت خود، در حال پاسخ دادن به تنش بین فردی پدر و مادرش، بوده است. یکی از بزرگترین و مهمترین پژوهش‌ها درباره خشونت خانگی در ایران، یک طرح ملی است که در سال 1382و توسط دفتر امور اجتماعی وزارت کشور و مرکز مشارکت امور زنان ریاست جمهوری، اجرا شد. صدها پژوهشگر و پرسشگر در قالب این طرح در ۲۸ استان کشور به بررسی پدیده خشونت خانگی و بیشتر خشونت علیه زنان پرداخته اند. گزارش نهایی این طرح شامل یافته‌های تکان دهنده‌ای درباره خشونت خانگی علیه زنان در شهرهای مختلف ایران است. مجری این طرح ملی، برای توصیف ابعاد خشونت خانگی علیه زنان در ایران، انواع مختلف آن را در هشت گروه تقسیم بندی کرده است: خشونت‌های زبانی، روانی، فیزیکی، حقوقی، جنسی، اقتصادی، فکری و آموزشی و مخاطرات. آمارهای این طرح ملی نشان می‌دهد که ۶۶ درصد زنان ایرانی، از اول زندگی مشترکشان تاکنون، حداقل یکبار مورد خشونت قرا گرفته‌اند. با این حال میزان و انواع خشونت خانگی در استان‌های مختلف ایران از تنوع و تفاوتهای زیاد و معناداری برخوردار است .پژوهشگران این طرح ملی برای اندازه‌گیری شاخص کلی خشونت خانگی علیه زنان در ایران از ۴۵ مقیاس یا ” گویه” استفاده کرده‌اند که تعدادی از آنها عبارتند از: به کاربردن کلمات رکیک، بهانه‌گیری های پی در پی، داد وفریاد و بد اخلاقی، ایجاد فشارهای روحی با رفتار تحکم آمیز، تهدید به کشتن، محروم کردن از غذا، کتک‌ کاری، مجبور کردن به کارهای خلاف عرف و شرع و قانون، جلوگیری از استقلال مالی و مجبور کردن به دیدن عکس و فیلم‌های خلاف اخلاق عمومی یا اجبار به روابط زناشویی ناخواسته می باشد. بر اساس یافته‌های این پژوهش ملی، در مجموع تمامی افراد مورد مطالعه در سطح ملی به طور متوسط ۷/۴ مورد از گونه‌های متفاوت (۴۵ مورد) خشونت خانگی را تجربه کرده‌اند. این میانگین برای افراد درگیر در خشونت خانگی ۱/۷ است. معنای این آمار این است که هر زنی که در طول زندگی مشترک خود تاکنون با خشونت خانگی درگیر بوده، به طور متوسط هفت مورد از انواع این خشونت‌ها را تجربه کرده است .زنان ایران در میان انواع نه گانه خشونت خانگی رتبه نخست را در خشونت روانی و کلامی و رتبه آخر را در خشونت جنسی به دست آورده اند. یافته‌های تحقیق در ارتباط با عوامل مؤثر بر خشونت خانگی نشان می‌دهد که وضعیت تحصیلی نیز بر میزان همسرآزاری تأثیر دارد. زنان بی‌سواد بیشترین و زنان دارای فوق دیپلم و لیسانس کمترین خشونت را از اول زندگی مشترک خود تجربه کرده‌اند. یافته‌های همین تحقیق نشان می‌دهد که میزان تأثیر سن و همچنین شاغل و یا غیر شاغل بودن زن بر خشونت خانگی علیه زنان از تنوع و تفاوت‌های قابل توجهی برخوردار است. زنان ۵۵ تا ۵۹ ساله بالاترین و زنان ۲۰ تا ۲۴ ساله پائین‌ترین مورد وقوع خشونت را در زندگی مشترک خود داشته‌اند. زنان غیر شاغل نیز بیشتر و زنان شاغل کمتر خشونت را تجربه کرده‌اند .پژوهش ملی بررسی خشونت خانگی میزان تأثیر شغل، درآمد ماهیانه خانوار، زبان مادری و محل بزرگ شدن را بر خشونت خانگی مورد ارزیابی قرار داده است که روشن شد ارتباط معناداری بین آنها وجود دارد، به این ترتیب که کارگران کشاورزی از اول زندگی مشترک تاکنون بیشترین و کارمندان و متخصصان عالی رتبه کمترین خشونت را درباره همسران خود انجام داده‌اند .خانواده‌هایی که میزان هزینه ماهانه آنها زیر ۷۵ هزار تومان بوده بالاترین میزان خشونت را تجربه کرده‌اند و آنها که بین ۲۲۶ تا ۳۰۰ هزار تومان هزینه داشته‌اند، کمترین میزان خشونت را داشته اند. تأثیر نوع محل سکونت بر خشونت خانگی همچنین خانواده‌هایی که در خانه‌های ویلایی زندگی می‌کنند، بیشترین خشونت و خانواده‌هایی که در آپارتمان سکونت دارند، کمترین خشونت را تجربه کرده‌اند .مردانی که تا ۱۸ سالگی در روستا بزرگ شده‌اند، بالاترین خشونت را علیه زنان روا داشته‌اند و مردان بزرگ شده شهر، کمترین خشونت را علیه همسران خود داشته اند. زنانی که با همسرشان همشهری نیستند، بیشتر تحت خشونت واقع شده‌اند و البته آنها که همشهری بوده‌اند کمترین خشونت را تحمل کرده‌اند. در این پژوهش ارتباط زبان مادری نیز با خشونت در خانواده‌ مورد سنجش قرار داده شد و نتایجش خبر از آن می‌دهد که مردان بلوچ و لر زبان، بالاترین خشونت و مردان مازنی و گیلک زبان، کمترین خشونت را از ابتدای زندگی مشترک تا کنون نسبت به زنان خود روا داشته‌اند. پرخشونت‌ترین دوره‌ها میانگین مرتب شده دوره‌های زندگی، در بین پاسخگویان در سطح ملی بر حسب میزان وقوع خشونت خانگی نشان می‌دهد که دوره‌های زیر به ترتیب پرخشونت ‌ترین دوره‌ها برای زنان ایران محسوب می‌شوند : یک سال اول ازدواج، دوران تنگناهای مالی، پس از تولد فرزندان، حداقل یکبار در ماه، دوران بارداری و دوران میانسالی (طباطبایی، محسنی تبریزی و مرجایی؛ 1383). 2-4- نقد مطالعات انجام شده از میان تحقیقات داخلی ذکر شده تنها پژوهش صمدی (1380)، مستقیماً به مطالعه تعارضات خانواده و اثرات آن بر روی فرزندان پرداخته است. مطالعات دیگر را به طور غیر مستقیم می توان به تعارضات خانواده پیوند داد. این پژوهشها موضوعاتی از قبیل قدرت در خانواده، خشونت خانگی و تغییرات خانواده را مورد توجه قرار داده اند. تحقیقات مشابه دیگری نیز وجود دارند که علاوه بر مفاهیم فوق به امر طلاق معطوف شده اند و طلاق حاصل شدت یافتن و یا به انتهای خط رسیدن تعارضات خانواده است. طلاق بین زوجین با مراجعه به دادگاه زمانی صورت می گیرد که آنها راه دیگری برای حل تعارضات خود پیدا نمی کنند. این نوع مطالعات در واقع به خانواده های مسأله دار معطوف شده اند. اغلب تحقیقات خارجی متغیرهای محدودی را در رابطه با تعارضات خانواده بررسی کرده اند. حسن تحقیقات خارجی این است که با تمرکز بر موضوعی خاص تعارض بین همسران با یکدیگر، تضاد فرزندان با والدین و یا تعارض بین فرزندان با یکدیگر را مورد پژوهش قرار داده اند. اغلب این تحقیقات از روش شناسی و چارچوب نظری مناسبی برخوردار بوده اند (اسفندیاری، بهارودین و نوذری، 2009؛ اشر، 2005؛ دیویس و همکاران، 1988؛ ربکا تکاکا، 2009؛ لی چونگ یونگ، 2010). 2-5- نتیجه گیری اهمیت جایگاه خانواده و حفظ کیان آن و تأثیر آن بر فرآیندهای خرد و کلان زندگی فردی و اجتماعی چنان واضح و ملموس است که نیازی به ذکر شواهد و منابع در خصوص آن احساس نمی شود. صاحب نظران مختلف وجود مفهوم رضایت زناشویی در خانواده را از عوامل مهم پایداری و استحکام خانواده ذکر کرده اند و محققین مختلف عوامل متعددی را در تشکیل رضایت از زندگی دخیل دانسته اند. مرور پژوهش های انجام شده در رابطه با موضوع تحقیق حاضر، نشان می دهد که با توجه به اینکه تحقیقات متعددی پیرامون تعارضات والدین در خارج از کشور، صورت گرفت است اما هنوز اطلاعات ما در ایران و در خصوص خانواده های ایرانی ناچیز است. 2-6- فرضیه های تحقیق 2-6-1- فرضیه اصلی بین تاکتیک های حل تعارض والدين و رفتار پرخاشگری فرزندان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض والدين و اعتماد به نفس فرزندان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض والدين و سلامت روان فرزندان رابطه وجود دارد. 2-6-2- فرضیه جانبی بین تاکتیک های حل تعارض پدر و پرخاشگری بدنی نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض پدر و پرخاشگری کلامی نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض پدر و خشم نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض پدر و خصومت نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض پدر و نمره کل پرخاشگری نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض پدر و عزت نفس نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض پدر و سلامت عمومی نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر و پرخاشگری بدنی نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر و پرخاشگری کلامی نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر و خشم نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر و خصومت نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر و نمره کل پرخاشگری نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر وعزت نفس نوجوان رابطه وجود دارد. بین تاکتیک های حل تعارض مادر و سلامت عمومی نوجوان رابطه وجود دارد. بین دو گروه دختران و پسران در متغیرهای پژوهش تفاوت وجود دارد. منابع و مآخذ 2696210100838000 منابع فارسی ادبی، حسین (1379). تئوري رشد خانواده. تهران: انتشارات دانشگاه الزهرا. استوار، فرامرز (1382). بررسی رابطه بین سبک دلبستگی و روابط جنسی فرا زناشویی در بین زنان بازداشت شده در مرکز مبارزه با مفاسد اجتماعی شهر تهران. خانواده پژوهی، سال 4، شماره 14، ص 143-133. اسلامی نسب، علی (1386). مقايسه تعارضات زناشويي زنان متقاضي طلاق با زنان مراجعه كننده براي مشاوره زناشويي. پايان نامه كارشناسي ارشد. دانشگاه تربيت معلم. اعزازی، شهلا (1382). جامعه شناسی خانواده، با تأکید بر نقش، ساختار و کارکرد خانواده در دوران معاصر. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان. اقلیما، مصطفی (1391). طبقات اجتماعی و شیوه های حل مسأله در بین زوجین خانواده های ساکن شیراز. مجله مطالعات اجتماعی ایران، دوره دوم، شماره 1، ص 33-19. باقرپور، علی و کماچالی، مجید (1384). زنان و تحولات ساختاری خانواده در عصر جهانی شدن. پژوهش زنان، دوره 2، شماره 2، ص 166-153. براتی، طاهره (1385). تأثیرات تعارضات زناشویی بر روابط متقابل زن و شوهر، پایان نامه کارشناسی ارشد مشاوره، دانشگاه آزاد رودهن. بردبار، علی (1386). سوء مصرف مواد و خشونت خانوادگی. مجله اصلاح و تربیت، جلد هفتم، شماره 84، ص 25. بوژمهرانی، ابراهیم (1389). رابطه بین طرحواره های ناسازگار اولیه و سبک دلبستگی در زنان دارای خیانت زناشویی. فصلنامه زن و جامعه، سال 2، شماره 1، ص 36-21. بیابان گرد، اسماعیل (1382). روشهای افزایش عزت نفس در کودکان و نوجوانان. تهران، انتشارات انجمن اولیاء و مربیان. بین، روبرت و کلمز، هریس (2005). روشهای تقویت عزت نفس نوجوانان. ترجمه: علیپور (1386). مشهد: به نشر. ثنایی، باقر و همکاران (1387). مقیاس های سنجش خانواده و ازدواج. تهران: انتشارات بعثت. جلالی طهرانی، محمدمحسن (1382). بهداشت روانی. جزوه کلاسی، دانشگاه فردوسی مشهد. جنایی، احمد (1380). بررسي رابطه تعاملات درون خانواده با سلامت روان دانش آموزان پایه سوم راهنمایی، پایان نامه کارشناسی ارشد. چلبی، مسعود و رسول زاده اقدم، صمد (1381). آثار نظم و تضاد خانواده بر خشونت علیه کودکان. مجله جامعه شناسی ایران، دوره چهارم، شماره 2، ص 54-26. حسینی، مریم (1390 ). بررسی رابطه الگوهای ارتباطی ازدواج و میزان رضایت مندی زناشویی زوجین شاغل در دانشگاه اصفهان. فصلنامه خانواده پژوهی، سال اول، شماره 2، ص 120-109. حمیدی، سعید (1382). روانشناسی بی وفایی و خیانت. تهران، هنرسرای اندیشه. خدارحیمی، سیامک (1384). مفهوم سلامت روان شناختی (چاپ اول). مشهد: انتشارات جاودان خرد. دهقان، فاطمه (1380). مقایسه تعارضات زناشویی زنان متقاضی طلاق با زنان مراجعه کننده برای مشاوره زناشویی. پایان نامه کارشناسی ارشد مشاوره، دانشگاه تربیت معلم. رجبی، غلامرضا و بهلول، نسرین (1386). سنجش پایایی و روایی مقیاس عزت نفس روزنبرگ در دانشجویان سال اول دانشگاه شهید چمران. پژوهش های تربیتی و روانشناختی دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه اصفهان، سال سوم، شماره 2، شماره پیاپی 8، ص 48-33. ریاحی، محمد اسماعیل؛ علیوردی نیا، اکبر و بهرامی، سیاوش (1386). تحلیل جامعه شناختی میزان گرایش به طلاق. پژوهش زنان، دوره 5، شماره 3، ص 140-109. زنگنه، محمد(1380). بررسی جامعه شناختی عوامل مؤثر بر خشونت شوهران علیه زنان در خانواده، مطالعه موردی: شهر بوشهر. پایان نامه کارشناسی ارشد، دانشگاه شیراز، بخش جامعه شناسی. ساروخانی، باقر (1382). جامعه شناسی خانواده. تهران: انتشارات پیام نور. سالکي، کوروش و کيخاني، علی (1385). ستاد بررسي وضعيت سلامت رواني دانشجويان علوم پزشکي ايلام. مجلة دانشگاه علوم پزشکي ايلام، سال دهم ، ص 35-34. سامانی، سیامک (1386). بررسی پایایی و روایی پرسشنامه پرخاشگری باس و پری در ایران. مجله روانپزشکی و روانشناسی ایران، سال سیزدهم، شماره 4، ص 365-359. سليمانيان، علي اكبر(1383). بررسي تأثير تفكرات غير منطقي (براساس رويكرد شناختي) بر نارضايتي زناشويي. پايان نامه كارشناسي ارشد مشاوره. دانشگاه تربيت معلم تهران. شاملو، سعید (1379). بهداشت روانی (چاپ هفتم). تهران: انتشارات رشد. شاملو، سعید (1384). روانشناسی شخصیت (چاپ هشتم). تهران: انتشارات رشد. شعاری نژاد، سيد محمدحسين.(1381). شيوه همسرداري، مباني تشكيل خانواده در اسلام. تهران: انتشارات پيام آزادي. شفيعي، حسن؛ صفاري نيا، مجيد (1390). خود شيفتگي، عزت نفس و ابعاد پرخاشگري در نوجوانان. فرهنگ مشاوره و روان درماني،شماره 6، ص 147-121. شکرکن، حمید (1384). روانشناسی اجتماعی تهران، ارسباران. شولتس، دوان (1984). روانشناسی کمال-الگوهای شخصیت سالم. ترجمه: گیتی خوشدل (1370). تهران: انتشارات نشر نو. صادقی، احمد ؛ احمدی، سیداحمد و عابدی، محمدرضا (1381). بررسی اثر بخشی آموزش گروهی مهار خشم به شیوه عقلانی-رفتاری-عاطفی، بر کاهش پرخاشگری. مجله روانشناسی، سال ششم، شماره 1، ص21. صدق آمیز، (1376). بررسی عوامل مؤثر بر سازگاری زناشویی در شهر شیراز. پایان نامه کارشناسی ارشد بخش جامعه شناسی، دانشگاه شیراز. صفری، سعید و فتاح زاده، امیر عباس (1383). گزارش جهانی سلامت سال 2003 موسسه فرهنگی ابن سینای بزرگ. وزارت بهداشت و آموزش پزشکی، صفحه 12. طباطبایی، محمود قاضی؛ محسنی تبریزی، علیرضا و مرجای، هادی ( 1383). خشونت خانگی در ایران. دفتر امور اجتماعی وزارت کشور، ص 50-23. عبادي، مهدی؛ حريرچي، امير محمود؛ شريعتي، محمد ؛ گرمارودي، غلامرضا؛ فاتح، ابوافضل و منتظري، علي (1389). تعيين پايايي و روايي پرسشنامه 12 سوالي سلامت عمومي. مجله پايش ، سال اول، شماره 3. عباس زاده، عباس (1382). گزارش جهانی سلامت سال 2001. سلامت روان: درکی نو، امیدی نو. تهران: موسسه فرهنگی ابن سینای بزرگ. عبداللهی، رضا (1387). بررسی رابطه شیوه فرزند پروری مادران با پرخاشگری فرزندان آنها. پایان نامه کارشناسی ارشد دانشگاه علامه طباطبایی تهران. عنایت، حلیمه و موحد، مجید (1383). زنان و تحولات ساختاری خانواده در عصر جهانی شدن. پژوهش زنان، دوره 2، شماره 2، ص 166-153. فرانکل، ویکتور (1999). انسان در جستجوی معنا. ترجمه: علی اکبر معارفی (1380)، تهران: انتشارات دانشگاه تهران. فرحبخش، كامران. (1383). مقايسه ميزان اثربخشي مشاوره زناشويي به شیوه شناختی الیس، واقعیت درمانی گلاسر و اختلاطي از آن دو در كاهش تعارضات زناشويي. رساله دكتري دانشگاه علامه طباطبايي، تهران. فرقانی، آیت اله و رییسی، اصغر (1385). پرخاشگری کودکان و ارتباط آن با ساخت خانواده. پایان نامه کارشناسی ارشد دانشگاه تربیت معلم تهران. فرمهینی فراهانی، محسن (1375 ). بررسی رابطه پرخاشگری دانش آموزان پسر با ساخت خانواده در مدارس ابتدایی شهر تهران، دانشکده پزشکی تهران. فهیمی، یاسمین (1362). بررسی رابطه بین میزان رضایت زناشویی والدین و افسردگی فرزندان، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی. قرباني، كوروش. (1384). تأثير زوج درماني به شيوه درمان عقلاني ـ هيجاني رفتاري بر تعارضات و افكار غيرمنطقي زوجين مراجعه كننده به مراكز مشاوره شهر اصفهان. پايان نامه كارشناسي ارشد دانشگاه اصفهان. قره باغی، فاطمه و وفایی، مریم (1385). تعارض زناشویی، ارزیابی و مقابله شناختی کودک با تعارضات والدین و نشانه های آسیب شناختی و سلامت کودک. پژوهش در سلامت روانشناختی، شماره 5، ص 60-49. کدیور، پروین؛ اسلامی، عبداله و فراهانی، محمد نقی (1383). بررسی رابطه ساختار تعاملات خانواده ( عملکرد خانواده) با سبک های مقابله با فشارهای روانی و تفاوتهای جنسی در دانش آموزان پیش دانشگاهی. مجله روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تربیت معلم، سال سی و چهارم، شماره2، ص 123-97. گنجی، حمزه (1376). بهداشت روانی (چاپ اول). تهران: انتشارات ارسباران. اللهوردیان، خلیل (1384). ازدواج و خانواده در ایران. تهران: انتشارات ارون. محسنی، محمد و پوررضا انور، علی (1383). ازدواج و خانواده در ایران. تهران: انتشارات ارون. محمد بیگلو، گیتی (۱۳٩٠). سلامت روان. فصلنامه علمي پژوهش اصول بهداشت رواني، سال سوم، شماره2. مقدس، علی اصغر (1387). طبقات اجتماعی و شیوه های حل مسأله در بین زوجین خانواده های ساکن شیراز. مجله مطالعات اجتماعی ایران، دوره دوم، شماره 1، ص 33-19. مؤمنی،احد (1390). رابطه تعارض ادراک شده والدین با سلامت و عزت نفس نوجوان. دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی ،دانشکده طباطبایی. نجات، سعید (1388). همسران و بی وفایی و خیانت. تهران، انتشارات سخن. نوروزی، تقی (1384). بررسی تاثیر سبک های رفتاری خانواده بر وضعیت روانی دانش آموزان و نگرش آنها به روابط انسانی در مدرسه، فصل نامه روانشناسی، شماره 16، ص 29-3. نوری، خدابخش (1386). بررسی رابطه ویژگی های خانواده با سلامت روانی دانش آموزان دختر. فصلنامه خانواده پژوهی، سال اول، شماره 2، ص 236 – 221. هزی پاول ماسن، روبرت و همکاران (2001). رشد و شخصیت کودک، ترجمه مهشید یاسایی، تهران، مرکز نشر، چاپ دوازدهم، 1377، ص 426 – 425. هوشمندی، محمود (1388). مطالعه مقدماتي نقش آموزش مهارت‌هاي شناختي زندگي زناشويي در تغيير باورهاي ارتباطي دانشجويان. مجله روانشناسي، سال 6، شماره 4، ص 34-26. منابع اینترنتی كردواني، اميرحسين (1389). واكنش كودكان و نوجوانان در برابر خشونت خانگي و لزوم حمايت از آنان. http://www.dadsetani.ir/Portals/dadsetani.ir/PaperAttch/707.htm . تاریخ دسترسی 20/2/1393. منابع لاتین Amato, P.R. & Keith, B. (2000). Parental divorce and the well-being of children: A meta-analysis. Psychological Bulletin, 110: 26-46. Andeson, G.M. (1994). Emotional, cognitive, and family systems mediators of children’s adjustment to interparental conflict. Journal of Family Psychology, 22(6): 843–854. Archer, L.A. (2004). Socioeconomic and coercive power within the family: Correlates of wife and child abuse. Unpublished manuscript. Asher, C. (2005). The Effects of Parent Conflict on Children. What About the Kids?, New York: Hyperion, 2, 11-18. Aumen D. (2007). The Role of self-Esteem as a Buffer and Independent predictor among Variables in Objectification Theory. The Ohio State University. Baharudin, R. & Esfandyari, B. (2008-2009). The Effect Of Parents Conflict On Their Boys Behavior. PHD Research Proposal, UPM, pp. 10-12. Balbi, L.M. (1989). Violence against women: no more excuses. FAM Med, 21: 339-341. Bamister, C.L. & others (2005). Gender and conflict structure in marital interaction: A replication and extension. Journal of Consulting and Clinical Psychology,61(1): 16–27. Baron, R.A. & Richardson, D.R. (1994). Human Aggression (second edition). New York: Plenum press. Bassel, N.; Gilbert, L.; Wu, E.; Chang, M. & Fontdevila, J. (2007). Perpetration of intimate partner violence among men in methadone treatment programs in New York city. American journal of public health, 96(7): 1230. Berry, J.M. & others (2007). The specific affect coding system . Hillsdale, NJ: Erlbaum Associates Inc. Beton kort, M. & others (2006). Studying religious views of newly-matriculated students at Tarbiate Modarres University and its relationship with self-esteem and locus of control. MA. Dissertation .Tehran: Tarbiate Moallem University, College of educational sciences and psychology, 42-50. Bodenmann, G. (2003). Can divorce be prevented by enhancing the coping skills of couples?. Journal of Divorce and Remarriage, 27:177-192. Bonica, C.; Yeshova, K.; Arnold, D.H.; Fisher, P.H. & Zeljo, A. (2003). Relational Aggression and language development in preschoolers. Social Development, 12:551-562. Brandon, N. (2003). Self-esteem psychology. Gharachedagh MI. Tehran: Nakhostin, 20-23. Brenhard, H. & Sheli, W. (2004).Trust and self confidence. Isfahan Islamic Azad University Student Office, Khorasgan Branch, 23-40. Briker, G. & Kelly, B. (1999). Community attitudes to violence against women. Canberra: Office of the Status of Women. Buss, A.H. & Perry, M. (1992).The Aggression Questionnaire. Journal of Personality and Social Psychology, 63, 452-459 . Buss, A.H. & Durkee, A. (1990). An Inventory for Assessing Different Kinds of Hostility. Journal of consulting psychology, 21, 343-349. Buss, A.H. (1961). The Psychology of Aggression. New York: Wiley. Carlson, B.E. (1998). Outcomes of physical abuse and observation of marital violence among adolescents in placement. Journal of Interpersonal Violence, 6: 526-534. Chafetz, J.S. (2003). Family conflict, the application of slected theories of social conflict to an understanding of conflict within families. Youth & society, 13:157-258 Chez senuski, P., & others (2006). Associations between parents’ marital functioning, maternal parenting quality, maternal emotion and child cortisol levels. International Journal of Behavioral Development,31(3): 218–231. Cicchetti, D. & Toth, S.L. (2000). Developmental perspective on trauma: Theory, research and intervention. Rochester: Rochester University press. Coleman, K. & Straus M. (1998). Relationship among child buse, date abuse, and psychological problems. Journal of Clinical Psychology, 53(4), 319-329. Cooney, T.M. (2000). Young adults relations with parents: The influence of recent parental divorce. Journal of Divorce and the Family, 56:45-56. Cummings, E.M. & Davis, P.T. (2002). Effects of marital conflict on children : Recent advances and emerging themes in process-oriented research. Journal of Child Psychology and Psychiatry, 43, 31-63. Cummings, E.M. (2006). Parent-adolescent conflict: A developmental approach. Western Journal of Communication, 58: 263-282. David, P. & Farrinton, K. (2009). Family influences on Delinqvency. Journal of Personality and social Psychology, 37-57. Davis, B.T.; Hops, H.; Alpert, A. & Sheeber, L. (1998). Child Responses to Parental Conflict and Their Effect on Adjustment: A Study of Triadic Relations. Journal of Family Psychology, Vol. 12, No. 2, 163-177 Davis, P.T. & Cummings, E.M. (2003). Marital conflict and child adjustment: An emotional security hypothesis. Psychological Bulletin, 116, 387-411. Deli, C.; Carol, F. & others (2005). Applying conservation psychology indecreasing electrical energy consumption andpreserving environment. Int. J. Environ. Res., 3(3):373-378 Dodge, K.A.; Pettit, G.S.; Bates, J.E. & Valente, E. (2003). Social information-processing patterns partially mediate the effect of early physical abuse on later conduct problems. Journal of Abnormal Psychology, 104 , 632- 643. Dorani, K. & Lavasani, M. (2000). Relationship of job satisfaction. self-esteem and mental health: A case study of pre-school teachers at University of Tehran. Psychology and educational sciences journal of University of Tehran, 5(1): 76-98. Dounlen, L.F. & others (2005). Buffering children from marital conflict and dissolution. Journal of Clinical Child Psychology,26(2): 157–171. Dudley-Grant, G.R.; Halpern, E.; Kaslow, F.W.; Reiss, D. & et al. (2004). Eastern caribbean family psychology with conduct-disordered adolescents from the Virgin Island. American Psychologist, 56:47-57. Edleson, J.L. (2002). Children’s witnessing of adult domestic violence. Journal of Interpersonal Violence, 14(8): 839-870. Efarel, E.N. (2000). Effects of marital conflict on subsequent parent-son interactions. Behavior Therapy, 23: 355-374. El-sheikh, M.; Harger, J. & Whitson, S. (2001). Exposure to parental conflict and children’s adjustment and physical health: The moderating role of vagal tone. Child Development , 72, 1617-1636. Emami, T. (1385). Comparative study of the effectiveness of cognitive-behavioral and parents, education on increased self-esteem of students. Scientific and Research Two Monthly, 13: 2-19. Emery, R.E. (1999). Interparental conflict and the children of discord and divorce. Psychological Bulletin, 92, 310-330. Eroulson, H.K (2001). Men’s aggression toward women: A 10-year panel study. journal of marriage and family, 70: 1169-1187. Esfandyari, B.; Baharudin, R. & Nowzari, L. (2009). The Relationship between Inter-parental Conflicts and Externalizing Behaviour Problems among Adolescents. Department of Human Development & Family Studies, Faculty of Human Ecology, University Putra Malaysia, 43400, 10, 2-4. Fallon, B.; Frycdnberg E. & Boldero, J. (1993). Perception of family climateand adolescence coping. paper presented at 28th annual conference of the austeralian psychological society, India, sept, gold coast. Fantuzzo, J.W.; Depaola, L.M.; Lambert, L.; Martino, T.; Anderson, G. & Sutton, S. (2000). Effects of interparental violence on the psychological adjustment and competencies of young children. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 59: 258-265. Faverz, J. & elson W. (1997). Interpersonal conflict (5th ed). Boston:  McGraw-Hill. Faverz, J. & Elson, E. (1997). Wife-battering - an Australian perspective. J Fam Violence, 8: 229-251. Fergosen, M.& Horud, K. (2006). Study of the effectiveness of cognitive-behavioral therapy and group reality therapy on bad-parented or parentless teenagers. MA. Dissertation. Mashhad: Ferdowsi University of Mashhad, College of educational sciences and psychology, 25-35. Fincham, F. & Beach, S. (1999). Conflict in marriage: implications for working with couples. Annual Review psychology, 50, 47-77. Fincham, F.D. (2003). Marital conflict: correlates, Structure and context. Current Directions in Psychological Science, 12:23-27. Forgass, L.F. (2001). Buffering children from marital conflict and dissolution. Journal of Clinical Child Psychology, 26, 157-171. Gelles, J.L. (1999). Children’s witnessing of adult domestic violence. Journal of Interpersonal Violence, 14(8): 839-870. Genkaski, M.R. (1991). Domestic violence. Prim Care, 20: 289-304. Glaser, W. (2000). reality therapy : A new approach to psychotherapy. New York: Harper & Row publishers Goode, W. (2000). Force and Violence in the Family. Journal of Marriage and the Family, 33: 624–636. Gordon, D.I. (2005), Organizational Conflicts of Interest: A Growing Integrity Challenge. Journal of Gambling Behavior, 5: 303-312. Goura, J.R. & Slavi, L.E. (1999). A clinical typology of interparental violence in disputed-custody divorces. Am J Orthopsychiatry, 63: 190-199. Graham-Bermann, S.A. & Levendosky, A.A. (1999). The social functioning of pre-school age children whose mothers are emotionally and physically abused. Journal of Emotional Abuse, 1(1): 59-84. Groves, B. (2002). Mental health services for children who witness domestic violence. Domestic Violence and Children, 9, 122-130. Grych, J.H. & Fincham, F.D. (2002). Marital conflict and children's adjustment: A cognitive contextual framework. Psychological Bulletin, 108, 267-290. Halford, W.K. (2001). Brief couple therapy for couples. New York: Gilford publication. Hall, C.S. & Lindzey, G. (1985). Theories of personality (2th edition). New york: London. Halpern, E. (2004). Family psychology from an Israeil perspective. American Psychologist, 56: 58-64. Harris, J.A. (1995). Confirmatory Factor Analysis of the Aggression Questionnaire. Behavioral Research Therapy, 33(8), 991-993. Hornor, G. (2005). Domestic violence and children. Journal of Pediatric Health Care, 19(4), 206-212. Jaffe, P.G.; Wolfe, D.A. & Wilson, S.K. (2003). Children of Battered Women. Newbury Park, CA: Sage. Jef, E. ; Volf, D. & Villson, A. (1990). Methods of boosting self-esteem in children and teenagers. Tehran: Parent Teacher Societies, 52- 68. John, D. & Macarthor, L. (2004). Group treatment of children in shelters for battered women. In A.R. Roberts (ed). Battered women and their families. New York: Springer, pp. 49-61. Kahen, D. (1996). You just don't understand: Women and men in conversation.  New York:  William Morrow and Company. Kar, B. (2002). A research in violence against women in iran. Tehran: Rhoshangaran Co. Kard, L.S. & others (2008). The CES-D scale : Self-Report Depression Scale for research in the general population. applied psychology measurement, 1, 40-383 Kaslow, F.W. (2004). Families and falily psychology at the rmillennium: Intersecting crossroads. American Psychologist, 56: 37-45. Katz, L.F. & Gottman, J.M. (2003). Buffering children from marital conflict and dissolution. Journal of Clinical Child Psychology, 26, 157-171. Kerig, P.K. (1999). Gender issues in the effects of exposure to violence on children. Journal of Emotional Abuse, 1(3): 87-105 Kermude, H. & Maclin, J. (2001). Domestic violence statistics. September 20th, retrieved from http://www.ojp.usdoj.gov. Kernis, S. & others. (2004). Psychosomatic families: Anorexia nervosa in context. Cambridge, MA: Harvard University Press. Koerner, A.F. & Fitzpatrick, M.A. (2002). Toward the theory of family communication. communication theory, 12(1), 70-91. Koushan M. (2006). mental Hygiene1 (4th ed). Tehran: Andisheh Rafee Publication. Krik, M. & Duj, T. (2000). Conflict management style and marital satisfaction. Journal of Sex and Marital Therapy, 2, 321- 334. Krik, M. & Grout, P. (2003). Prevalence of domestic violence among patients attending a hospital emergency department. Aust NZJ Public Health, 20: 364-368. Lang, R. (1990). Perceptions of abuse: Effects on adult psychological and social adjustment. Child Abuse and Neglect, 20(6), 511-526. Lee, W.Y.; Cheung, B.K.L. & Yung, J.W. (2010). Capturing Children's Response to Parental Conflict and Making Use of It. Family Process, 49,43–58 Linden Field, H. (2006).Trust and self confidence. Isfahan Islamic Azad University Student Office, Khorasgan Branch, 23-40. Linden Field, H. (2006).Trust and self confidence. Isfahan Islamic Azad University Student Office, Khorasgan Branch, 23-40. Mack, R.M. & Snyder, R.C. (2001). The analysis of social conflict-toward an overview and synthesis. New York: Harper & Row. Mahoney, D.L. & Campbell, J.M. (2000). Children witnessing domestic violence: A developmental approach. Clinical Excellence for Nurse Practitioners, 2, 362-369. Marig, J. & Cummings, J. (2004). Measures of personality and social psychological attitudes(Volume I). San Diego: Academic Press. Markman, R.J. (1998). Interpersonal conflict at work: an analysis of behavioral responses. Human Relations, 42: 757-770. Maslow, A.H. (1998). Toward Psychology of being (2th edition). New York: D. Van Nostrand. Moore, T.E. & Pepper, D.J. (2001). Correlates of adjustment in children at risk. Children Exposed to Marital Violence: Theory, Research and Applied Issues. Washington, D.C.: American Psychological Association, pp. 55-93. Noller, D. R. & Fitzpatrick, M.A. (1993). Conflict in Close relationships, edited by H.H. Kelley et al. New York: W. H. Freeman and Company. Ourhusler, R.J. & Adams D.K.  (1997). The handbook of conflict resolution education: A guide to building quality programs in schools. San Francisco:  Jossey-Bass Publishers. Peryut, M. & rubbin, S. (1997). Conflict as a social skill. In Interpersonal processes: New directions in communication research, edited by M. E. Roloff and G. R. Miller, 140-171. Newbury Park, Calif.: Sage Publications. Piez, J.M., & Akroul, L.F. (1998). Effects of marital discord on young children’s peer interaction and health. Developmental Psychology, 25(3): 373–381. Pop, A.E.; McHale, S. & Carey, E. (2004). Increase of self-respect in children and adolescents. Tajali P. Tehran: Roshd, 50-61. Rebecca Thokala, M. (2009). Parental Conflicts: Influences on the Development of Children. A Research Paper Submitted in Partial Fulfillment of the Requirements for the Master of Science Degree, 2, 30-34 Reiss, D.; Richters, J.E.; Radke-Yarrow, M. & Scharff, D. (2004). Children and violenece. New York: Guilford press. Research and Statistics Division (2001). Justice Canada– Catalogue no. 85-002, Vol. 21, No. 6. Rice, L.P. (2003). Intimate relationship marriage and family. California: Cole. Sells, J. & Hargrave, J. (1998). Forgiveness: Review of the theoretical and empirical literature. Journal of Family Therapy, 20, 21-36. Richters, J.E. & Martinez, P. (1999). The NIMH community violenece project: I. Children as victims of and witnesses to violence, Psychiatry, 56: 7-21. Ritzer, G. (2004).The Aggression Questionnaire. Journal of Personality and Social Psychology, 63, 452-459 . Robbins, S.P. (1998). Organizational Behavior: Concepts, Controversies, Applications (8th Edition). New York: Princeton University Press. Rosenberg, M. (1965). Society and the adolescent self-image. Princeton, NJ: Princeton University Press. Rosenberg, M. (1965). Society and the adolescent self-image. Princeton, NJ: Princeton University Press. Rosmen, A.E. & Hoo, G.W. (2000). The co-occurrence of spousal and physical child abuse: A review and appraisal. Journal of Family Psychology, 12, 578-599. Rusby, J.C.; Forrester, K.K.; Biglan, A. & Metzler, A.C.A. (2005). Relationships between peer harassment and adolescent problem behavior. Journal of early Adolescences., 25(4), 453-465. Sabin, J. (2000). Scial Psychology, New York: Norton. Schud, C.W. & Lich, M. (2004). Black children's adaptive functioning and maladaptive behavior associated with quality of family support. Journal of Multicultural Counseling and Development, 21: 79-87. Sexton, V.C. (1996). Some treatment approaches for family members who jeopardize the compulsive gambler's recovery. Journal of Gambling Behavior, 5: 303-312. Sharf, E. (1996). Artful mediation: Constructive conflict at work. Boulder, Colo.: Cairns Publishing. Shayna A.R.; Anita M.H. & Bruno D.Z. (2004). Cross-National Comparability of the Rosenberg Self-Esteem Scale. University of British Columbia Vancouver, BC, Canada Poster persented at the 112th convention of the American Psychological Association july, 28-August 1, 2004, Honolulu Hawaii. Skerir, A.A (2007). Relationship among child buse, date abuse and psychological problems. Journal of Clinical Psychology, 53(4), 319-329. Skinner, B.F. (1986). Science and Human Behavior, macmillan. New York: Free press paperback. Steinmetz, K.J. (2005). Intimacy status and couple conflict resolution. Journal of Social and Personal Relationships, 8:, 505-526. Straus, F.; Gelles, E. & Steinmetz, J. (1997). Child Responses to Parental Conflict and Their Effect on Adjustment: A Study of Triadic Relations. Journal of Family Psychology, Vol. 12, No. 2, 163-177 Stub, J.M. (1996). What predicts divorce: The relationship between marital processes and marital outcomes . Hillsdale, NJ: Lawrence Erlbaum Associates Inc. Taak, R.M. (1993). The analysis of social conflict--toward an overview and synthesis. In Conflict resolution through communication, F. E. Jandt. New York: Harper & Row. Tedeschi, J.T. & Felson, R.B. (2001). Violence, aggression, and coercive actions. Washington, DC: American Psychological Association. Vang, H. (2006). Persuasion in social conflicts: A critique of prevailing conceptions and a framework for future research. Speech Monographs, 39: 227-247. Ventiz, D. (2000). Piaget and education. In R.L. Gregory (Ed.), The Oxford companion to the mind (pp. 622–623). Oxford: Oxford University Press. Vial, H. (2004). Relational communication. New York: McGraw-Hill. W.H.O. (2000). Child Responses to Parental Conflict and Their Effect on Adjustment: A Study of Triadic Relations. Journal of Family Psychology, Vol. 12, No. 2, 163-177 Warner, G. (1995). the CES-D scale : Self-Report Depression Scale for research in the general population. applied psychology measurement, 1, 383-404 Whitte, M. (2001). Observational coding of demand-withdraw interactions in couples. In P.K. Kerig & D.H. Baucom (Eds.), Couple observational coding Systems (pp. 159–172). Mahwah, NJ: Lawrence Erlbaum Associates Inc. Witt, R.J. (2002). Interpersonal conflict at work: an analysis of behavioral responses. Human Relations, 42: 757-770. Wood, D. (1996). Conflict and cooperation among adult siblings during the transition to the role of filial caregiver. Journal of Social and Personal Relationships, 13: 399-413. Young, E.M. & Long, L. (1998). Counseling and Therapy for Couples . New York: Intonation Thomson publishing company.

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته