مبانی نظری وپیشینه تحقیق خود وخود پنداره با عزت نفس (docx) 45 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 45 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
مبانی نظری وپیشینه تحقیق خود وخود پنداره با عزت نفس
فصل دوم : پيشينه تحقيق15خود ( خويش )16خودپنداره 20پيدايش و رشد 20اجزا خودپنداره22انواع خودپنداره23سلسه مراتب خودپنداره26ثبات خودپنداره26عزت نفس27عزت نفس و منبع کنترل29ديدگاه اسلام 30نفس ( روح )30ضرورت شناخت نفس32پرورشگاه36ريشه ها39فقدان41دلبستگي وجدايي43مروري بر ويژگي هاي اخير46
خود ( خويشتن )
حالت طفل تازه متولد شده از آگاهي يک « گيجي وسيع و به اوج رسيده و فراگير » است ، طفل از خودش به عنوان يک شخص ، آگاه نبوده و خودش را از محيط تميز نمي دهد . ( وليام جيمز 1890 ) . نخستين گام در رشد خود درک اين موضوع است که انسان موجودي مجزا و منحصر به فرد است که کاملا با افراد ديگر متفاوت است . افتراق بين خود و غير خود از زماني که کودک سه ماه است آغاز مي شود و البته بايد اشاه کنيم که جدايي کودک از مادر با به دنيا آمدنش انجام مي گيرد .
سپس کودک در سنين بين دوازده تا هيجده ماهگي در مي يابد که در هر حال من ، من هستم و مادرم ، مادرم است يعني آگاهي يافتن از خويشتن ( آلن اراس 1992 ) .
چندين سال قبل ، جيمز مرکز الگوي شخصيت را که وحدت آن را فراهم مي کند « خود » ناميد . بعدا فرويد بعنوان « من » يا ايگو ( eg ) به آن اشاره کرد و ساليوان « نظام خود » -system self را به کار برد . مطابق نظر جيمز « خود » يک شخص ، مجموعه کامل همه آنچه که او مي خواند خودش را بخواند است .
بروکسس _ گان بازشناسي « حوزه را به عنوان يک شي در آينه مطالعه کردهاند يا اين فرض که اگر يک طفل خودش را باز شناسي کند او بايد يک ادراکي داشته باشد از اينکه وجود دارد و نيز اينکه يک « حوزه » شناسايي شده وجود دارد :
اين بازشناسي « خود » در طي دو سال اول زندگي رشد مي کند . ( بروکس _ گان ولوئيس 1979 ) . اين شواهد آزمايشي با نظر ماهلر (1968) که از دو سال اول زندگي يک مرحله همزيستي و جدائي و فرديت تدريجي ظاهر مي شود هماهنگ است . کاپلان (1978) اين را به عنوان يک تولد روان شناختي در نظر مي گيرد . به نظر وي نلسن (1988) اين تولد روان شناختي يک فرايند مادام العمر بوده و مراحلي که ماهلر توصيف مي کند تنها آغاز کار هستند .( وي نلسن 1988 ) .
در دهه هاي اخير ، آنچه يک شخص مي تواند خودش را بخواند به دشواري در اصطلاحاتي ويژه و مشخص تر عنوان شده اند بعنوان « نگرش به خود » بعنوان يک ترکيب سازمان يافته از ادراکهاي راجع به خود ، بعنوان آن ادراکها ، عقايد ، احساسات ، نگرشها و ارزشهائيکه فرد بعنوان بخشي يا خصوصيتي نسبت مي دهد . بعنوان يک « سيستمي از معاني دروني که او درباره خودش و رابطه اش با دنياي پيرامونش دارد » الپورن « خود » را اينگونه تعريف مي کند : « خود چيزي است که ما از آن فورا آگاهيم ،ما درباره آن بعنوان حوزه اي خصوصي ، دروني ، صميمي از زندگي مان فکر مي کنيم چنانچه آن يک نقش تعيين کننده اي در آگاهي مان « يک مفهوم وسيعتر از خود در شخصيتمان ( يک مفهوم وسيعتر از آگاهي ) و در ارگانيزم ماو يک مفهوم وسيعتر از شخصيت بازي ميکند . بنابراين آن نوعي مرکز ثقل در وجود ماست . ( اليزابت هارلوک 1974 ) .
جرسيله چنين مي گويد : خود مجموعه اي از افکار و عواطف است که سبب آگاهي فرد از موجوديت خود مي شود ، بدين معني که او مي فهمد کيست و چيست « خود » دنياي دروني شخص است و شامل تمام ادراکات عواطف ، ارزشها و طرز تفکر او مي باشد پندار يا تصويري که فرد از خود دارد مسلما براي او اهميت حياتي داشته و سعي دارد که اين تصوير را حفظ کند .
از ديدگاه روان کاوي اوليه زندگي ، نهاد با مشکلاتي مواجه است . منظور انطباق با تجارب واقعي دنياي خارج است که ساختار دوم شخصيت يعني « خود » يا « ايگو » رشد پيدا مي کند . « خود » براساس اصل واقعيت عمل مي کند . اعمال شناختي از قبيل ادراک ، حافظه ، آزمون واقعيت ، جهت گيري زماني ، توجه ، يادگيري ، کنترل فعاليت حرکتي ، کسب تصوير ذهني از خويشتن خود پنداره او تشخيص و تميز مابين واقعيت و خيال را در بر مي گيرد . « خود » در سطح هوشيار ، نيمه هوشيار و نا هوشيار عمل مي کند . در نظريه روان کاوي مفهوم « خود »نشان دهنده خويشتن انساني است که در حال تجربه است و در ضمن اين مفهوم ابعاد « اجرائي » با همانگ کننده کارکردهايشان را نيز نشان مي دهد .
از ديدگاه يونگ « خود »تماما در سطح هوشيار است . اين خود از احساسات تفکرات ، ادراک ، خاطراتي که ما از آنها آگاهيم تشکيل شده است . « خود » در اين نظريه به ما احساس هويت و تداوم ، احساس من بودن مي دهد و همانند نظريه فرويد اين « خود » مسئول کارهاي اوست .
روان شناسان « خود » همچون آنافرويد و هارتمن بيشترين اهميت را به درک کردن ورشد طبيعي رفتارهاي سالم در انسان مي دهند تا درمان انحرافات رفتاري در افراد آشفته . هارتمن از يک « خود » مختار که تا حدودي مستقل از نهاد رشد کرده بحث مي کند .
بنابر نظر ساليوان شخصيت از طريق تعامل با سايرين بوجود مي آيد فرايندهايي مانند فکر کردن ، ادراک کردن و حتي رويا به عنوان عوامل بين فردي در نظر گرفته مي شود .
« نظام خود » حاصل اضطرابي است که در روابط بين فردي داراي اصطراب زيادي باشد « نظام خود » حاصل اضطرابي است که در روابط بين فردي احساس مي شود و در آغاز در روابط بين مادر و فرزند ريشه دارد . اگر فرد داراي اضطراب زيادي باشد « نظام خود » دچار تورم مي شود و فرد را از ايجاد روابط بين فردي و ارتباط سالم با ديگران باز مي دارد . ( هال وليندزي 1987 ) .
بنظر راجرهر انساني در دنياي متغير و متحولي از تجربيات گوناگون زندگي مي کند که فقط خودش در مرکز آن جهان هستي قرار دارد . از کل زمينه ادراکي به تدريج بخشي به نام « خود » متعارف ومتجلي مي شود که مفهوم خود ناميده مي شود . مفهوم « خود » ممکن است بر « ضعف يا قدرت » بر دوست داشتن يا تنفر ، بر خوشبختي يا بدبختي مبتني باشد . که هر حالتي روي رفتار فرد اثر خاص خود را مي گذارد . موجوديت خود صرفا با ارگانيزم فيزيکي همزمان و همراه نيست بلکه « خود » آگاهي از بودن و يا عمل کردن است . بر اثر تعامل فرد با محيط و خصوصيا در سايه ارزشيابي فرد از تعامل « خود » با ديگران سازمان خود شکل مي گيرد .
خود پنداره :
1_ پيدايش و رشد :
خودپنداره عبارتست از اينکه خود چگونه خودش را مي بيند ( وايلي 1979 ) خود به درون خودش مي نگرد همانطور که در يک آينه است و مي بيند يک تصويري را که ممکن است با تصويري را که ديگران مي بينند متفاوت باشند .
تصويري که ما از خود داريم در تعيين روابط ما با ديگران ، سهم عمده اي دارد . ويليام جيمز خود را به دو بخش تقسيم کرده : « خود مفعولي » و « خود فاعلي » .
خود مفعولي ، مجموعه آن چيزهايي است که شخص مي تواند آن را مال خود بداند و شامل توانائيها ، خصوصيات اجتماعي و شخصيتي و متعلقات مادي است .
خود فاعلي ، « خود داننده » است . اين جنبه خود دائما تجارب حاصله از ارتباط با مردم ، اشياء ، و وقايع را به نحوي کاملا ذهني سازمان داده ،تفسير مي کند . به عبارت ديگر خود فاعلي در خود تامل مي کند و از طبيعت خود با خبر است . ( جيمز 1892 )
بر طبق نظر آلپورت ، طفل خردسال « من » را از بقيه جهان جدا نمي داند و اين جدايي دقيقا همان محور اساسي زندگي بعدي است . طفل اگر چه احتمال مي رود آگاه باشد ، اما به طور کامل فاقد خود آگاهي است . به تدريج کودک به خاطر احساسهايي که او از درون بدنش و از محيطش تجربه مي کند ، او شروع به تميز آرزو مي کند . اين آغاز فرايندي طولاني از رشد يک پنداره از خود است . ، آلپورت 1961)
خودپنداره کل خويشتن نيست ؛ اما آن جنبه اي مهم از خويشتن براي رفتار افراد است که بطور کلي روي برداشت آنها از چيزها قرار دارد . بنابراين رفتار يک فرد نسبت به خودش بر اساس اينکه او چگونه خودش را دريافت کرده و چگونه اين برداشتها را سازمان مي دهد قرار دارد . ( رونالد بيلوي 1972 )
همچنين هر تجربه اي که به شکل گرفتن خود پنداره کمک کند يک منبع فرهنگي _ اجتماعي مشخص نمايد . يعني خود پنداره از تعامل شخص و عوامل ويژهمحيط فرهنگي _ اجتماعي که او بزرگ شده سرچشمه گرفته و تحت تاثير است . پندارهاي متنوعي از خود ، که از يک تنوع وسيعي از تعاملات فرهنگي _ اجتماعي ناشي شده به تدريج داخل يک خود پنداره ترکيب مي شود . ( اليزابت هالوک 1974 )
کودکان تا سن 7 سالگي خود را بر حسب خصوصيات جسماني توصيف مي کنند و تجارب رواني دروني به عنوان چيزي جدا از رفتارآشکار و خصوصيات جسماني توصيف نمي شود . در نظريه راجرز ، خود پنداره تصوير سازمان يافته اي اس که از ادراکهاي فرد از خود به تنهايي به ادراک او از خود در تماس با ديگر اشخاص به اشياء و ارزشهاي همراه آن ادراکها ، تشکيل مي شود . چنين تصوري هميشه در سطح هوشيار نيست . اما اين تصوير هميشه در دسترس قسمت آگاه ذهن است . بنابراين خود پنداره نگرشهاي ناهوشيار مربوط به خود را که در دسترس ضمير آگاه نيستند ، شامل نمي شود . بعلاوه خود پنداره ماهيتي ثابت نيست بلکه جرياني سسيال و متغير است . براي کاهش دادن اضطراب فرد پنداره بايد با تجارب واقعي فرد هر چه بيشتر همخوان شود ، به بياني ديگر خود واقعي و خود آرماني افراد بايد به يکديگر نزديک شود . خود پنداره افراد به تدريج تخت تاثير اعمال ، موفقيتها و ارزشيابي در موقعيتهاي خاصي قرار گرفته و عزت نفس کلي از خود پنداره هاي افراد در زمينه هاي مختلف تاثير مي پذيرد .
2- اجزاء خود پنداره :
پنداره از خود سه جزء اساسي دارد : ادراکي ، مفهومي و نگرشي . جزء ادراکي تصوري است که شخص از ظاهر بدني اش و از نقشي که به ديگران ابراز مي کند دارد آن شامل تصوري است است که او از جذابيت و تباسب بدنيش ، اهميت بخشهاي مختلف بدنش مانند عضلاتش ، رفتارش و نشاني که اينها وي را به ديد ديگران مي آورند . جزء ادراکي اغلب « خود پنداره جسماني » خوانده مي شود .
جزء مفهومي ، تصور شخص است از ويژگيهاي اختصاصي اش ، توانائي ها و ناتوانائيهايش پيشينه و ريشه هايش و آينده اش . آن اغلب « خود پنداره روان شناختي » خوانده مي شود و از صفات سازگاري دهنده زندگي همچون درستکاري ، اعتماد بنفس ، استقلال ، شجاعت و تضادهايشان ترکيب شده است .
در جزء نگرايشي احساساتي هستند که شخص درباره خودش ، نگرهشايش به وضعيت کنوني و انتظارات آينده اش دارد و احساساتش درباره ارزشمندي اش ، نگرشهايش راجع به عزت نفس ، سرزنش خويش ، غرور و خجالت را در بر مي گيرد . چنانچه شخص به بزرگسالي برسد جزء نگرشي همچنين شامل عقايد ، باورها ، ارزشها ، ايده آلها و آرزوها و تعهداتي که فلسفه زندگي اش رانشان مي دهند مي شود .
3- انواع خودپنداره :
جيمز اولين فردي بود که عنوان کرد هر شخص چندين « خويشتن » دارد . براي مثال « خود واقعي » آنچه که يک شخص واقعا باور دارد که هست ، مي باشد . « خود ايده آل » او شخصي است که آرزو مي کند باشد و « خود اجتماعي » عبارت است از آنچه که او باور دارد ديگران در موردش فکر مي کنند و چگونه آنها وي را تصور مي کنند . مطالعات اخيرنشان داده که خودپنداره براستي شکلهاي مختلفي را شامل مي گردد . هر شکلي در يکي از طبقات اصلي چهار گانه که به خود پنداره هاي فيزيکي و نيز روان شناختي مربوطند قرار مي گيرد . چهار طبقه بندي خود پنداره عبارتند از :
_ خود پنداره اساسي ( ثابت ) : خودپنداره اساسي با اصطلاح « خود واقعي » جيمز منطق استک آن پنداشت شخص است از آنچه او واقعا هست . آن شامل تصوري از ظاهرش ، شناختش از توانايي ها و توانايي ها و از نقش حالت هايش در زندگي و ارزشها ، باورها و آرزوها يش مي باشد . خودپنداره اساسي تمايل به واقع گرايي دارد . شخص خودش را همانطور که هست ، مي بيند نه آنطور که دوست دارد باشد . بندارت خودپنداره اساسي ، مورد علاقه شخص است و بيشتر اوقات نيز فقط در صورت درمان که وي از سوي ديگران به پذيرش بيشتر خود ترغيب مي شود ، يک شخص ممکن است به خونداره اساسي خودش بپيوندد .
– خودپنداره گذرا : اولين بار جيمز اين را مطرح کرد که اين خود پنداره « خويشتن که فرد مي خواهد اکنون » و « خويشتن که وي مي ترسد اکنون باشد » ، است .
– خودپنداره اجتماعي : براساس روشي که فرد اعتقاد دارد و ديگران به وي مي نگرند قرار داشته و به گفتار و کردار آنها مربوط است . اگرشخص باور کند که او همان است که ديگران او را مي بينند . خود پنداره هاي اجتماعي ممکن است با گذشت زمان درون خود پنداره هاي اساسي رشد کند .
در دوران کودکي ،چون کودک قادر نيست خودش را بر اساس توانائي ها و نا توانائيهايش ، آرزوها و ارزشهايش ، نياز ها و ارزشهايش ارزيابي کند . تو در مورد خودش فکر مي کند همانطور که باور دارد ديگران در مورد او فکر مي کنند . لذا خودپنداره اجتماعي او مسلط است . خود پنداره اجتماعي زودتر از خود پنداره اساسي رشد کرده و زيربناي خود پنداره اساسي است . اثر خود پنداره اجتماعي روي رفتار فرد بستگي وارد به اينکه نظرات ديگران نسبت به فرد در زمان خاصي چقدر مهم باشد و به اينکه چه شخص يا اشخاصي بيشترين تاثير را در زندگي فرد در آن زمان داشته باشد . از آنجا که کودک خردسال بيش از همه به مادرش پاسخدهي دارد خود پنداره اجتماعي اش بطور وسيعي روي نظر وي از مادر يا آنچه که او اعتقاد دارنظر مادر باشد ، قرار دارد . بسته به ثبات رفتار مادر ، خودپنداره اجتماعي کودک ممکن است گذرا يا پايدار باشد در حاليکه در نوجواني خود پنداره اجتماعي از نظرات گروه همسن به عنوان يک کل بر مي خيزد . ( آل ليدر 1961 )
در بزرگسالي اثر خودپنداره روي رفتار بوسيله شدت تمايل شخص و جلب توجه ، تصديق و پذيرش از ديگران تاثير مي پذيرد .
4)- خودپنداره ايده آل : خودپنداره ايده آل ترکيب يافته از تصوراتي از آنچه که يک شخص آرزو مي کند باشد و آنچه که او اعتقاد دارد بايد باشد که اين ممکن است به خودپنداره جسماني يا روان شناختي مربوط باشد و آنچه که او اعتقاد دارد بايد باشد که اين ممکن است به خودپنداره جسماني يا روان شناختي مربوط باشد که آن نمي تواند در زندگي واقعي هرگز بدست آيد . در کودک ناهمخواني بين خود پنداره ايده آل و خود پنداره هاي اساسي ، گذارا ، اجتماعي معمولا زياد است .
اگر در فردي خودپنداره اساسي مسلط باشد ، خودپنداره ايده آل احتمالا واقع گرايانه مي باشد زيرا خودپنداره اساسي بر روي ارزيابي واقعگرايانه از استعدادها و توانائي هاي فرد ارزيابي مي شود در صورتيکه يک خودپنداره غير واقعگرايانه کم و بيش بطور غير واقع گرايانه اي مربوط خواهد بود به اينکه آيا خود پنداره هاي گذرا اساسا مطلوب يا نامطلوب هستند .
4- سلسه مراتب خود پنداره ها :
سازمان خودپنداره هاي مختلف که از يک تنوع وسيعي از تجربيات کسب مي شود سلسله مراتبي است . خود پنداره نخستين به وسيله تجربيات اجتماعي فرد در سالهاي اوليه زندگي شکل مي گيرد . همانطور که برخوردهاي اجتماعي افزايش مي يابد تصور کودک از خود نيز فرق مي کند که در سلسله مراتب خود پندارهها ، اينها ثانويه هستند . اگر قرار باشد تغييري در خود پنداره ها ايجاد شود بايد از خود پنداره هاي بنيادي در سلسله مراتب شروع کرد .
5_ ثبات خود پنداره ها :
در صورتيکه يک شخص يک احساس صحيحي از هويتها رشد دهد خودپنداره نسبتا ثابت است . البته بعضي بالا و پايين رفتنها و تغييرات بخصوص در سالهاي اوليه زندگي که خودپنداره در حال شکل گرفتن است است طبيعي است . از آنجا که خودپنداره ، ترکيبي از افکار و احساسات شخص است و افکار و احساسات پويا هستند تغييرات غير قابل اجتناب است . ( آلپورت 1961 )
سيلبر 1965 چهار نوع تغيير عمومي مشترک در ثبات خود پنداره گزارش کرده است :
اول : تغييرات خودپنداره طي زمان رخ مي دهد .
دوم : تغييرات ممکن است در حوزه هاي خود انگاره متفاوت رخ دهد .
سوم : تغييرات ممکن است در موقعيتهاي بين فردي متفاوت در خودپنداره پيدا شود .
چهارم : تغييرات ممکن است درون ساختهاي مختلف رخ دهد .
ثبات بيشتر در محيطاجتماعي کودک موجب اطميان بيشتر شخص از آنچه که درباره خودش فکر مي کند و در نتيجه ثبات بيشتر درخود مي گردد. مغايرت کمتر بين خود پنداره هاي مثبت و منفي باعث خود پنداري با ثبات تر مي شود . مطالعات نشان مي دهد خودپندراه ايده آل تمايل به ثبات کمتري نسبت به خودپنداره اساسي دارد . ( هيستر 1967 ) . خودپنداره طي سالهاي اوليه زندگي زماني که تغيرات ذهني و فيزيکي به سرعت روي مي دهد تمايل به حداقل ثبات دارد .
عزت نفس :
همه افراد به يک ارزشيابي ثابت و اسوار از خود ، يا عزت نفس نيازمند ند . (آبراهام مزلو )
عزت نفس عبارتست از احساسات و باورهايي درباره ارزش تخصيصي خود ( مايروسلمن 1988 )
روزنبرگ عزت نفس را به عنوان « نگرش روي هم رفته مثبت يا منفي نسبت به خود توصيف کرده است , عزت نفس بالا به معني تکبر يا خودبيني نبوده بلکه فقط پذيرش خويشتن بعنوان يک شخص ارزشمند ، عزت نفس پايين به معني ديدگاهي از خويشتن بعنوان نالايق را معنا مي دهد . ( هانس وياردلي 1987) .
روزنبرگ عزت نفس را به عنوان « نگرش روي هم رفته مثبت يا منفي نسبت به خود توصيف کرده است ، عزت نفس بالا به معني تکبر يا خودبيني نبوده بلکه فقط پذيرش خويشتن بعنوان يک شخص ارزشمند ، عزت نفس پايين به معني ديدگاهي از خويشتن بعنوان نالايق را معنا مي دهد . ( هانس و ياردلي 1987)
ولزومارول تعريف ديگري را که از ديدگاه جيمز ريشه گرفته درباره عزت نفس بيان کرده اند :
عزت نفس نتيجه اي از اختلاف بين آرزوها و حدودي است که اشخاص فکر مي کنند اين آرزوها را بدست مي آورند . ( ولزومارول 1976)
از نظر راجرز ، عزت نفس عبارتست از ارزيابي مداوم شخص نسبت به ارزشمندي راجرز ، اگر اولياء به طفل محبت بدون قيد و شرط دهند ، بعدها از چنان عزت نفسي برخوردارمي شود که لزومي در طرد کردن تجارب واقعي نمي بيند . (شاملو 1368)
علل پيدايش خود پنداره عزت نفس را بايد در رابطه فرد با جامعه اش ، به خصوص در دوران پر اهميت کودکي و نوجواني جستجو کرد . اين رابطه را مي توان به چند نوع بيان کرد . مهمترين منشا خود پنداره و عزت نفس رفتار و واکنش ديگران نسبت به نوع بيان بخصوص کودک است . نظريه مذکور اشاره مي کند براي ديدن خود بايد به واکنشهاي ديگران توجه کرد و تصوير خود را در آن واکنشها ديد . والدين يکي از مهمترين منابع شکل گيري خود پنداره در کودکان و نوجوانان هستند . کودکان که طرد مي شوند بالمثال احساس بي ارزشي مي کنند . به تدريج که کودک برزگ مي شود خود را با ديگران مانند برادر ، خواهر ، دوستان مقايسه مي کند . اين مقايسه يکي از منابع اصلي ايجاد خود پنداره و عزت نفس کودکان است . همچنين کودک با برخي از افراد مهم زندگي خود همانند سازي کرده آنان را به عنوان مدل يا الگوي رفتار خود بر مي گزيند و ميل دارد که شبيه آنان شود . تحقيقات نشان داده است که همانند سازي هم سبب تغيير خود پنداره افراد مي شود . نياز به عزت نفس در انسان از ابتداي توليد تا هنگام مرگ وجود دارد و عمدتا به اين شکل است که احساس ارزشمندي کودک از عشق و محبتي که والدين به او ابراز مي دارند ناشي مي شود و خود والدين نيز بوسيله وجود فرزندان احساس ابديت و جاودانگي مي کنند .
عزت نفس و منبع کنترل :
در نظريه يادگيري راتر منبع يا مکان کنترل يکي از مفاهيم ويژه و پر اهميت است . اين مفهوم داراي دو بعد کنترل بيروني و دروني است . مردمي که کنترل کمتري روي زندگي شان دارند ، معمولا يک منبع کنترل بيروني تر را رشد مي دهند و آنها ئيکه اعتقاد دارند خودشان بر سر نوشتشان کنترل دارند داراي يک منبع کنترل دروني هستند . کساني که عزت نفس پايين و متوسط دارند بطور معنا دار منبع کنترل بيروني دارند و آنان که داراي عزت نفس بالا هستند داراي منبع کنترل دروني هستند . ( اپستين و کومورنيا 1971 )
مورتايمر فينچ نشان دادند که خود مختاري باعث افزايش عزت نفس در پسران نوجوان مي شود . ( هانس ، ياردلي 1987 ) تحقيقات ثابت کرده است که منبع کنترل خواه دروني ، خواه بيروني باشد حداقل در قسمتي تابعي از تجارب زندگي هر فرد است . افرادي که در محيطهاي غير قابل پيش بيني و غير قابل کنترل و بي نظم بزرگ شده اند يا کساني که تحت شرايطي زندگي کرده اند که در آن هيچ وقت موفقيتي به دست نياورده اند نبايد انتظارداشته باشيم که منبع کنترل دروني داشته باشند چرا که چنين موفقيت هايي براي رشد و نگهداري منبع کنترل دروني مناسب نيستند .
مطالب نشان داده که بزرگسالان و کودکان افسرده براي وقايع منفي از اسنادهاي دروني و براي وقايع مثبت از اسنادهاي بيروني استفاده مي کنند . ( پيترسون 1984_1986 )
ديدگاه اسلام :
1_ نفس يا روح
2_ ضرورت شناخت نفس
3_ عزت نفس در اسلام
4_ حقارت نفس
5_ ديدگاه اسلام در مورد کودکان بي سرپرست
الف ) نفس يا روح :
حقيقت انسان و اصل او ، به عبارت ديگر روح انساني و صورت اصلي آن ، مظهر مجراي وجه الله و جلوه گاه صفات حق ، روح است . نفس و روح از ديدگاه اسلام مراتبي دارد که هر جنبه آن داراي استعدادها و محدوديتهايي است . قرآن کريم نفس به معناي جان و حيات حيواني ياد مي شود ، همچنين در قرآن کريم از نفس به معناي روان انساني ياد شده است . د راينجا منظور از نفس همان حالات رواني است که خاصيت ادراکي ، انفعالي دارد . سومين معناي نفس در قرآن به معناي شخصيت شکل يافته و متعادل است . در سوره بقره آيه 223 خداوند مي فرمايد : هر نفسي در عالم رنج و سختي مرگ را مي چشد و در مسير زندگي با خوبي و بدي آزمايش مي شود و به سوي ما باز گشت مي کند .
و نيز در سوره انفظار آيه 5 مي فرمايد : هر نفسي مي داند آنچه را که پيش رو فرستاده شده است و آنچه را که پس خواهد آمد . در جاي ديگر در سوره شمس آيه 7و8 خداوند از نفس انساني به منزله اصل ثابت انساني و خودآگاهي ياد کرده : قسم به نقش و آنکه او را متعادل و متکامل آفريد و او بد کاري و پرهيز کاري الهام کرد .
در سوره يوسف آيه 53 خداوند مي فرمايد : نفسم را تبرئه نمي کنم که نفس ، امر به بدي است مگر خداوند بر من رحمت آورد . بدرستي که پروردگار من آمرزنده و مهربان است .
با توجه به معاني آياتي که ياد شد مي توان نتيجه گرفت که نفس انساني از طرفي با فطرت و ذات خويش د رارتباط است و از طرفي با طبيعت پيرامون يا محيط و مکتبات آن و بدين ترتيب نفس شکل مي گيرد . در اصول کافي نفس انساني را از زبان حضرت علي ( ع ) به 4 نوع تقسيم مي کند :
نفس نباتي : نگهدارنده جاذبه ، هاضمه ، دامغه و مربيه و دو خاصيت آن کمي زياد است .
نفي حيواني : شنوايي ، بينائي ، چشائي ، بويائي ، لامسه و خاصيت آن شهوت و غضب است و سرمنشا آن قلب است .
نفس ناطقه قدسي : فکر ، ذکر ، حلم ، توجه ، اين نفس داراي مرکزي نيست و شبيه ترين چيز به نفس روحاني است و پاکي و حکمت از آثار اوست .
نفس ملکوتي الهي : بقاء در فنا ، نعيم در شفا ، سرچشمه آن از خدا و بازگشت آن بسوي خدا .
در قرآن کريم نيز خداوند مي فرمايد : يا ايتها النفسه المطمئنه . . . که موضوع فوق اشاره به اين دارد که انسان داراي نفوس متعددي است که برخي از اين نفوس متعلق به انسانهاي کامل است .
ضرورت شناخت نفس :
قرآن کريم براي انسان د رمقابل همه اشياء عالم بطور کلي حساب جداگانه و مستقلي باز کرده است . ما نشانه هاي خود را در آفاق عالم يعني عالم طبيعت و نفوس خود مردم ارائه مي دهيم .
با توجه به اينکه نفس انساني جلوه اي از روح خدايي است در روايات اسلامي بر اين نکته تاکيد شده که انسان هميشه خودش دروازه معنويت ، شناخت و آگاهي براي خودش است ، يعني در وجود انسان چيزي قرار دارد که حساب آن از حساب عالم ماده خارج است .
حضرت رسول اکرم (ص) مي فرمايد : « هر کس خودش را بشناسد خدا را مي شناسد» .
حضرت علي (ع) مي فرمايد : « تعجب مي کنم تز انساني که وقتي چيزي از مال دنيا گم مي کند ، دائما به دنبالش است تا آن را پيدا کند ولي فکر نمي کند که خودش را گم کرده است . و نيز مي فرمايد : « کسي که خود را نشناسد از راه نجات دور افتاده و در ضلالت و جهالت سرگردان شده و دست و پا خواهد زد » و نيز مي فرمايد : « بزرگترين نادانيها براي بشر خود ناشناسي است » .
عزت نفس در اسلام :
در اسلام روي عزت نفس تاکيد زيادي شده است . قرآن مي فرمايد : « عزت نفس مخصوص خدا ، پيامبر و اهل ايمان است » .
حضزت علي مي فرمايد : « خود را از هر کار پستي برتر و گرامي تر بدار ، هر چند تو را به خواسته هايت سوق دهد ، زيرا هيچ بهائي ، همتاي نفس خويش قوا مي يافت » .
حضرت در جاي ديگر مي فرمايد : « کسي که نفس خود را بزرگ و با کرامت بداند ، زشتيها د رمقابل او کوچک و حقير است » . حضرت در باب خود پنداره مثبت کاذب نيز بياناتي دارد . حضرت امير (ع) مي فرمايد :« خويشتن را از خود پسندي بر کنار دار و نسبت به تفاوت قوت خويش ، خود بين مباش ، مبادا تملق را دوست بداري » .
درحديثي از حضرت امير (ع) فاصله بين خود واقعي و خود ايده آل ، عامل اصلي اضطراب معرفي شده است . حضرت مي فرمايد : « آرزوها و طمع آدمي را بر سر آب مي آورد ، بي آنکه سيراب کند و باز گرداند و ضامن است بي آنکه وفا کند و بي آشامند _ که پيش از سيراب شدن گلو گير شود و هر چندمنزلت چيزيکه به آن رغبت مي شود ، افزون باشد . و آرزوها ديده هاي بينا را کور مي کند و نصيب و بهره مقدار مي آيد پيش کسي که به سوي آن نمي آيد » .
حقارت نفس :
انسان ممکن است در طي مراحل رشد خود ، بعلت برخي عوامل ، خويشتن را فريب دهد که ممکن است د رجهت بزرگ بيني و خود پسندي باشد و يا اينکه د رجهت خود کم بيني حقارت و برداشتي ناقص از خويشتن قرار گيرد که عوارض نامطلوبي براي خود و ديگران دارد . رسول اکرم (ص) مي فرمايد : « و براي هيچ انساني روانيست که خود باعث ذلت و خواري خويش شود » .
امام صادق (ع) مي فرمايد :« خداوند اختيار مومن را در هر چيز به او داده است الا در يک چيز و آن اينکه خوار و ذليل باشد » .
امام صادق درجاي ديگر مي فرمايد : « هيچ انساني دچار بيماري تکبر يا ستمگري و خشونت نمي شود ، مگر بعلت پستي و حقارتي که در نفس خويش احساس مي کند » .
امام هادي (ع) مي فرمايد : « هر کسي که خود را کوچک و حقير شمارد از شر او ايمن مباش » .
ديدگاه اسلام در مورد بي سرپرستان ( يتيمان )
خداوند در قرآن مي فرمايد : « هرگز به مال يتيم نزديک نشويد مگر آنکه راه خير و طريق بهتري منظور داريد تا آنکه به حد بلوغ و رشد برسد و هم بر عهد خود بايد وفا کنيد که البته در قيامت از عهد و پمان سئوال خواهد شد .
در قرآن کريم در سوره فجر آيه 17و18 خداوند مي فرمايد : « و چون هرگز يتيم نوازي نکنند خوار شوند » .
رسول اکرم (ص) مي فرمايد : « کسي که يتيمي را در خاندان خود نگهداري ميکند و از هر جهتي در پرورش او بکوشد تا دوران کودکيش سپري گردد و از سرپرستي بي نياز شود با اين عمل خداوند بهشتي را بر او واجب ميکند » .
حضرت علي (ع) مي فرمايد :« از خدا بترسيد درباره يتيمان در غذاي جسم آنان مساحمه نکنيد ،در غذاي جان آنان نيز مراقبت کنيد » و نيز مي فرمايد :« يتيم را آنطور تريبت کن که فرزند خويش را تربيت مي کني و در مقام مجازات ، او را به همان چيزي تنبيه کن که فرزند خود را » .
استاد فلسفي مي گويد : حکومت اسلامي در عصر حضرت رسول از نظر بنيه مالي آنقدر قادر بود که در هر شهري موسسه اي را به صورت کودکستان يا دارالايتام ايجاد نمايد و از يتيمان نگهداري نمايد . ولي پيغمبر اکرم (ص) اين کار را نکرد زيرا اين موسسات براي پرورش کامل جسمي و رواني کودک نارساست . تنها محيط خانواده و عواطف مخصوص است که مي تواند روان را بطور جامع و کامل پرورش دهد . لذا به مردم ، به پدر و مادران ، به اولياء خانواده ها با منطبق مذهبي و ايماني پيوسته سفارش مي کرد : از يتيمان نگهداري کنيد و آناه را به خانه هاي خود ببريد و در کنار سفره خانواده بنشانيد و مانند فرزندان خود تربيت کنيد ، در ادب آنان بکوشيد و با نوازش مهرباني ، مسرور شان نماييد » .
اين مطلب در واقع محور اصلي و نکته کليدي در پژوهش حاضر است يعني فقدان نظام خانواده با تمام ويژگيهايي که برايش متصور است ، و نيز فقدان نظام مناسب ، جانشين محيط خانواده تاثير مخربي بر خود پنداره کودکان پرورشگاهي مي گذارد .
پرورشگاه :
فقدان ساخت خانواده :
هيچ ژني احساس ارزش را انتقال نمي دهد و بوجود نمي آورد بلکه چنين احساسي آموخته مي شود و خانواده محلي است که چنين احساسي را مي آموزد . احساس ارزشي داشتن فقط در محيط مي تواند شکوفا شود که در آن به تفاوتهاي فردي ارزش داده مي شود تبادل نظر در بين افراد وجود داشته باشد و قوانين قابل انعطاف هستند . بعضي اوقات پدر و مادر کودک هر دو فوت مي کنند . يا کودک ممکن است بنا به دلايلي نتوان آن را بعنوان فرزند قبول کرد و اين بدين معني است که چنين کودکي وضع ابتي نخواهد داشت . با وجود اين براي مدتي طولاني در خانواده اي زندگي خواهد کرد و مانند يک شبانه روزي در آنجا پذيرفته مي شود .
در همه اين جادادنها ، تلويحا پيامي درباره نوع محلي که کودک در خانواده پذيرفته خواهد داشت وجود دارد . پيام شامل پاسخ به پرسشي است که در ذهن افراد پذيرنده وجود دارد « چطور شد که تو نتوانستي در خانواده خودت بماني ؟ . . . » مشکل اينجاست که سازمان پذيرنده ( پرورشگاه ) در مورد پدر و مادر واقعي در بچه احساس منفي بوجود آورند . و اين مسئله باعث مي شود که کودک احساس ارزش و شايستگي خود را از دست بدهد . به عبارت ديگر اگر کودکي احساس کند که از پدر و مادر بد و شرور به وجود آمده است نمي تواند در مورد خود احساس خوبي داشته باشد . در مورد اين کودکان ( کودکان پرورشگاهي ) امکان دارد که کودک در فاصله تولد تا دوره بلوغ 5 مرحله مختلف برايش نقش پدري را ايفا کرده باشد . همچنين براي کودکي که مادرش را از دست داده است . ( کتاب آدم سازي ترجمه دکتر بهروزبيدمشک ) موضوع مهم در اين پژوهش اين است که کيفيت و کميت ارتباط , قواعد و نظام پنهاني درون موسسه ها يقينا با نحوه ارتباط , قواعد , نظام يک خانواده معمولي بسيار مقاير است . در نظام خانواده رفتار اعضاي آن به گونه اي است که تعادل سيستم حفظ مي شود . نظام خانواده و نقش اساسي ايفا مي کند , يکي داخلي که حمايت روان , اجتماعي از اعضاي خود باشد ؛ و ديگر خارجي يعني برون سازي با فرهنگ و انتقال آن . اين خانواده است که مي تواند تغيير و يکنواختي کامل براي پژوهش کودکان را حفظ کند و براي رشد و تطابق ريشه هاي محکم و کافي داشته باشند .
در تمام فرهنگها الگوي خود را از خانواده مي گيرند . در واقع خانواده خواستگاه هويت افراد است . هنگامي که کودک احساس مي کند که تعلق به يک خانواده دارد حس هويت در او رشد مي کند .
وقتي خانواده اي کودک خود را رها مي کند در واقع او را به عهده سيستم هاي حمايتي نارسا واگذاشته است و تعجب آور هم نخواهد بود وقتي که در نوجواني اين کودکان دچار بحران هويت شدند و اين بحرانها خود به خود به پديده هاي غير اخلاقي منجر خواهد شد .
هنگامي که يک پرورشگاه به ديد سيستمي هم بنگريم , تفاوت هاي آشکار آن را با سيستم خانواده مي توان مشاهده کرد . از جمله اين تفاوت ها نبودن ساخت چارچوب ثابت و با انعطام , فقدان حمايت رواني و اجتماعي کافي از کودکان مقيم در پرورشگاهها و برون سازي ناقص با فرهنگ جامعه اي که اين کودکان تعلق به آن دارند , فقدان شرايط مناسب جهت رشد احساس تعلق و تفرد براي تشکيل هويت در اين کودکان و تغيير مربيان , مسئولين و مراقبين کودکان در محيط .
ريشه ها :
هنگامي که سخن از ارزشها به وجود مي آيد اين سوال را به دنبال مي آورد که آيا منظور از ريشه ها فقط مردم هستند ؟ يعني پدر و مادر , پدر بزرگ و مادر بزرگ , عمه , عمو و . . . امثال ان هستند . يا اينکه انواع ديگري از ريشه ها وجود دارد ؟ ريشه ها يقينا همان مردم هستند اما , ما ممکن است نسبت به يک مکان , يک خانه يا يک موضوع هم احساس ريشه داشتن کنيم . اما اين امکان هيچ وقت به تنهايي در ما احساس ريشه داشتن را ايجاد نمي کند بلکه تمامي اين مکانها و موضوعات زيمنه اي اجتماعي با خود همراه دارند .
مردمي با اين موضوعات همراه هستند که موجب مي شود تا ما نسبت به آن احساس ريشه داشتن کنيم . آنها ممکن است اعضاي خانواده ما باشند که اميدوارانه ما را حمايت مي کنند . در بعضي موارد ما در افرادي اريشه داريم که ديگر زنده نيستند مانند يک والد يا پدر بزرگي که اکنون مرده است , يا گروه , سازمان يا تيمي که سالها پيش متعلق به آن بوديم و امروز ديگر وجود ندارد . با وجود اين چنين ريشه هايي ممکن است نيروهاي روان شناختي قوي در زندگي امروز باشند .
ريشه هاي مرده مسلتزم متوقف شدن و رها کردن هستند اما ريشه هاي زنده مستلزم کشف آزمودن , پروردن و تغذيه شدن هستند , به طوري که آنها بتوانند به نوبت فرد را حمايت کنند .
وقتي که ما ندانيم آيا به ريشه اي متصل هستيم يا نه ؟ آيا به لحاظ روانشناختي زنده اند يا مرده اند ؟ اين سوالات مي تواند مشکلات زيادي را براي ما ايجاد کند و باعث اضطراب و استرس در افراد مي گردد . به اين لحاظ آگاهي در ريشه ها مي تواند کمکي بزرگ باشد در رشد امنيت شخص و کاهش ترس از آينده .
کودکاني که به هر دليلي دو والد خود را از دست داده اند و به مکاني ديگر پذيرفته شده اند اين کودکان آنقدر علاقمند به گذشته خود به عنوان يک آرزوي واقعي براي ديدن والدين حقيقي يشان هستند که استنباط مي شود که به هر حال از يک نقص رنج مي برند و اين فقط در صورتي است که گروه پذيرنده کوتاهي نکرده باشد ! آرزوي آنها يک رويه اي از کنجکاوي طبيعي نبوده , بلکه يک نياز روانشناختي عميق است . رديابي و ملاقات والدين حقيقي به عنوان نوعي از خود درماني در نظر گرفته شده است . ( حري سليو نيز 1973 )
مشکل کودکان پرورشگاهي يا آناني که به فرند خواندگي پذيرفته شده اند اين است که اطلاعات خصوصي خيلي کمي درباره ريشه هايشان دارند . يک مشکل ديگر آنها اين است که در همان شکاف هايي که مثل همه ما در اطلاعاتشان دارند , تلاششان در پر کردن آنها با سرزنش و تا حدودي خوداتهامي همراه است . ( هانس وياردلي 1987 )
فقدان :
فقدان را مي توان به عنوان هر چيزي که بعضي جنبه هاي , چه پنهاني و چه آشکار زندگي با خويشتن را خراب مي کنند تعريف کرد . فقدان تغيير نيست بلکه تغيير است که فقدان و نتيجه آن را موجب مي شود .
از آنجا که در لحظه لحظه زندگي ما تغيير وجود دارد , فقدان نيز وجود داشته , هر چند که ما وجود آن را تشخيص نمي دهيم ، مگر آنکه با يک آستانه بخصوصي از اهميت برسد .
هر فقدان ، فقدانهاي ديگر ، هر تفوق ، توفقهاي ديگر ، هر شخص اشخاص ديگر و هر حادثه ، حادثه ديگر را نماد سازي مي کند و همه اينها در يک قالب فقر هستند ، بطوريکه هر چيزي بسته به چيزهاي ديگري است .
مادر و پدر به خاطر نقش مهرورزي و اقتدارشان براي کودک مهم هستند . چنانکه توانائي ايشان به روشهاي بسيار متنوع بر شکستهاي کودک فائق مي آيد ، بنابراين مکانيزمهاي تفوق گوناگوني را الگو دهي مي کنند بطوريکه کودک ممکن است در نهايت خودش آنها را بکار گيرد . همانطور که طفل شروع به حرکت در محيط مي کند ، شکست خودش را در برخورد محيطهاي آشنا تجربه کرده و از طريق بازگشت مکرر به مجازات با مادرش در صدد غالب شدن بر شکست است . ( باليني 1969 )
طرحواره هاي فقدان و تفوق زندگي به نظر مي رسد سه منبع داشته باشند . اول بعضي حوادث يا موقعيتهاي بيروني ، اغلب آسيب زا ، اغلب شديدا تعارضي و اغلب رخ دهنده از کودکي و نوجواني ، همچون فقدان يک والد ، دومين منبع ادراک دروني يا ازمان شناختي فرد است ، بطوريکه او حوادث را به شکل يک الگو مي بيند . سومين منبع دروني سازي هر دو والد است . وقتي که والدين از يکديگر خيلي متفاوت بوده و بعلاوه در تعارض باشند ، يک خويشتن دو نيم شده و طرحواره فقدان و تفوق زندگي ناشي از آن ممکن است ظاهر شود .
ممکن است يک حادثه آسيب زاي کودکي ، که اغلب يک راهي براي حوادث مشکل ساز ديگر به ارث مي گذارد ، کودک رابراي ديدن زندگي بر حسب همين حادثه مستعد سازد .
بطوريکه ممکن است به رفت و آمد هاي پيش بيني نشده افراد ، صميميت به عنوان تهديد ، دلبستگي به عنوان امنيت بيشتر در جنبه هاي مادي تا عاطفي ، انتقال پياد کند .
به هر حال تفوق وابسته به فقدان است . تعريفي از تفوق در بر گيرنده مفهومي از فقدان است و فقدان و تفوق يک فرايند هستند چنانکه گفته ايم مراحل اين فرايند عبارتند از غم واندوه ، جستجو ، جانشين سازي و يکپارچگي . ( دونيلسون 1988 )
مطالعه فوق شرايط و حوادثي را مطرح مي کند که اکثر کودکان پرورشگاهي دچار آن هستند و لازم به ذکر است که شواهد و قرائن نشان ميدهد که اگر اين کودکان از چختر مرحله اي که بدون عنوان کردن تنها دو مرحله اول را پشت سر مي گذارند و متاسفانه در دو مرحله بعدي با موانعي روبرويند که نهاد را از رسيدن به حالت يکپارچگي مشابه قبل از فقدان باز مي دارد .
دلبستگي و جدائي :
دلبستگي بين کودک و مراقبت کننده ، چه مادر يا پدر يا هر دوي آنها ، يکي از حوادث مهم زندگي کودک است . دلبستگي فقط ،يافتن يک شخص نيست که از نيازهاي فيزيکي کودک مراقبت نمايد . اين بخش مهمي از رشد عاطفي اجتماعي است و براي رشد يک شخصيت سالم حياتي است . ( اسروف 1985 )
در اضطراب جدايي ، کودکان به شدت درمانده مي شودند ، وقتي کودک از مادر يا از يک بزرگسال ديگر جدا مي شود . والدين مي توانند اضطراب زيادي همچون کودکانشان ابراز نمايند و واکنش کودکان را شدت بخشد . ( مايروسلس 1988 )
در اولين مقابله دلبستگي بالبي ، چنين فرض کرد که رشد دلبستگي مربوط است به روابط عاطفي و اجتماعي به يک فرد . شخص و اينکه برنامه ريزي غريزي و کارکرد زيست شناختي آن براي بقاء و محافظت از مهاجمان فراهم شده است تا اينکه حالتي از سائق هاي اوليه باشد . کارهاي بالبي تحت تاثير کارهاي اوليه لورنز وهارلو قرار داشت .
به عقيده بالبي بعضي رفتارها مثل گريه کردن زمينه را براي نزديکي به مراتب ايجاد مي کنند . در وجود نوزاد هست . بسيار رفتارهاي دلبستگي در مراحل بعدي رشد ظاهري مي شود .
در صورتيکه دلبستگي بهنجار نسبت به مادر بر قرار شود ، طفل ، مادر را بعنوان پايگاهي مطمئن براي اينکه محيط را کشف کند بکار مي گيرد . چنانچه فاصله از مادر افزايش يابد سيستم رفتار دلبستگي با همراه شدن احساساتي از ترس و اضطراب سريعتر فعال مي شود و طفل مجدد نزديکي به مراتب را طلب مي کند . ( آنيس دورشا 1982 )
طبق نظر بالبي گر چه رابطه دلبستگي گرايش به عدم تغيير نسبي دارد و اگر دلبستگي در هر صورتي تا سن 3 سالگي مشکل نگيرد , کودک ممکن است هرگز قادر به تشکيل يا فقط دلبستگي هاي ثابت نباشد . ( بالبي 1980 )
بالبي چندين اختلال سوگ واري مربوط به فقدان نگاره ها را توصيف کرد . اينها شامل مراقبت جبراني براي فراموشي فقدان , جابجايي نگاره از دست رفته به درون شخصي يا شيء ديگر , شنگولي کاذب , افسردگي يا فقدان غم آگاهانه مي شود .
شخصي که بدين طريق رشد مي کند در مي يابد تنها محدوده عاطفي قابل دسترس , اينکه است که هميشه مراقبت کننده باشد و تنها توجه و مراقبتي که مي تواند دريافت کند , مراقبتي است که او به خودش مي دهد . ( بالبي 1972 )
کودکاني که مورد غفلت بوده اند , دلبستگي شديدي به اولين مراقبين نشان مي دهند . هر چند که دلبستگي ممکن است ناامن , مضطرب يا سازمان نيافته باشد . ( آنيس و ورث 1985 )
توصيف هاي باليني از کودکاني که در موسسات پذيرفته شده اند , مگگر چندين روابطي را نشان مي دهد , حتي در صورتي که جدايي زماني بوده که کودک خيلي بزرگ تر بوده است . ( نسينگر 1983 )
چندين مطالعه مطرح کرده اند که کودکان فرزند خوانده مي توانند سازگاريهاي رضايت بخشي را فراهم سازند و با موفقيت دلبستگي هايي به خانواده جديدشان رشد دهند و اين موضوع دلبستگي دارد به نحو طي کردن فرايند سوگواري و شرايط قبل و بعد از فقدان و جدايي از فرد محبوب . به نظر فرويد ( 1915 ) عملکرد و هدف اين فرايند « جدا کردن خاطرات و اسيرها از مرگ است » . فرويد سوگواري سالم را به عنوان تلاش موفقيت آميز فرد در پذيرش اين حقيقت که تغييري در جهان خارج رخ داده و اينکه آن يک سازمان بندي مشابه و جهت دهي مجدد رفتار و دلبستگي را لازم دارد تعريف مي کند .
بالبي ( 1980 ) و فورمن ( 1984 ) شرايطي که سوگواري در کودکان را تسهيل مي کند مطرح کرده اند :
رسيدن به مرحله ثبات شي , تشخيص پايان فقدان , در دسترس بودن يک والد جانشين که بتواند به نيازهاي جسماني کودک رسيدگي کند , مجال ناليدن از طرف ديگراني که آنها نيز داغ ديده اند , و يک رابطه قبلي غير دو سوگرايي نسبي با فرد محبوب از دست رفته . روشي که فرد محبوب از بين رفته و نيز تجربيات قبلي در رابطه با جدايي و فقدان و توانايي کودک در سوگواري موثر است ماهيت رابطه و دلبستگي اوليه ( والد – کودک ) .
احتمالا نقش مهمي را براي تجربه و عهده برايي کودک در جدايي از والد بازي مي کند . ( کريتندون و آنيس وورث 1990 ) وقتي دلبستگي مطمئن از بين رفته باشد , ممکن است ارزش به خود کاهش يابد . وقتي دلبستگي مطمئن مثلا با يک درمانگر کامل شود بيمار ممکن است کمتر آشفته شود و آن به ويژه مهم است که خاتمه درمان به عنوان يک فقدان يا ترک کردن به نظر نياييد و موجب تکرار روابط کهنه نشود . ( بالبي 1979 )
مروري به پروژه هاي اخير :
کلادستون ( 1979 ) به ارزيابي تأثير علاقه اوليه مادر به امر رسيدگي به کودک در تعيين کيفيت و چگونگي خود پنداره و آسيب پذيري آن پرداخت . بر طبق آن شخصي که داراي ارتباط نزديک و صميمانه اي با مادر باشد , احتمال برخورداري وي از خود پنداره مثبت تر بيش از همسالاني است که فاقد اين ارتباطات بوده اند .
سوبل و ميشل ( 1994 ) توسط فرزند خوانده ها درباره رشد ساختار خانواده را بررسي کردند . تحليل نتايج نشان داد که خانواده هاي فرزند خوانده ها نسبت به خانواده اي غير فرزند خوانده اي به هم پيوسته تر و انطباق پذير تر توصيف شده بودند . پدران فرزند خوانده ها نسبت به پدران غير فرزنده خوانده ها نسبت به کودکانشان صميمي تر معرفي شدند در طي سالهاي پيش از نوجواني در حالي که آزمودني هاي مذکر فرزند خوانده خودشان را الزاما بي ارتباط ( بدون پيوستگي ) با والدين فرزند خوانده خودشان مي ديدند , دختران فرزند خوانده خودشان پيوسته تر تصور مي کردند . در دوران نوجواني بيش از هر زماني ديگر .
مارگارت ريبل , 60 کودک را که يا از همان آغاز بي مادر بودن يا مادران بي کفايتي داشتند و بعدها مادر خود را از دست داده بودند , تحت بررسي قرار داد . نتيجه نشان داد که اين قبيل اطفال به طور کلي منفي گرا , افسرده و جسما ضعيف بودند , بعضي از آنان دچار نوعي بيماري شدند که ماراسموس ناميده مي شود و در جريان اين بيماري پژمرده شدند و مردند .
چاتي پاتي هووپارابل ( 1993 ) اثر محروميت والدين را روي عملکرد شناخيت بررسي کردند . نتايج نشان داد که آزمودنيهاي پرورشگاهي نسبت به گروههاي همتا ( گروه نرمال در مدارس شبانه روزي و گروه در خانواده بطور معنا داري در همه متغيرها نمرات پايين تري گرفتند .
بالبي ( 1983- 1997 ) از شواهد بالليني و تحقيقات مکرر نتيجه گرفت که افراد خود اتکا از خانواده هاي صميمي , با ثبات و گرم مي آيند که محدوديتهاي متناسب پايين را روي رفتار تعيين مي کنند .
مک کولي و ريچارد ( 1994 ) طي تحقيقاتي نتيجه کرفتند که سازگاري خانوادگي با سازگاري هيجاني بطور متقابل همبسته بودند . آزمودنيهايي که از خانواده هايشان رضايت نداشتند در آغاز سالهاي مدرسه به احتمال زيادتري , سطور بالائي از افسردگي و اضطراب را نشان مي دادند .
پاتون و وندي ( 1991 ) , رابطه بين خود انگاره و افسردگي را در نوجوانان بررسي کردند . نتايج رابطه اي معني داري بين افسردگي و خود پنداره نشان داد .
آشا ( 1991 ) رابطه ترتيب خانه و پرورشگاه را روي ابعاد کنترل شناختي ( در تست رنکولنت استروپ ) بررسي کرد . نتايج دلالت مي کرد بر اينکه کودکان تربيت شده در پرورشگاه آمادگي و مهارت کمتري در مقايسه با همسالان تربيت شده در خانه داشتند تفاوتها جنسي مهمي روي خواندن لغت و مهارت در ميان آزمودنيهاي پرورشگاهي پيدا شد تفاوتهاي مربوط به فعاليتهاي اجتماعي در محيط خانه و پرورشگاه قابل بحث بودند .
کامروساند راومزي من ( 1994 ) رشد شناختي اجتماعي در کودکان پرورشگاهي روماني بررسي کردند . نمونه پرورشگاهي همه کاهش در عملکرد شناختي اجتماعي نشان دادند ؛ اکثريت تأخير شديدي داشتند . همبستگي هاي بين اندازه گيري هاي رسمي و غير رسمي دلالت مي کرد که تأخيرهاي پرورشگاهي ها در ميان محيط رخ داده است . بيشترين قابليت پرورشگاهي ها در تعامل اجتماعي با همسالان بود .
تاباسلم و وي هيدا ( 1993 ) تفاوت هاي هوشي و شخصيتي را ميان کودکان پرورشگاهي و خانواده هاي کامل بررسي کردند . پرسشنامه شخصيتي کودکان ( CPQ ) و آزمون توانائي هوش اوتيس مورد استفاده قرار گرفت . هفت عامل از 14 عامل ( CPQ ) بطور معنا داري در ميان آزمودنيهاي خانواده هاي کامل در مقايسه با آزمودنيهاي پرورشگاهي بالاتر بوده دامه IQ پرورشگاهي ها همچنين نسبت به دامنه IQ کودکان خانواده هاي کامل پايين تر بود .
منابع فارسي
1- قرآن کريم
2- اتکينسون و هيل گارد , فرضيه روانشناسي , جلد 1 و 2 , ترجمه دکتر براهني , انتشارات رشد 1368
3- ادوارد . ج . موري ، انگيزش و هيجان ، ترجمه دکتر براهني ، 1363
4- استونسن سلي ، هفت نظريه درباره طبيعت انساني . ترجمه دکتر محسن پور ، انتشارات رشد 1368
5- پيرز – هاريس ، مترجم غلامعلي افروز ، هنجاريابي آزمون خود پنداره ، انتشارات دانشگاه تهران
6- ايزرائيل و نلسن ، اختلالات رفتاري کودکان ، ترجمه منشي طوسي ، بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي ، 1367
7- برونز ديويد ، روان شناسي افسردگي ، ترجمه مهدي قراچه داغي ، روشنگران ، 1370
8- بيانگرد ، اسماعيل ، روشهاي افزايش غزت نفس در کودکان و نوجوانان ، انجمن اولياء و مربيان 1373
9- پوپ ، مکهال ، کراي هد ، افزايش احترام به خود در کودکان و نوجوانان ، ترجمه پريسا تجلي ، رشد 1373
10- راس ، آلن ، روان شناسي شخصيت ، ترجمه سياوش مجالفر ، بعثت 1373
11- شاملو ، سعيد ، آسيب شناسي رواني ، رشد 1370
12- دلاور ، علي ، روشهاي آماري در روان شناسي و علوم تربيتي ، پيام نور ، 1376
13- سيترويرجينا ، آدم يازي و روانشناسي خانواده ، ترجمه دکتر بيرستک ، رشد 1373
14- مايلي . ساخت و پديد آيي و تحول شخصيت ، ترجمه دکتر منصور ، دانشگاه تهران 1369
15- مجله روانشناسي و علوم تربيتي ، دانشکده روان شناسي و علوم تربيتي دانشگاه تهران ، شماره ده 1373
16- مينوچن ، سالوادو ، خانواده و خانواده درماني ، ترجمه دکتر شنايي ، امير کبير 1373
17- ناتانيل براندل ، روانشناسي حرمت نفس ، ترجمه جمال هاشمي ، شرکت انتشار ،1371
18- هنري ماسن و همکاران ، رشد شخصيت کودک ، ترجمه مهشيد ياسائي ، نشر مرکز ، 1368
19- سولتس ، دوان ، 1977 ، روانشناسي کمال الگوهاي شخصيت سالم ، ترجمه گيتي خوشدل 1362
20- جي . هي لي ، روان درماني خانواده . ترجمه دکتر ثنايي ، انتشارات امير کبير 1370
منابع انگليسي :
1- Ween olcon (1980) Transcedence oflossover the life spangyhpc.
2- Stephan Isaac (1990) Handbook in Resaech and Evaluation by michel.
3- Mccleuand, D.jemmoty, (1980) power motivation, stress and physical.
4- Illness journal of human stress 6, 6-15.
5- Psychological Abstracts (1995) Vo182.No10.
6- Psychological Abstracts (1995) Vo124.No10.
7- Psychological Abstracts (1994) Vo181.No5.
8- Hurlock E, B (1974). Personality Development me Graw. Miubool Company.