مبانی نظری وپیشینه تحقیق هوش واسترس

مبانی نظری وپیشینه تحقیق هوش واسترس (docx) 56 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 56 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

مبانی نظری وپیشینه تحقیق هوش واسترس فصل دوّم:پيشينه وادبيات تحقيق تعريف استرس: تعريف استرس: تاريخچه و وضع فعلي استرس: روشهاي پيش گيري از ايجاد استرس: هدفهاي كوتاه مدت : هدفهاي دراز مدت : هدف نهايي: سازگاري با استرس: موقعيتهاي استرس زاي رواني گامهايي كه در واكنشهاي استرسي وجود دارد الگوهاي سازشي واكنشهاي عملي جهت دار توانشهاي ذهني: هوش چيست؟ رابطه هوش با سن آزمونهاي سنجش هوش گروههاي هوشي در جامعه رابطه هوش با جنس رابطه هوش با نژاد رابطه هوش با عملكرد شغلي فصل دوّم: پيشينه وادبيات تحقيق تعريف استرس: كلمه استرس از زبان انگليسي گرفته شده است ومعادل دقيقي غير ازكلمه فشار در فارسي ندارد وآن هم معناي وسيع وطيف گسترده آن را نمي رساند،لذا،ازهمان لغت استرس كه مورداستفاده جهاني پيدا كرده است استفاده مي كنيم. بنابرگفته تعدادي ازدانشمندان،تمام بيماريهاي موجود درانسان ازجهاتي بااسترس ارتباط دارند. اين بيماريها تنهاشامل امراض رواني يابيماريهاي روان-تني نمي شوند،بلكه دربرگيرنده تمام امراض جسماني ازقبيل: سرطان،سل ومانند آن نيز هستند. ازسالهاي قبل درآزمايشگاه ها دانشمندان باوارد آوردن استرس برحيوانات،آنها رامبتلا به انواع امراض جسماني كرده اند. مثلا" درسال 1979 دومحقق به نام اسكلار وانيسمان باتحريك عصبي موشهايي كه دچار سرطان بودند به وسيله شوك الكتريكي مشاهده كردندكه درموشهايي كه در معرض تحريك عصبي بودند سرطان به سرعت نشو و نما كرد و مرگ آنها تسريع شد. در انسان تحقيقات در زمينه رابطه استرس با بيماريها و به ويژه امراض جسمي، اخيرا" شروع شده است ولي قبل از اينكه به ذكر نظريات و پژوهش هاي موجود در اين باره بپردازيم،‌لازم است مختصري به تعريف، تاريخچه و ماهيت پديده استرس توجه كنيم. تعريف استرس: هانس سليه روان پزشك اطريشي الاصل مقيم كانادا كه پايه گذار پژوهش هاي علمي درباره پديده استرس بوده، از اولين كساني است كه رابطه بين استرس و بيماريها را دقيقا" توجيه كرده استاو استرس را به «درجه سوز و ساز بدن» بر اثر فشارهاي زندگي تعريف مي كند. البته كلمه استرس تنها به روند اين پديده در بدن انسان اطلاق نمي شود بلكه محرك هاي فشارآور نيز تحت همين نام خوانده مي شوند. سليه در سال 1956 ميلادي روند ارتباط بين استرس و بيماري ها را تشريح كرد. به نظر او هر محرك فشارزاي بيرئني مانند زخم بدن، مسموميت، خستگي عضلاني، سرما و گرما، و عوامل رواني، اگر فشار كافي داشته باشد ممكن است منجر به ايجاد واكنشي شود كه او آن را«نشانگان كلي سازگاري» يا G.A.S ناميده است. خصوصيات اين نشانگان يا سندرم كلي سازگاري، عبارتست از ازدياد ترشحات هورمون هاي بخش قشري غده فوق كليه در اثر تحريكات غده هيپوفيز مغز، كه در نتيجه منجر به واكنش هاي فيزيولوژيك شديد مي شود و درجه مقاومت بدن را پايين مي آورد و تعادل حياتي بدن را به هم مي زند و اگر طولاني شود منجر به ايجاد مرض مي شود. تاريخچه و وضع فعلي استرس: كلود بردنارد، فيزيولوژيشت بزرگ قرن نوزدهم فرانسه، متذكر شد كه قسمت مختلف بدن موجودات زنده تكامل يافته، به وسيله محيط مايعي مانند خون احاطه شده است كه براي ادامه زندگي بايد به طور مستمر وجود و ثبات داشته باشد. به نظراو هدف تمام ساختارهاي فيزيولوژيك، تنها حفظ اين ثبات است. اين نظريات به وسيله والتركانن در سال 1932 بسط و گسترش يافت. اين ثبات داخلي را«تعادل حياتي » ناميد؛ زيرا نابهنجاري هاي اورگانيسم را كه در اثر عوامل فشارآور بيروني و دروني ايجاد شده است، رفع مي كند. به عبارت ديگر تعادل حياتي هنگام فشار بر موجود، به كمك او براي برقراري تعادل مي شتابد. مثلا" مكانيسم هاي تعادل حياتي موقعي كه نمك در مواد مايع بدن افزايش مي يابد،‌ كوشش مي كنند تا درجه نمك را در بدن،‌ به ميزان مطلوب آن برسانند. بعدها كانن و سليه ثابت كردند كه فشارهاي فيزيولوژيك به خودي خود قادرند تغييرات هورموني چشم گيري ايجاد كنندكه آنها نيز به نوبه خود سبب ايجاد واكنش ها و علائم فيزيولوژيك مي شوند. سليه و همكارانش در سال 1959 ميلادي يك نظريه تفصيلي براي نشان دادن چگونگي واكنش موجود زنده به استرس ارائه دادند. سليه در اين نظريه تشريح كرد كه چگونه تعادل حياتي از هم مي پاشد و واكنش استرس تحت شرايط شديد آشكار مي گردد كه به آن واكنش كلي سازگاري(G.A.S) مي گويند. سليه در تحقيقات خود نشان داد كه تحت فشار، ارگانيسم به واكنش«مبارزه يا فرار» مبادرت مي ورزد و اگر اين پاسخ و واكنش مانن زمان جنگ، مزمن گردد،‌ تغييرات شديد و دراز مدت شيميايي پديد مي آيد كه باامآل منجر به ازدياد فشار خون، تصلب شرائين،‌ ضعيف شدن مصونيت بدن در مقابل امراض و تعداد بي شماري مشكلات ديگر مي شود. يكي از محققان به نام فردگودوين در سال 1983 نشان داد كه انسان ها قدرت زيادي براي تحمل استرس هاي شديد دارند،‌ اما هنگامي درمانده مي شوند كه قدرت تجديد مجدد قوا براي مقابله با فشارهاي جديد را نداشته باشند. محقق ديگري به نام جك باركاس به اين نتيجه رسيد كه حتي رفتارهاي كوچك ما مي توانند تاثير چشم گيري بر بيوشيمي بدن بگذارند. در حالي كه انواع پاسخ ها در مقابل عوامل استرس زا،‌ از افراد بشر سر مي زند،‌ولي در اوايل دهه 1950 ميلادي، روان پزشكي به نام توماس هلمز در پژوهش هاي خود به اين نتيجه رسيد كه تنها عامل مشترك در ايجاد هر نوع استرس، لزوم، ضرورت و اجبار در ايجاد تغيير و تحول مهم،‌ در روند زندگي معمولي فرد است. اين پژوهش گر مشاهخده كرد كه در بيماران مبتلا به سل شروع بيماري غالبا" متعاقب يك سلسله اتفاقات و حوادث و بحران هاي مخرب مانند مرگ و مير در خانواده، از دست دادن شغل يا تغيير آن، ازدواج، طلاق و مانند آن بوده است. البته او مي افزايد كه استرس علت ايجاد سل نيست ليكن در شدت و خامت آن موثر است. اومعتقد شد كه حتي بحث هاي نامطلوب مي تواند تغييرات فيزيولوژي ايجاد كند. در آزمايشي كه هلمز بر روي بيماران مسلول انجام داد نمونه هايي از سلولهاي بدن آنها را، قبل و بعد از اطلاع به آنان، كه افراد ناخواسته اي به ديدنشان مي آيند، برداشت و مشاهده كرد كه پس از خبر ناخوشايند، تعداد زيادتري از سلول ها آسيب خورده بودند، تا قبل از خبر. در پژوهش ديگري نشان داده شد كه مقدار سرما خوردگي در افرادي كه قدرت مقابله با فشارهاي زندگي را ندارند به مراتب بيشتر از ديگران است. به منظور نشان دادن تاثير استرس ناشي از «تغييرات عمده زندگي » كه گفتيم عامل مشترك بين تمام انواع استرس هاست، هلمز و روان شناسي به نام ريچارد ريهي در سال هاي 1940 و 1950 ميلادي از پنج هزار نفر پرسش هايي مبني بر اولويت دادن به اتفاقات و حوادث و تغييرات مهم زندگي پرسيدند، كه بر اساس آن مقياس معروف هلمز ريهي براي اندازه گيري درجه اهميت وقايع زندگي ساخته شد. نتيجه اين پژوهش اولويت وقايع اتفاقي را در زندگي اين پنج هزار نفر به شرح زير نشان داد: 1- مرگ همسر 100 امتياز 2- طلاق 73 امتياز 3- جدايي از همسر 65 امتياز 4- زنداني شدن 63 امتياز 5- مرگ يكي از اعضاي فاميل نزديك 63 امتياز 6- ازدواج 50 امتياز 7- حاملگي 40 امتياز 8- خريد خانه 30 امتياز هلمز در پژوهش ديگري نشان داد كه از بين 88 دكتر جوان در مورد آن تعدادي كه در مقياس بالا 300 نمره يا بيشتر بدست آورده بودند فقط 70 درصد احتمال بروز زخم معده و اختلالات رواني، شكستگي استخوان و ساير مشكلات مربوط به سلامت، در حداقل دو سال پس از وقوع يك حادثه ناگوار، وجود داشته استو اما در كساني كه مجموع نمرات آنها به 200 نمي رسيد تنها 37 درصد احتمال مبتلا به ناهنجاريهاي مذكور در بالا موجود بود. هلمز و ريهي معتقدند كه بر اساس مجموعه نمراتي كه هر فرد در مقياس اندازه گيري استرس بدست مي آورد، مي توان احتمال آسيب پذيري او را تعيين نمود. مثلا" اين دو محقق بدين وسيله پيش بيني كردند كه كداميك از بازيكنان تيم فوتبال دانشگاه ها در آن فصل بازي، آسيب خواهند ديد. وقايع كوچك روزمره بيشتر باعث ايجاد استرس هاي جسمي و رواني مي شوند تا وقايع مهمي كه هلمز از آنها ياد مي كند. اين نظريه را تعدادي از محققان مورد تاييد قرار مي دهند. مثلا" در پژوهشي كه به سال 1983 توسط دو روان شناس به نام چارلزاسپيلرگر وكنت گراير ، بر روي 200 تن از افراد اداره پليس انجام گرفت، چنين نتيجه گيري شد كه استرس حاصل از دستگيري مجرمان بزرگ نسبت به كارهاي معمولي روزانه از قبيل بردن مجرمان به دادگاه هايي كه در صدور حكم تعلل مي كنند، بسيار كمتر بود. در تحقيق ديگري، آموزگاران مدرسه كارهاي خسته كننده اداري را بعد از درآمد كم مهمترين عامل استرس آور دانستند. جان ريچارد سون در پژوهشي درباره وضع خانواده هايي كه در اطراف فرودگاه ها زندگي مي كنند به اين نتيجه رسيد كه درصد افراد مبتلا به فشار خون، بيماريهاي قلبي و كساني كه دست به خود كشي مي زنند، بسيار بالاتر از كساني است كه در شرايط آرامتري زندگي مي كنند. فقر و مسكنت نيز از عواملي است كه محققان در ارتباط با استرس مورد مطالعه و بررسي قرار داده اند . تحقيقات درباره محله هاي سياه نشين بزرگ آمريكا، نشان مي دهد كه درصد بيماران مبتلا به فشار خون در بين سياهان بي كار محلات شلوغ و فقير نشين، دو برابر سفيد پوستان است. محققي به نام ديويد جنكينز نشان داد كه در شهر بوستون در آمريكا، در دو محله فقير نشين اين شهر، كه در يكي سياه پوستان و در ديگري سفيدپوستان كارگر، در وضع اسف ناكي از لحاظ شرايط زندگي به سر مي بردند، درصد مرگ و مير به علت همه نوع بيماري و به ويژه فشارخون و حمله قلبي بسيار بالاتر از محلات ديگر آن بود. حتي درصد ابتلا به سرطان در محله سياه نشين نسبت به ساير نقاط شهر37 درصد بيشتر بود. در اين كه استرس هاي كوچك روزمره تاثيرات مخرب فراوان بر فرد دارند بحثي نيست، اما وقايع مهم و بزرگ زندگي، علاوه بر اثر گذاري كمي و كيفي خود سبب ايجاد يك سلسله تغييرات فرعي خواهند شد. مثلا" طلاق معمولا" همراه با يك سلسله عوارض جسمي مانند تنهايي، مشكلات كودكان، مسائل مادي و واكنشهاي نامطلوب اجتماعي است. همچنين بي كاري علاوه بر تاثير نامطلوب خود يك سلسله عوارض جسمي ناخوشايند نيز به همراه دارد. در واقع منشاء اصلي استرس از دست دادن شغل نيست بلكه تغييرات تدريجي اجتماعي- رواني – خانوادگي كه ايجاد مي كند، منبع اساسي فشار است. هاروي برنر جامعه شناس، در تحقيقات خود به اين نتيجه رسيد كه از سال 1940 ميلادي در آمريكا براي هر يك درصد افزايش در بيكاري در حدود 9/1 درصد مرگ و مير به علت حملات قلبي، 1/4 درصد خودكشي و در حدود 3/4 درصد بيماري رواني بيشتر شده است. با وجود تمام مسائل مربوط به استرس و نتايج خطرناك آن ، مي توان گفت كه مهمتر از وجود عوامل استرس زا در زندگي، طرق مقابله با آن عوامل است.در نتيجه در يكي از شعبه هاي پزشكي به نام طب پيشگيري تحقيقات بسياري در ارتباط با نحوه جلوگيري و و رفع استرس بر روي آنچه كه روان شناسان رفتار سازگاري يا مقاوم بودن مي نامند، انجام گرفته است. اين بررسي ها نشان مي دهد كه بعضي از گروه هاي جامعه، سالم زندگي مي كنند و طول عمرشان هم زياد است. مثلا" در تحقيقي كه جيمز راش در آمريكا به عمل آورد، به اين نتيجه رسيد كه گروه مذهبي مورمون ها، رهبران اركستر و زناني كه در زندگي موفقيت هايي داشته اند از آن جمله هستند. او مي گويد كه احتمالا" نحوه زندگي اين افراد، مانند ايمان مذهبي در مورد مورمون ها و احساس پيشرفت و موفقيت در زندگي رهبران اركستر وزنان موفق جامعه، از عوامل اساسي در زندگي سالم و طولاني آنها بوده است. يكي ديگر از نتايج جالب تحقيقات جيمز راش اين بود كه در آمريكا زنان بيوه بين 3 تا 13 برابر بيشتر از زنان متاهل ، به علت بيماري هاي مختلف جسماني مي ميرند. روان شناسان در مورد قدرت سازگاري به تعدادي عوامل شخصي موجود در افراد اشاره مي كنند كه مهمترين آنها عبارتند از : 1-تسلط داشتن بر زندگي خود 2- داشتن خانواده، اقوام و دوستاني كه از سوي آنها حمايت شوند. 3- انعطاف پذيري 4- اميدواري 5- داشتن هدف 6- سرگرم بودن 7- عشق و علاقه به كسي يا گروهي و يا امري 8- فعال بودن و كار كردن. روان شناسي به نام كارولين بيدل توماس همبستگي آماري بين عوامل رواني و پرونده بهداشتي 1337 دانشجوي دانشكده پزشكي را كه بين سالهاي 1948 و 1946 ميلادي فارغ التحصيل شده بودند، بدست آْورد. او چنين نتيجه گرفت كه در بين اين گروه يكي از عوامل مهم پيش آگهي سرطان بيماريهاي رواني و خودكشي فقدان نزديكي و صميميت با والدين و برداشت منفي آنها نسبت به خانواده خود بوده است. لئونارد سايم نيز به سال 1978 در پژوهشي كه به عمل آورد اهميت «حمايت اجتماعي» را در سلامت جسم و روان تاييد كرد. او نتيجه گرفت مرگ و مير در ميان افرادي كه تماس نزديك با ديگران ندارند نسبت به آنهايي كه معاشران زياد دارند، دو تا سه برابر بيشتر است. تحقيقات در مورد حيوانات نيز نشان مي دهد كه حتي در بين آنها هم ارتباط اجتماعي از اهميت خاصي برخوردار است. در يكي از اين پژوهشها كه بر روي ميمون انجام گرفت، مشاهده شد كه اگر ميمون به تنهايي در مقابل يك افعي قرار بگيرد، حالت عصبيت و بيقراري بيشتري خواهد داشت تا هنگامي كه در گروه ميمونها با آن روبرو شود. موشهايي كه به آنها سلولهاي سرطاني تزريق كرده و در انزوا قرار گرفته بودند، بسيار سريعتر از موشهايي كه زندگي اجتماعي داشتند،مي مردند. ازاين تحقيقات مي توان نتيجه گرفت كه دركشور ما آن شكل خانواده كه اساس آن نزديكي وصميميت افراد است يكي از عوامل مصون كننده افراد،برعليه فشارهاي زندگي است. درحالي كه واحد خانواده درفرهنگهاي غربي مانند آمريكا به دليل نبودن ارتباطات عاطفي نزديك، در مقابل عوامل استرس زا آسيب پذير است. احتمالا" اين يكي از عللي است كه موجب مي گردد تا در شهرهاي بزرگ آمريكا افراد در مقتابل عوامل استرس آور دچار مشكلات و بيماريهاي جسمي و رواني بيشتري مي شوند تا در شهرهاي كوچك و يا كشورهاي جهان سوم. تحقيقي كه در مورد زندانيهاي جنگ ويتنام به عمل آمده است، نشان مي دهد كه ارتباط بين زندانيان حتي با علامتها و رمزهاي صوتي، بصري يكي از عوامل حياتي در بقاي آنها بوده است. پژهشهاي آزمايشگاهي با حيوانات نشان داده است كه با دادن نظام مشخص به محركهاي استرس زا مي توان از خطرات آنها كاست. عده اي از محققان گروهي از ميمونها را در معرض صداهاي بلند و آزار دهنده قرار دادند ولي به گروه ديگري از آنها اجازه دادند تا با كشيدن زنجيري صدا را قطع كنند . در حالي كه هر دوي اين گروه به يك اندازه صدا را مي شنيدند، ليكن در خون آن گروهي كه قادر به كشيدن زنجير بودند، مقدار كمتري هورمونهاي استرس زا وجود داشت. در اين زمينه تسلط داشتن بر شرايط، باعث اين تفاوت محسوس شده بود اين مسئله در مورد انسان نيز صادق بوده و مورد بررسي قرار گرفته است. رابرت كاراسيك پژوهشي كه با كارگران كارخانه انجام داد، مشاهده كرد افرادي كه كنترل و تسلط و احاطه كمي به شغل خود دارند (مانند كارگراني كه تنها درب بطري را مي بندند يا اينكه تنها دكمه اي فشار مي دهند تا محصولي از ماشين بيرون آيد) بيشتر دچار بيماريهاي قلبي مي شوند تا افرادي كه در كيفيت، كميت و سرعت كار خود مختارند. كاراسيك دريافت كارگراني مانند تلفنچي ها، مستخدمان رستورن، صندوق داران و آنهايي كه با وجود مسئوليت زياد كمترين امكان و اختيار تصميم گيري مستقل را در كار خود دارند، در مقابل بيماريها بسيار آسيب پذيرتر هستند. ا. مي گويد كه درصد تلفات در اين گروه حدود درصد تلفاتي است كه سيگاركشيدن زياد و يا سطح بالاي كلسترول خون، ايجاد مي كند در سالهاي اخير پژوهش گران عامل رواني ديگري را كه سبب افزايش شديد آسيب پذيري در برابر حملات قلبي و ساير بيماريهاي مربوط به استرس مي شود، كشف كرده اند. اين عامل رواني رارفتار نوع A ناميده اند. اين پديده را دو متخصص قلب به نام مي ير فريدمن و روي روزمن شناختند. به نظر آنها رفتار نوع A دو عنصردارند كه هر دو را مي توان با اجراي آزمونهاي رواني و يا انجام مصاحبه كلينيكي دقيق شناخت. اولين وجه مشخصه اين گونه رفتار اين است كه شخص سعي مي كند، در اين زمان بسيار محدود فعاليت زياده از حد انجام دهد. شاخص دوم اينكه احساس خشم و عناد سيالي در وجود او در جريان است. اين افراد به كوچكترين محركي با عصبانيت واكنش نشان مي دهند. آنها دايما" بر عليه زمان و مكان در جنگ و ستيز هستند. پژوهش هاي مختلف، رابطه قطعي نوع A با حملا قلبي را نشان داده اند. اين پژوهشها مبين اين هستند كه افراد نوع A واكنش هاي متفاوتي به محرك هاي استرس زا بروز مي دهند، البته در مقايسه با رفتار افراد آرامتري كه رفتار نوع B از آنها صادر مي شود. در تحقيقي كه ردفورويليامز بر روي تعدادي زيادي دانشجوي دانشگاه انجام داد به اين نتيجه رسيد كه در بدن دانشجويان نوع A هورمون كورتيزول در حدود 40 برابر و نيز اپينفرين (ادرنالين) بيشتر از دانشجويان نوع B است. در نوع A جريان خون به عضلات سه برابر نوع B بود. نكته جالب اينكه درجه پيشرفت تحصيلي اين دو گروه نسبت به هم، تفاوت زيادي نداشت. ويليامز چنين نتيجه مي گيرد كه افراد نوع A حتي در شرايط عادي نيز چنان رفتار مي كنند كه گويي خطر بزرگي آنها را تهديد مي نمايد و بايد در حالت بسيج باشند. او مي گويد كه تشرح زياد هورمون كورتيزول و اپينفرين مي تواند سبب ايجاد چربي زياد در خون شود، اين چربي به تدريج در اطراف قلب جمع مي شود و آن را آماده بيماري مي كند. روشهاي پيش گيري از ايجاد استرس: هانس سليه پدر تحقيقات در زمينه استرس، در انتهاي كتاب معروف خود به نام «فشار زندگي» پرسشي را مطرح مي كند. او مي گويد كه آيا بشر قادر است با مطالعات علمي پديده استرس، برنامه دقيقي براي تنظيم رفتار خود طرح ريزي كند، تا در حدي كه بتوان، توسط آن از فشارهاي زندگي جلوگيري كرد ؟ و يا حداقل از شدت آن بكاهد آيا با طرح اين برنامه مي توانيم بدون اينكه استرس حاصل از كشمكش ها و تلاشهاي بيخود را به خود هموار نماييم داراي يك زندگي رضايت بخش و معني دار شويم. سليه به اين مسئله مهم چنين پاسخ مي دهد كه هر فردي بايد مشكلات خود را بر حسب خصوصيات خاص شخصيتي و محيطي خود حل كند، ولي اصولا" دستيابي به قوانين كلي كه روشن كننده نحوه تاثير استرس بر روان و تن است، هر فرد را براي جلوگيري از استرس و يا رفع آن مجهزتر مي كند. بنابراين، سليه اهداف قواعد و معيارهايي را كه براي رفتار سالم و پيشگيري از ايجاد استرس لازم است، بشدت تقسيم مي كند. هدفهاي كوتاه مدت : هدفهاي كوتاه مدت، براي ارضاي آني خواسته ها مي باشد. بسياري از اين اهداف به آساني قابل وصول هستند و احتياج به طرح ريزيهاي پيچيده و يادگيريهاي دراز مدت ندارند. اينها فعاليتهايي هستند كه مستلزم كوشش و تلاش شديد نمي باشند، مانند لذت بردن از طبيعت به وسيله حواس،تفريح، گردش، راه رفتن، بازيهاي مختلف سرگرم كننده، فعاليتهاي خلاقه مانند نقاشي ، استنشاق هواي آزاد، لذت بردن از ديدن ديگران يا از مشاهده خوشحالي آنها و غيره... . در اين نوع فعاليتها كار وپاداش تقريبا" در يك زمان انجام مي شود. اينكه اين نوع لذتهاي ساده، طبيعي و سهل الوصول مي توانند منجر به احساس خوشحالي و خوشبختي بشوند امري است بديهي. ليكن روان بيشتر قادر است كه به رضايت خاطر پايدارتر و عميق تر برسد، بعلاوه همه قادر نيستند كه از لذات طبيعي و ساده مانند لذت بردن از طبيعت، يا موسيقي و يا نقاشي بهره مند شوند. بنابراين هر فردي بايد در جستجوي آن چيزي باشد كه مقبول طبع اوست و با ساخت شخصيت او تطبيق مي كند. اين لذت را مي توان در نگاه كودكي كه چشم به پرواز پروانه اي دوخته و يا در رفتار زيست شناس معروفي كه در حال مطالعه و بررسي ساختمان ميكروسكوپي سلولهاست، مشاهده كرد. مهمترين موضوع در اين نوع لذلت، خالص بودن آنهاست و اينكه هدف خاصي جز ايجاد شادي و خوشحالي در فرد ندارند. آنها براي كسب منفعت و يا سود و يا هدف خاص مادي انجام نمي شوند. تمام افراد كه سخت درگير تلاش زندگي هستند و در تب تاب و كشمكش آن گرفتارند، بايد توجه كنند كه براي حفظ زندگي و لذت بردن از آن، احتياج به چنين لذات خالص و طبيعي و ساده اي دارند. منبع اين لذات سرشار، عبارتست از برقرار كردن تماس نزديك و عاطفي با طبيعت. هر كس مي تواند با نگاه كردن به ستاره ها، گلها، درختان و حيوانات، از طبيعت لذت ببرد، البته عمق اين لذت، در يك گياه شناس و يا زيست شناس بيشتر است. هانس سليه درباره رابطه بين اهداف كوتاه مدت و استرس مي گويد كه در تشريح پاسخ كلي استرس نشان داده است كه هر كاري كه ما مي كنيم و هر اتفاقي كه برايمان رخ مي دهد و بالاخره اين سه مرحله انرژي سازگاري در بدن محدود است و بايد آن را با صرفه جويي حساب شده اي مصرف مي كنيم. اين پايه بيولوژيك احتياج بشر براي ابراز وجود ورسيدن به اهداف خود است. اين سه مرحله اساسي عبارتند از: تعجب (واكنش اخطاري)، تسلط (مرحله متفاوت)، خستگي و بتدريج حركت به سوي مرحله آرامش و تكرار همان مراحل و يا رسيدن به مرحله آخر كه مرگ است. بشر براي گذشتن از اين مراحل ساخته شده است، بنابراين لازم است كه او خود را براي گذر كردن از آنها آماده سازد و هيچيك از اين مراحل را از نظر دور ندارد، از هر مرحله استفاده كند و لذت كامل را ببرد و در عين حال انرژي خود را نيز تا حد ممكن ذخيره نمايد. هدفهاي دراز مدت : هدفهاي دراز مدت، براغي ارضاي از آينده، طرح ريزي مي شوند. آنها در حال حاضر تاثير زيادي بر رفاه، سلامت و راحت زندگي كردن ما ندارند، بلكه برعكس در اكثر موارد با آنها در تضاد نيز هستند. سليه مي گويد، هر فردي، چه به وجود خالق براي اين گيتي معتقد باشد يا نه، اين مطلب را درك مي كند كه هدف نهايي او بايد از مرز لحظه ها بگذرد و براي رسيدن به آن، از بعضي از اهداف لحظه اي حاضر نيزبايد صرف نظر كند. ما براي رسيدن به اهداف دراز مدت بايد فعاليت كنيم و ياد بگيريم كه چگونه بين راه هايي كه در پيش پاي ما قرار مي گيرند انتخابگر باشيم و اما اشكال عمده اين است كه بايد آن اهداف دقيقا" روشن شود وما بر اساس آن، نوعي الگوي زندگي كردن براي خود بسازيم تا در تعارض غير قابل اجتناب بين حال و آينده قرار نگيريم. هدفهاي دراز مدت در اصل، اجتماعي هستند؛ بدين نحو كه كوشش براي آينده، تلاشي است براي ايجاد كردن جوي براي بدست آوردن خوشبختي. اين اهداف مي تواند ما را در مسير يك زندگي فعال، با معني، شاد و طولاني قرار دهد و از اثرات و آسيبهاي غير لازم استرس حاصل از ستيزه جويي ها، محروميتها و ناايمنيها دور نگه دارد. سليه ادامه مي دهد كه بعضي از مردم اين اهداف آينده را در جمع آوري ثروت و قدرت و تعدادي در مذهب و فلسفه مي يابند. گروهي نيز از آينده قطع اميد مي كنند و سرگردان و حيران، روزگار خود را از روزي به روز ديگر سپري مي نمايند و با استفاده از روشهايي مانند ولگردي، مسافرت دائم ، كار زياد و يا متوسل شدن به مواد مخدر و مشروبات الكلي توجه خود را از آينده دور نگه مي دارند. تعدادي از مردم نيزخود را وقف ديگران مي كنند و بر اساس عشق، محبت، مهربتني و خير بودن، آينده خود را قابل توجيه مي سازند. از آنچه كه در مورد رابطه بين هدفهاي دراز مدت گفته شد، سليه به اين نتيجه مي رسد كه الگوي سازگاري و رفتاري مشخص و واقع بينانه اي كه با ساختمان شخصيت ما تطبيق نكند، نتيجه اش بيماريهاي رواني، محروميت، احساس ناايمني، بي هدفي و پوچي، سردرهاي ميگرن، زخم معده و روده، حملات قلبي ،ناراحتيهاي عروقي، فشار خون، خود كشي و يا تنها يك زندگي غمگين و تلخ است. هدف نهايي: سليه معتقد است كه هدف نهايي بشر شكوفا شدن هر چه بيشتر وجود اوست، بر اساس ساخت وجوديش. اين مقصدي است كه بايد پايه و اساس همه فعاليتهاي او باشد. اگر فرد براي رسيدن به وجود مطلق و خلق خود و يا هماهنگي با طبيعت و جامعه تلاش مي كند، لازم است تعادلي بين هدفهاي كوتاه مدت و دراز مدت خود به وجود آورد؛ يعني ايجاد نوعي تعادل بين كاشتن و درو كردن، به نحوي كه وجود او اجازه مي دهد. هدف البته اين نيست كه از استرس به كلي دور باشيم. اين نه ممكن است و نه مطلوب، زيرا استرس قسمتي از زندگي است و محصول طبيعي وجود و محيط ماست. هيچ دليلي براي حذف استرس نداريم، ولي براي اينكه فرد انسان بتواند به حد نصاب ارزش وجودي خود برسد، آن را شكوفايي دهد و تحقق بخشد، لازم است كه در ابتدا سطح مطلوب استرس را در خود بشناسد و سپس از انرژي ذخيره براي سازگاري به نحو مطلوب و سودمند، استفاده كند، البته تا حدي كه با ظرفيت جسمي و رواني فرد منطبق باشد. سازگاري با استرس: استرس اگر خارج ازسطح تحمّل باشد سلامت موجود زنده را به مخاطره مي اندازد. بنابراين، حل آن مستلزم كوشش هاي خودبه خود و مصرّانه بوده وفرد را براي انجام دادن كارهايي درباره آن تحت فشار قرار مي دهدآنچه را كه فردانجام مي دهد به عنوان عوامل بسياري بستگي دارد كه عبارتنداز چهارچوب مراجعه،انگيزه ها وشايستگيها،تاب وتحمل استرس، محدوديتها يا پشتيبانيهاي محيطي و شرايط آني و زود گذر مانند خستگي يا حالت رواني قبلي. البته هر واكنش استرسي پاسخي است به تركيبي از اين تعيين كننده ها كه ممكن است بعضي از ديگري موثرتر باشند، ولي همگي با هم به صورتي كه فرد واكنش نشان مي دهد، عمل مي كنند. به تعبير دقيقتر فشار رواني حاصل از يك موقعيت معين با ارزيابي فرد از آن موقعيت و نيروي مقابله با آن بستگي دارد. اين ارزيابي شامل دو مرحله است: در مرحله اول يا ارزيابي اوليه فردممكن است موقعيت را تهديد كننده يا برعكس بي خطر ارزيابي كند. در مرحله دوم يا ارزيابي ثانويه نوع اقدامي كه فرد بايد نسبت به آن موقعيت به عمل آورد و نيز نيروها و امكاناتي كه براي حل و مقابله با آن در خود احساس مي كند، مورد بررسي واقع مي شود. احساس خطر و ميزان آن وابسته به امكاناتي است كه فرد احساس مي كند در اختيار دارد و اين موضوع در رابطه با اطلاعاتي است كه محيط ، تجارب زندگي و ويژگي هاي شخصي برايش به وجود آورده است. اطلاعات تازه ممكن است در ارزيابي فرد از موقعيت موثر واقع شود و آن را مورد ارزيابي مجدد قرار دهد. بعضي پيامدهاي روان شناختي با درجات شديد فشار رواني درارتباطند. گرچه نمي توان آنها را به سرعت شناخت ولي مي توان درباره آنها به جستجو پرداخت. مثلا" درصد بالايي ازافراد افسرده وكساني كه ميل به خودكشي درآنها وجودداشته است داراي تجاربي نامطلوبتر از افرادي كه اختلالات ديگري داشته اند،بوده اند. ازجمله حوادث مهمي كه اغلب به افسردگي منتهي مي شود جدايي از اشخاص وازدست دادن افراد مهمي است كه درزندگي گذشته فرد مؤثربوده اند. فشارهاي رواني ممكن است داراي اثرات تاخير شده باشند كه غالبا" توسط رويدادهاي مداخله گر به تعويق افتاده اند. شدت فشار رواني وعوامل مربوط به آن حوادث وموقعيتهايي كه پاسخهاي مربوط به فشاررواني را سبب مي شوند،ويژگي هاي متفاوتي دارند. بعضي از بحرانها ناگهان جلوه گر مي شوند،بعضي ديگر گرچه به تدريج اثر مي بخشند،ولي چنين به نظر مي رسد كه ظهور آنها ناگهاني است. پاره اي ازعوامل مربوط به ميزان فشاررواني عبارتند از: 1- دوام،بعضي از موقعيتهاي فشارآفرين دوام كمي دارند ازقبيل مصاحبه استخدامي ياگذراندن يك امتحان،اما بعضي ديگر ممكن است ساعتها،روزها،ماهها،وحتّي سالها به طول بينجامد،مانند منازعه زن وشوهريا حضور در جبهه جنگ. 2- شدّت،فشارهاي رواني با شدت ناراحتي كه شخص باآن مواجه مي شود در رابطه است ،مثلا" تاثير آسيب ديدگي ناشي از يك حادثه رانندگي كمتر از فقدان يك شخص مورد علاقه است. 3- قابليت پيش بيني، گاهي اوقات مي توانيم وقوع حادثه اي را پيش بيني كنيم، درحالي كه درمواقع ديگرچنين نيست. اگرشخص بتواند وقوع حادثه اي راپيش بيني كند،فشاررواني كمتري احساس مي كند تازماني كه قادربه چنين عملي نيست. 4- درجه ازدست دادن كنترل، يكي از جنبه هايي كه موجب بيشترين فشار وناراحتي درفرد مي شود زماني است كه وي احساس كند نمي تواند هيچ نفوذ وكنترلي بريك موقعيت خاص داشته باشد. مثلا" قربانيان سيل يا زلزله كه كنترل ضربه هاو آثار ناشي ازآن برايشان امكان پذير نيست، فشاررواني شديدي احساس مي كنند. 5- ميزان اعتماد به نفس، نبود اعتمادبه نفس، ميزان كارايي شخص راكاهش مي دهد وراه مقابله باآن را محدود مي كند. مثلا" فردي كه دريك امتحان مردود شده است ممكن است نتواند به راحتي درسايرامتحانات شركت كند، درحالي كه قبلا" چنين احساسي نداشته است. 6- شروع ياحمله ناگهاني، ظهورناگهاني يك موقعيت ميزان آمادگي فرد را براي مقابله با آن تحت تاثير قرار مي دهد. مثلا" مقابله بايك سانحه ناگهاني وغيرمنتظره سخت تر ازمواجه شدن با بحران بلوغ است كه به تدريج رخ مي نمايد. موقعيتهاي استرس زاي رواني گرچه فشاررواني تاحدّ زياد يك پاسخ شخصي است، ولي بعضي از موقعيتها تقريبا" درهمه افراد فشاررواني زيادي را موجب مي شوند. اين موقعيتها عبارتنداز: 1- سوانح، يعني رويدادهايي كه تاثير روان شناختي آنها مربوط است به آسيبهاي بدني شده و احتمال وقوع مرگ كساني كه پس از سقوط هواپيما جان سالم به در برده اند، حتي اگر از جراحاني كه بر آنها وارد شده است بهبود يابند، تجارب رواني ناگواري خواهند داشت؛ به طوري كه مي توان گفت: نجات از مرگ خود به خود ممكن است فشارآفرين باشد. همه افراد غالبا" دچار هزيان آسيب ناپذيري هستند و همواره به خود مي گويند كه "هيچ حادثه اي براي من روي نخواهد داد". اما بديهي است كه احتمال وقوع حادثه براي هر فرد وجود دارد، خواه خود مستقيما" در آن درگيرباشد، خواه بستگانش بدان گرفتار شده باشند. گر چه افراد سوانح رات "خواست خدا" مي نگرند، با اين وجود خشمگين و ناراحت مي شوند. حتي كساني كه از يك سانحه جان سالم به دربرده اند اغلب احساس گناه مي كنند. آنان همواره در رنجند و از خود مي پرسند كه "چرا براي نجات كساني كه جان خود را از دست داده اند، تلاش بيشتري ننمودم" و "چرا ديگران مردند و من زنده ماندم". قربانيان يك سانحه ممكن است احساسات دردناكي را در سالگرد آن سانحه تجربه نمايند و دچار اضطراب و افسردگي شديد شوند. اين احساسات ممكن است بدون آگاهي شخص از سرچشمه آن يعني رنج و ناراحتيهايي باشد كه روي هم انباشته شده و به صورت افسردگي و اضطراب جلوه گر شده است. 2- بلاهاي طبيعي، مانند سيل و زلزله كه ممكن است موجب از بين رفتن خانه، جان و اموال افراد گردد. اين بلاها به دليل آنكه شخص هيچ گونه كنترلي برآنها ندارد خود به خود باعث فشار رواني شديد در افراد مي گردد. دوره بعد از وقوع بلا نيز ممكن است بسيار فشارآور باشد، عده اي نتوانند بستگان خود را بيابند، و عده اي ازاينكه پس ازمرگ ديگران زنده مانده اند، احساس گناه و رنج و ناراحتي شديد بنمايند. 3- جنگهاي نظامي ، مانند نبرد: سربازان در ميدان جنگ همواره در حال ترس و اضطراب اسير شدن، مردن، و ناقص العضو گرديدن به سر مي برند و كمبود خواب، خستگي بدني، جدايي از خانواده، و علاقه به زندگي فشار رواني را در آنها افزايش مي دهد. يكي از احساساتي كه با اضطراب و افسردگي در آنها ملاحظه مي شود، خشم است، خشمي انفجارآميز توام با تنفر. گرچه بيشتر افراد در برابر تاثيرات حوادث و مصائب سازگاري حاصل مي كنند، ولي در حدود 3/1 آنان به حالتي دچار مي شوند كه اصطلاحا" "سندرم بلا" ناميده شده و نشانه هاي آن عبارت است از: گيجي، بي هدفي، سرگرداني، تهوع، بي خوابي، از خواب پريدگي. در رابطه با تجارب اسيران جنگي، يادداشتهاي ويكتورفرانكل از ارزش خاصي برخوردار است، زيرا به روشني نشان مي دهد كه بين مهارتهاي شناختي فرد در برخورد با مسائل اردوگاه و زنده ماندن وي همبستگي معني داري وجود دارد. از جمله ويژگي هايي كه فرانكل به عنوان موثرترين عامل در زنده ماندن اسيران جنگي ذكر مي كند عبارتست از: ارزيابي عيني از آنچه ازدر آن موقعيت پيچيده مي گذرد، خودداري از خشم و سركشي و شكايت ، واستفاده از خيال بافي براي آرامش خاطر. فرانكل خاطر نشان مي سازد كه چگونه خيالبافي و بازيهاي ذهني در كمك به شخص در تحمل رنج زندگي در محيط يكنواخت و پر از ظلم و ستم اسارت موثر افتاده است. او همچنين مكانيزم انكار را به عنوان پاسخس مناسب براي سازگاري با وضعيت زندان ذكر مي كند. فرانكل عوامل متعددي را كه در زنده ماندن اسيران جنگي موثر بوده ذكر كرده است. اين عوامل عبارتند از: نيروي بدني، پيوند اجتماعي، و مهارتهاي شناختي . بر اساس نظر فرانكل آنچه در كساني كه زنده مانده اند، اهميت خاصي داشته عبارت از:: اميدواري، اعتقاد به تحمل رنج، و تعهد شديد نسبت به زنده ماندن بوده است. كساني كه جان سالم به در برده اند آنهايي بوده اند كه احساس مي كردند چيزي وجود دارد كه بايد به خاطر آن بكوشند تا زنده بمانند. همچنين افرادي كه شخصيت خود را دست نخورده نگاه داشته و در طول دوره اسارت علاقه ها، ارزشها، و مهارتهاي خويش را حفظ كرده، و توانسته اند منشاء اثري باشند، رنج و ناخوشي كمتري احساس كرده اند؛ مثلا" پزشكان، پرستاران، رهبران ديني، و مددكاران اجتماعيشانس بيشتري براي زنده ماندن داشته اند. مساعدتهاي آنان به اسراي ديگر موجب آن بوده است كه احساس كنند عضو موثر و مفيد خانواده اي هستند و و مي توانند روابط خود را با افراد ديگر مانند دوره قبل از جنگ حفظ كنند. همانند سازي با اسيران ديگر، عزت نفس قوي، احساس با ارزش بودن و تعلق به گروه، و احساس سودمندي براي ديگران مي توانسته است كمك موثري در سلامت بدني و رواني اسيران به شمار آيد. خصايصي از قبيل افسردگي، بي احساسي عاطفي، اضطراب، دشواري در تمركز، و كج خلقي از ويژگي هايي است كه غالبا" در ميان اسيران مشاهده شده است. مطالعات روان شناختي درباره افرادي كه از سانحه، بلا، يا جنگ نظامي و اسارت جان سالم به در برده اند نشان داده است كه آنان همه يا بعضي از تجارب زير را داشته اند: الف- اضطراب مرگ و تخيل مرگ : نجات يافتگان نه فقط در خلال و بعد از حادثه اشتغالات ذهني درباره ترس از مرگ ناگهاني داشته اند، بلكه دچار تخيلات محو نشدني درباره مرگ بوده اندكه موجب برانگيختن واكنشهاي هيجاني شديد را در آنان بر مي انگيخت. ب- خوابهاي وحشتناك : قربانيان حوادث و بلاها، سالها بعد هنوز خوابهاي وحشتناك از قبيل كشته شدن يا اسير شدن داشتند. ج- احساس گناه مرگ : بازماندگان احساس دردناكي از خود محكوم سازي داشتند كه چرا زنده مانده اند ولي ديگران مرده اند. د- كرختي روان شناختي : نجات يافتگان از نارسائيهاي احساسي در هر زمينه دچار رنج بودند و نشانه هايي از قبيل بي حسي عاطفي، كناره گيري، و افسردگي نشان مي دادند. ه – روابط اجتماعي آسيب ديده : بسياري از آنان كمتر به داشتن روابط گرم با ديگران بوده، همواره آماده بريدن و قطع ارتباط با ديگران حتي دوستان و افراد خانواده بودند. و- در جستجوي معني : به نظر مي رسيد كه بسياري از بازماندگان در جستجوي علت فاجعه بودند. بعضي آن را "خواست خدا مي دانستند"، ولي بعضي ديگر آن را ناشي از غفلت بشر مي نگريستند(ساراسون،1984،106). 4- فشارهاي دروني زودگذر : حوادث و بلاها مواردي هستند كه بر فرد تحميل مي گردند. بعضي ازبهرانها و مشكلات هستند كه گرچه زودگذرند، ولي در طول دوره زندگي و تحول شخصيت هر فرد رخ مي نمايند. تولد و ورود به دنياي پيچيده و غالبا" مغشوش، ورود به مراكز آموزشي نخستين، سپري شدن دوران كودكي و رسيدن به دوره هاي نوجواني، بزرگسالي، و سالخوردگي هر كدام يك بهران محسوب مي شود كه مي تواند به راه حلهاي سازگارانه منتهي گردد. سازگاري يا ناسازگاري در هر مرحله، اغلب بر مراحل بعدي زندگي تاثير مي گذارد. فشارهاي رواني زودگذر تحت تاثير عوامل زيستي، فرهنگي، محيطي، و اجتماعي قرار مي گيرند. فشارهاي رواني زودگذر را مي توان بدين ترتيب خلاصه كرد: 1- تولد، ارتباط با مادر و دنياي جديد، از شير گرفتن. 2- ورود به موسسات خارج از منزل مانند مهد كودك و مدرسه. 3- بلوغ و تغييرات زيستي، رواني و اجتماعي همراه با آن. 4- تغييرات مهم آموزشي مانند ورود به دانشگاه. 5- اشتغال و ورود به دنياي كار. 6- ازدواج. 7- فرزند دار شدن. 8- جدايي و دوري از فرزندان. 9- بازنشتگي. 5- فشارآفرينهاي چندگانه : به نظر مي رسد اين اعتقاد عمومي درست باشد كه هر فرد در مقابل تجارب معيني كه نوع آن به حساسيت فردي وي بستگي دارد، آسيب پذير است. يعني وقتيكه به دكمه هاي حساس شخص فشار وارد شود كارايي وي در مقابله با فشار رواني كاهش مي يابد و احساس ناشايستگي مي كند. فشارهاي رواني ممكن است تاثيرات متراكمي داشته باشند و در طولاني مدت پيامدهاي منفي مهمي بر جاي بگذارند. تركيبي از چند حادثه فشارآفرين و عوامل شخصيتي با يكديگر مي توانند موجب اضطراب و وحشتزدگي در فرد شده منتهي به نتايج جبران ناپذير گردند. مثلا" فردي كه به تازگي شغل خود را از دست داده و پسرش به هروئين معتاد شده بود، وقتي كه شنيد مردي به سن وي بر اثر حمله قلبي درگذشته است، با وجودي كه او را نمي شناخت، با خود چنين پنداشت كه او هم مانند آن مرددر خيابان دچار حمله قلبي شود و جان بسپارد. در اين گونه موادر ممكن است تركيبي از وقايع فشارآفرين كه به تازگي رخ داده اند و عوامل شخصيتي فرد، فشار رواني را افزايش داده رويدادي به ظاهر كم اهميت موجب اضطراب و وحشتزدگي در وي بشود. تحقيقات نشانگر آن است كه كساني كه در گذشته نزديك فشارهاي رواني چندگانه داشته اند نسبت به اوضاع و احوال اضطراب آور حساس مي شوندو فعاليت هاي فيزيولوژيايي در آنها افزايش مي يابد. شواهدي وجود دارد كه نشان مي دهد اوضاع آشفته اجتماعي و فقر نيز شدت حوادث فشارزاي زندگي را افزايش داده، بر سلامت فرد و رفتار وي تاثير مي گذارند. اصول كلي واكنشهاي استرس : براي بررسي واكنشهاي استرسي، سه سطح فيزيولوژيايي، رواني، و اجتماعي كه با يكديگر در تاثير و تاثر متقابل اند مورد توجه قرار مي گيرند: 1- در سطح فيزيولوژيايي، دفاعهاي ايمن سازي بدن در برابر بيماريها، و مكانيزهاي ترميم آسيبهاي بدني مطرح مي شوند. 2- در سطح روان شناختي، الگوهاي سازشي آموخته شده و دفاعهاي مربوط به حفظ "خود" از آسيب مورد بحث قرار مي گيرند. 3- در سطح فرهنگي اجتماعي، ارتباط فرد با گروهاي مختلف مانند خانواده، دوستان، واحدهاي كار و موسسات مختلف بررسي مي شوند. اين سطوح در ارتباط نزديك با يكديگر بوده و شكست فرد در هر فرد ممكن است به واكنشهاي سازشي فرد در سطوح ديگر به شدت آسيب برساند. اين واكنشها در سطح از اصولي پيروي مي كنند كه عبارت است از: كلي بودن، اقتصادي بودن، طرح شده يا خود به خود بودن، هيجان انگيز بودن، و تعيين كننده داخلي و خارجي داشتن. الف- واكنشها استرسي كلي هستند موجودات زنده تمايل به وحدت و "كليت" خود دارند. اساس اين وحدت رفتار جريانهاي عصبي تهييج و منع است. اين منع و تهييج شامل تمام اعضاي بدن مي شود و حالت فعلي شخص نيز در آن دخالت دارد . بنابراين، اين اساس اهميت و اولويتي كه فرد براي موضوعها قائل است بعضي كنشها يا عملها منع مي شود در حالي كه بعضي ديگر تسهيل مي گردند. مثلا" به هنگام مشاجره اعمال مربوط به هضم و ساير اعمالي كه مورد نياز فوري نيست، كندتر شده، اعضايي كه براي افزايش فعاليت و كوشش بيشتر لازمند به حركت در مي آيند. جريانهاي تحريك و منع از طريق انعطاف پذيري لازم، فرد را براي مقابله با استرس آماده مي سازند. تنها تحت شرايط غير معمول يا غير عادي است كه عمل فرد به جاي آنكه وحدت يافته و انسجام دار باشد، به صورت ناهماهنگ و پراكنده ظاهر مي گردد. اعمال نا منظم، پراكنده، و ناهماهنگ ممكن است نتيجه اختلال در اعمال عالي مغز توسط الكل، دارو، و آسيب ديدگي باشند، يا محصول فشار رواني فوق العاده. ب- واكنشهاي استرس اقتصادي هستند نه تنها فرد نسبت به استرس به صورت واحدي وحدت يافته عمل مي كند، بلكه واكنش وي به نحوي است كه حداقل انرژي و ذخيره خود را به كار مي اندازد. ميلر در سال 1965 اظهار مي دارد كه موجودات زنده خواه از لحاظ تكامل در رده بالا باشند خواه پايين، تمايل دارند كه ابتدا دفاعهايي را به كار گيرند كه براي آن كمترين بها را بپردازند، اگر موثر واقع نشد منابع اضافي و گرانبهاتر وارد عمل مي شوند. در سطح فيزيولوژيايي اگر بتدريج اسيد به بدن يك سگ تزريق شود، ابتدا تنفس به عنوان اولين مكانيزم دفاعي تشديد مي گردد. اگر اين تشديد تنفس موثر واقع نشد، مكانيزمهاي حفاظتي موثرتري مانند تغييرات زيستي-شيميايي خون وارد عمل مي گردد. در سطح اجتماعي، يك كشور در جنگ با كشور ديگر، ابتدا نيروي كمي اعزام مي دارد اگر موثر نبود به نيروي خود مي افزايد تا جايي كه براي دفع دشمن ممكن است به بسيج عمومي مبادرت ورزد. به همين نحو در سطح رواني اگر دانشجوئي مردود شود يا نمرات پاييني بگيرد به طوري كه زندگي اجتماعي وي به مخاطره بيفتد، درآغاز فعاليت خود را افزايش مي دهد، اگر در نيمسال بعد نيز نمره ي پايين كسب كرد ممكن است توقع خود را كاهش دهد و از داشتن نمرهاي در حد قبولي راضي باشد. اين حالت نوعي دفاع بالنسبه ارزان لااقل براي آن زمان است؛اگرباز مردود شود و نسبت به وضعيت تحصيلي اش به نحوه ي فزاينده احساس بي كفايتي،ناشايستگي و اضطراب بنمايد ممكن است نامنسفانه سرزنشهاي خويش را متوجه استاد سازد. اين كار مستلزم هزينه و بهاي بيشتري است، زيرا در حال حاضر نمي تواند از اشتباهاتي كه كرده است بهره بر گيرد يا خود را به صورتي واقعي تر شكست خورده ببيند. اصل اقتصاد رواني در ساير زمينه ها نيز صادق است. انسان نه فقط مايل است الگوهاي مربوط به بقاي خويش را بدان دليل كه منبع امنيت وي نسبت به دنيا هستند حفظ نمايد، بلكه بدان علت كه اين الگوهاي ثابت، در مقايسه با الگوهاي سازشي جديد و اصلاح شده، مستلزم كوشش كمتر و صرف انرژي پايين تري هستند تمايل به نگاهداري آنها دارد. اين تمايل به مقاومت در برابر تغيير راههاي تثبيت شده ادراك و عمل در سطح فردي ركود و در سطح اجتماعي "عقب ماندگي فرهنگي" ناميده شده است. اين موضوع مانع بزرگي براي درمان محسوب مي شودزيرا الگوهاي رفتار نابهنجار مدتها پس از ارائه رفتار جديد و مؤثر ادامه مي يابد، يا انسان ميل دارد كه رفتارهاي قديمي خويش را كه مستلزم صرف انرژي كمتري است حفظ نمايد. ج- طرح شده يا خود به خودي بودن واكنشهاي استرسي واكنش نسبت به استرس ممكن است طبق نقشه و آگاهانه باشد، يا تا حدي آگاهانه، و يا بدون آگاهي صورت پذيرد. مثلا" گريه ، صحبت تكراري، و دليل تراشي كه براي ترميم آسيب به كار مي روند ممكن است ناآگاهانه باشند. حتي اگر شخص از آنچه انجام مي دهد آگاه باشد، آگاهانه بدان فكر نكرده و طبق طرح و نقشه نبوده است. در سطح روان شناختي، كنشهاي خود به خودي معمولا" فرم عادت به خود مي گيرند و واكنشهايي كه زماني آگاهانه و طبق نقشه بوده اند ديگر توجه فرد را به خود جلب نمي كنند. در تمام موقعيتها، جز موقعيتهاي عادي زندگي، توانايي فرد براي سازش مؤثر و انتخاب واكنش مناسب به كوشش آگاهانه و انعطاف پذيري وي بستگي دارد. د- وانشهاي استرسي برانگيزاننده هيجان اند حالات هيجاني خاصي با واكنشهاي فرد نسبت به استرس همراه اند كه از اندوه و افسردگي در يك قطب تا تحريك و هيجان شديد در قطب ديگر در نوسان است. سه الگوي هيجاني بسيار با اهميت عبارت است از: خشم، ترس، اضطراب. 1- خشم: پاسخ فوري موجود زنده به استرس و ناكامي معمولا" خشم است. خشم به تدريج با حسد و كينه آميخته شده موجب آسيب رساندن، ضايع كردن، و نابود ساختن شيء يا فردي كه به نظر مي رسد منبع ناكامي باشد ميگردد. اين واكنشها غالبا" غير مستقيم جلوه گر مي شوند و راههايي هستند براي حفظ امنيت شخص. به هنگام خشم شديد يا زماني كه كنترلهاي داخلي شخص ضعيف شده يا موقتا" پايين آمده اند مانند خستگي يا مستي در اثر الكل، عمل حمله ور شدن يا كشتن طرف ديگر ممكن است رخ بدهد. 2- ترس: خطرات مخصوص موجب ظهور ترس مي شوند. ادراك خطر معمولا" ترس را برمي انگيزد، و ترس به نوبه خود موجب كناره گيري و فرار مي شود. اما وجود ترس در افراد مختلف واكنشهاي متفاوتي را ظاهر مي سازد. مثلا" سرطان در يك شخص ممكن است موجب مراجعه وي به پزشكان و آزمايشگاههاي مختلف شود، ولي در شخص ديگر موجب كناره گيري كامل و عدم مراجعه به پزشك گردد. در روبه رو شدن با خطر فوق العاده مانند آتش سوزي يا ساير بلاها شخص ممكن است دچار وحشت شده به حالت انجماد درآيد و قادر به عمل كردن به صورت منظم و حتي حركت كردن نباشد به نحوي كه گويي در جاي خود خشك شده است. 3- اضطراب: احساس تهديد موجب ظهور اضطراب مي شود. اضطراب عبارت است از: ترس و تشويش در غياب خطر واقعي و مخصوص. ترس معمولا" مربوط است به خطري كه به روشني قابل ادراك است، ولي منبع تهديد آميز كه اضطراب را برمي انگيزد آشكارا قابل ادراك نيست. كينه، ترس، و اضطراب ممكن است به صورت جداگانه يا در تركيب با يكديگر ظاهر شوند. مخاطرات وتهديدها منابع بالقوه ترس وناكامي هستند. هيجانات منفي وابسته به خشم،ترس،واضطراب ممكن است با هيجانات مثبت مانند عشق ومحبت باهم بياميزند،واحساسات دوگانه مانند خشم ونفرت وعشق ومحبت به سوي همسر ياوالدين را موجب شوند. ظهور الگوهاي خاص هيجاني را يادگيري،ادراك،وارزيابيهاي شخص از موقعيت استرس زا تعيين ميكنند. ه- واكنشهاي استرسي تعيين كننده هاي داخلي وخارجي دارند تعيين كننده هاي داخلي كه واكنشهاي شخص را نسبت به استرس شكل مي دهند عبارتنداز: چهاچوب مراجعه،الگوهاي انگيزشي،شايستگيها،تاب وتحمّل استرس، حالات رواني وفيزيولوژيائي فرد درزمان خاص،ومانند آن. تعيين كننده هاي خارجي روابط بين اشخاص،حمايتها وتاييدهاي گروه هايي كه شخص باآنها درارتباط است،توقعات وخواستهاي اجتماعي،حوادث آني،و وضعيت زندگي معمولي شخص وازاين قبيل رادربرمي گيرد. گامهايي كه در واكنشهاي استرسي وجود دارد مغزانسان تمايل دارد كه درپردازش استرس كامپيوتر بسيار مؤثري باشد. ولي مغزهم اشتباه مي كند،وچنين اشتباهاتي ممكن است به رفتار ناسازگارانه جدّي منجر شود. اگر به گامهاي معمولي كه درسازش باموقعيتهاي استرس زا برداشته مي شودتوجه كنيم،ماهيت وتوالي حوادث بيشتر نظرمارا به خودجلب مي كنند تا جزئيات مخصوص مربوط به آنها. اين گامها عبارتنداز: الف- ارزيابي وضعيت استرس. ب- بررسي وتصميم گيري براي برطرف ساختن استرس. ج- اقدام به عمل. الف- ارزيابي وضعيت و چگونگي استرس كارشناسان ارتباطات جمعي برآورد كرده اند كه يك فرد در هر ثا نيه چندين ده هزار اثر حسي دريافت مي كند (كلمن،1972ص121). بدين ترتيب، يك جريان غربال كردن و از صافي گذراندن كارآمد لازم است تا مغز از انباشته شدن اطلاعات بي ربط در امان باشد و اطمينان حاصل شود كه ضرورتهاي سازشي ذي ربط ادراك شده اند. اين جريان شامل طبقه بندي كردن حالات استرسي و ارزيابي كردن ميزان تهديد آن است . طبقه بندي كردن حالت استرس وقتي كه ضرورت سازگاري جديدي ادراك شد، شخص سريعا در جهت تعيين طبقه ي خاص آن مسئله بر اساس شباهتها و تفاوتهاي آن با مسائل قبلي اقدام مي كند. اين طبقه بندي كردن بسيار مفيد بوده عمل و وظيفه ي ارزيابي را بسيار آسان مي سازد. هر چند ممكن است منبعي براي خطا نيز محسوب شود، زيرا اين احتمال وجود دارد كه شخص مسئله اي را به جاي آنكه بر اساس ويژگي هاي خاص خود تجزيه و تحليل نمايد به دليل شباهت با موقعيتها ي خويش در طبقه اي قرار دهد و اين ساده انديشي منتهي به سهل انگاري بيش ازاندازه درباره ي آن مسئله شود. 2-ارزيابي ميزان تهديد استرس چنان كه مي دانيم تهديد عبارت است از: پيش بيني خطر در آينده و شدت آن متناسب است با ميزان آسيب و زياني كه در ذهن شخص تصور مي شود. به طور كلي ارزيابي تهديد بستگي به ادراك موازنه ي نيروي استرس، ميزان خطر آن، و آنچه فرد دربرابر اين خطر مي تواند انجام دهد يا منابع سازشي و قابل دسترسي وي، دارد. ارزيابي صحيح و يا غير صحيح تهديد، نكته ي بي اندازه مهمي است،زيرا ارزيابي غلط وادراك نادرست آن آشكارا ميتواند به عميق تر كردن حالات استرس منتهي گردد. ب- بررسي و تصميم گيري براي رفع استرس پس از تعريف مسئله و تعيين ميزان تهديد آن فرد بايد در باره ي عملي كه مي تواند نسبت به آن انجام دهد،تصميم بگيرد. اين موضوع شامل تنظيم راههاي حل مسئله و انتخاب يكي از آنهاست كه به نظر مؤثرتر مي رسد. به عبارت ديگر براي اخذ تصميم بايد راههاي انجام عمل مؤثردر برابر استرس ارزيابي شده موازنه احتمالات،تمايلات وبهايي كه شخص بايد براتي آن بـپردازد،سنجيده شود. 1- تنظيم راههاي انجام دادن عمل اغلب بامشخص شدن مسئله،شخص راه درازي را به سوي راههاي مختلف انجام دادن عمل پيموده است،زيرا اين عمل مستلزم استدلال كردن،تعميم دادن، تصور نمودن، و ساير جريانهاي خودآگاه شخص است كه ممكن است براي حل مسئله ضروري باشد. 2-موازنه ي احتمالاتف تمايلات، و بهاي آنها پس از آنكه شخص راه هاي مختلف را براي پاسخ دادن به يك استرس تنظيم نمود با يد شايستگيهاي نسبي آنها را برآورد نموده يكي را انتخاب كند. اين عمل تحت تاثير ميزاني از موفقيت و درجه اي از رضايت خاطراست كه شخص به دست خواهد آورد،و نيز بهائي كه حاضر است براي آن بپردازد. پترسون و بيچ در بررسيهاي خود راجع به حل مسئله و اخذ تصميم به اين نتيجه رسيدند كه انسان يك آمارگر شهودي است كه در صورت تساوي تمام شرايط، تمايل دارد عملي را انتخاب نمايد كه بيشترين احتمال موفقيت در جهت سازگاري با استرس را داشته باشد. الگوهاي سازشي وقتي كه شخص احساس مي كند شايستگي اداره و برطرف ساختن يك موقعيت استرس زا را دارد، رفتار وي متوجه انجام دادن يك عمل جهت دار است. يعني اساسا" در جهت بررسي ضرورات مربوط به واكنش سازي است. ولي زماني كه احساس كند شايستگي وي به طور جدي در اثر موقعيت استرس زا مورد تهديد است، واكنشهايش متوجه دفاع جهت دار خواهد بود كه به طور نماياني معطوف به محافظت "خود" از بي ارزش شدن و رهايي از تنش و اضطراب دردناك است. واكنشهاي عملي جهت دار چون واكنشهاي عملي جهت دار معطوف به برطرف ساختن حالت استرس زا هستند، بنابراين، شامل يك ارزيابي عيني از آن موقعيت استرس زا بوده، منطقي، سازنده، خودآگاه، و هدف دارند. اين عمل ممكن استشامل تغيير يافتن خود شخص باشد، يا تغيير دادن محيط اطراف شخص، و يا هم دگرگوني محيط و هم دگرگوني شخص، واكنشهاي عملي جهت دار را مي توان به حمله، عقب نشيني، و رفتار مصالحه گرانه تقسيم نمود. توانشهاي ذهني: منظور از توانشهاي ذهني آن دسته از عوامل ذهني است كه فرد را در حل مسائل و سازگاري او با شرايط گوناگون ياري مي بخشند. مجموع اين تواناييها هوش ناميده مي شود؛ گرچه بسياري از روان شناسان با كاربرد اين اصطلاح موافق نيستند. در هر صورت هوش آشكارترين نشانه توان كاركرد ذهن و از جمله ويژگي هاي شخصي آدمي استكه به گونه اي پايدار در رفتار او نمايان مي گردد. از اين روست كه اين پديده با رفتار كار رابطه پيدا مي كند،به نحوي كه دربعضي از مشاغل ميزان بالاي آن ،پشتوانه ضروري ومهمي براي موفقيت عملكرد فرد به حساب مي آيد. ازآنجا كه پديده هوش يابه عبارتي ،توانشهاي ذهني،يكي ازجنبه هاي تفاوتهاي فردي مي باشند، بدين لحاظ بخشي ازآزمونهاي استخدامي كاركنان درهر سازمان كار به سنجش اين توانشها اختصاص دارد. دراين فصل مانكاتي را درباره ماهيت هوش،عناصرتشكيل دهنده آن،انواع آزمونهاي سنجش هوش ورابطه آن با عملكرد شغلي مورد بحث قرارخواهيم داد. هوش چيست؟ ازنظر فيزيولوژي،هوش پديده اي است كه كاركرد ياخته هاي كرتكس(قشرخارجي) مغز باعث آن مي شود. (عظيمي 1363). ازنظر روان شناسي هوش عبارتست از قدرت انعطاف وتوانايي سازگاري موجود زنده بامحيط پيرامون خود بخصوص شرايط جديد.(شعاري نژاد 1363) امّا نظر روانشناسان درباره ماهيت اين پديده متفاوت است. روانشناسان اوّليّه براين باور بودند كه فعاليت هاي ذهن در نتيجه تجربه هاي قبلي حاصل مي شود. بنابراين به اعتقاد آنان هوش چيزي جز خصوصيات تميزدهنده حسي كه احساس وادراك مارا موجب مي گردند نيست. آلفرد بينه درآغاز قرن حاضر اعلام كردكه هوش ازفرايندهاي گوناگون پيچيده اي ازقبيل حل مسئله،استدلال،حافظه ومهارت كاربرد كلمات،تشخيص حوادث واستفاده ازاعداد تركيب يافته است. او مي گفت«به نظر ما هوش يك نيروي ذهني اساسي مي باشد كه فقدان ياتغيير آن بيشترين اهميت رادرزندگي آدمي دارد. اين نيروي ذهني چيزي جز همان قدرت تميز كه گاهي عقل سليمش مي نامند،تحمل عملي،خلاقيت وتوانايي سازگاري با شرايط نيست». او اضافه مي نمايد كه«هوش يعني درست قضاوت كردن،درست درك كردن ودرست استدلال كردن». چارلز اسپيرمن بااستفاده ازروش رياضي تحليل عوامل، استدلال مي كردكه هوش تشكيل شده است از يك عامل عموميG و عوامل اختصاصي S. عامل عمومي G درجه هوشمندي يا كم هوشي يك فرد را به طور كلي باعث مي گردد، اما عامل S منشا استعداد فرد در زمينه ذهني خاصي مي باشد. مثلا" استعدادهاي يك فرد در طراحي ويا رياضيات هركدام ناشي ازSهاي جداگانه ايست. به سخن ديگر،هوش هرفرد شامل سطحي ازهوش عمومي يعني G ودرجاتي ازعوامل گوناگون هوش اختصاصي يعني S مي باشد. يكي ديگراز تحليل گران به نام ديويد وكسلر معتقد است كه هوش عبارتست از« تفكر عاقلانه، عمل منطقي ورفتار مؤثر درمحيط». به نظر وكسلر هوش مجموعه وكلي است ازتوانمنديهاي يك فرد براي فعاليتهاي هدفمند، تفكر درست ومنطقي وبرخورد مناسب با شرايط پيرامون خود. اما بعدها لوئيزتورستون اظهار نمود هوش ازهفت عنصر نخستين تشكيل يافته است كه عبارتنداز: سرعت ادراك، درك معاني لغات، رواني كاربرد كلمات، ادراك فضايي، محاسبات عددي، استدلال وحافظه. تورستون آزمونهاي سنجش هوش خودرا بر همين اساس طراحي كرد ومعتقد بود كه هركدام از اين توانشها را مي توان به طور جداگانه با آزمونهاي ابداعيش سنجيد. اما آنچه كه تقريبا" مورد توافق اكثر روانشناسان قرار گرفته است تقسيم هوش به دو بخش كلامي وغير كلامي است. آزمونهايي هم كه تا كنون طراحي شده است ياتنها يكي ازدو بخش را اندازه گيري مي كنند ويا هردو را. زيرا در برخي موارد نتايج آزمونهاي كلامي شاخص خوبي براي پيش بيني عملكرد هستند ودر مواردي ديگر نتايج آزمونهاي غيركلامي وگاهي ضرورتا" نتايج آزمونهاي تركيبي. رابطه هوش با سن همه مي دانيم همچنان كه كودكان ما بزرگتر مي شوند، توانايي پاسخ دادن به پرسشهاي پيچيده تري را پيدا مي كنند كه قبلا" قادر نبودند. اين امر نشان مي دهد كه هرقدر سن آدمي افزايش مي يابد، توان ذهني او هم به همان نسبت افزايش پيدا مي كند. هوش كلامي در نوزادان تقريبا" صفراست. فقط تواناييهاي حسي وحركتي آنان باهم تفاوت دارد. معمولا" تاسن 14 سالگي سرعت پيشرفت هوش باسرعت افزايش سن برابر است. بطوري كه يك كودك چهارده ساله، داراي سن عقلي - به مقياس آلفرد بينه- چهارده سالگي است. اما اين هماهنگي تا پايان عمربه همين صورت باقي نمي ماند. زيرا ازاين به بعد سرعت رشد ذهني نسبت به افزايش سن كاهش پيدا مي كند، تا بالاخره در پايان نوجواني متوقف مي شود. دراين مرحله به مدت 10 تا 20 سال(حدود 40 سالگي) توانايي ذهني آدمي درهمين حد ثابت مي ماند وسپس كاهش تدريجي آن با آهنگي آهسته آغاز مي گردد. اما از حدود هفتاد سالگي اين آهنگ سريعتر مي شود(نمودار 1). البته اين روند درهمه افراد يكسان نيست، بلكه درافرادي صدق مي كند كه ازهوش كاملا" متوسط برخوردارند. همه اين مراحل در افرادي كه هوشي بيش ازحد متوسط دارند به نسبت با تاخير رخ مي دهد. درمورد افرادي كه از هوش پايين ترازحد متوسط برخوردارند موضوع برعكس است. بايد يادآور شويم كه عليرغم توقف رشد هوش درآغاز جواني، وكاهش تدريجي آن در سنين بالاي عمر، بزرگسالان بخاطر بكارگيري تجربه هاي خود، توانايي بيشتري نسبت به جوانان ونوجوانان، دراستفاده ازهوش خود براي حل مسائل دارند. ازسوي ديگر قدرت بزرگسالان درمهار عواطف وهيجانات، كمك بزرگي درسازگاري با شرايط جديد به آنان مي كند. آزمونهاي سنجش هوش ماهيت هوش هرچه باشد جز ازراه كاربرد تستهاي هوشي قابل سنجش نيست. به همين دليل براي اندازه گيري توانشهاي ذهني يك داوطلب استخدام، بايد او را مورد آزمون قرار داد. براي اين كار آزمونهاي متعددي ابداع شده است. هدف از طراحي اين آزمونها دستيابي به شاخصهايي است كه بتوانيم به كمك آنها اقداماتي چند را به شكلي منطقي تر ومنظم تر انجام دهيم. اين اقدامات عبارتنداز: طبقه بندي دانش آموزان، متناسب با سطح برنامه هاي آموزشي، راهنمايي حرفه اي وشغلي دانش آموزان دبيرستاني وافراد جوياي كار، گزينش واستخدام كارگران، كارمندان ومتخصصان داوطلب شغل، ارتقاء شغلي وجابجايي كارگران وكارمندان وبالاخره انتخاب افراد، براير مشاغل ومسئوليتها وماموريتهاي خاص. اولين آزمونهاي هوشي به صورت امروزي، توسط آلفرد بينه وهمكارش تئودور سيمون ابداع شد كه مخصوص كودكان ونوجوانان بود وسن عقلي آنان رامي سنجيد. زيرا فرض او براين بود كه افراد از لحاظ هوشي باهم تفاوتي ندارند بلكه سرعت رشد ذهني آنها باهم برابر نيست. مثلا" رشد ذهن يك كودك كودن ازلحاظ كاركرد، برابر با ذهن كودكي است كه درسن پايين تر از او قرار دارد. اين روش پس از چندين بار تجديد نظر، توسط ترمن كامل و ارائه گرديد كه به آزمون هوشي استانفورد – بينه نوع LM شهرت يافت. و بالاخره جديدترين فرم تجديد نظر شده آن در سال 1985 توسط رابرت تورندايك و اليزابت هيگن تهيه گرديده است كه سن عقلي را به كلي كنار گذاشته و به جاي آن ضريب هوشي استاندارد را قرار داده اند. اين آزمون از روايي و اعت بار بالايي بر خوردار است. شاخص حاصل از آزمون استانفورد– بينه، ضريب هوش يا هوشبهر مي باشد كه عبارتست از نسبت سن عقلي به سن واقعي وبا استفاده از فرمول:IQ=M.A/C.A*100 محاسبه مي گردد. در اين آزمون تواناييهاي ذهني شامل: مهارتهاي بصري-حركتي، استدلال، فهم معاني واژگان، مفاهيم عددي، تشابه و تفاوت اشكال وحافظه، مورد سنجش قرار مي گيرد. نوع ديگر، آزمون وكسلر است كه شامل دو گروه سؤالات براي اندازه گيري استعدادهاي كلامي و عملي بوده و مجموع نمرات هر گروه را با استفاده از جدولهاي خاص به هوشبهر تبديل مي نمايند. وكسلر هوش كلي را نيز با همين شيوه محاسبه مي كند. پرسشهايي كه در اين آزمون مطرح مي شود، اطلاعات عمومي، اطلاعات عملي و توانايي ارزيابي تجربه هاي قبلي، استدلال رياضي، توانايي تشخيص شباهتهاي اشكال يا مفاهيم، حافظه طوطي وار، معلومات لغوي، توانايي رمزگرداني، توانايي تكميل تصاوير، استعداد طراحي با قطعات، قدرت تنظيم تصاوير و الحاق قطعات يك شيء را در فرد مي سنجد. آزمون استانفورد – بينه و آزمون وكسلر، آزمونهاي مفيد و مؤثري هستند، به طوري كه به ترتيب از ضرايب پاياني 90/0 و 91/0 با روش بازآزمايي ، برخوردارند. اين آزمونها شاخصي از هوشمندي، آنگونه كه مورد نظر عمومي است به دست مي دهد. زيرا بين نتايج اين آزمونها و درجه بندي كه معلمان از دانش آموزان به عمل مي آورند 60/0 تا 80/0 همبستگي وجود دارد. يكسري آزمونهاي متنوع ديگر وجود دارد كه ما از بين آنها آزمونهايي را نام مي بريم كه در صنايع و واحدهاي كار و امور گزينش و استخدام و راهنمايي حرفه اي از آنها استفاده مي شود. ■ آزمون كلامي B.V.C.8 : بوناردل درباره درك و دريافت واژه هاست و از يكسري جملات شش كلمه اي ساخته شده است كه پنج تاي آنها از لحاظ معني نزديك به هم و يكي ديگر با آنها متفاوت است. آزمودني بايد واژه ي اخير را مشخص نمايد. ■ آزمون D.48 : كه توسط رن پيشو و فاور تهيه شده و براي همه افراد با تحصيلاتي در مقاطع مختلف از خواندن و نوشتن تا عالي به كار مي رود. اين تست از سري تستهايي است كه در راهنمايي حرفه اي مورد استفاده قرار مي گيرد. ■ آزمون ديگري از رن موجود است كه به خصوص به منظور سنجش هوش داوطلبان استخدام و طبقه بندي كارمندان و كارگران در صنايع و سازمانهاي اداري تهيه شده است و شامل 42 پرسش مي باشد. ■ آزمون غيركلامي B.INV.53 : نيز ساخته بوناردل مي باشد كه ابعاد عملي هوش افراد را در زمينه فعاليتهاي حرفه اي مي سنجد. اين آزمون شامل چند تصوير مرتبط به هم مي باشد كه يكي از آنها جدا و در بين چند تصوير ديگر قرار دارد كه آزمودني بايد آن را پيدا كند. ■ بالاخره بايد از آزمون هوشي نوع 2 و 3 كاتل نام برد كه از نوع 2 اغلب در مشاوره حرفه اي و از نوع 3 آن بيشتر براي گزينش و استخدام كارمندان اداري استفاده مي شود. گروههاي هوشي در جامعه بر اساس نتايج آزمونهاي هوشي – كه با استفاده از فنون گوناگون بدست مي آيند- در نهايت به كميتي مي رسيم كه بيانگر ميزان هوش افراد مي باشد. اين كميت ضريب هوش است. مطالعه روي هوش گروههاي نمونه، جدولي را بدست داده است كه طبقه بندي افراد را از نظر هوش نشان مي دهد(جدول1). مطابقت بهره هوشي هر آزمودني با هر يك از گروههاي جدول، وضعيت هوشي او را مشخص مي سازد. ضرايب هوشي مقاديري بين صفرو اعدادي در حدود 180 يا بيشتر را به خود اختصاص مي دهند.روان شناسان افرادي را كه داراي بهره هوشي بين 90 تا 110 مي باشند-و نيمي از افراد جامعه را تشكيل مي دهند- طبيعي يا نرمال گويند و تعدادي ديگر، يعني واجدين ضرايب هوشي كمتر از 70 و بيشتر از 130 را به ترتيب عقب مانده و پيشرفته ذهني مي نامند. ما در جايي ديگرخواهيم گفت كه حتي مي توان از بعضي افراد عقب مانده ذهني در انجام برخي مشاغل استفاده نمود. حدود بهره هوشگروهها ي هوشي25 - صفركانا ldiot 50 – 25كاليوlmbecile 70 – 50كودن Moron 80 – 70مرزيBorder Line 90 – 80هنجار ضعيفLow Normal 110 – 90طبيعي Normal 120 – 110باهوشBright Normal 130 – 120پرهوشSuperior 150 – 130سرآمدVery Superior 200 – 150نزديك به نابغه-نابغهNear genius-genius جدول شماره 1: گروههاي هوشي و طبقه بندي آنها رابطه هوش با جنس در فصل دوم ديديم گذشته از اين كه افراد در زمينه هاي گوناگون با هم تفاوت دارند. تفاوتهايي نيز در بين گروههاي افراد ديده مي شود. در اينجا ممكن است براي يك مدير اين پرسشها مطرح شود كه آيا زنان و مردان از لحاظ هوش با هم تفاوت دارند؟ آيا تا آنجا كه به هوش مربوط مي شود، زنان و مردان به يك اندازه از عهده انجام وظايف شغلي و حل مسائل برمي آيند؟ بر خلاف نظر عامه ، پژوهشهاي علمي نشان داده است كه هوش زنان كمتر ازهوش مردان نيست، زيرا همبستگي معني داري بين جنس و بهره هوشي مشاهده نمي شود. اما تفاوتهايي از لحاظ مراحل رشد ذهني و عوامل هوشي بين زنان و مردان وجود دارد. ذهن دختران تا سن بلوغ با سرعت بيشتري نسبت به پسران رشد مي يابد. اما از آن پس رشد آن به گونه اي است كه در پايان 18 سالگي از پختگي يكساني برخوردارند. از سوي ديگر مردها در مهارتهاي عددي و تجسم فضايي برتر از زنان هستند. در حاليكه مهارت كلامي و ادراك زيبايي اشكال و حافظه در نزد زنان بيشتر است. بنابراين در گزينش داوطلبان استخدام، در مشاغلي كه عوامل ديگر در موفقيت شغلي تاثير ندارد اولويت دادن به جنس بستگي دارد به نوع شغل و تواناييهاي مورد نياز براي ثمربخشي آن. رابطه هوش با نژاد مطالعات روان شناختي ثابت كرده است كه نژادها از لحاظ هوش با هم تفاوت ندارند. گرچه مفهوم نژاد، خود از مفاهيم بحث انگيز است، اما بايد دانست عليرغم همه نظريه هاي نژادگرايي و تلقي هاي تعصب آميز، نگروئيتا (سياه پوستان) و مغولها(زرد پوستان) هوش كمتري نسبت به نژاد ديگر (قفقازيها) ندارند. بنابراين، اين افراد مي توانند در همه بخشهاي فعاليت، كارآمدي مكفي داشته باشند. رابطه هوش با عملكرد شغلي در انجام كارهاي ساده، مهارت وتوانايي همه افراد تقريبا" در يك حد است. اما وقتي پاي كارهاي پيچيده به ميان مي آيد، تفاوتهاي آنان در انجام كارها، آشكار مي گردد. آنگاه مي بينيم كه همه از عهده انجام كارهاي پيچيده برنمي آيند، بلكه كساني توانمندي انجام وظايف پيچيده را دارند كه از نوانشهاي ذهني يا هوش كافي و متناسب با آن وظايف برخوردار باشند. بعضي از مشاغل و حرفه ها و مستلزم تواناييهاي خاص و احيانا" در سطح بالايي از لحاظ هوشي هستند. بدين معني كه بين موفقيت شغلي در اين نوع از حرفه ها و استعدادهاي ذهني تا حدود قابل ملاحظه اي رابطه وجود دارد. اما آيا اين توانشها همانهايي هستند كه با آزمونهاي توانشهاي عمومي ذهني سنجيده مي شوند؟ تقريبا" در همه جوامع، مي توان مشاغل را بر حسب ميزان استعدادهاي مورد نياز در عملكرد به صورت فهرستي درآورد كه داراي سلسله مراتبي است. از طرف ديگر مي توان حرفه ها را به ترتيب ارزش و منزلت اجتماعي آنها دريك فهرست، درجه بندي نمود. دربيشتر موارد اين فهرستها با هم هماهنگي دارند. بدين معني كه هرقدر شغلي با اهميتتر است، مستلزم هوش بالاتري نيز هست. در حالي كه هميشه اين چنين نيست. البته تصور من اين است كه اولا" اين امر فقط در مشاغلي مصداق دارد كه لازمه حراز آنها، تحصيلات دانشگاهي است. ثانيا" تلقي جامعه در اين زمينه نقش اساسي دارد. مثلا" اگر مي بينيم در سالهاي اخير در جامعه ما، اين دو فهرست ظاهرا" هم خواني دارند، بدين علت است كه داوطلبان اين مشاغل بايد دانشگاه بروند. بنابراين داوطلبان كنكور ورودي دانشگاهها در اين رشته هاي فزونتر است. از طرفي چون ظرفيت دانشگاههاي كشور محدود است، پس با استعدادترين آنان انتخاب مي شوند. در اينجا اين پرسشها مطرح مي شوند: آيا سؤالات آزمونهاي ورودي دانشگاهها روايي لازم را دارند؟ آيا تستهاي كنكور، توانشهاي ذهني داوطلبان ورود به دانشگاه را هم اندازه مي گيرند يا فقط آموخته هاي آنها را مي سنجند؟ گذشته از اين، اين سلسله مراتب در همه جوامع يكسان نيستند. منابع ومأخذ: آزاد- حسين- آسيب شناسي رواني(1) - انتشارات بعثت- سال1381- تهران. آزاد- حسين- آسيب شناسي رواني(2) - انتشارات بعثت- سال1380- تهران. دادستان پريرخ- روان شناسي مرضي(1) - انتشارات رشد- سال1382- تهران. دادستان پريرخ- روان شناسي شخصيت - انتشارات فرهنگ- سال1382- تهران. دلاور- علي- روش تحقيق وعلوم تربيتي- انتشارات رشد- سال1383- تهران. دلاور- علي- آمار استنباطي- انتشارات رشد- سال1379- تهران. شاملو- سعيد- روان شناسي هوش- انتشارات فرهنگ- سال1380- تهران.

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته