مبانی نظری وپیشینه پژوهش هيجانات مثبت و سلامت روان (docx) 109 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 109 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
مقدمه
براساس مطالعات و پژوهش هاي متعددي که در حيطه ي سلامت روان انجام شده است، امروزه اين موضوع، مورد توافق است که هيجانات مثبت، ميتوانند نقش مهميدر سلامت روان افراد داشته باشند (امونز، 2005). بنابراين به نظر ميرسد در برنامه هاي مداخله اي يا پيشگرانه به منظور بهبود يا حفظ سلامت روان، ضرورت دارد که عوامل مؤثر در تجربه ي پايدار هيجانات مثبت، شناخته شود. مطالعات و پژوهش هاي مختلف انجام شده در حيطه ي روانشناسي مذهب و معنويت، نشان داده اند که اين دو مولفه ميتوانند تأثيرات قابل توجهي بر تجربه ي بادوام و با ثبات هيجانات مثبت داشته باشند (جانسون، 2009). بنابراين به نظر ميرسد که تأکيد بر باورها و عقايد مذهبي، در جريان مداخلاتي که ظرفيت خوبي براي ارتقاء هيجانات مثبت دارند، ميتواند تأثير مطلوبي بر حفظ و ارتقاء سلامت روان داشته باشد. روان نمايشگري يکي از مناسب ترين مداخلات براي تحقق اين هدف محسوب ميشود، اما با اين حال، هنوز يکپارچه سازي عقايد معنوي و مذهبي در جريان اجراي مداخلات مبتني بر روان نمايشگري، مورد بررسي هاي علميقرار نگرفته است. در اين فصل، ابتدا به بررسي تاريخچه ي مطالعه ي هيجانات مثبت در علم روانشناسي پرداخته خواهد شد. سپس به هيجانات شادي و لذت، به عنوان مهمترين هيجانات مثبت، پرداخته خواهد شد و ابعاد هريک از اين هيجانات و نيز مولفه هاي مرتبط با آن ها براساس مباني نظري و پژوهش هاي انجام شده، مورد بررسي قرار خواهد گرفت. در ادامه به سلامت روان و تغييرات و تحولات ايجاد شده در مفهوم پردازي اين حيطه ي مهم از روانشناسي، پرداخته خواهد شد و ابعاد و مولفه هاي مختلف سلامت روان مورد بحث قرار خواهد گرفت. همچنين مفاهيم مذهب و معنويت و ارتباط آن ها با سلامت روان و هيجانات مثبت، مورد بحث و تبيين قرار خواهد گرفت. در پايان شرح مباني نظري، نيز ضمن اشاره به ريشه هاي تاريخي رويکرد روان نمايشگري، مهمترين اصول و مباني اين رويکرد و ظرفيت هاي ارزشمند آن براي مداخله در حيطه ي هيجانات مثبت و سلامت روان و نيز قابليت استفاده از مفاهيم معنوي در اين رويکرد، تبيين خواهد شد. در پايان اين فصل، پژوهش هاي داخلي و خارجي انجام شده که مرتبط با فرضيه هاي مورد بررسي در اين پژوهش ميباشند، مورد اشاره قرار خواهند گرفت.
2-2 هيجانات مثبت
2-2-1 تاريخچه ي هيجانات مثبت
نظريه پردازي در حيطه ي هيجانات مثبت، بيش از دو هزار سال قدمت دارد. نخستين نظريه پردازي هاي منسجم در مورد اين مقوله، به نظريات فلاسفه ي يونان باستان، به خصوص افلاطون و ارسطو در مورد هيجانات شادي و لذت، مربوط ميشود (ويترس، 2009). در اين نظريات، به طور بارزي به جنبه هاي غيرمادي و فراحسي هيجانات شادي و لذت، تأکيد ميشد و اعتقاد بر اين بود که تجربه ي شادي و لذت اصيل، در نتيجه ي تجربياتي همچون دستيابي به فضايل اخلاقي، درک زيبايي و خوبي، امکان پذير خواهد بود (کسبير و داينر، 2008). البته در ميان فلاسفه ي يونان، نظريه پردازان از جمله آريستيپوس نيز لذت و شادي را به عنوان احساسات خوشايند آني و موقعيتي ميدانستند و براي اين هيجانات، جنبه هاي شناختي و متعالي در نظر نميگرفتند (گرامي، 1387).
در دوران پس از ميلاد مسيح تا عصر رنسانس، در ميان هيجانات مثبت، عمدتاً هيجان لذت، مرکز توجه نظريه پردازان بود، البته در آن دوران، تمايز و مرزبندي دقيقي بين هيجان لذت و شادي وجود نداشت و بسياري از تبيين هاي ارائه شده براي هيجان لذت، مفهوم هيجان شادي به معناي تعريف شده در روان شناسي امروزي را نيز در بر ميگرفت (کسبير و داينر، 2008). در طول اين سال ها نظريات بسيار مختلفي در مورد تبيين هيجان لذت، ارائه شد که بعضي از آن ها مانند نظريات فلاسفه ي مسيحي و اسلامي، معتقد به جنبه هاي مذهبي و معنوي در تبيين هيجان لذت بودند و بعضي ديگر صرف نظر از مباني مذهبي و معنوي، به تبيين اين هيجان ميپرداختند. در مجموع اين نظريات، چيزي که مورد اتفاق نظر اکثر اين صاحب نظران بود، تعريف جنبه هاي شناختي و فراحسي براي هيجان لذت بود (گرامي،1387). حتي در نظرياتي مثل نظريه ي اپيکور، بنيانگذار مکتب فلسفي رواقي، که لذت را به عنوان غايت زندگي تلقي ميکرد، تعريف لذت، صرفاً به لذت حسي محدود نميشد بلکه لذت هاي پايدار فرامادي را نيز در بر ميگرفت (سليماني، 1389). نقطه ي اوج اين ديدگاه جامع در تبيين هيجان لذت، در نظريات جان استوارت ميل، فيلسوف قرن نوزدهم، متبلور شد. براساس نظريه ي ميل، لذات جسميمحض، براي حيوانات تناسب دارد ولي انسان ها علاوه بر لذات جسمي، لذات سطح بالاتري را نيز جستجو ميکنند. او اين دسته از لذات را که فقط خاص انسان بود، با عنوان لذت هاي برتر مطرح نمود. ميل معتقد بود که اين نوع از احساس لذت، برخاسته از مقولاتي همچون هنر، موسيقي، فلسفه، مذهب و مواردي از اين قبيل است (فرانکلين، 2010). اين ديدگاه ميل، در تبيين هاي امروزي علم روانشناسي در مورد هيجان لذت، بويژه در حيطه ي مطالعات رويکرد روانشناسي مثبت، بسيار تأثير گذار بوده و مورد پذيرش و توافق عمومينظريه پردازان و پژوهشگران اين حيطه قرار دارد (کار، 2005؛ پترسون، 2006).
در تاريخ روانشناسي علمي، نيز هيجان لذت، خيلي زودتر از هيجان شادي، مورد توجه نظريه پردازان قرار گرفت. مفهوم لذت، به طور ضمني در مکاتب و رويکردهاي اوليه ي روانشناسي، آشکار بود. مثلاً درقانون اثر ثرندايک بر ارائه ي يک مولفه ي لذت بخش و خوشايند، تأکيد ميشد. در رويکرد وونت، تجربه ي لذت به نوعي در يکي از مولفه هاي سه گانه ي اصلي تجربه ي هشيار، مطرح ميشد. همچنين در نوشته هاي ويليام جيمز نيز مطالبي در مورد لذت، ديده ميشود که اين هيجان را به ساز و کارهاي بدني مرتبط دانسته است (ويترس، 2009). اولين نظريه پردازي جدي در مورد لذت، که مستقيماً اين مفهوم را مورد بحث قرار داد، توسط فرويد، صورت گرفت که «اصل لذت» را مطرح نمود. فرويد اصل لذت را به عنوان يک نيروي انگيزشي در رفتار انسان در نظر گرفت و معتقد بود که براساس اين اصل، فرد در پي دست يافتن به لذت فوري و اجتناب از درد و رنج است. در نظريه ي فرويد، لذت بيشتر به عنوان يکي از منابع و عوامل تأثير گذار بر حالات آسيب شناسي رواني بود، زيرا براساس اصل لذت، لذت به عنوان تمايلي در نظر گرفته ميشد که لازم بود فوري و بدون در نظر گرفتن پيامدها و نتايج احتمالي، ارضا شود (جانسون، 2009). البته فرويد، صِرف تمايل لذت را معادل حالات آسيب شناسي، قلمداد نميکرد، بلکه معتقد بود که اگر اين تمايل، تحت تسلط ساختار شخصيتي ايگو قرار بگيرد، و متناسب با موقعيت و شرايط واقعي ارضا شود، منجر به پيامدهاي ناسالم و ناکام کننده نخواهد شد. با اين حال، در نظريه ي فرويد، لذت به عنوان يک مولفه ي مثبت تأثير گذار بر سلامت روان، محسوب نميشد (شولتز و شولتز؛ ترجمه ي سيدمحمدي، 1387).
در ساير مکاتب و رويکردهاي غالب روان شناسي در دهه هاي اول قرن بيستم نيز هيجانات مثبتي همچون شادي و لذت، به طور اختصاصي، مورد تأکيد و توجه قرار نداشتند. در طي اين سال ها تمرکز اصلي بسياري از رويکردهاي روانشناسي که به مقوله ي هيجانات ميپرداختند، بر حالات هيجاني منفي ناسالم مانند افسردگي و اضطراب، به خصوص در موقعيت ها و زمينه هاي باليني بود (واتسون، 2002). البته در اين ميان، رويکردهايي همچون رويکرد انسان گرايي با پيشگاميمزلو، برخلاف جريان غالب، با تمرکز محض بر آسيب شناسي رواني مخالف بودند و بر توجه به جنبه هاي مثبت انسان، تمرکز داشتند، ولي در اين رويکردها جريان پژوهشي منسجم، علمي و نظام داري که به طور اختصاصي، حيطه ي هيجانات مثبت را هدف قرار دهد، راه اندازي نشد. تا اينکه در اواخر قرن بيستم با تغييراتي که در تعاريف ارائه شده از سلامت روان بوجود آمد (مک دونالد، 2006) و بويژه با شکل گيري رويکرد روانشناسي مثبت به پيشگاميسليگمن، موج بي سابقه اي از اقبال پژوهشگران به حيطه ي هيجانات مثبت، بوجود آمد که بويژه از اوايل قرن بيست و يکم به طور بارزي در پژوهش هاي علميروانشناسي، قابل مشاهده بود (شولتز و شولتز؛ ترجمه ي سيدمحمدي، 1387). امروزه اين جريان پژوهشي به طور روزافزوني به رشد و گسترش خود ادامه ميدهد و تأکيد و تمرکز عمده ي آن، بويژه بر هيجانات شادي و لذت است (سليگمن، 2002).
2-2-2 هيجان شادي
2-2-2-1 ريشه هاي تحولي
شادي به عنوان يک هيجان نخستين محسوب ميشود که جزء الگوهاي هيجاني مادرزادي است و تقريباً در تمام فرهنگ ها به صورت يکسان متجلي ميشود (خداپناهي، 1387). نخستين تظاهرات هيجان شادي، از همان هفته هاي اول بعد از تولد، در قالب لبخندهاي نوزادان، نمايان ميشود. اين لبخندها در ابتدا در پاسخ به محرک هايي همچون نوازش کردن و تکان دادن، و در حدود يک ماهگي در واکنش به ديدني هاي جالب، ايجاد ميشود. در حدود 6 تا 10 ماهگي، نوزاد به چهره ي انسان، لبخند ميزند و در حدود سه تا 4 ماهگي براي نخستين بار، خنده نمايان ميشود. اين تظاهرات هيجان شادي در ماه هاي اول پس از تولد، بسيار حائز اهميت است، زيرا والدين را ترغيب ميکند تا به اندازه ي کافي پاسخدهي عاطفي داشته باشند و تحريکات محيطي لازم را براي نوزاد، فراهم آورند. بنابراين کارکرد حياتي هيجان شادي در دوران نوباوگي و نوپايي، تقويت رابطه ي والد- کودک است که براي رشد جسماني و روانشناختي سالم کودک، لازم است (برک، ترجمه ی سيدمحمدی، 1386؛ ماسن، کيگان، هوستون و کانجر؛ ترجمه ی ياسايی، 1387). از اين دوران به بعد، تظاهرات شادي به موازات رشد توانمندي هاي شناختي، پيشرفت ميکند و از کارکردهاي اجتماعي بيشتري برخوردار ميشود. به موازات پيشرفت سن در دوره هاي تحولي بعدي، فرد ميتواند به طور هشيارانه از تظاهرات شادي خود براي تأثير در روابط و تعاملات اجتماعي خويش بهره ببرد (محسني، 1390).
2-2-2-2 جنبه هاي ژنتيکي
مطالعات انجام شده بر روي دوقلوها با مقايسه ي دوقلوهاي يک تخمکي و دو تخمکي، نقش ژنتيک را در تجربه ي هيجانات مثبت، تأييد کرده اند. بر اين اساس، اين موضوع تأييد شده است که حداقل بخشي از تفاوت هاي فردي در تجربه ي هيجانات مثبت، به تفاوت در استعدادهاي ژنتيکي مربوط ميشود. اين موضوع هم در مورد هيجان شادي و هم در مورد هيجان لذت، صدق ميکند (کامپتون و هافمن، 2013).
بعضي از نظريه پردازان، معتقد هستند که براي تجربه ي شادي، يک «حد نهايي» وجود دارد. بر اين اساس، همانطور که در مورد کنترل وزن، مطرح شده است که افراد، صرف نظر از اينکه چه رژيميبگيرند، داراي يک حد نهايي براي ميزان وزن خود هستند، براي تجربه ي شادي نيز مطرح ميشود که شادي، ريشه ي ژنتيک دارد و هرفردي علي رغم تلاش در جهت تجربه ي شادي، بازهم به همان حد معين تجربه ي شادي بازخواهد گشت (رسنيک، 1997). البته عده اي از نظريه پردازان از جمله سليگمن (2002) با پذيرش مطلق و افراطي اين رويکرد جبر گرايانه مخالف هستند. اين نظريه پردازان، ضمن اذعان به اينکه شادي مبناي ژنتيک دارد، معتقدند که ميزان تجربه ي شادي، تا حد زيادي در کنترل خود افراد است. در واقع رويکردهاي واقع بينانه تر و متعادل تر بيان ميدارند که اگرچه استعداد ژنتيک، در تعيين محدوده ي تجربه ي شادي، تأثير گذار است ولي عامل اصلي تعيين کننده در تجربه ي شادي، قضاوت ها و ارزشيابي هاي شناختي افراد از رويدادهاي زندگي روزمره و نيز ميزان تجارب هيجانات مثبت، همچون لذت است (رسنيک، 1997).
2-2-2-3 جنبه هاي فيزيولوژيک
براساس پژوهش هاي انجام شده به نظر ميرسد که در بين مراکز مغزي، دسته ي تارهاي جلويي مياني (ام- اف - بي)، سپتال و کرمينه مخچه که با سپتال رابطه دارد، ميتواند در تجربه ي هيجان شادي، نقش داشته باشد. به علاوه، نقش هسته هاي دمي(بخشي از هيپوتالاموس و تالاموس) در تجربه ي هيجان شادي، تأييد شده است (خداپناهي، 1387). همچنين نتايج پژوهش هاي اخيري که در اين زمينه انجام شده اند، نشان ميدهند که قشر پيش پيشاني نيمکره ي چپ مغز، به هنگام تجربه ي هيجان شادي، فعاليت قابل توجهي دارد. اين يافته ها نشان ميدهند که اين قسمت از مغز با فرآيند کاهش و بهبود هيجانات منفي نيز ارتباط داشته و فعاليت آن توسط بعضي از اعمال ارادي در جهت کاهش هيجانات منفي، قابل افزايش است (کامپتون و هافمن، 2013).
2-2-2-4 جنبه هاي شناختي
در مورد جنبه هاي شناختي هيجان شادي، آنچه که مورد توافق نظر نظريه پردازان هيجانات مثبت است، اين است که اين بعد، عمدتاً به ارزشيابي شناختي در مورد رضايت از حيطه هاي مختلف زندگي، اشاره دارد (کار، 2005). رضايت از زندگي، محصول ارزيابي فرد از کارکرد و شرايط زندگي خود است، به گونه اي که کيفيت اين ارزيابي، به استانداردها و معيارهاي هرفرد، مربوط ميشود (وايتنک و همکاران، 2004). بنابراين تحقق بعد شناختي هيجان شادي، هنگامياتفاق ميافتد که فرد براساس معيارهاي دروني شده ي خود، ارزيابي مثبتي از کل زندگي و حيطه هاي اختصاصي آن داشته باشد و تجارب زندگي خود را در مجموع، خوب، معنادار و ارزشمند، تلقي کند (کالاهان، 2011). براين اساس، شادي يک مفهوم ذهني است و هرکسي خود، بهترين قضاوت کننده در مورد سطح شادي خويش است. به همين دليل است که به صرف وجود يا عدم وجود شرايط مثبت بيروني و مادي نميتوان در مورد سطح شادي افراد، اظهار نظر قطعي کرد. اين احتمال وجود دارد که افرادي با شرايط و امکانات محيطي محدود، سطح شادي بالايي را تجربه کنند و برعکس، افرادي حتي با فراهم بودن شرايط و امکانات مناسب، سطح مناسبي از شادي را تجربه نکنند. در واقع علت اين تفاوت ها به ارزشيابي هاي شناختي افرد در رابطه با رضايت از حيطه هاي مختلف زندگي و نيز رضايت از کليت زندگي خويش، مربوط ميشود (کسبير و داينر، 2008).
2-2-2-5 جنبه هاي اجتماعي
براساس مطالعات انجام شده در زمينه ي شادي، نميتوان اين هيجان را در خارج از يک بافت بين فردي، تبيين نمود. ميزان بالاتر اجتماعي شدن و همکاري بين فردي، از جمله مواردي است که همواره با سطوح بالاتر شادي همراه است. پژوهش ها نشان ميدهد که کميت و مهمتر از آن، کيفيت روابط بين فردي دوستانه، به طور مثبتي با شادي همبستگي داشته و احساس تنهايي، به طور قوي با افسردگي همبستگي دارد. اهميت اين موضوع تاحدي است که حتي مطرح شده است که روابط اجتماعي رضايت بخش، ميتواند مهمترين منبع شادکاميمحسوب شود (کسبير و داينر، 2008). براي اين يافته هاي پژوهشي، تبين هاي مختلفي مطرح شده است که سه مورد از مهمترين آن ها عبارتند از (کار، 2005):
1- افراد شاد در نظر ديگران جذاب تر به نظر ميرسند و به همين دليل، بيشتر احتمال دارد که توسط ديگران براي روابط بين فردي و تعاملات اجتماعي، انتخاب شوند. همچنين افراد شاد، نسبت به افراد افسرده و ناشاد، که يبشتر بر خودشان متمرکز هستند و کمتر تمايل به درگيري با مسائل ديگران دارند، بيشتر تمايل دارند که به طور ياريگرانه با ديگران ارتباط برقرار نمايند و به آن ها کمک کنند.
2- هر انساني به لحاظ روانشناختي، نيازي اساسي به پيوند داشتن با ديگران دارد، لذا ارتباطات مطلوب با ديگران به دليل تأثير مثبتي که بر ارضاي يکي از مهمترين نيازهاي انسان ميگذارد، به افزايش احساس رضايت و شادي منجر ميشود. اين موضوع در بسياري از نظريه هاي مطرح شخصيت و روان درماني همچون نظريه ي مزلو (شولتز؛ ترجمه ي خوشدل، 1385) و واقعيت درماني گلاسر (اوندرا و گرينوالت، 2007؛ گلاسر؛ ترجمه ي رحمانيان، 1385) بسيار مورد تأکيد قرار گرفته است. درواقع بين شادي و روابط بين فردي، يک رابطه ي دوجانبه وجود دارد، به طوريکه از يکسو شادي به تجربه ي ارتباطات مؤثر کمک ميکند و از سوي ديگر، ارتباطات مؤثر به افزايش شادي منجر خواهند شد.
3- ارتباطات مؤثر با ديگران، شبکه ي حمايت اجتماعي مطلوبي را براي فرد تأمين ميکند که ميتواند با کمک به حل مسائل مختلفي که فرد با آن رو به رو ميشود، به حفظ و تداوم احساس شادي کمک نمايد.
2-2-2-6 جنبه هاي اقتصادي
ارتباط پول و درآمد، با شادي قابل انکار نيست، زيرا تحقق بسياري از نيازهاي اساسي انسان، همچون نياز به غذا، امنيت، سرپناه و مواردي از اين قبيل در گروي تأمين مناسب منابع مالي است (فرانکلين، 2010). اين موضوع در ديدگاه صاحب نظراني همچون گلاسر (گلاسر؛ ترجمه ي رحمانيان، 1385) و مزلو (شولتز؛ ترجمه ي خوشدل، 1385) که به بررسي نيازهاي اساسي انسان پرداخته اند، نيز مورد تأکيد است . البته بايد توجه داشت که اين به معناي آن نيست که ثروت، به عنوان يک منبع و عامل ايجاد کننده ي شادي محسوب ميشود. بسياري از افراد ناشاد هستند که هيچ مشکلي از جانب منابع مالي ندارند و اضافه شدن ثروت و دارايي، نميتواند باعث افزايش شادي آن ها شود. بنابراين ميتوان گفت ثروت و دارايي، تاحدي که بتواند نيازهاي اساسي انسان را برطرف نمايد، ميتواند تا حد زيادي شرايط لازم براي تجربه ي هيجان شادي را فراهم آورد، ولي لزوماً به شادي منتج نخواهد شد (فرانکلين، 2010). نتايج پژوهش هاي مختلف نيز نشان ميدهد که ميزان ارتباط بين ثروت و شادي بسيار پايين است (سليگمن، 2002).
2-2-2-7 جنبه هاي هيجاني
يکي از نخستين نظريه پردازي هاي اختصاصي در مورد جنبه ي هيجاني شادي، که امروزه مورد توافق نظريه پردازان و پژوهشگران روانشناسي شادي قرار دارد، نظريه ي برادبرن است که در اواخر دهه ي 1970 مطرح شد. براساس نظريه ي برادبرن، شادي به عنوان يک حالت تعادل هيجاني بين دو دسته هيجانات منفي و هيجانات مثبت، قلمداد ميشود. بر اين اساس، تجربه ي شادي، هنگاميتحقق مييابد که از يکسو هيجانات منفي در کمترين سطح ممکن تجربه شوند و از سوي ديگر هيجانات مثبت، به ميزان قابل توجهي تجربه گردند (اشموتکين، 2005). در ميان هيجانات مثبت مرتبط با شادي، هيچ هيجاني به اندازه ي هيجان لذت، مورد تأکيد قرار نگرفته است. امروزه اين موضوع مورد توافق نظريه پردازان و پژوهشگران حيطه ي هيجانات مثبت است که هيجان لذت، جزئي تفکيک ناپذير از هيجان شادي محسوب ميشود و به عنوان مولفه ي هيجاني شادي به حساب ميآيد (دوک ورث، استين و سليگمن، 2005).
2-2-3 هيجان لذت
2-2-3-1 ريشه هاي تحولي
ريشه هاي تحولي هيجان لذت نسبت به هيجان شادي، در متون مربوط به روانشناسي تحول، کمتر مورد بحث قرار گرفته است. شايد دليل اين امر، اين باشد که اساساً لذت به عنوان مولفه ي هيجاني شادي، محسوب ميشود و لذا ميتوان ريشه هاي تحولي شادي در بعد هيجاني را به نوعي به عنوان تحول هيجان لذت نيز در نظر گرفت (آرگايل؛ ترجمه ي گوهري انارکي، 1383).
لذت نيز همچون شادي از جمله هيجان هاي نخستين محسوب ميشود (خداپناهي، 1387) که به اشکال مختلف، از بدو تولد، جلوه هاي مختلفآن قابل مشاهده است. اين نشانه ها که جهان شمول هستند، معمولاً در طول دوره ي نوباوگي به صورت حالت انبساط عضلاني و بستن چشم ها در هنگام ارضاي نيازهاي فيزيولوژيک مانند تغذيه شدن، قابل مشاهده هستند (ماسن و همکاران؛ ترجمه ی ياسايی، 1387). با اين حال، هيجان لذت در دوره هاي بعدي تحول، در همين سطح جسماني باقي نميماند و به موازات رشد جنبه هاي شناختي، لذت هاي پيچيده تري که تحت تأثير حواس فيزيولوژيک نيستند نيز پديدار ميشود که تحت عنوان لذت هاي برتر شناخته ميشود (کار، 2005).
2-2-3-2 جنبه هاي فيزيولوژيک
پژوهش هاي نوروپسيکولوژي در مورد هيجان لذت، تاکنون بسياري از جنبه هاي فيزيولوژيک مربوط به اين هيجان را به خوبي شناسايي کرده اند. بويژه در بعد لذت هاي حسي، انتقال دهنده هاي عصبي خاصي در ارتباط با هيجان لذت، مشخص شده و مناطق مغزي مرتبط با اين هيجان، دقيقاً شناسايي شده اند. در ميان انتقال دهنده هاي عصبي، نقش دوپامين و سروتونين در تجربه ي هيجان لذت، بسيار برجسته است. همچنين پپتيدهاي شبه افيوني که شامل آندروفين ها، آنکفالين ها و دينورفين ها ميشود، علاوه بر اثر تسکيني و ضددرد، در تجربه ي هيجان لذت نيز نقش دارند (حائري روحاني، 1386).
در ميان مناطق مغزي، نقش بعضي از ساختارهاي دستگاه کناري و بويژه شکنج زاويه اي و سپتال، در رابطه با تجربه ي لذت هاي بدني همچون لذت جنسي، مورد تأکيد قرار گرفته است. همچنين مشخص شده است که هيجان هاي مثبتي همچون لذت، بيشتر در نيمکره ي چپ، مورد بررسي قرار ميگيرند (خداپناهي، 1388). علاوه بر مواردي که ذکر شد، مشخص شده است که بعضي از هورمون ها از جمله هورمون اکسيتوسين نيز در تجربهي لذت، نقش اساسي دارد (کامپتون و هافمن، 2013).
2-2-3-3 جنبه هاي غريزي
يکي از مهمترين منابع هيجان لذت، در بعد جسمي، ارضاي نيازهاي غريزي همچون خوردن و ميل جنسي است (آرگايل؛ ترجمه ي گوهري انارکي و همکاران، 1383). اين شکل از هيجان لذت، بويژه از ديدگاه تکاملي، بسيار حائز اهميت است، زيرا تجربه ي لذتي که با ارضاي نيازهاي اساسي غريزي همراه است، افراد را به فراهم کردن شرايطي که به ارضاي اين نيازها بيانجامد برميانگيزد که نتيجه ي آن، حفظ بقاي آن ها خواهد بود (خداپناهي، 1388).
2-2-3-4 جنبه هاي شناختي
اگرچه جنبه هاي فيزيولوژيک و جسمي، جزئي اساسي از هيجان لذت هستند، اما لذت صرفاً به عنوان يک مولفه ي زيستي و بدني محسوب نميشود، بلکه اساساً اين هيجان به يک حالت ذهني خوشايند اشاره دارد که با بعضي از حواس و دريافت هاي بدني همراه است (اگدن، 2001). به عبارت ديگر لذت، علاوه بر ابعاد فيزيولوژيک، ابعاد پيچيده ي شناختي را نيز در بر ميگيرد (پترسون، 2006). البته مطرح کردن بعد شناختي براي هيجان لذت، مانند آنچه که براي هيجان شادي، مطرح شد، به معني معادل دانستن اين دو هيجان نيست. در واقع تفاوت اين دو هيجان، در اين است که ارزيابي هاي شناختي مبتني بر رضايت و خشنودي، يکي از مولفه هاي اصلي هيجان شادي است، که بدون تحقق آن، نميتوان سخن از تحقق هيجان شادي به ميان آورد، ولي اين مولفه هاي شناختي، جزء مولفه هاي اصلي هيجان لذت، محسوب نميشوند، بلکه جزء عوامل تأثير گذار بر تجربهي اين هيجان، محسوب ميگردند. به همين دليل است که امکان تجربه ي هيجان لذت، حتي بدون ارزيابيهاي شناختي مثبت، امکان پذير است. به عنوان مثال، فردي که هيچ ارزيابي شناختي مثبتي از زندگي خود، به طور کلي و در حيطه هاي مختلف ندارد، با رفتارهايي مثل رابطه ي جنسي، کشيدن سيگار و مواردي از اين قبيل که تجربه ي لذت حسي را فراهم ميآورند، به طور موقت، هيجان لذت را تجربه خواهد کرد. با اين حال، تجربه ي لذت پايدار در بلندمدت و در هردومقوله ي لذت هاي جسميو برتر، بدون تحقق مولفه هاي شناختي مثبت و مؤثر، امکان پذير نخواهد بود (کار، 2005).
2-2-3-5 جنبه هاي اجتماعي
به طور کلي رابطه ي هيجانات مثبت از جمله لذت، با روابط اجتماعي، دو جانبه است. يعني افرادي که روابط اجتماعي مطلوبي دارند، ميزان لذت بيشتري را تجربه ميکنند و همچنين افرادي که سطح بالاتري از هيجانات مثبت همچون لذت را تجربه ميکنند، روابط بين فردي مثبت تري دارند (جانسون، 2009). برخلاف هيجانات منفي مانند اضطراب که ميزان درگيري افراد را در موقعيت هاي اجتماعي کمتر ميکند و ممکن است مخل روابط بين فردي مطلوب شود، هيجانات مثبت مانند لذت، باعث ميشود که افراد، بدون بازداري و کنار کشيدن از موقعيت هاي اجتماعي، با جنبه هاي مختلف موقعيت هاي بين فردي درگير شوند و سطح بالايي از توجه و بينش را نسبت به ابعاد مختلف اين موقعيت ها داشته باشند. اين توجه گسترش يافته به افراد کمک ميکند تا در موقعيت هاي اجتماعي، روي ايده ها، اعمال و فعاليت هاي جديد،گشوده باشند وخلاقيت بيشتري از خود نشان دهند. در نتيجه، اين خلاقيت و گشودگي ميتواند به ارتقاء و گسترش هرچه بيشتر روابط بين فردي ثمربخش و مفيد براي سلامت روان منجر شود (کار، 2005).
همچنين روابط بين فردي نيز ميتواند تأثير بسزايي در تجربه ي لذت فراهم آورد. براساس نظريه ي انتخاب، بدون داشتن روابط رضايت بخش، تجربه ي هيجانات مثبت، به طور پايدار و در طولاني مدت، امکان پذير نخواهد بود. زيرا هيجانات مثبت، هنگاميحاصل ميشوند که يک يا چند مورد از نيازهاي اساسي انسان، ارضا شده باشد و ارضاي مطلوب و مناسب تمام نيازهاي انسان حتي نيازهاي فيزيولوژيک او، تنها در سايه ي روابط رضايت بخش، امکان پذير است (اوندرا و گرينوالت، 2007). بنابراين تجربه ي هيجانات مثبت، که به دنبال روابط مطلوب ايجاد ميشود، نشانگر اين است که نيازهاي جسماني و روانشناختي فرد، به خوبي در حال ارضا شدن است و بنابراين سلامت روان او در وضعيت مطلوبي قرار دارد (گلاسر؛ ترجمه ي ملکيان و احمدي، 1386).
2-3 سلامت روان
2-3-1 تاريخچه ي سلامت روان
تاريخچه ي نظريه پردازي هاي منسجم در مورد سلامت روان، به يونان و روم باستان بازميگردد. يکي از نخستين نظريه ها در مورد سلامت و بيماري رواني، نظريه ي بقراط است. او معتقد بود که بدن انسان داراي چهار مايع مهم است به نام هاي سودا، صفرا، بلغم و خون (دم) که تعادل بين آن ها به منزله ي سلامت رواني و جسماني و عدم تعادل بين آن ها به معني بيماري رواني و جسماني است. اگرچه مدلي که توسط بقراط ارائه شده بود، اساساً يک مدل سلامت بود، اما اکثر نظريه پردازي ها و مباحث مربوط به آن، حول مسائل و آسيب هاي جسماني و روانشناختي متمرکز بود. ساير نظريه پردازاني هم که پس از بقراط، موضوع سلامت روان را مدنظر قرار دادند، عمدتاً روي مسائل و مشکلات سلامت روان و به عبارتي بيماري هاي رواني تمرکز داشتند. اين نگرش تا روانشناسي علميقرن بيستم نيز حاکم بود (هالجين و ويتبورن؛ ترجمه ي سيد محمدي، 1387).
از زمان تأسيس رسميعلم روانشناسي در اواخر قرن نوزدهم، تا ده ها سال، مفهوم سلامت روان، به عنوان يک مفهوم مستقل از بيماري رواني، شناخته نميشد. در واقع بسياري از نظريه پردازان، به طور آشکار يا ضمني چنين فرض ميکردند که سلامت روان به معناي عدم بيماري رواني است (تنگلند، 2001). بويژه در طي سال هاي جنگ جهاني دوم و پس از آن، روانشناسي بيش از حد روي مقولات آسيب شناسي رواني متمرکز شد، به طوريکه مشخصه ي اصلي روانشناسي، تشخيص و درمان اختلالات رواني در همکاري با متخصصين روانپزشکي بود (فيرس و ترال؛ ترجمه ي فيروزبخت، 1388). حتي در حيطه هاي پژوهشي، چه در مورد کودکان و چه در مورد بزرگسالان، اقبال پژوهشگران روانشناسي عمدتاً به سمت مقولات آسيب شناسي رواني و عوامل تأثير گذار بر مسائل و اختلالات روانشناختي و يا درمان آن ها بود (سليگمن؛ ترجمه ی کلانتري و همکاران، 1390).
در طول سال هايي که نگرش آسيب شناسي رواني بر علم روانشناسي، حاکم بود، چندين جريان نظريه پردازي سعي کردند تا تمرکز افراطي برمسائل و مشکلات روانشناختي به جاي مقولات سلامت روان را به چالش بکشند. نظريه پردازاني همچون مزلو، راجرز و فرانکل، با نظريات متفاوت و متحولانه ي خود، گام بزرگي در جهت شکستن اين جريان غالب، برداشتند (ساپينگتون؛ ترجمه ي حسين شاهي برواتي، 1387)، اما اين نظريات نيز موفق به ايجاد يک جنبش علمي- پژوهشي مستقل در حيطه ي سلامت روان نشدند. علت اين امر، آن بود که اين نظريات، به طوراختصاصي مفهوم سلامت روان را به عنوان يک مفهوم مستقل، مورد بحث و بررسي قرار ندادند. همچنين بعضي از اين نظريات همچون نظريه ي مزلو، بيشتر متمرکز بر افرادي بود که در اوج سلامت روان بودند و کمتر به درجه ي عموميسلامت روان که در مورد اکثريت مردم، مصداق داشته باشد، پرداختند (تنگلند، 2010). با اين حال، اين نظريات، بستر لازم را براي تمرکز زدايي جريان روانشناسي از مسائل آسيب شناسي محض به سمت مباحث سلامت روان، که در اواخر قرن بيستم تحقق يافت، فراهم نمود. نظريات آنتونوسکي در دهه ي 1980 يک گام مهم در جهت اين تحول محسوب ميشد. او مطرح ميکرد که هدف درمان هاي روانشناختي، بايد به جاي تمرکز بر رفع نشانه هاي آسيب شناسي، ارتقاء توانايي هاي مقابله اي و مهارت هاي مؤثر در سلامت روان، در جمعيت عموميباشد (مک دونالد، 2006). اين نظرات او به نوعي مقدمه ساز شکل گيري رويکرد روانشناسي مثبت، در اواخر دهه ي 1990 بود (گلانز و شوارتز، 2008).
با ايجاد جنبش روانشناسي مثبت توسط سليگمن، موج جديدي از جريان علميو پژوهشي ايجاد شد که موضوع سلامت روان و افراد فاقد اختلالات رواني را به طور مستقل از مباني آسيب شناسي رواني، مد نظر قرار داد. سليگمن بيان کرد که هدف علم روانشناسي، لزوماً درمان اختلالات رواني نيست، بلکه توانمندسازي جمعيت عموميبه منظور پيش گيري از ناراحتي هاي روان شناختي، هدفي است که اهميت آن کمتر از پرداختن به مقولات آسيب شناسي و درمان نيست (سليگمن؛ ترجمه ي کلانتري و همکاران، 1390). تحت تأثير اين موج جديد در روانشناسي، امروزه بين نظريه پردازان و پژوهشگران سلامت روان، ديگر اين موضوع مورد توافق عمومياست که سلامت روان، به معني فقدان اختلال رواني نيست (مک دونالد، 2006).
2-3-2 مولفه هاي سلامت روان
امروزه اين بحث در بين پژوهشگران و نظريه پردازان سلامت روان، مطرح است که سلامت روان را نيز ميتوان همانند اختلالات رواني، در چارچوب يک نشانگان مطرح کرد. به عبارت ديگر، سلامت روان نيز به حالتي اطلاق ميشود که براساس آن، مجموعه ي مشخصي از علائم، در سطحي مشخص و براي دوره ي زماني مشخصي، تحقق مييابند و منجر به عملکرد فيزيولوژيک، روانشناختي و اجتماعي متمايزي ميشوند. بعضي از نظريه پردازان و پژوهشگران، معتقدند که بسياري از مولفه ها و مفاهيم مرتبط با مفهوم خوب بودن ذهني ميتواند به عنوان مجموعه نشانگان منعکس کننده ي سلامت روان، در نظر گرفته شود (کيس و لوپز، 2002). داينر و کسبير (2007) خوب بودن ذهني را به عنوان قضاوت شناختي افراد در مورد رضايت از زندگي خود، و ارزيابي عاطفي آن ها از خلق و هيجاناتشان تعريف ميکنند. همانطور که از اين تعريف، مشخص است، مفهوم سازي خوب بودن ذهني، بسيار مشابه مفهوم سازي شادي است. حتي پيشگامان مطالعات خوب بودن ذهني همچون داينر، نيز اين دو مفهوم را تقريباً معادل يکديگر ميدانند (داينر ، سوه، لوکاس و اسميت، 1999؛ ليوبوميرسکي، کينگ و داينر، 2005؛ ليوبوميرسکي، شلدون و اشکيد، 2005).
براساس پژوهش هاي متعدد انجام گرفته در زمينه ي خوب بودن ذهني و سلامت روان، کيس (2007) ملاک هاي 13 گانه اي را براي سلامت روان معرفي ميکند که تحقق آن ها در يک فرد، ميتواند به معني بهره مندي مطلوب او از سلامت روان باشد. البته همانند آنچه که در مورد اختلالات رواني مطرح ميشود، نگاه به سلامت روان، نبايد صرفاً محدود به رويکرد طبقه بندي و همه يا هيچ باشد، بلکه بايد رويکرد پيوستاري نيز در نظر گرفته شود. به عبارت ديگر، اين 13 مولفه، به صورت همه يا هيچ در افراد وجود ندارند، بلکه هرفردي ممکن است به ميزاني از هريک از آن ها بهره مند باشد. براين اساس ميتوان گفت هنگاميکه اين مولفه ها حداقل در حد متعادل و متوسطي تحقق يابند، ميتوان از تحقق سلامت روان، سخن گفت. بنابراين حتي افرادي که داراي اختلال رواني تشخيص داده نميشوند، خود ميتوانند در دو طبقه ي داراي سلامت روان و فاقد سلامت روان، قرار گيرند. اين مولفه هاي 13 گانه در جدول 1-2 ارائه شده اند (کيس، 2007).
جدول 1-2 مولفه هاي 13 گانه ي سلامت روان براساس طبقه بندي ارائه شده توسط کيس (2007)
مولفه هاي سلامت روانتعريفهيجانات مثبت (خوب بودن هيجاني)عاطفه ي مثبتبشاش بودن در حد معقول و متعادل، احساس علاقه به زندگي، داشتن روحيه ي خوب، احساس شادي و احساس آرامش در ابعاد مختلف زندگي روزمره. کيفيت زندگياحساس رضايت از زندگي به طور کلي و در اکثر موقعيت ها و زمينه ها و يا به ميزان بالا در در حيطه هاي خاص زندگي روزمره.کارکرد روانشناختي مثبت (خوب بودن روانشناختي)خودپذيرينگرش مثبت پايدار در مورد خود، تأييد کردن و دوست داشتن اکثر جنبه هاي شخصيت خود.رشد شخصيبه دنبال چالش بودن (به شکل مثبت و نه چالش هاي استرس زا)، بينش داشتن به توانايي هاي بالقوه ي خود، احساس رشد و تکامل پيوسته (به لحاظ شخصيتي).هدف در زندگييافتن معنا و جهت خاصي براي زندگي خود.تسلط محيطيپرورش دادن توانايي انتخاب، مديريت و شکل دهي به محيط زندگي خود، متناسب با نيازهاي شخصي.خودمختاريتوانايي رهبري و هدايت خود، به طور مستقل و داشتن ارزش ها و معيارهاي دروني که به لحاظ اجتماعي نيز پذيرفته شده و مقبول هستند.روابط مثبت با ديگرانداشتن يا توانايي داشتن روابط گرم و مطمئن با ديگران.کارکرد اجتماعي مثبت (خوب بودن اجتماعي)پذيرش اجتماعيداشتن نگرش مثبت نسبت به تفاوت هاي انساني و تأييد و پذيرش اين تفاوت ها.تحقق اجتماعياعتقاد به اينکه مردم، گروه ها و جامعه، داراي توانايي هاي بالقوه اي هستند و ميتوانند به طور مثبتي اين توانايي ها را رشد و پرورش دهند. مشارکت اجتماعيمفيد و ارزشمند تلقي کردن فعاليت هاي روزمره ي خود براي جامعه و ديگران.پيوستگي اجتماعيعلاقه به جامعه و زندگي اجتماعي و معنادار و قابل فهم دانستن جامعه و زندگي اجتماعي.يکپارچگي اجتماعياحساس تعلق به يک اجتماع و دريافت حمايت و آسايش از جانب يک اجتماع.
مفهوم سازي ارائه شده توسط کيس، براساس پژوهش هاي مختلف انجام شده در حيطه ي سلامت روان و خوب بودن ذهني، صورت گرفته و در مورد اينکه هريک از اين مولفه ها به عنوان مولفه هاي سلامت روان در نظر گرفته ميشوند، توافق وجود دارد، ولي مطمئناً هنوز نياز به پژوهش هاي اختصاصي متعددي در مورد خود اين طبقه بندي 13 گانه هست تا مورد توافق عمومينظريه پردازان و پژوهشگران سلامت روان قرار گيرد، زيرا اين طبقه بندي با هدف مشخص کردن نشانگان سلامت روان تدوين شده است (کيس، 2007).
2-3-3 تأثير استرس و مهارت هاي مقابله اي بر سلامت روان
در مباحث سلامت روان و آسيب شناسي رواني، توجه به عوامل استرس زا و کيفيت مقابله ي مؤثر با آن ها غيرقابل اجتناب است. امروزه پژوهش ها و مطالعات مختلف، اين موضوع را تأييد کرده است که حتي براي افرادي که داراي استعداد ژنتيکي اختلالات رواني هستند، آنچه که منجر به بروز اين اختلالات ميشود، تجربه ي درجات بالاي استرس و ناتواني در مقابله ي مؤثر با عوامل استرس زا است (هالجين و ويتبورن؛ ترجمه ي سيدمحمدي، 1387). عوامل استرس زا، عوامل دروني يا بيروني هستند که به شکل ناخوشايندي احساس تعادل و ثبات فرد در زندگي روزمره را بر هم ميزنند و در نتيجه، سلامت روانشناختي يا جسماني او را تحت تأثير قرار ميدهند. استرس ميتواند به طور مستقيم از طريق پيامدهاي روانشناختي و فيزيولوژيک (مانند برانگيختگي بيش از حد و سطح بالاي اضطراب) يا غير مستقيم (از طريق افزايش احتمال رفتارهاي مخربي همچون سيگار کشيدن و تغذيه ي ناکافي) سلامت جسماني ورواني افراد را به خطر بيندازد. البته تأثير عوامل استرس زا بر سلامت جسماني و روانشناختي، در مورد همه ي افراد، به يک ميزان نيست. بسياري از افراد هستند که در شرايط و موقعيت هاي بسيار استرس زا، از سطح سلامت رواني و جسماني خوبي برخوردارند و برعکس، بسياري از افراد ممکن است با کمترين عوامل استرس زا، سطح سلامت جسماني و روانشناختي آن ها در وضعيت نامطلوبي قرار بگيرد (گلانز و شوارتز، 2008). در واقع آنچه که موجب اين تفاوت ها ميگردد، به نوع مکانيزم هاي مقابله اي مربوط ميشود که افراد در مواجهه با رويدادهاي استرس زا و به منظور کنترل استرس ناشي از آن ها در زندگي روزمره ي خود، به کار ميبندند (مک دونالد، 2006).
پاسخ سازگارانه و منتج به سلامت روان، نسبت به موقعيت هاي استرس زا داراي دو مولفه ي اساسي است: 1- مديريت مسئله 2- تنظيم هيجاني. مديريت مسئله به ساز و کارهايي اشاره دارد که فرد براي تأثير گذاري مستقيم بر موقعيت استرس زا به کار ميگيرد. ساز و کارهايي همچون حل مسئله و جستجوي اطلاعات لازم براي مقابلهي مؤثر با يک موقعيت، از جمله ساز و کارهايي هستند که تحت مفهوم مديريت مسئله، قرار ميگيرند. تنظيم هيجاني به ساز و کارهاي کنترل و تعديل هيجانات، به شکلي سازگارانه اشاره دارد. اين مولفه، در کنار مديريت مسئله، يک مولفه ي اساسي براي مقابله ي مؤثر با يک موقعيت استرس زا به شمار ميرود، زيرا مديريت مسئله با وجود هيجانات منفي شديد و مخرب، بسيار دشوار خواهد بود. مولفه ي تنظيم هيجاني، بويژه هنگامياهميت بسياري پيدا ميکند که امکان تغيير و مديريت موقعيت استرس زا چندان عملي نيست. مثلاً هنگاميکه فرد با مرگ يک از اطرافيان خود مواجه ميشود، به هيچ وجه نميتواند تأثيري روي موقعيت ناگوار پيش آمده، ايجاد کند. در چنين مواردي فرد فقط ميتواند روي خودش کنترل داشته باشد. بنابراين در چنين شرايطي تنها مؤلفه ي تنظيم هيجاني، اجرايي خواهد بود. البته تنظيم هيجاني هم بدون دخالت عوامل بيروني و موقعيتي انجام نميگيرد، بلکه ساز و کارهاي اجتماعي و بين فردي مانند کمک گرفتن از حمايت اجتماعي خانواده، دوستان و ساير شبکه هاي روابط اجتماعي ميتواند تاحد زيادي به تنظيم هيجانات در موقعيت هاي استرس زا کمک نمايد (گلانز و شوارتز، 2008).
2-3-4 تأثير روابط بين فردي بر سلامت روان
امروزه شواهد پژوهشي، اين موضوع را تأييد ميکند که روابط اجتماعي مؤثر و حمايت کننده، تأثيرات مستقيم و غير مستقيم قابل توجهي بر سلامت روان دارد (گلانز و شوارتز، 2008). ابعاد تأثير حمايت اجتماعي بر حفظ و ارتقاء سلامت روان را ميتوان در چهار بعد زير طبقه بندي کرد (هيني و ايزريل، 2008):
1- حمايت هيجاني، شامل همدلي، عشق، اعتماد و مراقبت.
2- حمايت ابزاري، شامل کمک ها و خدمات مستقيم در جهت حل مسائل فردي که نيازمند کمک است.
3- حمايت اطلاعاتي، شامل ارائه ي توصيه، پيشنهاد و هرگونه اطلاعاتي که ميتواند به فرد در جهت حل مسائلش کمک کند.
4- حمايت مبتني بر ارزشيابي: شامل ارائه ي اطلاعاتي که براي ارزشيابي موضع فعلي فرد بر مبناي اهداف مورد انتظارش، کمک کننده است. به عبارت ديگر اين نوع حمايت به بازخوردهاي سازنده و کمک کننده به فرد، اشاره دارد.
بديهي است که هريک از عوامل چهارگانه ي فوق، ميتواند به اشکال مختلف، در مقابله ي مؤثر با عوامل استرس زا چه در مولفه ي مديريت مسئله و چه در مولفه ي تنظيم هيجاني، بسيار تأثير گذار باشد (گلانز و شوارتز، 2008) البته ابعاد چهارگانه ي حمايت اجتماعي، کاملاً قابل تفکيک از يکديگر نيستند و معمولاً در ارتباط بايکديگر تحقق مييابند (هيني و ايزريل، 2008).
2-3-5 مداخلات مبتني بر سلامت روان
با پيدايش جنبش روانشناسي مثبت، اين ايده به طور جدي مطرح شد که خدمات روانشناسي، لزوماً نبايد منحصر به جمعيتي باشد که داراي برچسب هاي تشخيصي اختلالات رواني يا اختلالات شخصيت هستند. بلکه براي بسياري از افرادي که تحت اين برچسب ها قرار نميگيرند نيز مداخلات روانشناسي به منظور حفظ و ارتقاي سلامت روان و پيشگيري از مسائل روانشناختي، ضرورت دارد (سليگمن؛ ترجمه ي کلانتري و همکاران، 1390). يافته هاي پژوهش هاي انجام شده نشان ميدهند که فقدان اختلال رواني لزوماً نشانگر تحقق سلامت روان نيست وهمچنين فقدان سلامت روان نيز لزوماً معادل اختلال رواني نيست. براساس اين پژوهش ها مفهوم سلامت روان و اختلال رواني را بايد با يکديگر در نظر گرفت. براين اساس، سلامت روان، هنگاميدر مورد يک فرد، متحقق ميشود که علاوه بر اينکه هيچ گونه اختلال رواني خاصي در مورد او، مصداق پيدا نميکند، ملاک هاي لازم براي تحقق سلامت روان را نيز دارا باشد. به اين تعريف از سلامت روان، در اصطلاح، سلامت روان کامل، گفته ميشود. پژوهش ها نشان ميدهند که افرادي که از اين سطح سلامت روان (سلامت روان کامل) بر خوردارند، نسبت به افرادي که داراي سلامت روان کامل نيستند، کارکرد بهتري در زمينه هاي مختلف زندگي روزمره دارند و حتي از سلامت جسميبالاتري برخوردارند. البته بر اساس اين پژوهش ها، اکثريت افراد تحت بررسي، در وضعيت سلامت روان کامل قرار نميگرفته اند، بلکه حدقل نيمياز آن ها، در وضعيتي قرار داشته اند که اگرچه ملاک هاي اختلالات رواني در مورد آن ها صدق نميکرده، اما ملاک هاي سلامت روان نيز به طور کامل، در مورد آن ها تحقق پيدا نميکرده است. به اين سطح از سلامت روان، دراصطلاح، «سلامت روان متوسط» گفته ميشود. پژوهش ها نشان ميدهد که اين افراد، از يکسو بيش از افرادي که داراي سلامت روان کامل، تشخيص داده ميشوند، مستعد انواع مسائل روانشناختي و جسميهستند و از سوي ديگر، به دليل فقدان نشانگان بارز آسيب شناسي رواني و دارا بودن بعضي از ملاک هاي سلامت روان کامل، توان بالقوه و آمادگي اين را دارند که سلامت روان خود را به سطح سلامت روان کامل، برسانند (کيس، 2007). بنابراين اين جمعيت از افراد هستند که ميتوانند جمعيت هاي بسيار مناسب و مستعدي براي مداخلات مبتني بر سلامت روان باشند. مداخلات مبتني بر سلامت روان در مورد اين افراد، به جاي تمرکز بر جنبه هاي آسيب شناسي، برافزايش مولفه هاي مختلف سلامت روان و به شکوفايي رساندن توانمندي هاي روانشناختي آن ها، تأکيد دارد (کيس و لوپز، 2002). بنابراين اين مداخلات، بايد از منابع مختلفي که افراد در اختيار دارند و به طور بالقوه ميتواند در ارتقاء سلامت روان آن ها مؤثر باشند، استفاده کنند (سليگمن؛ ترجمه ي کلانتري و همکاران، 1390). يکي از مهمترين اين منابع که بسيار مورد تأکيد نظريه پردازان روانشناسي مثبت قرار گرفته است، مذهب و معنويت است (کار، 2005؛ جانسون، 2009).
2-4 مذهب و معنويت
2-4-1 تاريخچه ي روانشناسي مذهب و معنويت
ورود اوليه مفاهيم مذهب و معنويت در علم روانشناسي، در همان اولين دهه هاي شکل گيري اين علم، اتفاق افتاد. جيمز و هال، جزء اولين نظريه پردازان علم روانشناسي بودند که به اين حيطه توجه نشان دادند. اين اقبال اوليه به مفاهيم معنوي و مذهبي، همزمان با غلبه ي رويکردهاي روانکاوي و رفتارگرايي در نيمه ي نخست قرن بيستم، به سرعت فرونشست (ولف، 1991). در دهه هاي شصت و هفتاد ميلادي، مذهب و معنويت، به تدريج در روانشناسي علميو پژوهش هاي نظام مند، مطرح شد. به طوريکه در سال 1976، بخش 36 انجمن روانشناسي آمريکا تحت عنوان روانشناسي مذهب رسماً تأسيس شد. با وجود اينکه در آن دوران، پژوهش هاي انجام شده، در حيطه ي روانشناسي مذهب و معنويت، نسبت به ساير زمينه هاي روانشناسي، بسيار اندک و ناچيز بود، زمينه ي مناسبي فراهم شد تا جنبه هاي روانشناختي مذهب و معنويت، با استفاده از روش هاي تحقيق معتبر علمي، مورد بررسي قرار بگيرد. در طي اين پژوهش ها همپوشي و قرابت بسياري از مفاهيم مذهبي و معنوي با مباني علميروانشناسي، آشکار شد و از اينرو پژوهشگران را به سمت ايجاد رويکردي يکپارچه نگر سوق داد که طي آن به تبيين علميتجارب معنوي و مذهبي از چارچوبي کاملاً روانشناختي ميپرداختند. از آن دوران تا به امروز، از يکسو پژوهش هاي رابطه اي که به بررسي و تبيين روابط بين مولفه هاي روانشناختي مختلف و عقايد و تجارب معنوي و مذهبي ميپردازند و از سوي ديگر، پژوهش هاي آزمايشي و شبه آزمايشي که اثربخشي مداخلات روانشناختي يکپارچه شده با عقايد مذهبي و معنوي را مورد بررسي قرار ميدهند، پايه هاي علميروانشناسي مذهب و معنويت را تحکيم کرده اند (پالوتزين و پارک، 2005).
2-4-2 وجوه تشابه و افتراق مذهب و معنويت
هردو مفهوم مذهب و معنويت، مفاهيميچند بعدي تلقي ميشوند که زمينه هاي مختلف زندگي روزمره ي افراد معتقد به باورهاي مذهبي و معنوي را تحت تأثير قرار ميدهند (کال و رابينز، 2004). اين دو مفهوم را نه ميتوان به عنوان دو مفهوم کاملاً مستقل و متمايز در نظر گرفت و نه ميتوان آن ها را کاملاً معادل يکديگر قلمداد کرد، زيرا علي رغم تمايزاتي که در بين مولفه هاي اين دو مفهوم وجود دارد، شباهت ها و همپوشي هاي بسياري نيز بين آن ها ديده ميشود (اوندرا و گرينوالت، 2008).
براساس مطالعات و نظريه پردازي هاي روانشناسي مذهب و معنويت، در مقوله ي مذهب، بعد عقايد، و التزامات عملي و اجتماعي، بسيار برجسته است ولي در مقوله ي معنويت، بعد احساسات و هيجانات شخصي، بيشتر مورد تأکيد قرار ميگيرد. بر اين اساس، افرادي که خود را مذهبي قلمداد ميکنند، بيشتر بر باورهاي اساسي مذهبي خود تمرکز دارند و انگيزه ي قابل توجهي براي عمل کردن بر اساس دستورالعمل هاي ارائه شده از جانب مذهبشان در زندگي شخصي و اجتماعي خود را دارند. اما افرادي که خود را معنوي قلمداد ميکنند، بيشتر تأکيد بر تجارب احساسي و عاطفي ناشي از پيوستگي و اتحاد با معنايي فراتر از خود، مانند احساس پيوستگي با خداوند و تعلق قلبي به ديگران را دارند و انگيزه ي آن ها بيشتر حول تجربه ي اين احساسات مثبت دروني، متمرکز است. اين تقسيم بندي، به خوبي، ابعاد متمايز مذهب و معنويت را در يک نگاه کلي، نمايان ميسازد، اما بايد توجه داشت که چنين تمايزاتي جنبه ي مطلق ندارد، زيرا بسيار محتمل است که يک فرد مذهبي، براساس باورهاي مذهبي خود، تجارب معنوي شخصي و منحصر به فردي را داشته باشد و يک فرد معنوي نيز ممکن است که به عقايد دروني مشخص و منسجميپايبند باشد. از سوي ديگر مولفه هاي اجتماعي اگرچه عمدتاً با عقايد مذهبي همراه است، ولي عقايد معنوي نيز ميتوانند منجر به شکل گيري شبکه هاي اجتماعي خاص خود شوند، چنانچه در بعضي از کشورها نهادهاي اجتماعي خاص افراد داراي عقايد معنوي مشترک، وجود دارد (زينبائوئر و پارگامنت، 2005).
براساس پژوهش هاي انجام شده، چنين به نظر ميرسد که اکثر افراد، خود را هم مذهبي و هم معنوي، در نظر ميگيرند و تنها درصد کمياز افراد هستند که خود را فقط مذهبي يا معنوي تلقي ميکنند. بويژه درصد بسيار پاييني از افراد مذهبي هستند که خود را معنوي تلقي نکنند. به عنوان نمونه، در پژوهش زينبائوئر و همکاران (1997 به نقل از زينبائوئر و پارگامنت، 2005). 74 درصد از آزمودني ها خود را هم مذهبي و هم معنوي معرفي کردند، 19 درصد خود را صرفاً معنوي (و نه مذهبي) و فقط 4 درصد خود را مذهبي (و نه معنوي) ميدانستند. اين موضوع در چند پژوهش ديگر نيز مورد بررسي قرار گرفته و نتايج بسيار مشابهي به دست آمده است (زينبائوئر و پارگامنت، 2005).
2-4-3 شکل هاي سالم و ناسالم مذهب و معنويت
در طول قرن بيستم در ميان صاحب نظران علم روانشناسي، نگرش هاي بسيار متفاوت و حتي متضادي وجود داشته است در مورد اينکه آيا مذهب و معنويت عوامل کمک کننده به سلامت روان محسوب ميشوند و يا جزء عوامل آسيب زا براي سلامت روان هستند. در اين ميان، نظريه ي آلپورت در مورد مذهب دروني و بيروني، به عنوان يک مفهوم سازي جامع و همه جانبه و در عين حال، فاقد پيش داوري و تعصب در اين زمينه، بسيار مورد توجه نظريه پردازان و پژوهشگران حيطه ي روانشناسي مذهب و معنويت قرار گرفت. آلپورت دو نوع مذهب را معرفي کرد: مذهب دروني و مذهب بيروني. يک فرد داراي مذهب دروني، با عقايد مذهبي خود، زندگي ميکند و هدف و غايت شئون مختلف زندگي خود را با اين عقايد، معنا ميبخشد. در حاليکه افراد داراي مذهب بيروني، نگاهي سودگرايانه و ابزاري به عقايد مذهبي دارند، به طوريکه از مذهب براي دست يابي به اهدافي همچون امنيت، پايگاه اجتماعي و به طورکلي اهداف غيرمذهبي و غيرديني، استفاده ميکنند (زينبائوئر و پارگامنت، 2005).
نظريه ي آلپورت، امروزه مورد توافق عمومينظريه پردازان و پژوهشگران روانشناسي مذهب و معنويت، قرار گرفته است. براساس پژوهش هاي مختلف، مشخص شده است که مذهب بيروني با ناراحتي هاي روانشناختي مختلف، ميزان پايين توانايي هاي مقابله اي مؤثر، احتمال بالاتر تعصب، ناشکيبايي، و مسائل مربوط به رفتار اجتماعي همبستگي دارد. در مقابل، مذهب دروني، با سطح بالاتر خوب بودن ذهني، ميزان بالاتر توانايي هاي مقابله اي مؤثر و واقع بينانه و رفتار اجتماعي مناسب، رابطه دارد. به طور کلي تمام مولفه هاي اثربخشي که در مورد مذهب، ذکر ميشود، مربوط به مذهب دروني است، که در نظام شناختي و اعتقادي افراد، نهادينه شده و بر ابعاد مختلف زندگي آن ها تأثير گذار است (ميلر و کلي، 2005).
در طول قرن بيستم، نگرش به معنويت، بيشتر مثبت بوده است و بسياري از جنبه هاي مرضي که براي عقايد مذهبي در نظر گرفته ميشد، به تجربيات معنوي، تعميم داده نميشد. حتي تا امروز هم اين نگرش مثبت به معنويت همچنان وجود دارد. امروزه پژوهش هاي مختلفي ارتباط مذهب بيروني با مسائل و ناراحتي هاي مختلف روانشناختي را مورد بررسي قرار داده اند ولي به ندرت ميتوان پژوهش هايي را يافت که به ارتباط بعضي از عقايد يا نگرش هاي معنوي با مسائل و آسيب هاي سلامت روان، پرداخته باشند. با اينحال، نگاه کاملاً مثبت به تمام انواع و اشکال معنويت نيز نميتواند منطقي باشد، زيرا در گذشته هاي نزديک و دور، بعضي از پيامدهاي نابهنجار با بعضي از رويکردهاي معنوي که اساس مذهبي هم نداشته اند، همراه بوده است. نمونه ي بارز اين موارد را در خودکشي هاي دسته جمعي بعضي از فرقه هاي معنوي ميتوان مشاهده کرد (زينبائوئر و پارگامنت، 2005).
2-4-4 تأثير مذهب و معنويت بر سلامت روان
با شروع مطالعه ي علميو مبتني بر روش هاي تحقيق معتبر در حيطه ي روان شناسي مذهب و معنويت، شمار بسيار و در عين حال روز افزوني از پژوهش هايي که از ارتباط بين نگرش هاي مذهبي و معنوي با سلامت روان به طور کلي و يا با مولفه هاي مرتبط با آن، خبر ميدهند پديد آمده است. در تبيين نتايج اين پژوهش ها ميتوان به عوامل متعددي اشاره کرد، زيرا مذهب و معنويت، ابعاد و ظرفيت هاي بالقوه ي بسياري دارند که هريک ميتواند تأثير مثبتي روي سلامت روان داشته باشد. با اين حال، در اين ميان به دو مزيت بالقوه ي نگرش هاي مذهبي و معنوي، بيشتر تأکيد ميشود: 1- فراهم کردن يک نظام معنايابي منسجم به منظور مقابله ي مؤثر با موقعيت ها و عوامل استرس زا 2- فراهم کردن بافتي از روابط بين فردي مطلوب و حمايت کننده (هود و همکاران ، 2009).
2-4-4-1 معنادهي و مقابله با استرس
مطالعات جديد در زمينه ي مکانيزم هاي مقابله اي، تأکيد دارند که در فرآيند مقابله با موقعيت هاي استرس زا نبايد فقط بر حالات منفي و آسيب شناسي رواني تمرکز کرد، بلکه نقش حالات مثبت روانشناختي نيز در اين فرآيند، بسيار برجسته است. بر اين اساس، بيان ميشود که هيجانات مثبت و عواملي که ميتوانند به ايجاد هيجانات مثبت منجر شوند، نقش بسيار مهميدر مقابله ي مؤثر با عوامل استرس زا و در نتيجه حفظ و ارتقاء سلامت روان خواهند داشت. يکي از مهمترين منابع ايجاد کننده و تقويت کننده ي هيجانات مثبت در مواجهه با عوامل استرس زا، تعابير مثبت مبتني بر معنايابي از موقعيت است. چنين تعبيرهايي مخصوصاً ميتواند از يک نظام فکري معنوي يا مذهبي ريشه بگيرد (گلانز و شوارتز، 2008). بنابراين نگرش هاي مذهبي و معنوي، با معنادهي مثبت به موقعيت ها و کمک به ارزيابي ها و تعابير شناختي سازگارانه تر از موقعيت هاي استرس زا و ناخوشايند، به عنوان يکي از مهمترين منابع مکانيزم هاي مقابله اي مؤثر، شناخته ميشوند (پارگامنت، 2007). بويژه در موقعيت هاي دشوار و استرس زايي که منابع بيروني اجتماعي يا فردي که بتوانند در کوتاه مدت، مسئله را حل نمايند، در دسترس نيستند، احتمال بيشتري وجود دارد که سبک هاي مقابله اي مذهبي مبتني بر معنادهي، فعال شوند (پارگامنت، آنو و واچهولتز، 2005). اين موضوع به طور اوليه توسط فرانکل مطرح شد که يافتن معناهاي فرامادي مؤثر در سلامت روان، در موقعيت هاي دشوار زندگي، بيشتر قابل حصول است (فرانکل؛ ترجمه ي معارفي، 1390). بنابراين در موقعيت ها و شرايط تهديد کننده ي سلامت روان، عقايد مذهبي و معنوي به عنوان يک منبع غني براي مقابله ي مؤثر با اين موقعيت ها محسوب ميشوند که ميتوانند به کاهش هيجانات منفي و افزايش هيجانات مثبت در اين موقعيت ها کمک نمايند (هود و همکاران، 2009).
2-4-4-2 روابط بين فردي
يکي از حيطه هاي مهم تأثيرگذاري نگرش مذهبي و معنوي، در بافت روابط بين فردي است. در روابط بين فردي، الگوي باورهاي حاکم بر نظام شناختي فرد، تأثير مستقيميبر نوع تعامل او با ديگران خواهد داشت. بويژه نگرش هاي مذهبي مبتني بر اديان بزرگي همچون اسلام، مسيحيت و يهود، در حيطه ي روابط بين فردي نيز دربردارنده ي الگوهاي شناختي کاملاً مشخص و تعريف شده اي هستند. در اين اديان، بسياري از نگرش ها، قواعد و فرض هاي شناختي، به طور اختصاصي بر رابطه ي انسان با خداوند و نيز در رابطه ي انسان ها با يکديگر مطرح ميشوند. به همين دليل، در بافت روابط بين فردي، اين الگوهاي شناختي ميتوانند تأثير مستقيميبر نوع و کيفيت رابطه ي فرد با ديگران داشته باشند. همچنين ارزيابي فرد از رابطه ي خود با خداوند براساس نگرش مذهبي و معنوي، ميتواند تأثيرات مهميبر الگوهاي فکري و هيجاني شخص، در بعد فردي و بين فردي داشته باشد (اوزوراک، 2005). علاوه بر اين، شبکه هاي اجتماعي حمايت کننده و منسجميکه مخصوصاً بين افراد داراي عقايد مذهبي مشترک، بوجود ميآيد، ميتواند تأثيرات مثبتي بر مقابله ي مؤثر با عوامل استرس زا و حفظ سلامت روان به صورت پايدار و بلندمدت داشته باشد (هيل و همکاران، 2009).
2-4-5 تأثير مذهب و معنويت بر هيجانات مثبت
در دهه هاي گذشته، پژوهش هاي بسياري در هر دو زمينه ي روانشناسي مذهب و معنويت و نيز روانشناسي هيجانات، صورت گرفته است، اما تعداد پژوهش هايي که به بررسي هردو زمينه در ارتباط با يکديگر پرداخته باشند، بسيار اندک است (امونز، 2005). بااين حال، مجموع اين پژوهش ها نشانگر روابط مثبت بين عقايد و تجربيات مذهبي و معنوي با هيجانات مثبتي همچون شادي و لذت است (کار، 2005).
تأثير مذهب و معنويت بر تجربه ي هيجانات مثبت، بيشتر به مولفه ي معناداري مربوط ميشود. تعابير مبتني بر مفاهيم مقدس و معناداري، باعث ميشود که يک فرد داراي نگرش مذهبي و معنوي، نسبت به پديده ها و رويدادهايي هيجانات مثبت را تجربه کند که يک فرد غيرمذهبي و غيرمعنوي آنها را عادي، خنثي و يا حتي منفي، قلمداد ميکند و در نتيجه به اين رويدادها يا هيجاني نشان نميدهد و يا هيجانات منفي را تجربه ميکند (امونز، 2005). در واقع همانطور که فرانکل مطرح ميکند، هنگاميکه معنايي فرامادي و فراتر از خود، به هدف اصلي فرد، در زندگي تبديل ميشود، او در مسيري پايدار از کامروايي قدم نهاده است، زيرا اين تحقق هدف، في نفسه خوشايند است و تحقق اهداف معنادار، به هيچ وجه نميتواند توسط موانع و محدوديت هاي مادي و موقعيتي متوقف شود (شولتز؛ ترجمه ي خوشدل، 1385؛ فرانکل؛ ترجمه ي معارفي، 1390).
2-4-6 يکپارچه سازي مذهب و معنويت در مداخلات سلامت روان
طي دهه هاي گذشته پژوهش هاي مختلف، از يکسو نشانگر ارتباط بين عقايد مذهبي و معنوي با جنبه هاي مختلف سلامت روان بوده اند و از سوي ديگر نقش مذهب به عنوان يک منبع مقابله بااسترس و پيشگيري کننده از مسائل و ناراحتي هاي روانشناختي، به خوبي مفهوم سازي شده است. به همين دليل، در سال هاي اخير، اين ايده قوياً مورد توجه قرار گرفته است که عقايد مذهبي و معنوي مراجعين ميتوانند در جريان رويکردهاي مشاوره و روان درماني به عنوان يک منبع مؤثر بر سلامت روان، مورد استفاده قرار بگيرند (پارگامنت، 2007). بويژه با در نظر گرفتن اين نکته که افراد داراي عقايد معنوي و مذهبي در تمام جنبه هاي زندگي خود، تحت تأثير اين باورها قرار دارند، توجه به اين مولفه ي مهم روانشناختي در اين مراجعين، ميتواند بسيار حائز اهميت باشد و اثربخشي جريان مشاوره و روان درماني را ارتقا ببخشد (اوندرا و گرينوالت، 2008).
البته رويکردهاي روان درماني و مشاوره که به يکپارچه سازي عقايد معنوي و مذهبي در جريان روند مشاوره و رواندرماني ميپردازند، هنوز در مرحله ي آغازين شکل گيري خود هستند. با اين حال، علي رغم اينکه اين جنبش، نوظهور است، تاکنون پژوهش زيادي در سراسر جهان و در فرهنگ ها و مذاهب مختلف، را به خود اختصاص داده است. نتايج اين پژوهش ها بسيار اميدوار کننده بوده است و نشان ميدهد که در بسياري از مداخلاتي که عقايد مذهبي و معنوي در جريان رويکردهاي مشاوره و روان درماني استاندارد، يکپارچه شده اند، تأثير آن ها بر حيطه هاي مختلف سلامت روان، مثبت و معنادار بوده است (کال و رابينز، 2004).
البته ممکن است اين مسئله مطرح شود که تأثيرات درماني اين رويکردهاي يکپارچه نگر، صرفاً به خاطر ابعاد روانشناختي آن است و نه مولفه هاي معنوي يا مذهبي. براي بررسي اين مسئله، پژوهش هاي مختلفي با فرهنگ ها و مذاهب گوناگون انجام شده است. بعضي از اين پژوهش ها بين نتايج درمان هاي استاندارد روانشناختي با درمان هاي روانشناختي يکپارچه شده با مذهب يا معنويت، به تفاوت معناداري دست نيافته اند، ولي شمار قابل توجهي از اين پژوهش ها نشان ميدهند که مداخلات تلفيق يافته با نگرش مذهبي يا معنوي مراجعين، نسبت به مداخلات بدون معنويت يا نگرش مذهبي، تأثير بيشتري داشته اند. در مجموع، پيشينه ي پژوهشي، بيشتر يافته هاي دسته ي دوم را تأييد ميکند (پارگامنت، 2007).
در جريان مداخلاتي که از عقايد مذهبي و معنوي مراجعين استفاده ميکنند، تناسب بين مفاهيم مذهبي و معنوي مورد تأکيد، متغيرهاي مورد مداخله و رويکرد مشاوره يا روان درماني خاصي که عقايد مذهبي و معنوي در چارچوب آن يکپارچه ميشود، بسيار حائز اهميت است (شافرانسک، 2005). بنابراين به منظور اجراي مداخلات يکپارچه نگر معنوي بر هيجانات، به نظر ميرسد رويکردهاي هيجان محوري همچون روان نمايشگري ميتوانند ظرفيت هاي بالقوه ي ارزشمندي داشته باشند.
2-5 روان نمايشگري
2-5-1 تاريخچه ي روان نمايشگري
به طور کلي پيشينه ي نظريه پردازي در مورد اثر درماني نمايش، به يونان باستان و نظرات ارسطو در مورد تأثيرات مثبت روانشناختي تئاتر باز ميگردد (ميسيک، 2004). به طور خاص در تاريخ علم روانشناسي، چهره هايي مانند ايلجين، فرنسزي و مورنو، اولين نظريه پردازاني بودند که به تأثير مثبت نمايش در جريان مشاوره و روان درماني، تأکيد کردند، اما در اين ميان، تنها اين مورنو بود که توانست نظرات خود را در قالب يک رويکرد جامع مشاوره و روان درماني مطرح نمايد که بعده ها به يکي از معروف ترين و پرکاربردترين رويکردهاي مشاوره و روان درماني گروهي تبديل شد (کاسن، 2004).
به اعتقاد نظريه پردازان رويکرد روان نمايشگري، ريشه هاي شکل گيري اين رويکرد را بايد در تجربيات خاص دوران کودکي، نوجواني و اوايل جواني مورنو، بنيانگذار اين رويکرد، جستجو کرد (مارينيو، 1994). مورنو در دوران کودکي و نوجواني، درگيري زيادي بامسائل مذهبي داشت و علي رغم شرايط نامناسب اقتصادي حاکم بر خانواده، روحيه ي شاد، خودجوش و خلاقي داشت. مورنو از همان کودکي، علاقه ي بسيار بارزي به بازي هاي مبتني بر ايفاي نقش داشت. او اين بازي ها را به شکل بسيار خلاقانه اي مديريت ميکرد و محتواي بازي هاي او نيز بيشتر حول مفاهيم و تصاوير مذهبي بود (هاورث، 1998).
مورنو در اوايل جواني، پيرو جنبش فلسفي- هنري بيان گرايي بود. بيان گرايي يک مکتب فلسفي يا هنري خاص نبود و رهبر يا نظريه پرداز مشخصي نداشت. حتي بسياري از طرفداران اين جنبش، يکديگر را نميشناختند. به طور کلي جنبش بيان گرايي که قبل از جنگ جهاني اول، آغاز شده بود و پس از اتمام جنگ، به طور قابل توجهي توسعه يافته بود، مدعي و خواستار نوگرايي و سنت شکني در شيوه هاي بيان هنري و حتي در شئون مختلف ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي بود. مورنو در سال 1920 در مقاله ي فلسفي- مذهبي خود با نام «واژگان پدر» به صراحت گرايش خود را به اين جنبش نشان داد. اولين جرقه هاي مفهوم سازي رسميخودجوشي ، که امروزه يکي از مفاهيم کليدي روان نمايشگري محسوب ميشود، در قالب نظرات مورنو در همين چارچوب فلسفي، نمايان شد (مارينيو، 1994).
هنگاميکه مورنو هنوز جوان بود و چهره ي سرشناسي محسوب نميشد، يکي از علايق اصلي او اين بود که به پارک ميرفت، بچه ها را دور خود جمع ميکرد، براي آن ها داستان ميگفت و اَشکال مختلفي از بازي هاي مبتني بر ايفاي نقش را در ميان آن ها رهبري ميکرد. هدف و انگيزه ي اصلي او در جريان اين بازي ها اين بود که سطح خلاقيت و خودجوشي بچه ها را برانگيزد و ارتقا بخشد. همين فعاليت ها که حتي گاهي در نظر مردم، عجيب به نظر ميرسيد، در واقع از جمله ريشه هاي اوليه ي شکل گيري روان نمايشگري بود (هاورث، 1998).
مورنو پيش از بنيانگذاري روان نمايشگري، تجارب موفقي را در کارهاي گروهي داشت که به نوعي پيشگام رويکردهاي گروه درماني امروزي محسوب ميشود (مارينيو، 1994)، اما ريشه هاي اوليه ي شکل گيري رسميروان نمايشگري به عنوان يک رويکرد مشاوره و روان درماني، به سال هاي 1919 تا 1924 در وين باز ميگردد. او در سال 1919 اولين بار اصطلاح روان نمايشگري را به کار برد و در طي اين دوره، مکاني را اجاره کرد و با گروهي از بازيگران، فعاليت هايي را مبتني بر نقش گزاري ارتجالي آغاز کرد. طي اين فعاليت ها، مورنو از اين بازيگران ميخواست تا به جاي اجرا براساس متن هاي از پيش تعيين شده، به طور خودجوش، مسائل شخصي خودشان را اجرا کنند. اين شکل از تئاتر بالبداهه که توسط مورنو راه اندازي شده و تمرين ميشد، بسياري از مباني آنچه که امروزه روان نمايشگري ناميده ميشود را شامل ميشد. استفاده از سکو (صحنه)، بهرمندي از فرآيند پالايش رواني جهت شناسايي و حل مسائل در يک فرآيند درماني امن، تأکيد بر ارتقاء خودجوشي از طريق تکنيک هاي مختلف و نيز استفاده از ارکاني همچون شخص اول و ايگوهاي ياور، همگي مولفه هايي بودند که هنوز هم اجزاي اصلي روان نمايشگري را تشکيل ميدهند. منتها هنوز اين شکل روان نمايشگري، تفاوت هاي زيادي با شکل امروزي داشت. پس از شکل گيري اوليه ي روان نمايشگري در وين، مورنو در سال 1926 به نيويورک مهاجرت کرد و طي پنجاه سال بعدي، به رشد و تکامل روان نمايشگري پرداخت تا اينکه روان نمايشگري به تدريج به شکل امروزي خود تبديل شد (هاورث، 1998).
2-5-2 ارکان روان نمايشگري
2-5-2-1 کارگردان
منظور از کارگردان در روان نمايشگري، در واقع همان متخصص باليني يا رهبر گروه است که گروه روان نمايشگري را مديريت ميکند (لوتون؛ ترجمه ي يزدخواستي، جوکار و جوکار، 1388). مورنو (1953، به نقل از کارپ، 1994) براي کارگردان سه نقش قائل بود: 1- توليد کننده، 2- مشاور 3- تحليل گر. كارگردان در نقش توليد كننده، وظيفه دارد به فردي که به منظور اجرا انتخاب ميشوند، کمک کند تا هرچه بهتر به تدارك و اجراي موقعيت مورد نظر خود بپردازد و افراد مناسبي را جهت ايفاي نقش هاي مكمل انتخاب كند. در نقش مشاور يا روان درمانگر، کارگردان وظيفه دارد با شخص اول همدلي كرده، او را بپذيرد و دنياي او را درك كند. در نقش تحليلگر نيز کارگردان بايد با توجه کامل به رفتار کلاميو غيرکلامياعضا نسبت به پويايي هاي شخصي و بين فردي آن ها توجه و حساسيت لازم را داشته باشد و به آن ها کمک کند تا به طور عميق، مسائل و تعارضات خود را مورد کاوش و تحليل قرار دهند.
2-5-2-2 شخص اول
شخص اول، فردي است كه مسئله يا موقعيت مورد نظر او در قالب نمايش، به اجرا در ميآيد. اين شخص با كمك كارگردان، افرادي را براي نقش هاي مورد نياز در موقعيت مورد نظرش انتخاب ميكند و پس از مشخص كردن دقيق موقعيت، به اجراي آن ميپردازد. شخص اول، بايد موقعيت مورد نظر را با تمام جزئيات فيزيكي، هيجاني (احساسات در موقعيت خاص) و شناختي (افکار در موقعيت خاص)، توصيف و مجسم كند (کارپ، 1998).
2-5-2-3 ياور (ياور کمکي)
ياور به فرد يا افرادي گفته ميشود كه جهت اجراي يك موقعيت با شخص اول، همكاري كرده و نقش هاي خاص آن موقعيت را برعهده ميگيرند. نقشي كه يك ياور ايفا ميكند لزوماً انسان نيست؛ ياور ميتواند نقش انسان، اشيا، نمادها، يا حتي ابعاد شخصيتي مختلف، مثل بعد مضطرب يا بعد کودک شخصيت شخص اول و يا بخشي از خودگويي هاي ذهني او در يک موقعيت را برعهده بگيرد (کارپ، 1994).
2-5-2-4 حضار
منظور از حضار، تمام اعضايي هستند که در جلسه، حضور دارند ولي در هنگام اجراي نمايش توسط شخص اول و ياورها در صحنه ي اجرا وارد نميشوند (لوتون؛ ترجمه ي يزدخواستي و همکاران، 1388). با اينحال، حضار در تمام مراحل روان نمايشگري، بويژه در مرحله ي آخر، درگيري و مشارکت فعالي دارند (روسکومب- کينگ، 1998).
2-5-3 صحنه ي اجراي روان نمايشگري
دو شکل اصلي چينش صندلي ها يا صحنه ي اجراي روان نمايشگري، با نام هاي صحنه ي برج دريايي و صحنه ي ويني شناخته ميشوند. صحنه ي برج دريايي، شکل اوليه و سنتي اجراي روان نمايشگري است که در واقع شکل سنتي اجراي نمايش به طور کلي نيز محسوب ميشود. اين حالت، در واقع همان حالت صحنه هاي مرسوم در سالن هاي تئاتر است؛ يعني حضار در جلوي صحنه قرار ميگيرند و نمايش، رو به روي آنها اجرا ميشود. اما صحنه ي ويني به حالتي اشاره دارد که حضار، به شکل دايره وار يا نيم دايره، اطراف فضاي صحنه قرار ميگيرند و صحنه در احاطه ي حضار، اجرا ميشود. شکل ويني، امروزه بسيار رايج تر بوده و به عنوان شکل اصلي صحنه ي روان نمايشگري محسوب ميشود (مارينيو، 1994).
2-5-4 مراحل روان نمايشگري
2-5-4-1 گرم کردن
معمولاً افرادي كه در هر شکلي از مداخله ي گروهي حضور پيدا ميکنند، در ابتداي امر، به درجات مختلف، اضطراب و مقاومت دارند، زيرا درچنين شرايطي فرد نميتواند بدون هيچ مقدمه اي عميق ترين و شخصي ترين مسائل و احساسات خود را در معرض ديد ديگران قرار دهد. از جمله نگراني هاي اصلي افراد، در چنين موقعيتي اين است که مورد ارزيابي و قضاوت هاي منفي ساير اعضاي گروه قرار بگيرند (کري و کري؛ ترجمه ي بهاري، رنجگر، حسين شاهي برواتي، ميرهاشميو نقشبندي، 1390). براي غلبه براين مسائل و مشكلات مشابه، بهترين راه حل، ايجاد يك آماده سازي اوليه است كه در روان نمايشگري، مرحله ي گرم كردن ناميده ميشود و حدود يک چهارم ابتدايي زمان جلسه را به خود اختصاص ميدهد. مورنو اعتقاد داشت كه گرم كردن، خلاقيت و خودجوشي گروه را بالا ميبرد (بلاتنر و بلاتنر، 1997). درگرم كردن با استفاده از تكنيك هاي مختلف كه اكثراً با تحرك جسماني نيز همراهند، سعي ميشود جوّ پراكنده و ناآشناي گروه، به يك كل يكپارچه تبديل شود، به طوري كه اعضا درآن احساس امنيت كنند، مقاومت ها و اضطرابشان به حداقل برسد و براي خودفاش سازي در مرحله ي اجرا آماده شوند (لوتون؛ ترجمه ي يزدخواستي و همکاران، 1388). البته مرحله ي گرم کردن، صرفاً خاص جلسات ابتدايي روان نمايشگري نيست، بلکه اين مرحله، جزئي اساسي از جريان روان نمايشگري است که در هرجلسه بايد به خوبي اجرا شود. در واقع اجراي مراحل بعدي روان نمايشگري، در گروي اجراي بهينه ي مرحله ي گرم کردن است، زيرا در اين مرحله است که اعضا به سطح لازم خودجوشي، برانگيختگي جسميو رواني و خلاقيت براي مرحله ي اجرا که مرحله ي اصلي روان نمايشگري است، دست مييابند (تائون، 1998).
2-5-4-2 اجرا
مرحله ي اصلي هرجلسه ي روان نمايشگري، مرحله ي اجرا است. اين مرحله، حدود نيمياز زمان جلسه را به خود اختصاص ميدهد. در ابتداي مرحله ي اجرا لازم است که شخص اول انتخاب شود. معمولاً انتخاب شخص اول به يکي از اين سه طريق ميتواند صورت بگيرد: 1- کارگردان شخصي را که مناسب و آماده براي اجرا ميداند، بنا به تشخيص خود انتخاب ميکند 2- مسائل مختلف اعضا پيش از اجرا مطرح شود و خود اعضا فردي را که تمايل دارند مسئله ي او مورد اجرا قرار بگيرد، به عنوان شخص اول، انتخاب ميکنند. 3- در خلال مرحله ي گرم کردن، به محض اينکه مسئله يا موقعيت بسيار مناسبي براي اجرا مطرح ميشود، کارگردان، بلافاصله گروه را از مرحله ي گرم کردن به مرحله ي اجرا منتقل ميکند و همان موقعيت را موضوع مرحله ي اجرا قرار ميدهد (کارپ، 1998).
پس از انتخاب شخص اول، لازم است که در صورت لزوم، ياور يا ياورهايي براي ايفاي نقش هاي مکمل در صحنه ي اجرا، انتخاب شوند. معمولاً کارگردان انتخاب ياورها را به عهده ي خود شخص اول ميگذارد (هلمز، 1998). سپس کارگردان به شخص اول و ياورها کمک ميکند تا ابتدا توصيف دقيقي از موقعيت، فراهم آورند و سپس با چينش مناسب صندلي ها و ساير اجزاي صحنه (در صورت لزوم) به گونه اي که تداعي کننده ي موقعيت اصلي باشد، اجراي خود را شروع کنند (لوتون؛ ترجمه ي يزدخواستي و همکاران، 1388).
در مرحله ي اجرا موقعيت هاي مختلفي از گذشته، حال و يا حتي موقعيت هاي مورد انتظار يا نگراني در آينده ممکن است اجرا شود. در مورد موقعيت هايي که مربوط به گذشته است، شخص اول، رويدادهاي مهم و موقعيت هاي مشكل زاي خود را مجدداً تجربه ميكند و درخلال اين تجربه، دستخوش احساسات عميق و متنوعي ميشود؛ احساساتي همچون سوگ، ترس، خشم، دلتنگي، اشتياق، شرم، گناه يا سرگشتگي. به عبارت ديگر چنين اجراهايي در روان نمايشگري منجر به پالايش رواني ميشوند، يعني احساسات و هيجانات بيان نشده و سرکوب شده، مجدداً مورد توجه و بينش هشيارانه ي فرد، قرار گرفته و با ابراز و تجربه ي مجدد، حل ميگردند (بلاتنر،2000). همچنين در مرحله ي اجرا افراد به بسياري از الگوهاي ارتباطي خود با ديگران و نيز نحوه ي برخورد خود با مسائل مختلف در زندگي روزمره خويش در حال حاضر، بينش مييابند و با شناسايي باورها و الگوهاي فکري، رفتاري و ارتباطي ناکارآمد خود، درصدد تغيير و اصلاح آن ها بر ميآيند. در مورد موقعيت ها و نگراني هاي آينده نيز فرد ميتواند گزينه هاي مختلف براي جهت گيري ها وتصميمات خود در آينده را عيناً تجربه کند و پيامد هريک را قبل از وقوع واقعي آن ها در زندگي خود ببيند، بدون اينکه پيامدهاي منفي آن ها را در زندگي واقعي، تجربه کند. اين فرآيند ميتواند در تصميم گيري براي در پيش گرفتن جهت گيري هاي مهم در زندگي واقعي، به فرد کمک کند و بسياري از نگراني هاي او را حل نمايد (اسپريگ، 1994).
2-5-4-3 مشارکت
در طول مرحله ي اجرا به دليل بررسي مسائل و موضوعات بسيار عميق، معمولاً سطح بالايي از هيجانات شخص اول و ساير اعضاي گروه، برانگيخته ميشود. لذا لازم است که پيش از خاتمه ي جلسه، تمامياعضا به سطح مناسبي از آرامش هيجاني دست يابند. يکي از دلايل اصلي وجود مرحله ي مشارکت در هرجلسه ي روان نمايشگري نيز همين نکته است (کارپ، 1998). در واقع مرحله ي مشارکت در روان نمايشگري، به نوعي معادل مرحله ي خاتمه در ساير انواع گروه درماني و مشاوره هاي گروهي است (کري و کري؛ ترجمه ي سيف و همکاران، 1390). مشارکت، مرحله اي حساس در جريان روان نمايشگري محسوب ميشود که طي آن سعي ميشود تمام اعضاي گروه به سطح مطلوبي از پالايش رواني و يکپارچگي شناختي و هيجاني دست يابند. در اين مرحله، کارگردان بايد مانع از ايجاد جوي از تحليل، نقد و قضاوت در مورد موقعيت اجرا شده شود و به جاي آن به اعضا کمک کند که به آن دسته از تجارب خود که توسط موقعيت اجرا شده، برانگيخته شده است رجوع کنند و سعي کنند به وسيله ي آنچه که از مرحله ي اجرا کسب نموده اند، سطح بينش خود را نسبت به تجاربشان افزايش دهند (روسکامب- کينگ، 1998).
2-5-5 عطش اجرا
عطش (اشتهاي) اجرا مفهوميبود که اولين بار توسط مورنو مطرح شد. او بر اين اساس بيان داشت که ميل مبتني بر به اجرا در آوردن مسائل دروني در همه ي انسان ها وجود دارد. بر اين اساس، هرفردي بيش از اين اينکه نياز داشته باشد که در مورد مسائل خود صحبت کند، نياز دارد که مسائل خود را در قالب اجرا و به صورت عملي نشان دهد (بلاتنر، 2000). آنچه که مورنو عطش اجرا ميناميد، به نوعي در دوران کودکي قابل مشاهده است. بازي هاي وانمودي و مبتني بر ايفاي نقش کودکان که مخصوصاً در اواخر دوران نوپايي و در دوران پيش دبستاني، به طور قابل ملاحظه اي در مورد تمام کودکان ديده ميشود (برک؛ ترجمه ی سيدمحمدی، 1386)، در واقع مصداقي از چيزي است که مورنو عطش اجرا ميناميد. براساس مفهوم عطش اجراي مورنو، اين تمايل به اجرا با گذر از سال هاي کودکي، از بين نميرود بلکه هميشه به طور بالقوه در انسان وجود دارد و به عنوان بهترين شکل بيان و حل مسائل به شمار ميرود، اما آنچه که باعث غفلت از اين تمايل اساسي ميشود، بازداري و سرکوب خودجوشي و خلاقيت، در دوران بزرگسالي است (بلاتنر، 2000).
2-5-6 خودجوشي و خلاقيت
مورنو و مورنو (1975، به نقل از کارپ، 1994، صفحه ي 50) خود جوشي را اينچنين تعريف ميکنند: «خودجوشي، پاسخ رضايت بخشي است که فرد به يک موقعيت با درجاتي از نوآوري ارائه ميکند». اين واژه از واژه ي لاتين Sua sponte ريشه ميگيرد که به معني «خواسته ي آزاد» و يا چيزي است که برخاسته از درون فرد باشد. به زبان ساده، ميتوان خودجوشي را به معناي خودبودن و بيان آزادانه و مناسب خود در موقعيت هاي مختلف، تعريف کرد. براساس رويکرد روان نمايشگري، بسياري از حالات ناسالم روانشناختي، همچون اضطرابها و برانگيختگي هاي بيش ازحد، ناشي از سرکوب و بازداري خودجوشي است. به همين دليل، يکي از اهداف اصلي روان نمايشگري اين است که خودجوشي را در اعضا نهادينه کند (کارپ، 1994). خودجوشي يک نياز و تمايل اساسي انسان است که از دوران کودکي به بعد، به دليل بسياري از محافظه کاري ها و ملاحظات بيش از حد خاص جامعه ي بزرگسالان، مورد سرکوب و بازداري قرار ميگيرد. روان نمايشگري با فراهم آوردن يک جو سرشار از هيجان، تحرک، سرزندگي، شوخ طبعي و در عين حال پذيرش بي قيد و شرط و امکان بروز خلاقيت بدون ترس از شکست و توبيخ، به رشد خودجوشي تک تک اعضا کمک ميکند (بلاتنر،2000).
خودجوشي و خلاقيت، مفاهيم بسيار نزديک و به هم مرتبطي هستند. به طوريکه خودجوشي امکان بروز خلاقيت در زمينه هاي مختلف را فراهم ميآورد. به اعتقاد مورنو خلاقيت بدون خودجوشي، محکوم به نابودي و هدررفتن است. در واقع خودجوشي به منزله ي يک موتور محرکه براي بروز خلاقيت، به شمار ميآيد. مورنو معتقد بود که افراد سرشناس و موفق در طول تاريخ، همانند ميکل آنژ و بتهوون، به لحاظ دارا بودن قوه ي خلاقيت، با بسياري از هم دوره اي هاي خود، تفاوتي نداشتند، بلکه آنچه که باعث تفاوت اين چهره هاي شاخص با ساير مردم ميشد، بروز موفق و مناسب خودجوشي توسط اين افراد بود که سبب ميشد نيروي خلاقيت آن ها به فعليت برسد (کارپ، 1994).
نقطه ي قوت اثربخشي مداخلات روان نمايشگري، ارتقاء خودجوشي و خلاقيت است. از همان ابتداي شکل گيري اين رويکرد تا امروز، همواره اعتقاد بر اين بوده است که اثر درماني روان نمايشگري تا حد زيادي به تأثير قابل توجه آن در ارتقاء خودجوشي و خلاقيت، مربوط ميشود. در واقع آنچه که افراد در جلسات روان نمايشگري به دست ميآورند راه حل هاي خلاقانه براي حل مسائل مختلف يا ارتقاء توانمندي هايشان است که تنها در يک سطح بالا از خودجوشي و خلاقيت، قابل بروز و نمايان شدن است. به علاوه، افراد ميآموزند که با حفظ خودجوشي و خلاقيت در زندگي روزمره ي خود، به نحو مؤثرتري با مسائل آينده نيز کنار بيايند (کارول و هاويسون، 1978).
2-5-7 کاربردهاي روان نمايشگري
امروزه روان نمايشگري جزء مداخلاتي محسوب ميشود که در ابعاد مختلف، از گستره ي کاربردي قابل توجهي برخوردار است. به لحاظ نوع موضوعات مورد مداخله، روان نمايشگري از يکسو قابليت کاربرد بر موضوعات سلامت روان و کار با افراد فاقد اختلالات جدي روانشناختي را دارد و از سوي ديگر قابليت مداخله بر بعضي از اختلالات رواني در ميان جمعيت افراد داراي برچسب هاي تشخيصي روانپزشکي را نيز دارد. به لحاظ نوع مداخله، روان نمايشگري بيشتر به عنوان يک رويکرد مبتني بر مشاوره و روان درماني گروهي، کاربرد دارد ولي از همان سال هاي ابتدايي شکل گيري اين رويکرد، شکل انفرادي آن هم مفهوم سازي شد و تا به امروز نيز مورد استفاده قرار ميگيرد. براساس طول مدت درمان نيز، روان نمايشگري هم قابليت اجرا به صورت يک درمان کوتاه مدت و حتي مداخله در بحران را دارد و هم قابليت اجراي بلندمدت را دارا ميباشد (لوسادا، 1998).
2-5-8 انواع شکل هاي اجراي جلسات روان نمايشگري
رايج ترين و پرکاربردترين شکل اجراي روان نمايشگري به صورت اجراي تمام خودجوش جلسات است. منظور از اجراي تمام خودجوش، اين است که موضوعات جلسات و ساختار آن، به هيچ وجه، از پيش تعيين شده نباشد. البته روان نمايشگري صرفاً به اين شکل اجرا محدود نميشود. مورنو علي رغم اينکه بر شکل اجراي تمام خودجوش، تأکيد داشت، شکل اجراي برنامه ريزي شده را نيز به عنوان يکي از اَشکال اصلي اجراي روان نمايشگري معرفي نمود که طي آن، رهبر گروه در انتخاب موضوع جلسات و روند اجراي آن، نقش فعال تري دارد و ميتواند بدون مشورت با گروه، موضوعات و طرح خاصي را به طور اوليه براي هرجلسه، در نظر بگيرد. البته بايد توجه داشت که اين موضوع به اين معني نيست که يک طرح از پيش تعيين شده بايد دقيقاً در يک جلسه اجرا شود، زيرا اين حالت، مانع شکل گيري خودجوشي و خلاقيت گروه ميشود. در واقع در شکل اجراي برنامه ريزي شده، کارگردان از پيش، موضوع اصلي جلسه و روندکلي که بايد در جلسه اجرا شود را مدنظر دارد منتها جزئيات پرداختن به اين موضوع، در خود جلسه و متناسب با موقعيت هاي مطرح شده، به صورت خودجوش توسط کارگردان تعيين ميگردد (کارپ، 1994).
2-5-9 تکنيک هاي روان نمايشگري
التقاط گرايي يکي از ويژگي هاي اصلي رويکرد روان نمايشگري محسوب ميشود، به طوريکه هم تکنيکهاي بسياري از رويکردهاي مشاوره و روان درماني، قابل تلقيق در روند روان نمايشگري است و هم بسياري از تکنيک هاي روان نمايشگري، قابليت به کار گيري در رويکردهاي مشاوره و روان درماني ديگر را دارد. از اينرو نميتوان شمار خاص و محدودي از تکنيک ها را به عنوان تکنيک هاي روان نمايشگري در نظر گرفت (کارپ، 1998). بنابراين در ادامه سعي ميشود از ميان تکنيک هاي مختلف روان نمايشگري، به چندمورد از شناخته شده ترين و پرکاربردترين آن ها اشاره شود (لوتون؛ ترجمه ي يزدخوستي و همکاران، 1388). لازم به ذکر است که تمام تکنيک هاي روان نمايشگري خاص دو مرحله ي گرم کردن و اجرا بوده و براي مرحله ي مشارکت، تکنيک خاصي تعريف نشده است (کاسن، 2004).
2-5-9-1 تکنيک هاي مرحله ي گرم کردن
بعضي از رايجترين تکنيک هاي قابل اجرا در مرحله ي گرم کردن عبارتند از (لوتون، ترجمه ي يزدخواستي و همکاران، 1388):
پرتاب توپ: اين تكنيك به اين صورت است كه كارگردان يك توپ فرضي يا واقعي در دست دارد. قانون كار اين است كه هركسي كه توپ در دست او باشد بايد صحبت كند و پس از اينكه صحبت خود را بيان کرد، توپ را به فردي ديگري پاس ميدهد. فقط كسي كه توپ را دراختيار دارد ميتواند صحبت كند. اين تکنيک موارد کاربرد بسيار متنوعي دارد که يکي از رايجترين آن ها شروع اولين جلسه ي روان نمايشگري به منظور معرفي اعضا به يکديگر است.
سؤالات: طبق اين تكنيك، هريك از اعضا ميبايست به ديگرحضار نگاه كند و كسي را كه نميشناسد يا كمتر از ديگران ميشناسد، انتخاب كرده و سؤالي از او بپرسد. در ابتدا كيفيت اين سؤال چندان اهميتي ندارد ولي درادامه كارگران تأكيد ميكند كه اعضا سؤالات عميقتري را از يكديگر بپرسند (مثلاً راجع به احساسات).
نوشتن با دست غير مسلط: اين تكنيك، درواقع از مفاهيم رويكرد تحليل ارتباط متقابل اقتباس شده است. دراين تكنيك، كارگردان كاغذ و مداد يا مداد شمعي دراختيار تك تك اعضا قرار ميدهد. سپس از آن ها ميخواهد كه هر طور و هرجا كه راحت هستند، بنشينند و با دست غير مسلطشان مداد را بردارند.سپس از آن ها ميخواهد كه اولين باري را كه دركودكي شروع كردند به نوشتن، به ياد بياورند.اعضا بايد دقيقاً آن صحنه را با تمام جزئيات، تجسم كنند. سپس كارگردان ميخواهد كه اعضا درهمان حال كه خودشان را درآن فضا تجسم كرده اند اسم خود را بنويسند، بنويسند که چند سال دارند و به طور کلي، يك توصيف آزاد از خود بنويسند. كارگردان به اعضا تأكيد ميكند كه براي آنچه كه ميخواهند بنويسند، فكر نكنند و سعي كنند بيشتر با دست خود بنويسند تا با ذهن خود. اين تکنيک، به آزاد شدن احساسات و حس خودجوشي اعضا بسيار کمک ميکند.
مكالمات غيركلامي: دراين تكنيك، كارگردان اتاق را به دوقسمت تقسيم ميكند. نيمياز افراد دريك قسمت و نيمياز آنها در قسمت ديگر روبه روي هم ميايستند. هر يك از اعضا بايد با يكي از اعضاي روبه رو ارتباط برقرار كند، منتها نبايد در اين ارتباط از كلام استفاده شود. آن ها ميتوانند فاصله ي خود را با يكديگر تغيير دهند.
2-5-9-2 تکنيک هاي مرحله ي اجرا
چند مورد از رايجترين تکنيک هاي مرحله ي اجرا عبارتند از (لوتون؛ ترجمه ي يزدخواستي و همکاران،1388):
نقش معكوس: يكي از تكنيك هاي بسيار رايج در مرحله ي اجرا نقش معکوس است. در اين تكنيك، شخص اول نقش خود را با ياور عوض ميكند. مثلاً اگر ياور نقش مادر فرد را بازي ميكند، شخص اول ميشود مادر و ياور ميشود شخص اول. استفاده از اين تكنيك، مزاياي بسياري دارد؛ مهمترين آنها اين است كه فرد با اجراي نقش افراد مهم در زندگيش ميتواند خود را جاي آن ها قرار داده و ديدگاه آن ها را بهتر درك كند. علاوه بر اين شخص ميتواند خود را از ديد ديگران ببيند و از اين طريق، بينش بهتري نسبت به رفتارها و الگوهاي ارتباطي خود پيدا كند.
مضاعف: اين تكنيك، يكي از تأثيرگذارترين تكنيك هاي روان نمايشگري است. دراين تكنيك، اگر شخص اول نشسته است ياور(كه دراينجا مضاعف نام دارد) پشت سر او دقيقاً به همان حالت مينشيند و اگر شخص اول ايستاده است، مضاعف نيز پشت سر او به همان حالت، ميايستد. حالت قرار گرفتن مضاعف بايد به گونه اي باشد كه درعين حال كه درپشت سر شخص اول قرار دارد، بتواند حالات غيركلامياو را تحت نظر داشته باشد. مضاعف در واقع بايد به بخشي از گفتار دروني شخص اول تبديل شود. کارگردان يا ياوري كه ميخواهد نقش مضاعف را بازي كند بايد از حالات و تمايلات شخصي خود فارغ شود و اين نكته را در نظر بگيرد كه او حالا بخشي از شخص اول است. وظيفه ي مضاعف اين نيست كه شخص اول را رهبري كند بلكه وظيفه ي او اين است كه به عنوان بخشي از خودگويي ذهني شخص اول، وارد شود و به او كمك كند كه ديد واضح تري نسبت به هيجانات و احساسات واقعي خود پيدا كند.
صندلي خالي: اين تكنيك توسط مورنو ابداع شد و بوسيله فريتز پرلز، گسترش يافت. تكنيك صندلي خالي، بسيار شبيه است به تكنيك نقش معكوس و حتي ميتواند به عنوان مقدمه ي آن به كار برده شود. دراين تكنيك شخص اول روي يك صندلي موسوم به صندلي داغ مينشيند. صندلي داغ، يک صندلي موجود در صحنه است كه درمقابل يك صندلي خالي قرار دارد. فرد ميتواند بر روي صندلي خالي، افراد نزديك در زندگي خود، اشيا، نمادها، بخشي از شخصيت خود و يا هرچيز ديگري را تصور كند. سپس شخص اول به گفت و گو با نقش فرضي حاضر در صندلي خالي ميپردازد. هرگاه كه فرد چيزي را خطاب به مخاطب فرضي گفت، بايد جاي خود را عوض كند، روي صندلي خالي بنشيند و در نقش آن مفهوم فرضي، خطاب به خودش (كه فرضاً روي صندلي داغ نشسته است) پاسخ دهد.
مونودرام: دراين تكنيك از ياور استفاده نميشود و شخص اول به تنهايي به اجراي چند نقش ميپردازد. اين نقش ها ميتوانند انسان، اشيا، نمادها و يا هرچيز ديگري باشند. دراين تكنيك به دو يا چند صندلي خالي نياز است كه هركدام مخصوص يكي از نقش هااست. شخص اول، مدام بين صندلي ها جابه جا ميشود و به تعامل بين نقش ها ميپردازد. از اين تكنيك، زماني استفاده ميشود كه كارگردان تشخيص دهد شخص اول با اين روش، بينش بهتري پيدا خواهد كرد و يا هنگاميكه خود شخص اول، تمايل به اجراي چنين تكنيكي را داشته باشد (بلاتنر،2000).
2-5-10 ظرفيت روان نمايشگري براي يکپارچه سازي با تجارب معنوي
مورنو در يک خانواده ي مذهبي بزرگ شده بود و در تمام عمر، گرايشات مذهبي و معنوي در انديشه ها و نظريه پردازي هاي او ديده ميشد. او علي رغم اينکه خود، با عقايد دين يهود، پرورش يافته بود، مطالعات گسترده اي از ديدگاه هاي مذهبي ديگر از جمله مسيحيت و اسلام داشت. مفاهيم اساسي نظريه ي مورنو جداي از گرايشات مذهبي و معنوي او نبود. او مفاهيم خلاقيت و خودجوشي را مفاهيميمعنوي ميدانست و معتقد بود که هرجا که خودجوشي و خلاقيتي بروز مييابد در واقع نشانه اي از حضور خداوند است. در واقع مورنو مفاهيميهمچون خودجوشي و خلاقيت را مفاهيميالهي تلقي ميکرد و به طور ذاتي، اين صفات را متعلق به خداوند ميدانست. بنابراين معتقد بود که هنگاميکه افراد، اين حالات را در خود پرورش ميدهند، در واقع صفاتي الهي را در خودشان پرورش داده اند. او همچنين به تجربه ي رابطه ي نزديک با خداوند بسيار اعتقاد داشت و معتقد بود که اين تجربه، هنگاميمفيد و کمک کننده است که انسان هنگام ارتباط با خداوند، احساس ملاقات کردن با يک مخاطب واقعي را داشته باشد نه اينکه خداوند فقط در حد يک فکر يا بيان در نظر گرفته شود (ليندکويست، 1994).
مورنو اعتقاد داشت که تا قبل از ارائه ي رويکرد نوين او، آنچه که وجود داشت، علم بدون مذهب و مذهب بدون علم بود. او معتقد بود که رويکرد او نوعي تلفيق بين اين دو جريان است (کارپ، 1998). مورنو نسبت به رويکردهاي مادي گرايانه که خواستار حذف مفهوم خداوند و مفاهيم مذهبي از بافت زندگي مدرن بودند، شديداً واکنش نشان ميداد و معتقد بود که مفهوم خداوند و تصور او جزئي اساسي از تجارب انسان در طول زندگي است. او از جمله ي نخستين نظريه پردازان علم روانشناسي بود که معتقد بود که در جريان روان درماني، لازم است که درمانگر به ابعاد مذهبي و معنوي مراجعين خود توجه داشته باشد. مورنو حذف مذهب در نظريه پردازي در حيطه ي روانشناسي و نيز در جريان درمان را به عنوان يکي از نقاط ضعف نظريه ي فرويد در نظر ميگرفت و صريحاً اين انتقاد را نسبت به او مطرح کرد. خود مورنو به طور فعالي در جريان مداخلات خود، مفاهيم مذهبي و معنوي را مورد توجه قرار ميداد، اما پس از او علي رغم اينکه ظرفيت بالقوه ي روان نمايشگري براي پرداختن به مقولات معنوي، انکار نشد، تأکيد بر اين مولفه ها در جريان روان نمايشگري به طور بارزي مورد توجه قرار نگرفت (ليندکويست، 1994).
2-6 پيشينه ي پژوهشي
2-6-1 پژوهش هاي خارج از کشور
2-6-1-1 ارتباط بين متغيرهاي مذهب/معنويت، شادي، لذت و سلامت روان
كوئنيگ ، پارگامنت و نيلسن (1998)، با بررسي رابطه بين مقابله ي مذهبي و وضعيت سلامت روان در بزرگسالان سالخورده ي بستري در بيمارستان، توانستند21 سبك مقابله اي معنوي را شناسايي كنند كه شانزده مورد آن به طور معناداري با سلامت روان ارتباط مثبت داشت.
بوگنر و همکاران (2001؛ به نقل از ليوبوميرسکي، کينگ و داينر، 2005)، در پژوهش خود نشان دادند که افراد شاد، به احتمال کمتري به سوء مصرف مواد که يکي از عوامل مخل سلامت روان محسوب ميشود، روي ميآورند.
ون نس و لارسن (2002)، طي يک بررسي، نشان دادند، در ميان افرادي که در دوران پاياني زندگي خود هستند، ارتباط مثبت بين مذهب و معنويت با جنبه هاي مختلف سلامت روان، به چشم ميخورد.
داينر و سليگمن (2002)، در مطالعه ي خود، نشان دادند که نشانگان مرضي روانشناختي، همچون افسردگي، هيپوکندريا و اسکيزوفرنيا در افراد شادتر، کمتر مشاهده ميشود (به نقل از ليوبوميرسکي، کينگ و داينر، 2005).
اسميت، مک کالو و پل (2003)، با روش فرتحليل، به بررسي 147 پژوهش، در زمينه ي رابطه ي بين مذهبي بودن و وجود نشانه هاي افسردگي, پرداختند. نتايج نشان داد که در مجموع اين پژوهش ها همبستگي منفي بين مذهبي بودن و وجود نشانه هاي افسردگي, تأييد ميشود.
فرانسيس، رابينز، لويس و کوئيگلي (2004)، در پژوهشي به بررسي رابطه ي بين نگرش مثبت به عقايد ديني مسيحيت و سلامت عموميدر ميان دانشجويان دورهي کارشناسي، پرداختند. نتايج نشان داد که نگرش مثبت به عقايد ديني مسيحيت با سطح بالاتر سلامت عموميهمبستگي معناداري داشت.
در پژوهش دالمن، پررا و استادنسکي (2004)، نشان داده شد که افرادي که به صورت خودسنجي، ميزان بالاتري از معنويت را گزارش کرده بودند، به احتمال بيشتري سلامت خود را نيز در وضعيت مطلوبي ارزيابي ميکردند.
فلانلي، کوئنيگ، اليسون، گالک و کراوس (2006)، در پژوهش خود، نشان دادند اعتقاد به زندگي پس از مرگ به عنوان يک اعتقاد مذهبي، با سلامت روان بهتر، ارتباط مستقيم دارد.
موريرا-آلميدا، نتو و کوئنيگ (2006)، با بررسي 850 پژوهش در زمينه ي ارتباط مذهب با سلامت روان، به اين نتيجه رسيدند که مجموع اين پژوهش ها، نشانگر ارتباط مذهب با سلامت روان مطلوب ميباشد.
در پژوهشي که عبدالخالق و ناصر (2007) با مسلمانان الجزايري انجام دادند، به همبستگي معنادار مذهب با سلامت رواني در مردان و نيز همبستگي معنادار مذهب با سلامت رواني، سلامت جسماني، شادي، رضايت از زندگي و خوشبيني در زنان، دست يافتند. همچنين در اين پژوهش، همبستگي منفي معناداري بين مذهبي بودن با بدبيني و اضطراب، به دست آمد.
در پژوهش عقيلي و کومار (2008)، در پژوهش خود در ميان کارمندان ايراني و هندي به همبستگي مثبت بين نگرش مذهبي و شادي دست يافتند.
ساباتيني (2011)، با نمونه ي817 نفري از شهروندان ايتاليايي به رابطه ي مثبت بين شادي و سلامت عموميدست يافت.
در پژوهش احمدي، موحد ابطحي و کرماني (2012)، با بررسي مدل ساختاري رابطه ي بين نگرش مذهبي، رضايت از زندگي و سلامت روان در دانشجويان دانشگاه اصفهان، نشان داده شد که نگرش مذهبي به طور مستقيم رضايت از زندگي و به طور غيرمستقيم و از طريق رضايت از زندگي، سلامت روان را به طور معناداري پيش بيني ميکند.
کامکاري و شکرزاده (2012)، با بررسي رابطه بين سلامت روان و شادي در ميان نوجوانان و جونان 15 تا 29 ساله ي شهر تهران به رابطه ي مثبت معنادار بين اين دو متغير دست يافتند.
در پژوهش احمدي، اسدي و موحد ابطحي (2013)، با بررسي مدل ساختاري رابطه ي بين شادي، لذت و سلامت روان، در ميان دانشجويان دانشگاه اصفهان، مشخص شد که شادي به طور مستقيم لذت، و به طور غير مستقيم و از طريق لذت، سلامت روان را به طور معناداري پيش بيني ميکند.
در پژوهش احمدي، اسدي، اميني، کازروي و کاظمي(2013) با بررسي مدل ساختاري رابطه ي بين نگرش مذهبي، نااميدي و افسردگي در ميان دانشجويان دانشگاه اصفهان، نشان داده شد که نگرش مذهبي به طور مستقيم با نااميدي و به طور غيرمستقيم و از طريق نااميدي با افسردگي، ارتباط معنادار معکوس دارد.
2-6-1-2 اثربخشي مداخلات روانشناختي يکپارچه شده با مذهب و معنويت
دي سوزا و رودريگو (2004)، با اجراي يک مداخله ي شناختي رفتاري که بر عقايد معنوي مراجعان تأکيد داشت، توانستند به بهبود معناداري در اميد به زندگي و نيز کاهش معنادار در ميزان نااميدي دست يابند.
تاراکشوار، پيرس و سيکما (2005؛ به نقل از پارگامنت، 2007)، با اجراي مشاوره ي گروهي متمرکز بر ارتقاء مقابله ي مذهبي، توانستند به کاهش معناداري در افسردگي دست يابند.
ريچاردز، اون و اشتاين (1993؛ به نقل از پارگامنت، 2007)، با اجراي گروه درماني شناختي- رفتاري يکپارچه شده با عقايد مذهبي، در هر دو مرحله ي پس آزمون و پيگيري، به کاهش معناداري در نمرات افسردگي و کمال گرايي و افزايش معنادار نمرات عزت نفس، دست يافتند.
احمدي و کجباف (2012)، با اجراي 8 جلسه معنويت درماني شناختي- رفتاري در ميان دانشجويان دانشگاه اصفهان، توانستند به کاهش معناداري در نمرات اضطراب اعضاي تحت مداخله دست يابند.
احمدي و باجلان (2013)، با اجراي 8 جلسه معنويت درماني شناختي- رفتاري در ميان دانش آموزان دختر دبيرستاني، توانستند به کاهش معنادار نمرات پرخاشگري و افزايش معنادار نمرات قاطعيت، دست يابند.
2-6-1-3 اثربخشي مداخلات مبتني بر روان نمايشگري
کلرمان (1987)، با بررسي 23 پژوهش انجام شده در زمينهي روان نمايشگري، از اوايل تا اواخر قرن بيستم، چنين نتيجه گيري کرد که اين روش ميتواند به عنوان يک رويکرد درماني معتبر، بويژه در زمينهي بهبود اختلالات سازگاري و رفتارهاي ضداجتماعي مطرح شود.
آرن، تئورل، اوناس- موبرگ و جانسن (1989)، با اجراي جلسات روان نمايشگري در بيماران معدي- رودهاي توانستند به کاهش معناداري در ميزان اضطراب اين بيماران دست يابند.
در پژوهش استالونه(1993)، نشان داده شد که اجراي جلسات روان نمايشگري در بين زندانيان کانون اصلاح و تربيت، در کاهش رفتارهاي نامقبول و نيز تسهيل سازگاري، اثربخش بوده است.
کاربونل و پارتلنوبارهمي (1999)، با اجراي جلسات گروهي روان نمايشگري در دختران دبيرستاني که تجربهي تروما داشتند، توانستند به طور معناداري رفتارهاي انزواجويانه، اضطراب و افسردگي اعضاي تحت مداخله را کاهش دهند.
دوگان (2010)، در پژوهش خود نشان داد اجراي جلسات روان نمايشگري به طور معناداري بر بهبود سبک دلبستگي اضطرابي بزرگسالان جوان در روابط نزديک خود، تأثير گذار است.
گه،هه و داي (2011)، با اجراي جلسات روان نمايشگري براي دانشجويان خوابگاهي توانستند به افزايش معناداري در اعتماد بين فردي اين افراد، دست يابند.
آکينسولا و اودوکا (2013)، با اجراي روان نمايشگري در ميان کودکان و نوجوانان 7 تا 16 ساله به کاهش معناداري در نمرات اضطراب اجتماعي و اضطراب عملکرد افراد تحت مداخله دست يافتند.
2-6-2 پژوهش هاي داخل کشور
2-6-2-1 ارتباط بين متغيرهاي مذهب/معنويت، شادي و سلامت روان
شجاعيان و زماني منفرد(1381)، در پژوهش خود در ميان کارکنان فني صنايع مهمات سازي، بين دعا با سلامت روان، به رابطه ي مثبت معنادار دست يافتند.
در پژوهش حسني واجاري و بهرامي(1384)، در ميان دانشجويان دانشگاه تهران، نشان داده شد كه بين خوشبختي معنوي با سلامت روان، همبستگي مثبت معنادار وجود دارد.
در پژوهش شهني ييلاق، موحد و شکرکن(1383)، در مورد رابطه ي علي بين نگرش هاي مذهبي، خوشبيني، سلامت رواني و سلامت جسماني در دانشجويان دانشگاه شهيد چمران اهواز، مشخص شد که مسيرهاي مستقيم از نگرش هاي مذهبي به خوش بيني، از خوش بيني به سلامت روان و از سلامت رواني به سلامت جسماني، معني دار بود. همچنين مسيرهاي غيرمستقيم از نگرش مذهبي به سلامت رواني و جسماني معني دار بود.
صادقي و مظاهري(1384)، در پژوهش خود، اثرمثبت و معنادار روزه داري را به عنوان يک عبادت مذهبي بر سلامت روان، نشان دادند.
کرمي، روغنچي، عطاري، بشليده و شکري (1385)، در پژوهش خود با دانشجويان دانشگاه رازي کرمانشاه، نشان دادند که پايبندي به جهت گيري اخلاقيات مذهبي دروني با سلامت روان، همبستگي مثبت و معناداري دارد.
در پژوهش عناصري (1386)، در ميان دانشجويان دانشگاه آزاد آشتيان، نشان داده شد که شادي با سلامت روان، همبستگي مثبت و با افسردگي و اضطراب، همبستگي منفي معناداري دارد.
باب الحوائجي، رستمينسب، تاج الديني و هاشمينسب (1390)، با بررسي رابطه ي بين هوش معنوي و شادي در ميان کتابداران شاغل در کتابخانه هاي شهر تهران، به همبستگي مثبت و معنادار بين اين دو متغير دست يافتند.
باقري، اکبري زاده و حاتمي(1390)، با بررسي رابطه ي هوش معنوي و شادي در جمعيت پرستاران، به رابطهي معنادار مثبت بين اين دو متغير دست يافتند.
2-6-2-2 اثربخشي مداخلات روانشناختي يکپارچه شده با مذهب و معنويت
در پژوهش بيان زاده و همكاران (1381)، نشان داده شد که درمان شناختي- رفتاري مذهبي- فرهنگي، همراه با مصرف دارو در كاهش علائم اضطرابي، افسردگي، وسواس، باورها و نگرش هاي ناسالم بيماران، مؤثر بود و شدت آن ها را كاهش داد.
مرادي و همكاران (1383)، در پژوهشي به بررسي اثربخشي گروه درماني شناختي- مذهبي بر نيمرخ رواني معلولان جسميزن در شهر اصفهان پرداختند. نتايج نشان داد كه اين مداخله باعث كاهش معنادار شاخص كلي علايم مرضي، شكايات جسماني، وسواس- اجبار، حساسيت بين فردي، اضطراب و روان پريشي شده و فقط بر ميزان افسردگي تأثير معنادار نداشت.
مجاهد و همكاران (1388)، به بررسي اثربخشي درمان شناختي رفتاري مبتني بر باورهاي مذهبي بر كاهش مشكلات روانشناختي همسران شهدا و جانبازان پرداختند. پس از هشت جلسه مداخله، نتايج از اثربخشي هر دو رويكرد شناختي رفتاري كلاسيك و شناختي رفتاري مبتني بر باورهاي مذهبي خبرداد؛ اما بين اثربخشي رويكرد كلاسيك با رويكرد مذهبي تفاوت معناداري مشاهده نشد.
عزيزي ابرقويي(1389) به برسي اثربخشي معنويت درماني بر ميزان اميد و كيفيت زندگي دانشجوايان دختر مراجعه كننده به مركز مشاوره ي دانشگاه اصفهان پرداخت. نتايج، نشان داد كه ميانگين نمرات اميد و كيفيت زندگي گروه آزمايش نسبت به گروه کنترل، در دو مرحله ي پس آزمون و پيگيري، افزايش معناداري پيدا كرده و همچنين ميانگين نمرات نااميدي گروه آزمايش نسبت به گروه کنترل، در مرحله ي پس آزمون و پيگيري، كاهش معناداري پيدا كرده بود.
در پژوهش فلاح و همکاران (1390)، اجراي مداخلهي معنوي با 60 زن مبتلا به سرطان سينه، منجر به ارتقاء معنادار اميد و سلامت روان درمانجويان گرديد.
2-6-2-3 اثربخشي مداخلات مبتني بر روان نمايشگري
نريماني، بيابانگرد و رجبي (1385)، با اجراي جلسات روان نمايشگري در ميان دانشآموزان نارساخوان به افزايش معناداري در مهارتهاي اجتماعي و عزت نفس اين دانش آموزان، دست يافتند.
زارع و شفيع آبادي (1386)، در پژوهش خود، نشان دادند که روان نمايشگري بر افزايش ابرازگري هيجاني و سلامت عموميمراجعان، اثربخش بوده است. همچنين در اين پژوهش، اثربخشي اين روش در مقايسه با روش مشاوره ي گروهي عقلاني- عاطفي- رفتاري در افزايش ابرازگري هيجاني، بيشتر بوده است.
زارع، شفيع آبادي، پاشاشريفي و نوابي نژاد (1386)، نشان دادند که جلسات روان نمايشگري در افزايش ابرازگري هيجاني و کاهش بازداري و دوسوگرايي هيجاني مراجعان، اثربخش بوده است.
ملازماني و فتحي آشتياني(1387)، با اجراي جلسات آموزشي به شيوه ي ايفاي نقش، به بهبود معناداري در تصور از خود نوجوانان دختر، دست يافتند.
کورکي، يزدخواستي، ابراهيميو عريضي (1390)، با اجراي جلسات روان نمايشگري در ميان دانشجويان دختر دانشگاه اصفهان، به افزايش معنادار در مهارت هاي اجتماعي و کاهش معنادار در اعتياد به اينترنت دست يافتند.
2-7 خلاصه و جمع بندي
2-7-1 خلاصه ي پيشينه ي خارجي
پژوهش هاي ثبت شده در خارج از کشور، در مجموع بيانگر آن هستند که بين نگرش مذهبي (و نيز مولفه هاي مربوط آن مانند باورهاي مذهبي و معنوي)، شادي، لذت و سلامت روان، روابط معناداري وجود دارد. بر اين اساس، اين روابط به صورت رابطه ي بين باورهاي مذهبي و مولفه هاي مربوط به آن با سلامت روان يا فقدان نشانگان آسيب شناسي رواني (به عنوان نمونه، کوئنيگ و همکاران، 1998؛اسميت و همکاران، 2003؛ عبدالخالق و ناصر، 2007)، رابطه ي باورهاي مذهبي با شادي (آقايي و کومار، 2008؛ احمدي، اسدي و موحد ابطحي، 2013)، رابطه ي شادي با سلامت روان يا سلامت عمومي(ساباتيني، 2011؛ کامکار و شکرزاده، 2012)، رابطه ي معکوس شادي با حالات آسيب شناسي رواني (بوگنر و همکاران، 2001؛ داينر و سليگمن، 2002؛ به نقل از ليوبوميرسکي، کينگ و داينر، 2005) و رابطه ي شادي با لذت (احمدي، اسدي و ابطحي، 2013) گزارش شده است.
يکپارچه سازي عقايد معنوي و مذهبي در مداخلات روانشناختي تا کنون در موضوعات مختلف مرتبط با سلامت روان و آسيب شناسي رواني همچون اميد و نااميدي (دي سوزا و ردريگو، 2004)، افسردگي (ريچاردز و همکاران، 1993؛ تاراکشوار و همکاران، 2005؛ به نقل از پارگامنت، 2007) اضطراب (احمدي و کجباف، 2012) و پرخاشگري و قاطعيت (احمدي و باجلان، 2013) بررسي شده است. چيزي که در مورد اکثر اين مداخلات، مشترک است، اين است که اين رويکردها عمدتاً براي يکپارچه سازي مفاهيم معنوي و مذهبي، بر رويکردهاي شناختي- رفتاري استوار بوده اند. اين موضوع در مورد بسياري از مداخلات مشابه ديگري که تاکنون انجام شده اند، نيز صدق ميکند (پارگامنت، 2007)
همچنين پژوهش هاي ثبت شده در خارج از کشور، نشان ميدهند که اثربخشي روان نمايشگري تاکنون بر حيطه هاي مختلف مربوط به سلامت روان و آسيب شناسي رواني، همچون اختلالات سازگاري و رفتارهاي ضداجتماعي (کلرمان، 1973)، اضطراب (آرن و همکاران، 1989، آکينسولا و اودوکا، 2013)، افسردگي (استالونه، 1993)، سبک هاي دلبستگي (دوگان، 2010) و اعتماد بين فردي (گه و همکاران، 2011) تأييد شده است.
2-7-2 خلاصه ي پيشينه ي داخلي
پژوهش هاي ثبت شده در داخل کشور، در مجموع از يکسو نشانگر رابطه ي بين مفاهيم مرتبط با نگرش مذهبي مانند عقايد معنوي و مذهبي، اعمال و عبادات مذهبي با سلامت روان (از جمله حسني واجاري و بهرامي، 1384؛ کرمي و همکاران، 56) و از سوي ديگر نشانگر رابطه بين مفاهيم مرتبط با معنويت با شادي هستند (باب الحوائجي و همکاران، 1390؛ باقري و همکاران، 1390). همچنين رابطه ي بين شادي و سلامت روان، در پژوهش هاي داخلي نيز همچون پژوهش هاي ثبت شده در خارج از کشور، تأييد ميشود (عناصري، 1386). اما رابطه ي بين لذت با هيچ يک از سه متغير نگرش مذهبي (يا مفاهيم مرتبط با آن)، شادي و سلامت روان، در هيچ پژوهش ثبت شده اي يافت نشد.
در ميان پژوهش هاي ثبت شده در داخل کشور، موضوع يکپارچه سازي عقايد مذهبي و معنوي در مطالعات مختلفي مورد بررسي قرار گرفته است. بعضي از مهمترين متغيرهايي که تاکنون مورد بررسي اين مداخلات بوده اند عبارتند از: اضطراب، افسردگي، وسواس (بيان زاده و همکاران، 1381؛ مولوي و همکاران، 1383) اميد و نااميدي (عزيزي ابرقويي، 1389) و نيز خود متغيرسلامت روان به طورکلي (فلاح و همکاران، 1390). همانند پژوهش هاي ثبت شده در خارج از کشور، ملاحظه ميشود در اين پژوهش ها نيز يکپارچه سازي عقايد مذهبي و معنوي، عمدتاً متمرکز بر رويکردهاي شناختي- رفتاري بوده است.
همچنين اثربخشي روان نمايشگري بر متغيرهاي مختلف مربوط به سلامت روان، هيجانات و حالات آسيب شناسي رواني تاکنون در پژوهش هاي داخلي مختلفي مورد بررسي قرار گرفته است که ميتوان از آن ميان به اين موارد اشاره کرد: مهارت هاي اجتماعي و عزت نفس (نريماني و همکاران، 1385)، ابراز گري هيجاني و سلامت عمومي(زارع و شفيع آبادي، 1386)، دوسوگرايي هيجاني (زارع و همکاران، 1386)، تصور از خود (ملا زماني و فتحي آشتياني، 1387) و اعتياد به اينترنت (کورکي و همکاران، 1390).
2-7-3 جمع بندي
همانطور که ملاحظه ميشود، در مجموع پژوهش هاي انجام شده و ثبت شده در داخل و خارج از ايران، تاکنون ارتباط بين مفاهيم نگرش مذهبي (و مفاهيم مرتبط با آن مانند عقايد مذهبي و معنوي)، شادي، لذت و سلامت روان، تاکنون به شکل هاي مختلف مورد بررسي قرار گرفته است، اما براساس جستجوي پژوشگر اين پژوهش، تاکنون اين چهار متغير در قالب يک مدل ساختاري مورد بررسي قرار نگرفته اند. اين درحالي است که با توجه به روابط تأييد شده بين اين متغيرها مفهوم سازي آن ها در قالب يک مدل ساختاري، ميتواند درک جامعي از نوع روابط بين آن ها به دست دهد.
در پژوهش هايي که به بررسي مداخلات يکپارچه شده با مذهب و معنويت پرداخته اند، يکي از شکاف هاي پژوهشي عمده اي که ملاحظه ميشود، اين است که اين پژوهش ها عمدتاً يا بر رويکردهاي شناختي- رفتاري متمرکز شده اند و يا فرآيند يکپارچه سازي عقايد معنوي و مذهبي را در قالب يک رويکرد معتبر و شناخته شده ي روان درماني و مشاوره انجام نداده اند. رويکرد روان نمايشگري از ظرفيت هاي بسيار با اهميتي براي يکپارچه سازي عقايد مذهبي و معنوي برخوردار است. با اين حال در هيچ يک از پژوهش هاي ثبت شده در داخل وخارج از کشور، تاکنون چنين يکپارچه سازي و التقاط گرايي معنوي، مورد بررسي قرار نگرفته است. همچنين تاکنون هيچ پژوهشي به بررسي اثربخشي روان نمايشگري بر سه متغير شادي، لذت و سلامت روان به طور همزمان و در قالب يک مداخله، نپرداخته است. بنابراين اين پژوهش با در نظر گرفتن اين شکاف هاي پژوهشي در پژوهشهاي ثبت شده در داخل و خارج از کشور، به بررسي هريک از اين موضوعات ميپردازد.
منابع و مآخذ
ابراهيمي، امراله؛ مولوي، حسين؛ موسوي، غفور؛ برنامنش، عليرضا و يعقوبي، محمد. (1386). ويژگي هاي روان سنجي، ساختارعاملي، نقطه برش باليني، حساسيت و ويژگي پرسشنامه سلامت عمومي28 سؤالي(GHQ-28) در بيماران ايراني مبتلا به اختلالات روانپزشکي. تحقيقات علوم رفتاري، 5 (1)، 12-5.
ابراهيمي، امرااله؛ نشاط دوست، حميدطاهر؛ کلانتري، مهرداد؛ مولوي، حسين و اسداللهي، قربانعلي. (1387). ساختار عاملي، پايايي و روايي مقياس نگرش سنج ديني. مجله علميپژوهشي اصول بهداشت رواني، 10 (2)، 116-107.
آرگايل، مايکل. (1383). روانشناسي شادي. ترجمه ي مسعود گوهري انارکي، حميدطاهر نشاط دوست، حسن پالاهنگ و فاطمه بهرامي. اصفهان: جهاد دانشگاهي.
اماني، فيروز؛ سهرابي، بهرام؛ صادقيه، سعيد و مشعوفي، مهرناز. (1383). بررسي شيوع افسردگي در دانشجويان دانشگاه علوم پزشکي اردبيل. مجله علميپژوهشي دانشگاه علوم پزشکي و خدمات بهداشتي درماني اردبيل، 3 (11)، 11-7.
باب الحوائجي، فهيمه؛ رستمينسب، عباسعلي؛ تاج الديني، اورانوس و هاشمينسب، فخر السادات. (1390). بررسي رابطه بين هوش معنوي و شادكاميكتابداران شاغل در كتابخانه هاي دانشگاه تهران. نشريه تحقيقات كتابداري و اطلاع رساني دانشگاهي، 45 (58)، 121-101.
باقري، فريبرز؛ اکبري زاده، فاطمه و حاتمي، حميدرضا. (1390). رابطه بين هوش معنوي و شادکاميو متغيرهاي دموگرافيک در پرستاران بيمارستان. فصلنامه طبّ جنوب. 14 (4)، 263-256.
برک، لورا.اي. (1386). روان شناسي رشد. جلد اول. ترجمه ي يحيي سيدمحمدي. تهران: نشر ارسباران.
برک، لورا.اي. (1387). روان شناسي رشد. جلد دوم. ترجمه ي يحيي سيدمحمدي. تهران: نشر ارسباران.
بيان زاده، سيداحمد؛ بوالهري، جعفر؛ دادفر، محبوبه وكريميكيسمي، عيسي. (1383). بررسي اثربخشي درمان شناختي- رفتاري مذهبي فرهنگي در بهبود مبتلايان به اختلال وسواس- جبري. مجله ي دانشگاه علوم پزشكي ايران، 11 (44)، 924-913.
ترکان، هاجر و کجباف، محمدباقر. (1387). نگرش چيست؟. فصلنامه ي علمي- تخصصي توسعه ي علوم رفتاري، 1 (1)، 54-49.
حائري روحاني، سيدعلي. (1386). فيزيولوژي اعصاب و غدد درون ريز. تهران: سمت.
حسني واجاري، کتايون و بهرامياحسان، هادي. (1384). نقش مقابله مذهبي و خوشبختي معنوي در تبيين سلامت روان. مجلة روانشناسي، 9 (3)، 260-248.
خادمي، عين الله. (1389). جستاري درباره ي چيستي لذّت از منظر ابن سينا. مجله فلسفه و کلام اسلامي، 1 (43)، 50-29.
خداپناهي، محمدکريم. (1387). روانشناسي فيزيولوژيک. تهران: سمت.
خداپناهي، محمدكريم. (1388). انگيزش و هيجان. تهران: سمت.
زارع، مهدي و شفيع آبادي، عبدالله. (1386). مقايسه اثربخشي مشاوره گروهي عقلاني- عاطفي، رفتاري و روش مشاوره روان نمايشگري در افزايش سلامت عموميو ابرازگري هيجاني مراجعان زن. مجله علميو پژوهشي مطالعات زنان. 1(2)، 181- 148.
زارع، مهدي؛ شفيع آبادي، عبدالله؛ پاشاشريفي، حسن و نوابي نژاد، شکوه. (1386). اثربخشي گروه درمانگري عقلاني- هيجاني- رفتاري و روان نمايشگري در تغيير سبکهاي ابراز هيجان. فصلنامة روانشناسان ايراني، 4 (3)، 41-25.
ساپينگتون، اندرو.اِ. (1387). بهداشت رواني. ترجمه ي حميدرضا حسين شاهي برواتي. تهران: انتشارات روان.
سليگمن، مارتين. اي. پي. (1390). روانشناسي مثبت، پيشگيري مثبت و مثبت درماني. در م. اشنايدر و ش.ج. لوپز، معنويت و روانشناسي مثبت. ترجمه و تلخيص مهرداد کلانتري، سيده راضيه طبائيان، پريناز سجاديان و الهام آقايي. اصفهان: کنکاش.
سليماني، فاطمه. (1389). لذت و الم از نگاه ابن سينا. دو فصلنامه علمي- پژوهشي حکمت سينوي (مشکوة النور)، 14، 23-5.
شجاعيان، رضا و زماني منفرد، افشين. (1381). ارتباط دعا با سلامت رواني و عملکرد شغلي کارکنان فني صنايع مهمات سازي. انديشه و رفتار، 8 (2)، 39-33.
شمشيري نظام، تورج؛ کافيان تفتي، عليرضا و انصاري، سمانه. (1385). بررسي همه گير شناختي افسردگي و عوامل مرتبط با آن در دانشجويان پزشكي دانشگاه علوم پزشكي ايران در سال 1383. فصلنامه پژودا، 1 (1)، 9-2.
شولتز، دوآن. (1385). روانشناسي كمال. ترجمه ي گيتي خوشدل. تهران: نشرپيكان.
شولتز، دوآن و شولتز، سيدني الن. (1387). نظريه هاي شخصيت. ترجمه ي يحيي سيد محمدي. تهران: نشر ويرايش.
شوماخر، رندال. اي و لومکس، ريچارد. جي. (1388). مقدمه اي بر مدل سازي معادله ساختاري. ترجمه ي وحيد قاسمي. تهران: جامعه شناسان.
شهني ييلاق، منيجه؛ موحد، احمد و شکرکن، حسين. (1383). رابطه ي علي بين نگرش هاي مذهبي، خوشبيني، سلامت رواني و سلامت جسماني در دانشجويان دانشگاه شهيدچمران اهواز. مجله علوم تربيتي و روانشناسي دانشگاه شهيد چمران اهواز،11 (1و2)، 34-19.
صادقي، محمدرضا؛ باقرزاده لداري، رحيم و حق شناس، محمدرضا. (1389). وضعيت نگرش مذهبي و سلامت روان در دانشجويان دانشگاه علوم پزشکي مازندران. مجله دانشگاه علوم پزشکي مازندران، 20 (75)، 75-71.
صادقي، منصوره السادات و مظاهري، محمدعلي. (1384). اثر روزه داري برسلامت روان. مجلة روانشناسي، 9 (3)، 309-292.
عابدي، محمدرضا؛ ميرشاه جعفري، سيدابراهيم و لياقتدار، محمدجواد. (1385). هنجاريابي پرسش نامه شادکاميآکسفورد در دانشجويان دانشگاه هاي اصفهان. مجله روانپزشکي و روانشناسي باليني ايران، 12 (2)، 100-95.
عزيزي ابرقويي، مريم. (1389). بررسي اثربخشي معنويت درماني بر ميزان اميد و كيفيت زندگي دانشجويان دانشگاه اصفهان. پايان نامه ي كارشناسي ارشد روانشناسي عمومي. دانشكده ي علوم تربيتي و روانشناسي، دانشگاه اصفهان.
عريضي، حميدرضا و خليليان، مائده. (1387). روش هاي تحليل ميانجي و کاربرد آن در بررسي جاذبه ي سازماني به عنوان متغير ميانجي. مجموعه مقالات فارسي نهمين کنفرانس آمار ايران، 243-230.
علي پور، احمد و نوري، ناهيد. (1385). بررسي پايايي و روايي مقياس افسردگي- شادکاميدر کارکنان دادگستري شهر اصفهان. فصلنامه اصول بهداشت رواني، 8 (31و32)، 96-87.
عناصري، مهريار. (1386). رابطه ي بين سلامت روان و شادكاميدانشجويان دختر و پسر. انديشه و رفتار، 2 (6)، 84-75.
فرانکل، ويکتور. (1390). انسان در جستجوي معني. ترجمه ي اکبرمعارفي. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
فلاح، راحله؛ گلزاري، محمود؛ داستاني، محبوبه؛ ظهيرالدين، عليرضا؛ موسوي، سيدمهدي و اکبري، محمداسماعيل. (1390). اثربخشي مداخله معنوي به شيوه ي گروهي بر ارتقاي اميد و سلامت روان در زنان مبتلا به سرطان پستان. انديشه و رفتار، 5(19)، 80-69.
فيرس، اي. جري و ترال، تيموتي. جي. (1388). روانشناسي باليني. ترجمه ي مهرداد فيروزبخت. تهران: انتشارات رشد.
کاوياني، حسين؛ کاميار، کامران و ميرسپاسي، غلامرضا. (1379). واکنش پذيري هيجاني در بيماران افسرده ناخوشکام (کاربرد محرک هاي بويايي براي القاي هيجان). تازه هاي علوم شناختي، 2 (3و4)، 7-1.
كاوياني، حسين؛ موسوي، اشرف سادات و محيط، احمد. (1380). مصاحبه و آزمون هاي رواني. تهران: انتشارات سنا.
کرمي، جهانگير؛ روغنچي، محمود؛ عطاري، يوسفعلي؛ بشليده، کيومرث و شکري، مهتاب. (1385). بررسي روابط ساده و چندگانه ابعاد جهت گيري مذهبي با سلامت رواني در دانشجويان دانشگاه رازي کرمانشاه. مجله علوم تربيتي و روانشناسي دانشگاه شهيدچمران اهواز، 13 (3)،52-31.
كري، جرالد. (1389). نظريه و كاربست مشاوره و روان درماني. ترجمه ي يحيي سيدمحمدي. تهران: نشرارسباران.
کري، ماريان اشنايدر و کري، جرالد. (1390). گروه درماني. ترجمه ي سيف ا... بهاري، بايرامعلي رنجگر، حميدرضا حسين شاهي برواتي، مالک ميرهاشميو سيامک نقشبندي. تهران: نشر روان.
کشاورز، امير و وفائيان، محبوبه. (1386). بررسي عوامل تأثيرگذار بر ميزان شادکامي. روان شناسي کاربردي، 2 (5)، 62-51.
کورکي، مريم؛ يزدخواستي، فريبا؛ ابراهيمي، امرا... و عريضي، حميدرضا. (1390). اثربخشي روان نمايشگري در بهبود مهارتهاي اجتماعي و کاهش اعتياد به اينترنت در دانشجويان دختر. مجله روانپزشکي و روانشناسي باليني ايران، 17 (4)، 288-279.
گرامي، غلامحسين. (1387). انسان در اسلام. قم: دفتر نشر معارف.
گلاس، جين. و و استانلي، جولين. سي. (1368). روش هاي آمار در تعليم و تربيت و روان شناسي. ترجمه ي مهتاش اسفندياري و جمال عابدي. تهران: مرکز نشر دانشگاهي.
گلاسر، ويليام. (1385). تئوري انتخاب. ترجمه ي نورالدين رحمانيان. تهران: انتشارات آشتيان.
گلاسر، ويليام. (1386). مديريت زندگي، يا نظريه ي کنترل: نگرشي نوين به رسم و راه انسان. ترجمه ي آزاده ملکيان و سيداحمد احمدي. اصفهان: دانشگاه علوم پزشکي اصفهان.
لوتون، اوا. (1388). راهنماي متخصصان باليني براي سايكودراما. ترجمه ي فريبا يزدخواستي، ساناز جوکار و سولماز جوکار. اصفهان: انتشارات نگار اصفهان.
ماسن، پاول.هنري؛ کيگان، جروم؛ هوستون، آلتا.کارول و کانجر، جان.وي.جين. (1387). رشد و شخصيت کودک. ترجمه ي مهشيد ياسايي. تهران: نشر مرکز.
محسني، نيکچهره. (1390). نظريه ها در روانشناسي رشد (شناخت، شناخت اجتماعي، شناخت و عواطف). تهران: انتشارات جاجرمي.
مجاهد، عزيزا...؛ كلانتري، مهرداد؛ مولوي، حسين؛ نشاط دوست، حميدطاهر و بخشاني، نورمحمد. (1388). مقايسه ي تأثير درمان شناختي رفتاري با رويكرد اسلاميو درمان شناختي رفتاري كلاسيك بر سلامت رواني همسران شهدا و جانبازان. مجله ي اصول بهداشت رواني، 11 (4)، 291-282.
محمدي آسيابادي، علي و علي پور، زهرا. (1388). شادي و خوشدلي نزد شمس. پژوهشنامه ي ادب غنايي، 7 (13)، 148-125.
مرادي، اعظم؛ كلانتري، مهرداد؛ نشاط دوست، حميدطاهر و مولوي، حسين. (1383). اثربخشي گروه درماني شناختي- مذهبي بر نيمرخ رواني معلولان جسميزن در شهر اصفهان. فصلنامه دانش و پژوهش در روان شناسي کاربردي، 6 (21و22)، 154-135.
معروفي، محسن. (1384). بررسي فراواني نسبي علائم افسردگي در دانشجويان پزشكي و پزشكان فارغ التحصيل. مجله دانشگاه علوم پزشكي جهرم ، 1(1)، 4-1.
ملازماني، علي و فتحي آشتياني، علي. (1387). تأثير آموزش به شيوه ايفاي نقش بر بهبود تصور از خود نوجوانان. مجله علوم رفتاري، 2(1)، 66-61.
مولوي، حسين. (1386). راهنماي عملي spss 10-13-14 در علوم رفتاري. اصفهان: انتشارات پويش انديشه.
نريماني، محمد؛ بيابانگرد، اسماعيل و رجبي، سوران. (1385). بررسي کارآمدي روان نمايشگري بر بهبودبخشي مهارتهاي اجتماعي و عزت نفس دانشآموزان نارساخوان. پژوهش در حيطه کودکان استثنائي، 6 (2)، 638-623.
نوري قاسم آبادي، ربابه و بولهري، جعفر. (1381). بررسي مقدماتي گزارش دانش آموزان از نگرش مذهبي خود با و بدون ذکر هويت شخصي. فصلنامه اصول بهداشت رواني، 4 (13و14)، 49-39.
هالجين، ريچارد. پي و ويتبورن، سوزان كراس. (1387). آسيب شناسي رواني. ترجمه ي يحيي سيدمحمدي. تهران: نشر روان.
هومن، حيدرعلي. (1380). تحليل داده هاي چندمتغيري در پژوهش رفتاري. تهران: نشرپارسا.
هومن، حيدرعلي. (1384). مدل يابي معادلات ساختاري با کاربرد نرم افزار ليزرل. تهران: سمت.
Abdel-khalek, A.M., & Naceur, F. (2007). Religiosity and its association with positive and negative emotions among college students from Algeria. Mental Health, Religion & Culture, 10(2), 159-170.
Aghili, M., & Kumar, G.V. (2008). Relationship between religious attitude and happiness among professional employees. Journal of the Indian Academy of Applied Psychology, 34, 66-69.
Ahmadi, S.H., Asadi, E., Amini, Z., Kazerooni, N., & Kazemi, H. (2013). The causal model of relation between religious attitude, hopelessness, and depression in students. Presented at 13th European Congress of Psychology.
Ahmadi, S.H., & Bajelan, N. (2013). The effectiveness of cognitive behavioral spirituality therapy on aggression and assertiveness in highschool girl Students. Presented at 13th European Congress of Psychology.
Ahmadi, S.H., Asadi, E., & Movahhed Abtahi, M.S. (2013). The causal model of relationship between happiness, pleasure and mental health in students. Presented at 13th European Congress of Psychology.
Ahmadi, S.H., & Kajbaf, M. (2012). The effectiveness of cognitive behavioural spirituality therapy on rate of anxiety in students. Presented at 30th International Congress of Psychology.
Ahmadi, S.H., Movahhed Abtahi, M.S., & Kermani, S. (2012). The causal model of relation between religious attitude, life-satisfaction, and mental health in students. Presented at 10th Alps Adria of Psychology Conference.
Akinsola, E.F., & Udoka, P.A. (2013). Parental influence on social anxiety in children and adolescents: Its assessment and management using psychodrama. Psychology, 4(3), 246-253.
Arn, I., Theorell, T., Uvnӓs-Moberg, K., & Jonsson, C. O. (1989). Psychodrama group therapy for patients with functional gastrointestinal disorders - a controlled long-term follow-up study. Psychotherapy and Psychosomatics, 51(3), 113-119.
Blatner, A. (1985). The dynamics of catharsis. Journal of Group Psychotherapy, Psychodrama & Sociometry, 37(4), 157-166.
Blatner, A. (1996). Acting- in: Practical applications of psychodramatic methods. New York: Springer Publishing.
Blatner, A., & Blatner, A. (1997). The art of play: Helping adults reclaim imagination and spontaneity. Philadephia: Brunner/Mazel-Taylor & Francis.
Blatner, A. (2000). Foundations of psychodrama, history, theory, and practice. New York: Springer Publishing.
Bustos, D.M. (1994). Wings and roots. In P. Holmes, M. Karp, & M. Watson, Psychodrama since Moreno: Innovations in theory and practice. London and NewYork: Routledge.
Clark,T. L., & Davis, D. (2010). Treating trauma: Using psychodrama in groups. available from: http://counseling outfitters. Com.
Callahan, S. (2011). Called to happiness: Where faith and psychology meet. Maryknoll: Orbis Book.
Carbonell, D. M., & Parteleno-Barehmi, C. (1999). Psychodrama groups for girls coping with trauma. International Journal of Group Psychotherapy, 49(3), 285-306.
Carr, A. (2005). Positive psychology: The science of happiness and human strengths. NewYork: Routledge.
Carroll, J., & Howieson, N. (1978). Psychodrama as a personal growth experience: A programme for teacher trainees. Australian Journal of Teacher Education, 3(1), 30-43.
Casson, J. (2004). Drama, psychotherapy and psychosis. NewYork: Brunner-Routledge.
Compton, W.C., & Hoffman, E. (2013). Positive psychology: The science of happiness and flourishing. Wadsworth: Wadsworth Cengage Learining.
Daalman, T.P., Perera, S., & Studenski, S.A. (2004). Religion, spirituality and health status in geriatric outpatients. Annuls of Family Medicine, 2(1), 49-53.
Diener, E., Suh, E.M., Lucas, R.E., & Smith, H.L. (1999). Subjective well-being: Three decades of progress. Psychological Bulletin, 125(2), 276-302.
Dogan, T. (2010). The effects of psychodrama on young adults’ attachment styles. The Arts in Psychotherapy, 37, 112-119.
D'souza, R.F., & Rodrigo, A. (2004). Spirituality augmented cognitive behavioural therapy. Australasian Psychiatry, 12(2), 148-152.
Duckworth, A.L., Steen, T.A., & Seligman, M.E.P. (2005). Positive psychology in clinical practice. Annual Review of Clinical Psychology, 1, 629–651
Duncan, M., Gathman, L., & Scholem, L.R. (1970). Psychodrama as a therapeutic technique in an admission centre setting. Australian & New Zealand Journal of Psychiatry, 4(3), 137-142.
Emmons, R.E. (2005). Emotion and religion. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.
Flannelly, K.J., Koenig, H.G., Ellison, C.G., Galek, K., & Krause, N. (2006). Belief in life after death and mental health. The Journal of Nervous and Mental Disease, 94(7), 524-529.
Francis, L.J., Robbins, M., Lewis, C.A., & Quigley, C.W. (2004). Assessing attitude towards religion: The Astley–Francis Scale of attitude towards theistic faith. Personality and Individual Differences, 37(3), 485–494.
Fong, J. (2006). Psychodrama as a preventive measure: Teenage girls confronting violence. Journal of Group Psychotherapy, Psychodrama & Sociometry, 59(3), 99-108.
Franklin, S.S. (2010). The psychology of happiness: A good human life. NewYork: Cambridge University Press.
Ge, Y., He, H., & Dai, L. (2011). Study on group intervention regarding interpersonal trust among college students with campus psychodrama. Health, 3(7), 462-466.
Glanz, K., & Schwartz, M.D. (2008). Stress, coping and health behavior. In K. Glanz, B.K. Rimer, & K. Viswanath, Health behavior and health education: Theory, research and practice. San Francisco: Jossey-Bass.
Haworth, P. (1998). The historical background of psychodrama. In M. Karp, P. Holmes, & K.B. Tauvon, The handbook of psychodrama. London and NewYork: Routledge.
Heaney, C.Q., & Israel, B.A. (2008). Social network and social support. In K Glanz, B.K. Rimer, & K.Viswanath, Health behavior and health education: Theory, research and practice. San Francisco: Jossey-Bass.
Hill, P.C., & Pargament, K.I. (2003). Advances in the conceptualization and measurement of religion and spirituality. American Psychologist, 58 (1), 64-74.
Hinshelwood, R. D. (2004). Two early experimenters with groups. Group Analysis, 37(3), 323-333.
Holmes, P. (1998). The auxiliary ego. In M. Karp, P. Holmes, & K.B. Tauvon, The handbook of psychodrama. London and NewYork: Routledge.
Hood, R.W., Hill, P.C., & Spilka, B. (2009). The psychology of religion. NewYork and London: The Guilford Press.
Howard, D.E., Schiraldi, G., Pineda, A., & Campanella, R. (2006). Stress and mental health among college students: Overview and promising prevention interventions. In M.V. Landow, Stress and mental health of college students. NewYork: Nova Science Publishers.
Jefferies, J. (2005). Psychodrama: working through action: My thank you is for your concern. The Group-Analytic Society, 38(3), 371–379.
Johnson, D. (2009). Pleasure. In S.J. Lopez, The encyclopedia of positive psychology. Chichester: Wiley-Blackwell.
Kahle, P., & Robbins, J.M. (2004). The power of spirituality in therapy: Integrating spiritual and religious beliefs in mental health practice. NewYork and London: The Haworth Pastoral Press.
Kahn, A.P., & Fawcett, J. (2008). The encyclopedia of mental health. NewYork: Facts On File Inc.
Kamkary, K., & Shokrzadeh, S. (2012). Investigate relations between mental health and happiness feel in Tehran youth people. European Journal of Experimental Biology, 2(5), 1880-1886.
Karp, M. (1994). The river of freedom. In P. Holmes, M. Karp, & M. Watson, Psychodrama since Moreno: Innovations in theory and practice. London and NewYork: Routledge.
Karp, M. (1998). An introduction to psychodrama. In M. Karp, P. Holmes & K.B. Tauvon, The handbook of psychodrama. London and NewYork: Routledge.
Kashdan, T.B. (2004). The assessment of subjective well-being (issues raised by the Oxford Happiness Questionnaire). Personality and Individual Differences, 36, 1225–1232.
Kellermann, P. F. (1987). Outcome research in classical psychodrama. Small Group Research, 18(4), 459-469.
Kesebir, P., & Diener, E. (2008). In pursuit of happiness: Empirical answers to philosophical questions. Perspectives on Psychological Science, 3(2), 117-125.
Koenig, H.G., Pargament, K.I., & Nielsen., J. (1998). Religion coping and health status in medically ill hospitalized older adults. Journal of Nervous and Mental Disease, 186, 513-521.
Keyes, C.L.M. (2007). Promoting and protecting mental health as flourishing. American Psychologist, 62(2), 95-108.
Keyes, C.L.M., & Lopez, J.S. (2002). Toward a science of mental health. In C.R. Snyder, & S.J Lopez, Handbook of positive psychology. NewYork: Oxford University Press.
Levensn, M.R., Aldwin, C.M., & D’Mello. (2005). Religious development from adolescence to middle adulthood. In R.F. Paloutzian, & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.
Lindqvist, M. (1994). Religion and the spirit. In P. Holmes, M. Karp, & M. Watson, Psychodrama since Moreno: Innovations in theory and practice. London and NewYork: Routledge.
Lousada, O. (1998). Three layered cake, butter with everything. In M. Karp, P. Holmes & K.B. Tauvon, The handbook of psychodrama. London and NewYork: Routledge.
Lyubomirsky, S., King, L., & Diener, E. (2005). The benefits of frequent positive affect: Does happiness lead to success?. Psychological Bulletin, 131(6), 803–855.
Lyubomirsky, S., Sheldon, K M., & Schkade, D. (2005). Pursuing happiness: The architecture of sustainable change. Review of General Psychology 9(2), 111-131.
MacDonald, G. (2006). What is mental health?. In M. Cattan, & S. Tilford, Mental health promotion: A life span aproach. NewYork: Open University Press.
Makowska, Z., Merecz, D., Mościcka, A., & Kolasa, W. (2002). The validity of General Health Questionnaires, GHQ-12 and GHQ-28, in mental health studies of working people. International Journal of Occupational Medicine and Environmental Health, 15(4), 353-362.
Marineau, R.F. (1994). The cradles of Moreno's contributions. In P. Holmes, M. Karp, & M. Watson, Psychodrama since Moreno: Innovations in theory and practice. London and NewYork: Routledge.
Martin, M.M., Cayanus, J.L., Weber, K., & Goodboy, A.K. (2006). College students' stress and its impact on their motivation and communication with their instructors. In M.V. Landow, Stress and mental health of college students. NewYork: Nova Science Publishers.
Meisiek, S. (2004). Which catharsis do they mean? Aristotle, Moreno, Boal and Organization Theatre. Organization Studies. 25(5), 797- 816.
Miller, L., & Kelley, B.S. (2005). Relationships of religiosity and spirituality with mental health and psychopathology. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.
Moreira-Almeida, A., Neto, F.L., & Koenig, H.G. (2006). Religiousness and mental health: A review. Revista Brasileria de Psiquiatiria, 28(3), 242-250.
Nakonezny, P.A., Carmody, T.J., Morris, D.W., Kurian, B.T., & Trivedi, M.H. (2010). Psychometric evaluation of the Snaith Hamilton Pleasure Scale (SHAPS) in adult outpatients with major depressive disorder. International Clinical Psychopharmacology, 25(6), 328–333.
Ogden, C.K. (2001). Pleasure and instinct. London: Routledge.
Oishi, S., Schimmack, U., & Diener, E. (2001). Pleasures and subjective well- being. European Journal of Personality, 15, 153- 167.
Onedera, J.D., Greenwalt, B. (2007). Choice theory: An interview with Dr. William Glasser. The Family Journal: Counseling and Therapy for Couples and Families, 15(1), 79-86.
Onedera, J.D., & Greenwalt, B.C. (2008). Introduction to religion and marriage and family counseling. In J.D. Onedera, The role of religion in marriage and family counseling. NewYork and London: Routledge.
Ozorak, E.W. (2005). Cognitive approaches to religion. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.
Paloutzian, R.F., & Park, C.L. (2005). Integrative themes in the current science of the psychology of religion. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.
Pargament, K.I., Ano, G.G., & Wachholtz, A.B. (2005). The religious dimension of coping: Advances in theory, research, and practice. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.
Pargament, K. I. (2007). Spirituality integrated psychotherapy: Understanding and addressing the sacred. NewYork & London: Guilford Press.
Peterson, C. (2006). A primer in positive psychology. NewYork: Oxford University Press.
Resnick, S. (1997). The pleasure zone. California: Conari Press.
Ruscombe-King, G. (1998). The sharing. In M. Karp, P. Holmes & K.B. Tauvon, The handbook of psychodrama. London and NewYork: Routledge.
Seligman, M.E.P. (2002). Authentic happiness. NewYork: The Free Press.
Shafranske, E.P. (2005). The psychology of religion in clinical and counseling psychology. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork. London: The Guilford Press.
Shmotkin, D. (2005). Happiness in the face of adversity: Reformulating the dynamic and modular bases of subjective well-being. Review of General Psychology, 9(4), 291–325.
Sabatini, F. (2011). The relationship between happiness and health: Evidence from Italy. Hedg, 11(7), 1-21.
Smith, T.B., McCullough, M.E., & Poll, J. (2003). Religiousness and depression: Evidence for a main effect and the moderating influence of stressful life events. Psychological Bulletin, 129(4), 614–636.
Somov, P.G. (2008). A psychodrama group for substance use relapse prevention training. The Arts in Psychotherapy, 35, 151–161.
Sprague, K. (1994). Stepping into the cosmos with our feet on the ground. In P. Holmes, M. Karp, & M. Watson, Psychodrama since Moreno: Innovations in theory and practice. London and NewYork: Routledge.
Stallone, T. M. (1993). The effects of psychodrama on inmates within a structured residential behavior modification program. Journal of Group Psychotherapy, Psychodrama & Sociometry, 46(1), 24-31.
Tauvon, K.B. (1998). Principles of psychodrama. In M. Karp, P. Holmes, & K.B. Tauvon, The Handbook of Psychodrama. London and NewYork: Routledge.
Tengland, P. (2001). Mental health: A phylosophical analysis. Norwell: Kluwer Academic Publisher.
Van Ness, P.H., & Larson, D.B. (2002). Religion, senescence, and mental health. The American Journal of Geriatric Psychiatry, 10(4), 386-397.
Vitterse, J. (2009). Hedonics. In S.J. Lopez, The encyclopedia of positive psychology. Chichester: Wiley-Blackwell.
Watson, D. (2002). Positive affectivity. In C.R. Snyder & S.J Lopez, Handbook of positive psychology. NewYork: Oxford University Press.
Whiteneck, G., Meade, M.A., Dijkers, M., Tate, D.G., Bushnik, T., & Forchheimer, M.B. (2004). Environmental factors and their role in participation and life satisfaction after spinal cord injury. Archives of Physical Medicine and Rehabilitation, 85, 1793-1803.
Wulff, D. M. (1991). Psychology of religion: Classic and contemporary views. NewYork: John Wiley & Sons.
Worthington, E.L., Hook, J.N., Wade, N.G., Miller, A.J., & Sharp, C.B. (2008). The effects of a therapist's religion on the marriage therapist and marriage counseling. In J.D. Onedera, The Role of religion in marriage and family counseling. NewYork and London: Routledge.
Zinnbauer, B.J., & Pargament, K.I. (2005). Religiousness and spirituality. In R.F. Paloutzian & C.L. Park, Handbook of the psychology of religion and spirituality. NewYork & London: The Guilford Press.