دانلود ادبیات نظری تحقیق آثار اجتماعی خسرو و شیرین (docx) 171 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 171 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
آثار اجتماعی در خسرو و شیرین نظامی گنجوی
خسرو و شیرین
در اشارت اولوالامر به نظم کتاب:
چو طالع موکب دولت روان کردخلیفت وار نور صبح گاهیدر آوردند مرغان دهل سازفلک را چتر بد سلطان ببایستبدین تخت روان با جام جمشیدز دولتخانه این هفت فغفورطغان شاه سخن بر ملک شد چیربدین شمشیر هر کو کار کم کردمن از ناخفتن شب مست ماندهبدین دل کز کدامین در در آیمچه طرز آرم که ارز آرد زبان رادرآمد دولت از در شاد در رویکه کار آمد برون از قالب تنگچنین فرمود شاهنشاه عالمکه صاحب حالتان یکباره مردندفلک را از سر خنجر زبانیعطارد را قلم مسمار کردیچو عیسی روح را درسی درآموزز تو پیروزه بر خاتم نهادنگرت خواهیم کردن حقشناسیو گر با تو دم ناساز گیریمتوانی مهر یخ بر زر نهادندلم چو دید دولت را هم آوازو گر چون مقبلان دولت پرستیکه وقت یاری آمد یاریی کنز من فربه تران کاین جنس گفتندبه دولت داشتند اندیشه را پاسسخنهائی ز رفعت تا ثریامنم روی از جهان در گوشه کردهچو ماری بر سر گنجی نشستهچو زنبوری که دارد خانه تنگبه فر شه که روزی ریز شاخستچو خواهم مرغم از روزن درآیداز آن دولت که باداعداش بر هیچبسا کارا که شد روشنتر از ماهگر از دنیا وجوهی نیست در دستسعادت روی در روی جهان کردجهان بستد سپیدی از سیاهیکه الحق چتر بیسلطان نشایستسحرگه پنج نوبت را به آوازبه سلطانی برآمد نام خورشیدسخن را تازهتر کردند منشورقراخان قلم را داد شمشیرقلم شمشیر شد دستش قلم کردچو شمشیری قلم در دست ماندهکدامین گنج را سر برگشایمچه برگیرم که در گیرد جهان راهزارم بوسه خوش داد بر رویکلیدت را در گشادند آهن از سنگکه عشقی نوبرآر از راه عالمزبیسوزی همه چون یخ فسردندتراشیدی ز سر موی معانیپرند زهره بر تن خار کردیچو موسی عشق را شمعی برافروزز ما مهر سلیمانی گشادننخواهی کردن آخر ناسپاسیچو فردوسی زمزدت باز گیریمفقاعی را توانی سر گشادنز دولت کرد بر دولت یکی نازطمع را میل در کش باز رستیدرین خون خوردنم غمخواریی کنبه بازوی ملوک این لعل سفتندنشاید لعل سفتن جز به الماسبه اسباب مهیا شد مهیاکفی پست جوین ره توشه کردهز شب تا شب بگردی روزه بستهدر آن خانه بود حلوای صد رنگکرم گر تنگ شد روزی فراخستزمین بشکافد و ماهی برآیدبه همت یاریی خواهم دگر هیچبه همت خاصه همت همت شاهقناعت را سعادت باد کان هست
(ثروتیان، 1366: صص 87-85)
معنی ابیات:
چون خورشید طلوعکننده یا طالع نیک، موکب دولت و بخت راند و به راه افتاد، نیکبختی در روی جهان روی نهاد و روان شد.
فلک از شبی سیاه چتر شاهانه داشت و سلطانی بر این چتر میبایست.
پس مرغان دهل ساز پنج نوبت برزدند تا بر تخت روان فلک خورشید به شاهی درآمد و روز دمید.
من از به خواب نرفتن شب مست شدهام و قلمم مانند شمشیری بر دستم مانده است.
چه طرز سخن بیاورم که ارزش و ارج زبان را بیفزاید.
دولت که به سوی من آمد چهرهام شاد شد.
شاهنشاه عالم فرمود که عشق تازهای بیاور.
چون همهی شاعران یکباره مردند و همانند یخ آب شدند،
قلم من چون میخ در یکجا استوار ماند.
همانند عیسی روح را درس بده و همانند موسی شمع را با عشق برافروز.
ما در برابر تو حقشناسی میکنیم و ناسپاس نیستیم.
تو میتوانی ترک کنی و لاف بزنی.
و اگر مانند مقبلان دولتپرست باشی و طمع داشته باشی، بدان که چشم طمع تو را کور میکند.
وقتی به کمک نیازمندم یاریام کن و در هنگام غم، غمخوارم باش.
جز به الماس دولت لعل اندیشه و فکر را نمیتوان سفت کرد.
شب تا شب دیگر به یک گرده نان روزه به روزه بسته.
همانند زنبور که در آن خانهی کوچکش عسل درست میکند.
به فر همراهی شاه که شاخ وجودش در باغ زندگی روزیفشان است، اگرچه امروز نشانی از اهل کرم نیست، ولی مرا روزی فراخست و اگر مرغ هوا را بخواهم از روزن درون میآید و اگر ماهی بخواهم زمین میشکافد و ماهی از زیر زمین بیرون میآید.
(ثروتیان، 1366: صص 768- 764)
تفسیر ابیات: در مسابقهی نظم کتاب: خسرو و شیرین
نظامی کتاب خسرو و شیرین را به درخواست طغرلشاه سرود و در زمان او هم تمام کرد و به دربار او فرستاد ولی هرچه منتظر ماند پاداش نرسید. چند بیت سرود و فرستاد و گفت: آیا وقت آن نشده که پادشاه طغرل به اتابک خود دستور دهد که جبران زحمت نظامی را کند؟
از پارهای اشعار نظامی در اواخر خسرو و شیرین پیداست که اتابک دو قریه از خالصجات را به نام نظامی کرد ولی اوضاع آشفتهی کشور اتابکان آذربایجان و جنگ قدرت، نگذاشت تا آنها در اختیار نظامی نهاده شود. سرانجام آذربایجان به دست قزلشاه افتاد و او نظامی را به حضور خواند ده حمدونیان را به او بخشید. خلاصه اشعار نظامی که اسناد تاریخی بالا را در بردارد و برای تکمیل تاریخ ایران ضبط میشود و روابط نظامی با پادشاهان و ممدوحان او روشن میگرداند ابیات 9 تا 36 میباشد. (برزآبادی فراهانی، 1378: صص 112-111)
«در مدح طغرل ارسلان»
چون سلطان جوان شاه جوانبختسریر افروز اقلیم معانیپناه ملک شاهنشاه طغرلملک طغرل که دارای وجود استسپهر دولت و دریای جود استمن این گنجینه را در میگشادممبارک بود طالع نقش بستمبدین طالع که هست این نقش را فالچو نقش از طالع سلطان نماید ازین پیکر که معشوق دل آمددرنگ از بهر آن افتاد در راهحبش را زلف بر طمغاج بنددبه باز چتر عنقا را بگیردشکوهش چتر بر گردون رساندبه فتح هفت کشور سر برآردگهش خاقان خراج چین فرستدبحمدالله که با قدر بلندشمن از شفقت سپند مادرانهبه شرط آنکه گر بوئی دهد خوشبدان لفظ بلند گوهر افشاناتابک را بگوید کای جهانگیرنیامد وقت آن کاو را نوازیم؟به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟ز ملک ما که دولت راست بنیادچنینگویندهای در گوشه تا کیاز آن شد خانه خورشید معمورسخای ابر از آن آمد جهانگیرکنون عمریست کین مرغ سخنسنجنخورده جامی از میخانه ماشفیعی چون من و چون او غلامینظامی چیست این گستاخ روئیخداوندی که چون خاقان و فغفورچهعذرآری تو ای خاکیتر از خاکیکی عذر است کو در پادشاهیبدان در هر که بالاتر فروترنه بینی برق کاهن را بسوزدهمان دریا که موجش سهمناکستسلیمانست شه با او درین راهدبیران را به آتش گاه سباکخدایا تا جهان را آب و رنگستجهان را خاص این صاحبقران کنممتع دارش از بخت و جوانیمبادا دولت از نزدیک او دورفراخی باد از اقبالش جهان رامقیم جاودانی باد جانشکه برخوردار باد از تاج و از تختولایت گیر ملک زندگانیخداوند جهان سلطان عادلبه جای ارسلان بر تخت بنشستبه سلطانی به تاج و تخت پیوستبنای این عمارت مینهادمفلک گفتا مبارک باد و هستممرا چون نقش خود نیکو کند حالچو سلطان گر جهان گیرست شایدبه کم مدت فراغت حاصل آمدکه تا از شغلها فارغ شود شاهطراز شوشتر در چاج بنددبه تاج زر ثریا را بگیردسمندش کوه از جیحون جهاندسر نه چرخ را در چنبر آردگهش قیصر گزیت دین فرستدکمالی در نیابد جز سپندشبدود صبحدم کردم روانهنهد بر نام من نعلی بر آتشکه جان عالمست و عالم جاننظامی وانگهی صدگونه تقصیرز کار افتادهای را کار سازیم؟به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟چه باشد گر خرابی گردد آبادکه در طفلی گیاهی را دهد شیرکه تاریکان عالم را دهد نورسخندانی چنین بیتوشه تا کیبه شکر نعمت ما میبرد رنجکند از شکرها شکرانه ماچو تو کیخسروی کمتر ز جامیکه با دولت کنی گستاخ گوئیبه صد حاجت دری بوسندش ازدورکو گویائی درین خط خطرناکصفت دارد ز درگاه الهیچراغ پیره زن چون برفروزدکسی کافکندهتر گستاخ روترگلی را باغ و باغی را هلاکستگهی ماهی سخن گوید گهی ماهگهی زر درحساب آیدگهیخاکفلک را دور و گیتی را درنگستفلک را یار این گیتی ستان کنز هر چیزش فزون ده زندگانیمبادا تاج را بیفرق او نورز چترش سربلندی آسمان راحریم زندگانی آستانش
(ثروتیان، 1366: صص 92-88)
معنی ابیات: در مدح طغرل ارسلان
چون سلطان جوان برخوردار از تاج و تخت شد،
و صاحب ملک زندگانی شد،
خداوند پشت و پناه این سلطان عدالتجو باشد.
سلطانی که مثل آسمان و مثل دریا بخشش دارد.
سلطانی که به تاج و تخت رسید و به جای ارسلان بر تخت نشست.
من این شعر را برای او میسرایم.
این طالع برای او مبارک است. آسمان هم به او تبریک میگوید.
شکوه او به آسمان میرسد.
او هفت کشور را فتح کرد.
گزیت به فتح اول خراجی که از کفار برای کافر بودن گیرند و جزیه معرب آن میباشد.
چشمزخم او را در نمییابد ولی سپند که دافع چشمزخم است او را درمییابد.
اتابک گفت: ای جهانگیر نظامی صد گونه تقصیر دارد.
وقت آن نیست که بنوازیم و از کار افتادهای را کارساز کنیم؟
دولت ما که بنیادش راست است.
چنین گویندهای تا کی در گوشهای بنشیند و سخنرانی چون او چگونه بیتوشه بماند.
سخاوت ابر در این است که گیاه را آب میدهد و بزرگ میکند.
مدتی است که این مرغ از نعمت ما رنج میبرد.
و مدتی است که از میخانهی ما می، نخورده.
نظامی این گستاخرویی چیست که تو میکنی؟
دبیران و محاسبان آتشگاه سباک و بوته زرگران هم زر را به حساب میآورند و هم خاک را، خاکی که زرگران را به کار میآید، خاک مخصوصی است قیمتدار.
خدایا تا جهان برپا هست،
این دنیا را صاحب آنها کن و آسمان را نصیب این آسمانپرستان کن.
مبادا دولت و پادشاهی را از او بگیری.
جانش را جاودان نگه بدار. (ثروتیان، 1366: صص 773-768)
تفسیر ابیات:
با توجه به مضمون این شعر نظامی از به وعده وفا نکردن شاهان قدیم صحبت میکند. نظامی با توجه به مفهوم بیتهای هجده و بیست و پنج از پادشاه درخواست میکند که به وعدهی هو وفا کند، ولی پادشاه اعتنایی نمیکند.
نظامی این شعر را در مدح طغرل ارسلان سروده است و او را به پناه خدا میسپارد. با توجه به درخواست نظامی در اجتماعات قدیم هم هیچکاری بدون پاداش انجام نمیشد. نظامی هم در مقابل سرودن این شعر درخواست پاداش میکند.
آغاز داستان خسرو و شیرین
چنین گفت آن سخن گوی کهن زادکه چون شد ماه کسری در سیاهیجهان افروز هرمز داد میکردهمان رسم پدر بر جای میداشتنسب را در جهان پیوند میخواستبه چندین نذر و قربانش خداوندگرامی دری از دریای شاهیمبارک طالعی فرخ سریریپدر در خسروی دیده تمامشاز آن شد نام آن شهزاده پرویزگرفته در حریرش دایه چون مشکرخی از آفتاب اندوه کش ترچو میل شکرش در شیر دیدندبه بزم شاهش آوردند پیوستچو کار از مهد با میدان فتادشبهر سالی که دولت میفزودشچو سالش پنج شد در هر شگفتیچو سال آمد به شش چون سرو میرستچنان مشهور شد در خوبروییپدر ترتیب کرد آموزگارشبر این گفتار بر بگذشت یک چندچنان قادر سخن شد در معانیفصیحی کو سخن چون آب گفتیچو از باریک بینی موی میسفتپس از نه سالگی مکتب رها کردچو بر ده سالگی افکند بنیادبسر پنجه شدی با پنجه شیربه تیر از موی بگشادی گره رادر آن آماج کو کردی کمان بازکسی کو ده کمان حالی کشیدیز ده دشمن کمندش خامتر بودبدی گر خود بدی دیو سپیدیچو برق نیزه را بر سنگ راندیچو عمر آمد به حد چارده سالنظر در جستنیهای نهان کردبزرگ امید نامی بود دانازمین جو جو شده در زیر پایشبه دست آورده اسرار نهانیطلب کردش به خلوت شاهزادهجواهر جست از آن دریای فرهنگدل روشن به تعلیمش برافروختز پرگار زحل تا مرکز خاکبه اندک عمر شد دریا درونیدل از غفلت به آگاهی رسیدشچو پیدا شد بر آن جاسوس اسرارز خدمت خوشترش نامد جهانیجهاندار از جهانش دوستر داشتز بهر جان درازیش از جهان شاهمنادی را ندا فرمود در شهراگر اسبی چرد در کشتزاریو گر کس روی نامحرم به بیندسیاست را ز من گردد سزاوارچو شه در عدل خود ننمود سستیخرابی داشت از کار جهان دستکه بودش داستانهای کهن یادبه هرمز داد تخت پادشاهیبه داد خود جهان آباد میکرددهش بر دست و دین بر پای میداشتبه قربان از خدا فرزند میخواستنرینه داد فرزندی چه فرزندچراغی روشن از نور الهیبه طالع تاجداری تختگیرینهاده خسرو پرویز نامشکه بودی دایم از هر کس پر آویزچو مروارید تر در پنبه خشکشکر خندیدنی از صبح خوشتربه شیر و شکرش می پروریدندبسان دسته گل دست بر دستجهان از دوستی در جان نهادشخرد تعلیم دیگر مینمودشتماشا کردی و عبرت گرفتیرسوم شش جهت را باز میجستکه مطلق یوسف مصرست گوئیکه تا ضایع نگردد روزگارشکه شد در هر هنر خسرو هنرمندکه بحری گشت در گوهرفشانیسخن با او به اصطرلاب گفتیبه باریکی سخن چون موی میگفتحساب جنگ شیر و اژدها کردسر سی سالگان میداد بر بادستونی را قلم کردی به شمشیربه نیزه حلقه بربودی زره راز طبل زهره کردی طبلک بازکمانش را به حمالی کشیدیز نه قبضه خدنگش تامتر بودبه پیش بید برگش برگ بیدیسنان در سینه خارا نشاندیبر آمد مرغ دانش را پر و بالحساب نیک و بدهای جهان کردبزرگ امید از عقل و توانافلک را جو به جو پیموده رایشکلید گنجهای آسمانیزبان چون تیغ هندی بر گشادهبه چنگ آورد و زد بر دامنش چنگوزو بسیار حکمتها در آموختفرو خواندآفرینشهای افلاکبه هر فنی که گفتی ذو فنونیقدم بر پایه شاهی رسیدشنهانیهای این گردنده پرگارنبودی فارغ از خدمت زمانیجهان چبود ز جانش دوستر داشتز هر دستی درازی کرد کوتاهکه وای آن کس که او بر کس کندقهرو گر غصبی رود بر میوه داریهمان در خانه ترکی نشیندبر این سوگندهائی خورد بسیارپدید آمد جهان را تندرستیجهان از دستکار این جهان رست
(ثروتیان، 1366: صص130- 125)
معنی ابیات: آغاز داستان خسرو و شیرین
آن شاعر قدیمی «نظامی» که از داستانهای کهن یاد میکرد اینچنین گفت:
وقتی پدر خسرو به تخت شاهی نشست،
کل جهان را آباد کرد.
پدر خسرو رسم پدرش را اجرا میکرد و دین را برپا میداشت.
دوست داشت نسل و نسبش ادامه پیدا کند برای همین از خداوند طلب فرزند میکرد.
چندین نذر و قربانی داد تا اینکه خداوند پسری به او داد.
فرزندش گرامیتر از مروارید دریایی و چراغی روشن از نور الهی بود.
فرزندی که طالعش مبارک بود و به تخت پادشاهی نشست.
پدرش نام او را خسرو انتخاب کرد.
همیشه چون سجاف و پرآویز در آغوش دایگان و تمام اهل خاندان شاهی بود و از این سبب او را پرویز گفتند که مخفف پرآویز است.
دایهها خسرو را در حریر به بغل میگرفتند.
صورتش از آفتاب هم اندوهکشتر و خندیدنش از صبح هم خوشتر بود.
هر سال که میگذشت بر دولت خسرو افزوده میشد.
به سن پنجسالگی که رسید از لحظ هر نوع شگفتی دیدنی بود و عبرت میگرفتی.
به سن ششسالگی که رسید همچون سرو رشد میکرد.
در خوبرویی چنان سر زبانها افتاد که انگار یوسف مصر بود.
پدرش برای او آموزگاری آورد تا زندگی او ضایع نگردد.
بعد از اینکه مدتی گذشت خسرو در هر هنری، هنرمند بود.
خسرو چنان در سخن گفتن ماهر شد گویی گوهری که در دریا گوهرفشانی میکند.
چنان فصیح سخن میگفت که اگر کسی هم میخواست با او صحبت کند باید با فکر و اندیشه و جرأت بسیار به پیش او میآمد.
چنان صحبت میکرد که از موی هم باریکتر بود.
خسرو بعد از نه سالگی درس و مکتب را رها کرد و به دنبال جنگ و اژدها رفت.
وقتی به ده سالگی رسید سر افراد سیساله را به باد میداد.
با پنجهی شیر پنجه میگرفت.
هرگاه به سوی آماجگاه کمان را گشوده و باز میکرد، طبل زهره که با حکم تقدیر آسمانی همراه است طبلک باز تیر او شد.
سر دیو سپید پیش او مثل برگ بید لزران بود.
وقتی خسرو به سن چهارده سالگی رسید علم و دانش او پر و بال گرفت.
خسرو به دنبال کشف نهان بود و حساب نیک و بد را از هم جدا کرد.
از لحاظ دانایی مشهور بود و از لحاظ عقل و توانایی هم بزرگ بود.
تمام زمین را گردش کرده و جوجو سطح خاک را به پای و جوبجو فضای فلک را به عقل ورای پیموده.
تمام اسرار پنهان را آشکار کرده و کلید گنجهای آسمانی را هم پیدا کرده.
پدر شاهزاده را به خلوت دعوت کرد.
بر دامن وی چنگ زد و جواهر فرهنگ را به چنگ آورد.
به تعلیم میداد و حکمتهای بسیاری را آموخت.
برایش از مرکز خاک تا زحل و از آفرینشهای آسمانی گفت.
برایش هر فن و فنونی که بود گفت.
خسرو وقتی قدم بر تخت پادشاهی گذاشت،
چون همهی اسرار نهان بر خسرو آشکار شد.
خسرو هیچوقت از خدمت پدر فارغ نبود.
برای درازی عمر او پادشاه دست ستمکاران را از کار مملکت کوتاه کرد.
در شهر ندا سر میداد و میگفت: وای بر حال کسی که با دیگری قهر کند.
حتی اگر اسبی در کشتزار کسی برود و یا کسی میوهای را به طور غصبی ببرد.
و حتی اگر ترکی برای غلامبارگی به خانهی کسی ببرد.
سزاوار است که به سیاست من عمل کنید و من به این عمل خود سوگند میخورم.
اگر من در برقراری عدالت سستی نکنم جهان به تندرستی میرسد.
به عدل پادشاه جهان از دستکاری خود که ستم است آزاد شد.
(ثروتیان، 1366: صص 793- 790)
تفسیر ابیات: آغاز داستان خسرو و شیرین
با توجه به مضمون ابیات، نظامی خصوصیات خسرو را اینچنین بیان میکند که وی از لحاظ شگفتی دیدنی است و همانند یوسف مصری میباشد. پدر خسرو که آرزوی داشتن فرزند دارد، از خداوند طلب فرزند میکند و خدا فرزندی به وی میدهد و پدرش نام وی را خسرو میگذارد.
در جوامع قدیم نسب از طرف پدر به پسر میرسید. همانطور که در بعضی جوامع امروزین هم اصل و نسب پدر به ارث میرسد. پدر خسرو که پادشاه آن شهر بود بعد از رسیدن خسرو به سن جوانی ادارهی جامعه را به دست او میدهد. در کودکی پدرش برای او چیزی کم نمیگذارد. همانطور که امروزیها بچههایشان را به مدارس میبرند. پدر خسرو هم طبقر رسم و رسومات خودشان آموزگاری برای آموزش فرزندش به منزل میآورد ولی مدتی که از مدرسه میگذرد، خسرو درس را رها میکند و به دنبال جنگ و فتوحات میرود. نظامی نقش پدر را در اجتماع اینگونه بیان میکند:
پدر، خسرو را نصیحت میکند و به او حکمتهایی میآموزد و از فن و فنون رسیدن به پادشاهی میگوید، پدران امروزین دوست دارند فرزندانشان تا حدودی به ادامهی شغل آنها بپردازند. ولی بچههای امروزی بیشتر به دنبال شغل مورد نظر خودشان هستند و توجهی به نظر پدر نمیکنند.
خسرو هرگز بعد از رسیدن به پادشاهی از پدر فارغ نبود. در کشور عدالت برقرار میکرد و سیاست خودش را گوشزد میکرد.
امروزه دیگر رسیدن به مقام پادشاهی حداقل در جوامع ما بدین منوال نیست که از پدر به ارث برسد. جوامع ما برای انتخاب رهبر دیگر به نسب توجهی نمیکنند و بیشتر از طریق رأیگیری انتخاب میشود.
«سیاست نمودن هرمز خسرو را»
چو خسرو دید کان خواری بر او رفتدرستش شد که هرچ او کرد بد کردبه سر برزد ز دست خویشتن دستشفیع انگیخت پیران کهن رامگر شاه آن شفاعت در پذیردکفن پوشید و تیغ تیز برداشتبه پوزش پیش میرفتند پیرانچو پیش تخت شد نالید غمناککه شاها بیش از اینم رنج منمایبدین یوسف مبین کالوده گرگ استهنوزم بوی شیر آید زدندانعنایت کن که این سرگشته فرزنداگر جرمیست اینک تیغ و گردنکه برگ هر غمی دارم در این راهبگفت این و دگر ره بر سر خاکچو دیدند آن گروه، آن بردباریوزان گریه که زاری بر مه افتادکه طفلی خرد با آن نازنینیبه فرزندی که دولت بد نخواهدچه سازد با تو فرزندت، بیندیشبه نیک و بد مشو در بند فرزندچو هرمز دید کان فرزند مقبلبدان فرزانگی واهسته راییستسرش بوسید و شفقت پیش کردشاز آن حضرت چو بیرون رفت خسرورخش سیمای عدل از دور میدادبه کار خویشتن لختی فرو رفتپدر پاداش او بر جای خود کردو از آن غم ساعتی از پای ننشستکه نزد شه برند آن سروبن راگناه رفته را بر وی نگیرندجهان فریاد رستاخیز برداشتپس اندر شاهزاده چون اسیرانبه رسم مجرمان غلطید بر خاکبزرگی کن به خردان بر ببخشایکه بس خرداست اگر جرمش بزرگاستمشو در خون من چو شیر خندانندارد طاقت خشم خداوندز تو کشتن، زمن تسلیم کردنندارم برگ ناخشنودی شاهچو سایه سر نهاد آن گوهر پاکهمه بگریستند الحق به زاریز گریه، هایهایی بر شه افتادکند در کار از اینسان خرده بینیجز اقبال پدر با خود نخواهدهمان بیند ز فرزندان پس خویشنیابت خود کند فرزند فردامداوای روان و میوهدلبدانست او که آن فر خداییستولیعهد سپاه خویش کردشجهان در ملک داد آوازهی نوجهانداری ز رویش نور میداد
(ثروتیان، 1366: صص 137-135)
معنی ابیات: سیاست نمودن هرمز خسرو را
وقتی خسرو دید مشکلات برایش پیش آمده در کار خود فرو رفت.
هر کدام از کارهایش که بد بود درست کرد.
خسرو با دست بر سر خود زد و از غم و اندوه ساعتی هم آرام ننشست.
پیران را فراخواند تا نزد شاه بروند.
مگر شاه شفاعت او را بکند و گناه او را نادیده بگیرد.
برای معذرتخواهی پیران به پیش شاه رفتند.
وقتی به تخت پادشاه رسید به طور غمناکی نالید و همانند مجرمان در خاک میغلطید.
که ای شاه، مرا اینقدر رنج نده. بزرگی کن و مرا به خاطر این پیران ببخش.
چون گرگ آلوده تهمت یوسف خواری است.
هنوز دهانم بوی شیر میدهد و بچه هستم.
به این فرزند سرگشتهی خودت عنایتی کن که طاقت خشم خداوند را ندارد.
اگر از من خطایی سر زده تو سر مرا بزن و من تسلیم تو هستم.
در این راه غمهای زیادی دارم. ولی غم و ناخشنودی شاه را ندارم.
این را گفت و سرش را به زمین انداخت.
وقتی پیران بردباری او را دیدند همه گریه کردند.
وقتی شاه دید همه این طور گریه میکنند به گریه افتاد.
فرزندی که بد دولت را نمیخواهد جز خوشاقبالی پدر چیزی دیگر نمیخواهد.
هرچه فرزند تو از نیک و بد با تو میکند، بیندیش و بدان که همان را از فرزند خویش خواهی دید.
به نیک و بد کار فرزند در بند پاداش نباش که فرزند تو از تو نیابت میکند و او را پاداش خوب یا بد میدهد.
وقتی دید فرزندش میوهی دلش است،
و دید که فرزندش دارای فرزانگی است و دارای فر و شکوه خدادای است،
سر فرزندش را بوسید و او را ولیعهد سپاه خودش کرد.
وقتی خسرو به آن مقام رسید آوازهی نو داد.
عدالت در چهرهی رخش خسرو از دور پیدا بود. (ثروتیان، 1366: ص 793)
تفسیر ابیات: سیاست نمودن هرمز خسرو را
با توجه به معنی ابیات خسرو که خطایی از او سر میزند و پشیمان میشود برای طلب بخشش بزرگانی را به پیش پدرش میفرستد تا پدر از گناه او درگذرد. خسرو به پدر میگوید که طاقت خشم خداوند بر خود را ندارد. خسرو جز اقبال پدر چیز دیگری نمیخواست. پدر در پی نیک و بد فرزندش نیست چرا که روزی فرزند خسرو هم با او همین رفتار را میکند.
در جوامع امروزی هم چه بسیارند کسانی که از ترس نفرین پدر دل پدرانشان را به دست میآورند. اگر جوانان امروزی خطایی از آنها سر بزند شاید بزرگان واسطهی آنها شوند.
در جامعه هر دست بدهی با همان دست میگیری! این همان ضربالمثلی است که معنی بیت 21 را میرساند. خسرو که با پدرش اینچنین رفتار کرده بود و خطایی از او سرزده بود احتمالا در آینده فرزندش با او همان رفتار را میکند.
بزرگان واسطه آشتی دادن بسیاری از افرادی میشوند که بین آنها مسائل و مشکلاتی وجود دارد.
نظامی اینچنین در شعر خودش از رابطه بزرگان سخن میگوید و می گوید اینچنین مسائل و مشکلات در جوامع وجود دارد.
نظامی در این شعر نیز به نقش واسطه اشاره میکند که بیانگر اهمیت و نقش واسطه در دوران اوست.
«رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین»
زمین بوسید شاپور سخندانبه چشم نیک بینادش نکوخواهچو بر شاه آفرین کرد آن هنرمندچو من نقش قلم را در کشم رنگبجنبد شخص کو را من کنم سرمدار از هیچ گونه گرد بر دلتو خوشدل باش و جز شادی میندیشنگیرم در شدن یک لحظه آرامنخسبم تا نخسبانم سرت راچو آتش گرز آهن سازد ایوانبرونش آرم به نیروی و به نیرنگگهی با گل گهی با خار سازماگر دولت بود کارم به دستشو گر دانم که عاجز گشتم از کارسخن چون گفته شد گوینده برخاستنمیخفت و نمیآسود در راهبرنده ره بیابان در بیابانکه آن خوبان چو انبوه آمدندیچو شاپور آمد آنجا سبزه نو بودگرفته سنگهای لاجوردیکشیده بر سر هر کوهساریز جرم کوه تا میدان بغرادر آن محراب کو رکن عراق استز خارا بود دیری سال کردهفرود آمد بدان دیر کهن سالسخنپیمای فرهنگی چنین گفتکه زیر دامن این دیر غاریستز دشت رم گله در هر قرانیز صد فرسنگی آید بر در غاربدان سنگ سیه رغبت نمایدبه فرمان خدا زو گشن گیردهران کره کزان تخمش بود بارچنین گوید همیدون مرد فرهنگکنون زان دیر اگر سنگی بجوئیوزان کرسی که خوانند انشراقشبه ماتم داری آن کوه گل رنگبه خشمی کامده بر سنگلاخشفلک گوئی شد از فریاد او مستخدا را گر چه عبرتهاست بسیارچو در عهد چهل سال از کم و بیشتو بر لختی کلوخ آب خوردهنظامی زین نمط در داستان پیچکه دایم باد خسرو شاد و خندانمبادا چشم بد را سوی او راهجوابش داد کی گیتی خداوندکشد مانی قلم در نقش ارژنگبپرد مرغ کو را من کنم پرکه باشد گرد بر دل درد بر دلکه من یک دل گرفتم کار در پیشز گوران تک ز مرغان پر کنم وامنیایم تا نیارم دلبرت راچو گوهر گر شود در سنگ پنهانچوآتش زآهن و چون گوهر ازسنگببینم کار و پس با کار سازمچو دولت خود کنم خسرو پرستشکنم باری شهنشه را خبر داربسیج راه کرد از هر دری راستز خسرو سوی شیرین شد به یک ماه به کوهستان ارمن شد شتابانبه تابستان در آن کوه آمدندیریاحین را شقایق پیش رو بودز کسوتهای گل سرخی و زردیزمرد گون بساطی مرغزاریکشیده خط گل طغرا به طغراکمربند ستون انشراق استکشیشیانی بدو در سالخوردهبر آن آیین که باشد رسم ابدالبه وقت آنکه درهای دری سفتدر و سنگی سیه گوئی سواری استبهگشتن آید تکاور مادیانیدر او سنبد چو در سوراخ خود ماربه رغبت خویشتن بر سنگ سایدخدا گفتی شگفتی دل پذیردز دوران تک برد وز باد رفتارکه شبدیز آمدست از نسل آن سنگنیابی گردبادش برد گوئیسری بینی فتاده زیر ساقشسیه جامه نشسته یک جهان سنگشکوفهوار کرده شاخ شاخشبه سنگستان او در شیشه بشکستقیامت را بس این عبرت نموداررسد کوهی چنان را این چنین پیشچرائی تکیه جاوید کردهکه از تو نشنوند این داستان هیچ
(ثروتیان، 1366: صص 154- 150)
معنی ابیات: رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین
شاپور زمین را بوسید و خسرو را اینچنین دعا کرد که شاد و خندان باشد.
به چشم نیک به او نگاه کرد مبادا چشم بد به او داشته باشی.
چون شاپور خسرو را اینچنین دعا کرد خسرو در جوابش گفت
اگر من در نقش قلم رنگ درکشم و تصویری را رنگآمیزی کنم مانی را در نقش ارژنگ قلم میکشد.
یعنی در برابر هنر من هنر او جلوهای ندارد.
اگر من نقش را به پایان برسانم و سر برای آن بنگارم از جای میجنبد و جان مییابد و نقش مرغی که من بر آن پر بنگارم میپرد.
شاپور گفت تو خوشحال باش و جز شادی به چیز دیگری نیندیش که من با عزم راسخ به پیش او میروم.
حتی یک لحظه هم آرام نمیشوم.
هرگز نمیخوابم و نمیآیم تا یارت را به پیش تو بیاورم.
گاهی با خوبی و گاهی با خشم و با درنظر گرفتن موقعیت و شرایط اقدام به کار میکنم.
اگر کار من در دست شیرین دولت و سلطنت باشد چون سلطنت خسرو پرستش میکنم.
اگر دانستم که شیرین کار من نمیتواند انجام بدهد شاه را خبردار میکنم.
چون سخنهای شاپور تمام شد از جایش بلند شد و گروهی را بسیج کرد.
شاپور هرگز نمیخوابید و آسوده نبود و برای رسیدن بهشیرین یک ماه طول کشید.
بیابانها را یکی پس از دیگری میگذراند و به سوی کوهستان ارمن با عجله حرکت میکرد.
وقتی رسیدند که تابستان فرارسیده بود.
شقایق و لاله در آغاز بهار و زودتر از گلهای دیگر میشکفد
کوهستان نیلگون و سنگهای آبیرنگ با شکفتن گلها به رنگهای رخ و زرد درآمده بودند.
بر سر هر کوهساری، بساطی زمردگون از چمن و لالهزاری از گلها کشیده شده بود.
جرم کوه در حدود کلات و سرحد ایران و توران واقع است.
در آن غار به زور خود را داخل کرد.
چون از طرف خداست هر شگفت و عجیبی دلپذیر قابل قبول است.
اکنون اگر بجویی از آن دیره گردوخاکی و اثری نمییابی گویی باد آن را برده است.
سنگهایش در بیابان ریخته و از آن دیر هم چیزی برجای نماندهاست.
گویی فلک از فریاد آن کرسی مست شده و در سنگستان آن کوه شیشه شکسته است که ریزه سنگها چون خردههای شیشه بهنظر میآید.
خداوندا گرچه عبرت گرفتن بسیار است و علامت و نشانهای از قیامت وجود دارد
چون در مدتی نزدیک به چهل سال اینچنین سرنوشتی به آنچنان کوهی پیش آید
ای نظامی این نمو پند را در تن داستان بپیچ و به طرز داستان و در جامهی افسانه پند بگو
که این دوستان تو هرچه از این سخنان بگویی نمیپذیرند و یا از نمو پند بهسوی داستانسرایی بپیچ و برو که دوستان پند نمیپذیرند.(ثروتیان، 1366: صص 800-798)
تفسیر ابیات رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین
با توجه به معنی بیتهای این قسمت شاپور برای طلبیدن شیرین برای خسرو بهسوی ارمن میرود، یک ماه سختیهای راه را تحمل میکند و به کوهستان ارمن میرسد شاپور همراه گروهی بود که خود آنها را بسیج کرده بود.
با توجه به بیت 22 تا 28: اران و ارمنستان محل دیر کشیشان بوده که در عراق بوه است و انشراق عبادتگاهی بودهاست از قرار تقدیر معتمدان اهالی در طبرسران بالا در محال خراق نزد قریهی جورداف. در توی غار خنجری هست که مردم آن نواحی قربانها و صدقات به آنجا میبرند و زیارت میکنند و گرداگرد آن موضع را از یک فرسخی حریم میدارند. در قدیم این چنین زیارتگاههایی محل زیارتگاه عموم مردم بوده است و شاید به همین بهانهها در کنار هم جمع میشدند و ارتباط برقرار میکردند. هنوز هم در جوامع امروزی ما محلهایی داریم که به عنوان زیارتگاه میشناسیم و چه بسیارند کسانی که بعد از مدتها به بهانه زیارت کردن یکدیگر را میبینند.
در آخر این شعر نظامی میگوید که دوستان تو از این سخنان تو پند نمیگیرند و بهتر است که از نمو پند به سوی داستانسرایی بروی. چرا که نظامی در اوسط شعرخود از حکمت وکارهای خداوند سخن میگوید و داستان زره، زره شدن کوه و اینکه انگار کوه را باد برده است.
مضمون شعر تا حدودی اجتماعی است چرا شاپور برای رساندن خسرو و شیرین به همدیگر عازم سفر میشود و سختی هایی را تحمل میکند و همچنین زیباییهایی هم دارد که میبینیم شاپور از طولانی راه سخن میگوید از کوه و لالهزار هم سخن میگوید.
«نمودن شاپور خود را به شیرین»
برآمد ناگه مرغ فسون سازچو شیرین دید در سیمای شاپوربه شاپور آن ظن او را بد نیفتاداشارت کرد کان مغ را بخوانیدمگر داند که این صورت چه نامستپرستاران به رفتن راه رفتندفسونی زیر لب میخواند شاپورچو پای صید را در دام خود دیدبه پاسخ گفت کین در سفتنی نیستپرستاران بر شیرین دویدندچو شیرین این سخن زیشان نیوشیدروانه شد چو سیمین کوه در حالبر شاپور شد بیصبر و سامانبرو بازو چو بلورین حصاریکمندی کرده گیسوش از تن خویشز شیرین کاری آن نقش جماشرخ چون لعبتش در دلنوازیدلش را برده بود آن هندوی چستز هندو جستن آن ترکتازشنقاب از گوش گوهرکش گشادهلبی و صد نمک چشمی و صد نازکه با من یک زمان چشم آشنا باشچو آن نیرنگ ساز آواز بشنیدزبان دان مرد را زان نرگس مستثناهای پریرخ بر زبان راندبه پرسیدش که چونی وز کجائیجوابش داد مرد کار دیدهخدای از هر نشیب و هر فرازیز حد باختر تا بوم خاورزمین بگذار کز مه تا به ماهیچو شیرین یافت آن گستاخ روئیبه پاسخ گفت رنگآمیز شاپورحکایتهای این صورت دراز استیکایک هر چه میدانم سر و پایبفرمود آن صنم تا آن بتی چندچو خالی دید میدان آن سخندانکه هست این صورت پاکیزه پیکرسکندر موکبی دارا سواریبه خوبیش آسمان خورشید خواندهشهنشه خسرو پرویز که امروزوزین شیوه سخنهائی برانگیختسخن میگفت و شیرین هوش دادهبهر نکته فرو میشد زمانیسخن را زیر پرده رنگ میدادازو شاپور دیگر راز ننهفتپریرویا نهان میداری اسرارچرا چون گل زنی در پوست خندهچو میخواهی که یابی روی درمانبت زنجیر موی از گفتن اوولی چون عشق دامنگیر بودشحریفی جنس دید و خانه خالیبه گستاخی بر شاپور بنشستکهای کهبد به حق کردگارتبه حکم آنکه بس شوریده کارمدر این صورت بدانسان مهر بستمبه کار آی اندرین کارم به یک چیزچو من در گوش تو پرداختم رازفسونگر در حدیث چاره جوئیچو یاره دست بوسی رایش افتادبه صد سوگند گفت ای شمع یارانز شب بدخواه تو تاریک دینتربه حق آنکه در زنهار اویممن آن صورتگرم کز نقش پرگارهر آنصورت که صورتگر نگاردمرا صورت گری آموختستندچو تو بر صورت خسرو چنینیجهانی بینی از نور آفریدهشگرفی چابکی چستی دلیریگلی بیآفت باد خزانیهنوزش گرد گل نارسته شمشادهنوزش پریغلق در عقابستهنوزش آفتاب از ابر پاکستبه یک بوی از ارم صد در گشادهبر ادهم زین نهد رستم نهاد استشبی کو گنج بخشی را دهد دادسخن گوید، در از مرجان برآردچو در جنبد رکاب قطب وارشنسب گوئی بنام ایزد ز جمشیدجهان با موکبش ره تنگ داردچو زر بخشد شتر باید به فرسنگچو دارد دشنه پولاد را پاسچو باشد نوبت شمشیر بازیقدمگاهش زمین را خسته داردفلک با او به میدان کند شمشیرجمالش راکه بزم آرای عیدستبه اقبالش دل استقبال داردبدین فرو جمال آن عالم افروزخیالت را شبی در خواب دیدستنه می نوشد نه با کس جام گیردبه جز شیرین نخواهد هم نفس رامرا قاصد بدین خدمت فرستاداز این در گونه گونه در همی سفتوز آن شیرین سخن شیرین مدهوشبدان آمد که صد بار افتد از پایزمانی بود و گفت ای مرد هشیاربدو شاپور گفت ای رشک خورشیدصواب آن شد که نگشائی به کس رازچو مردان بر نشین بر پشت شبدیزنه خواهد کس ترا دامن کشیدنتو چون سیاره میشو میل در میلیکی انگشتری از دست خسرواگر در راه بینی شاه نو راسمندش را به زرین نعل یابیکله لعل و قبا لعل و کمر لعلو گرنه از مداین راه میپرسچو ره یابی به اقصای مداینملک را هست مشگوئی چو فرخاربدان مشگوی مشک آگین فرود آیدر آن گلشن چو سرو آزاد میباشتماشای جمال شاه میکنو گر من با توام چون سایه با تاجچو از گفتن فراغت یافت شاپوراز آنجا رفت جان و دل پر امیددویدند آن شکرفان سوی شیرینبفرمود اختران را ماه تابانبه نعل تازیان کوه پیکرروان کردند مهد آن دلنوازانسخن گویان سخن گویان همه راهاز آن رفتن بر آسودند یک چندشبی کز شب جهان پر دود کردندپرند سبز بر خورشید بستندبه بانو گفت شیرین کای جهانگیریکی فردا بفرما ای خداوندبر او بنشینم و صحرا نوردممهین بانو جوابش داد کای ماهبه حکم آنکه این شبرنگ شبدیزچو رعد تند باشد در غریدنمبادا کز سر تندی و تیزیو گر بر وی نشستن ناگزیرستلکام پهلوانی بر سرش کنرخ گل چهره چون گلبرگ بشگفتبه آیین مغان بنمود پروازنشان آشنائی دادش از دوررقم زد گرچه بر کاغذ نیفتدوزین در قصهای با او برانیدچه آیین دارد و جایش کدامستبه کهبد حال صورت باز گفتندچو نزدیکی که از کاری بود دوردر آن جنبش صلاح آرام خود دیدو گر هست از سر پا گفتنی نیستبگفتند آنچه از کهبد شنیدندز گرمی در جگر خونش بجوشیددر افکنده به کوه آواز خلخالبه قامت چون سهی سروی خرامانسر وگیسو چو مشگین نوبهاریفکنده در کجا در گردن خویشفرو بسته زبان و دست نقاشبه لعبت باز خود میکرد بازیبه ترکی رخت هندو را همی جستهمه ترکان شده هندوی نازشچو گوهر گوش بر دریا نهادهبه رسم کهبدان در دادش آوازمکن بیگانگی یک دم مرا باشدرنگ آوردن آنجا مصلحت دیدزبانی ماند و آن دیگر شد از دستپری بنشست و او را نیز بنشاندکه بینم در تو رنگ آشناییکه هستم نیک و بد بسیار دیدهنپوشیده است بر من هیچ رازیجهان را گشتهام کشور به کشورخبر دارم زهر معنی که خواهیبدو گفتا در این صورت چه گوئیکه باد از روی خوبت چشم بد دوروزین صورت مرا در پرده راز استبگویم با تو گر خالی بود جایبناتالنعش وار از هم پراکنددرافکند از سخن گوئی به میداننشان آفتاب هفت کشورز دارا و سکندر یادگاریزمین را تخمی از جمشید ماندهشهنشاهی به دو گشته است پیروزکه از جانپروری با جان در آمیختبدان گفتار شیرین گوش دادهدگر ره باز می جستش نشانیجگر میخورد و لعل از سنگ میدادسخن را آشکارا کرد و پس گفتسخن در شیشه میگوئی پریوارسخن باید چو شکر پوست کندهمکن درد از طبیب خویش پنهانبرآشفت ای خوشا آشفتن اودگر بار از ره غدر آزمودشطبق پوش از طبق برداشت حالیدر تنگ شکر را مهر بشکستکه ایمن کن مرا در زینهارتچو زلف خود دلی شوریده دارمکه گوئی روز و شب صورت پرستمکه روزی من به کار آیم ترا نیزتو نیز ار نکتهای داری در اندازفسونی به ندید از راستگوئیچو خلخال زر اندر پایش افتادسزای تخت و فخر تاجدارانز ماه نو دلت باریک بینترکه چون زنهار دادی راست گویمز خسرو کردم این صورت نمودارنشان دارد ولیکن جان نداردقبای جان دگر جا دوختستندببین تا چون بود کاو را ببینیجهان نادیده اما نور دیدهبه مهر آهو به کینه تند شیریبهاری تازه بر شاخ جوانیز سوسن سرو او چون سوسن آزادهنوزش برگ نیلوفر در آبستز ابرو آفتاب او را چه باکستبه دوزخ ماه را دو رخ نهادهبه می خوردن نشیند کیقباد استکلاه گنج قارون را برد بادزند شمشیر، شیر از جان برآردعنان دزدی کند باد از غبارشحسب پرسی به حمدالله چو خورشیدعلم بالای هفت اورنگ داردچو وقت آهن آید وای بر سنگبسنباند زره ور باشد الماسخطیبان را دهد شمشیر غازیشتابش چرخ را آهسته دادبه گشتن نیز گه بالا و گه زیرهنر اصلی و زیبائی مزید استچو هست اقبال کار اقبال داردهوای عشق تو دارد شب و روزاز آن شب عقل و هوش از وی رمیدستنه شب خسبد نه روز آرام گیردبدین تلخی مبادا عیش کس راتو دانی نیک و بد کردم ترا یادسخن چندان که میدانست میگفتهمی خورد آن سخنها خوشتر از نوشبه صنعت خویشتن میداشت بر جایچه میدانی کنون تدبیر این کاردلت آسوده باد و عمر جاویدکنی فردا سوی نخجیر پروازبه نخجیر آی و از نخجیر بگریزنه در شبدیز شبرنگی رسیدنمن آیم گر توانم خود به تعجیلبدو بسپرد که این بر گیر و میروبه شاه نو نمای این ماه نو راز سر تا پا لباسش لعل یابیرخش هم لعل بینی لعل در لعلره مشگوی شاهنشاه میپرسروان بینی خزاین بر خزایندر آن مشگو کنیزانند بسیارکنیزان را نگین شاه بنمایچو شاخ میوهتر شاد میباشمرادت را حساب آنگاه میکنبدین اندرز رایت نیست محتاجدمش در مه گرفت و حیله در حوربماند آن ماه را تنها چو خورشیدبناتالنعش را کردند پروینکز آن منزل شوند آن شب شتابانکنند آن کوه را چون کان گوهرچو مه تابان و چو خورشید تازانبسر بردند ره را تا وطن گاهدل شیرین فرو مانده در آن بندجهان را دیده خواب آلود کردندگلی را در میان بید بستندبرون خواهم شدن فردا به نخجیرکه تا شبدیز را بگشایم از بندشبانگه سوی خدمت باز گردمبه جای مرکبی صد ملک در خواهبه گاه پویه بس تند است و بس تیزچو باد تیز باشد در وزیدنکند در زیر آب آتش ستیزینه شب زیباتر از بدر منیرستبه زیر خود ریاضت پرورش کنزمین بوسید وخدمت کرد وخوش خفت
(ثروتیان، 1366: صص 178- 167)
معنی ابیات: نمودن شاپور خود را به شیرین
ناگهان شاپور آمد و از آیین مغان بیرون رفت
سیمای شاپور نشان آشنایی به شیرین داد
گمان او دربارهی شاپور بیجا نبود، حدس زد لیکن اظهار نکرد
شاپور اشارهای کرد و گفت که آن مغ را بخوان و در این قصه با او همراهی کن.
مگر میداند که نام من چیست و و آیین و مکان زندگیام کجاست
از رفت و آمد زیاد راه را به سوی کهبد در میان سبزهزار جاروبوار برفتند.
شاپور مانند کسی که به بلایی نزدیک شود افسون میخواند تا از آن بلا و گرفتاری دور شود.
پرستاران بهسوی شیرین دویدند و هرچیزی را که شنیده بودند به او گفتند.
وقتی شیرین این سخنان را شنید از بس گرمش شده بود خون در رگهایش میجوشید.
شیرین راهی شد همچون سیمین که در کوه میرفت.
بدون صبر بهسوی شاپور رفت.
شیرین به خاطر آن ترکتاز خود که در جستجوی غلام عشق بود تا بروی بتازد، همه زیبارویان را بنده و غلام ناز خود کرده بود.
شاپور دل شیرین را با تصویر خسرو برده بود و شیرین با ترکتازی و بیرحمی جامه و لباس شاپور را میجست تا دل خود را بیابد.
شیرین خود را با شگفتی نشان میداد.
نقاب چهره یا گیسو از روی گوش گوهرکش به یک سو زده بود و چون دریا انتظار گوهر را از خسرو میکشید.
شیرین لب باز کرد و نازچشمی و به رسم کهبدان فریاد زد و گفت:
با من غریبی نکن و فکر کن که با من آشنا هستی
چون شاپور سخنان شیرین را شنید مصلحت دید که درنگ کند.
شاپور با دیدن چشم مست شیرین هوش و دانش خود را از دست داد و از زبان ماند
به ثنا گفتن شیرین پرداخت و شیرین نشست و شاپور را هم نشاند.
شیرین از او پرسید اهل کجایی؟ آشنا بهنظر میرسی.
شاپورجواب داد که مردی هستم کاردیده که بسیار نیک و بد دنیا دیدهام
خداوند از هر فراز و نشیبی هیچ رازی را بر من نپوشانده است.
از هرچه بپرسی آگاهی دارم
از باختر تا خاور و کل جهان را گشتهام
شیرین چون این گستاخرویی شاپور را دید به او گفت در مورد من چه میگویی؟
شاپور گفت: ای که چشم بد از چهره خوبت به دور باشد.
داستانهای زیادی درمورد صورت تو گفته شدهاست.
همه را به تو میگویم به شرطی که اینجا کسی نباشد
شیرین دستور داد و همه همچون دب اکبر و دب اصغر پراکنده شدند.
شاپور وقتی دید میدان خلوت شده و کسی نیست شروع به سخن گفتن کرد
این صورت پاکیزه که همانند آفتاب هفت اقلیم جهان است
از خوبی خسرو او را خورشید آسمان نام نهادهاند
خسرو که امروز پادشاه است و پادشاهی بوسیلهی او پیروز ماندهاست
شاپور از شیوه و رفتار خسرو تعریف کرد
شاپور سخن میگفت و شیرین به سخنان او گوش میداد
هر لحظه که شاپور سکوت میکرد شیرین دوباره سوال میکرد
دیگر شاپور راز را پنهان نکرد و سخن را آشکار کرد و گفت:
ای شیرین تو اسرار را آشکار میکنی
شیرین گفت چرا راست و پوست کنده حرفت را نمیزنی؟
از من چه میخواهی؟ آن را از من پنهان نکن
شاپور چون دید عشق شیرین دامنگیرش شده
و دید که خانه خالی است و کسی پیش او نیست گفت:
که ای کهبد به خدای تو سوگند
آنکس که مرا فرستاده خیلی شوریده حال است با دل خود چکار کنم که شوریدهتر است
تنها آرزویم این است که روزی من به تو برسم
چون من راز خود را به تو گفتم تو هم اگر قصهای داری بگو
شیرین برای جواب جز راستگویی چارهای ندید
بدخواه تو از شب تاریک پیتر و سیاه دنبالتر باد
به خداوند قسم چون تو راست گفتی من هم راست میگویم
مجموعهی از طرف خسرو آمدهام
مرا نقاشی آموختهاند و روح را خداوند به جسم میبخشد
جهان نادیده و جوان است لیکن نور چشم همه و محبوبالقلوب است
هنوز جوان است موی بر صورتش نرسته است و سر و قد او از ریش و موی سفید آزاد است.
هنوز پر یغلق عقاب را به نبسته و نابالغ است و موی بر صورتش نرسته و هنوز برگ نیلوفر او از آب بیرون نیامده و ظاهر نشده است.
آنچنان بوی خوش مشکبار دارد که گویی صد در از بهشت به سوی جهان باز شده و بوی خوش میآورد و دو رخسار او چنان زیباست که در زیبایی بر ماه غلبه کرده است.
روزی همچون قارون گنج را از دست میدهد.
هنگامی که رکاب استوار و سنگین او از جای میجنبد در برابر غبار برانگیخته از سماسب او با عنان برمیگرداند و از پیگیری او مایوس و ناامید برمیگردد چون میداند به گرداب او نمیرسد.
چشم بد دور نسبش از جمشید و صفتش چون خورشید است.
دشنهی پولادین او آنچنان کاری و سخت است که اگر دشنه بر دست گیرد الماس شمشیر از ترس خود را در زره سیمابی میپوشاند و میگریزد.
اگر او شمشیربازی کند مرد جنگی و پهلوانی میدان، شمشیر از دستش میافتد و به خطیبان میدهد.
شمشیر فلک در مبارزه با او کند است و او را در کشتی گرفتن با فلک برابری میکند و گاهی خسرو برنده است و گاهی میبازد.
جمال و زیبایی رخسار او مانند ماه است جوهر هنری دارد و زیبایی نیز بر او افزوده است.
اینچنین خسرو هر شب و روز هوای عشق تو را در سر دارد.
روزی تو را در خواب دیده بود و از همان وقت دیگر هوش و عقل خود را از دست داده است.
نه غذا میخورد و نه میخوابد و نه آرام میگیرد.
و میگوید به جز شیرین هیچ همنفسی را نمیخواهم.
(ثروتیان، 1366: صص808- 804)
تفسیر ابیات: نمودن شاپور خود را به شیرین
با توجه به مضمون شعر «نمودن شاپور خود را به شیرین» نقش و وظیفهی شاپور رساندن خبر به شیرین بود. در واقع شاپور نقش واسطهی بین خسرو و شیرین را اجرا میکند.
با توجه به اینکه شاپور بعد از دیدن شیرین به ثنای شیرین میپردازد، خصوصیات وی آشکار میشود. آری خسرو فردی را برای وساطت میفرستد که چربزبان و چاپلوس باشد و این زیرکی پادشاه را میرساند.
نظامی زیرکی پادشاهان را یکی از خصوصیات آنها بیان میکند. چرا که در امر حکومت فرد باید زیرک باشد در غیر اینصورت پادشاه در اجتماع سرافکنده میشود و بنیان حکومتش سست میگردد.
نظامی در شعرش به ظاهر شیرین میپردازد و میگوید شیرین با نقابی که بر چهره داشت به پیش شاپور میرود. قدیمیها برای رفتن به پیش فردی که غریبه بود نقاب بر روی صورت میگذاشتند که این از رسومات آنها بوده است.
«رسیدن خسرو به ارمن»
چو خسرو دور شد زان چشمه آببه هر منزل کز آنجا دورتر گشتدگر ره شادمان میشد به امیدچو من زین ره به مشرق میشتابمچو گل بر مرز کوهستان گذر کردعملداران برابر میدویدندبتانی دید بزم افروز و دلبندخوش آمد با بتان پیوندش آنجااز آنجا سوی موقان سر بدر کردمهین بانو چو زین حالت خبر یافتبه استقبال شاه آورد پروازگرامی نزلهای خسروانهز دیبا و غلام و گوهر و گنجفرود آمد به درگاه جهانداربه زیر تخت شه کرسی نهادندشهنشه باز پرسیدش که چونیبه مهمانیت آوردم گرانیمهین بانو چو دید آن دلنوازینفس بگشاد چون باد سحرگاهبدان طالع که پشتش را قوی کردیکی هفته به نوبت گاه خسروپس از یک هفته روزی کانچنان روزبه سرسبزی نشسته شاه بر تختز مرزنگوش خط نو دمیدهبساط شه ز یغمائی غلامانبه جوش آمد سخن در کام هر کسبه رامش ساختن بیدفع شد کارمهین بانو زمین بوسید و بر جستکه دارالملک بردع را نوازیهوای گرمسیر است آن طرف رااجابت کرد خسرو گفت برخیزسپیده دم ز لشگر گاه خسرووطن خوش بود رخت آنجا کشیدندز هر سو خیمهها کردند بر پایمهین بانو به درگاه جهانگیرشه آنجا روزو شب عشرت همیکردز چشم آب ریزش دور شد خوابز نومیدی دلش رنجورتر گشتکه برنامد هنوز از کوه خورشیدمگر خورشید روشن را بیابمنسیمش مرزبانان را خبر کردزر و دیبا به خدمت میکشیدندبه روشن روی خسرو آرزومندمقام افتاد روزی چندش آنجاز موقان سوی باخرزان گذر کردبه خدمت کردن شاهانه بشتافتسپاهی ساخته با برک و با سازفرستاد از ادب سوی خزانهدبیران را قلم در خط شد از رنججهاندارش نوازش کرد بسیارنشست اوی و دیگر قوم ایستادندکه بادت نو بنو عیشی فزونیمبادت درد سر زین میهمانیز خدمت داد خود را سرفرازیفرو خواند آفرینها در خور شاهپناهش بارگاه خسروی کردروان میکرد هر دم تحفه نوندید است آفتاب عالم افروزچو سلطانی که باشد چاکرش بختبسی دل را چو طره سر بریدهچو باغی پر سهی سرو خرامانبه مولائی بر آمد نام هر کسبه حاجت خواستن بیرفع شد یاربه خسرو گفت ما را حاجتی هستزمستانی در آنجا عیش سازیفراخیها بود آب و علف راتو میرو کامدم من بر اثر نیزسوی باغ سپید آمد رواروملک را تاج و تخت آنجا کشیدندگرفتند از حوالی هر کسی جاینکرد از شرط خدمت هیچ تقصیرمی تلخ و غم شیرین همی خوردج
(ثروتیان، 1366: صص 210- 205)
معنی ابیات: رسیدن خسرو به ارمن
وقتی که خسرو از چشمهی آب دور شد،
هرلحظه که از خانه دورتر میشد از ناامیدی دلش ناراحتتر میشد.
فقط به این امید شاد میشد که شیرین را میبیند.
من با عجله به مشرق میروم تا شیرین را ببینم.
علمداران و حکام و سرداران در هر شهر به استقبال آمده زر و دیبا پیشکش میکردند.
خسرو از آنها خوشش آمد و چند روزی آنجا ماند.
بعد از آنجا به کرسی از ناحیهی مغان رفت.
مهینبانو چون شنید که خسرو دارد به آنجا میآید برای خدمت به خسرو شتافت.
مهینبانو با سپاه به استقبال خسرو رفت.
برای گرامی داشتن خسرو و برای ادب از سوی خزانه مقداری هدیه آورد.
دبیران از بس که در مدح خسرو نوشتند و قلمهایشان را تراشیدند، قلمهایشان خراب شد.
به زیر تخت شاه کرسی گذاشتند و خسرو را نشاند و بقیه ایستادند.
برای مهمان کردن شما دردسر و تکلف زیادی کشیدم.
مهینبانو وقتی که دلنوازی خسرو را دید،
به شکرانه پشتش را قوی و منزلش را بارگاه خسرو کرده بود. تا یک هفته هر روز تحفهی نو پیشکش میساخت.
بعد از یک هفته، روزی که اینچنین روزی هرگز در عالم اتفاق نیفتاده،
هنگامی که شاه بر تخت نشسته بود،
دلها چون طرهی گیسو سربریده و کشتهی موی نورسته و چون مرزنگوش او بود،
همه فرصت سخن گفتن یافتند و نام هرکس بر زبان رانده میشد و غلامان و بندگان را به نام میخواندند تا سخن بگویند یا هر کسی به چاکری و بندگی نام یافت و سرافراز گردید.
کار برای رامش و طرب آراسته شد و بارگاه پادشاهی برای عرض نیاز حاضران بلامانع گردید.
مهینبانو زمین را سجده کرد و گفت که ای خسرو ما حاجتی داریم.
باردا که زمستانهای آن خیلی خوب است.
و هوایش گرم و دارای آب و علف است.
خسرو حاجت او را پذیرفت و بلند شد.
صبح زود خسرو همراه با لشکر راهی باغ سلطنتی شدند که در بردع بود.
جای خوبی بود و آنجا نشستند و پادشاه هم تاج و تخت گذاشت.
در هر طرف خیمهها را برقرار کردند و در هر طرف از همهی حوالی جای گرفتند.
مهینبانو از هیچ خدمتی کوتاه نکرد.
خسرو روز و شب خوش میگذراند و گاهی هم غم شیرین را میخورد.
(ثروتیان، 1366: صص 819- 818)
تفسیر ابیات: «رسیدن خسرو به ارمن»
با توجه به معنی ابیات خسرو برای رفتن به سوی ارمن حرکت میکند که از یک طرف خوشحال و از طرف دیگر ناراحت و ناامید، چون از خانهی خود دور میشود.
خسرو برای دیدن شیرین به سوی مشرق حرکت میکند. به هر شهری که میرسد علمداران و حکام و سرداران آن شهر به استقبال او میروند.
با توجه به رسم و رسومات و مهماننوازی، قدیمیها هم برای استقبال مهمان، هدایایی را پیشکش میکردند و به او خوشامد میگفتند. امروزه هم در بیشتر مواقع وقتی به سفر میرویم به استقبال ما میآیند که این مهماننوازی آن منطقه را میرساند.
خسرو وقتی به شهر ارمن میرسد دبیران در مدح او مینویسند و مدتی بعد به درخواست مهینبانو به یک باغ سلطنتی میروند و در آنجا مراسم تاج و تخت را اجرا میکنند. با توجه به معنی ابیات آخر، مراسم تاج و تخت در بین مردم انجام میشود. چرا که خود نظامی هم در یکی از بیتها اینچنین بیان میکند که: از همهی حوالی برای خودشان خیمه برپا میکنند.
با توجه به رسوم قدیم تاجگزاری شاهان در یک مکان خاص و در بین عموم انجام میشد.
مهماننوازی قدیمیها نسبت به امروزیها به طور جدیتری انجام میشد که این مضمون اجتماعی شعر را میرساند.
نظامی وقتی از دبیران سخن میگوید نشاندهندهی این است که در اجتماع قدیم هم کسانی بودند که اهل قلم باشند و به سواد اهمیت بدهند.
«در صفت بزم خسرو و آمدن شاپور»
یکی روز از شب نوروز خوشترسماع خرگهی در خرگه شاهمقالتهای حکمت باز کردهبه گرداگرد خرگاه کیانیدمه بردر کشیده تیغ فولاددرون خرگه از بوی خجستهنبید خوشگوار و عشرت خوشزگال ارمنی بر آتش تیزچو مشک نافه در نشو گیاهیچرا آن مشک بید عود کردارسیه را سرخ چون کرد آذرنگیمگر کز روزگار آموخت نیرنگبه باغ مشعله دهقان انگشتسیه پوشیده چون زاغان کهسارعقابی تیز خود کرده پر خویشمجوسی ملتی هندوستانیدبیری از حبش رفته به بلغارزمستان گشته چون ریحان ازو خوشصراحی چون خروسی ساز کردهز رشک آن خروس آتشین تاجروان گشته به نقلان کبابیترنج و سیب لب بر لب نهادهز بس نارنج و نار مجلس افروزجهان را تازهتر دادند روحیز چنگ ابریشم دستان نوازانرود پهلوی در ناله چنگکمانچه آه موسی وار میزدغزل برداشته رامشگر رودچه خوش باغیست باغ زندگانیچه خرم کاخ شد کاخ زمانهاز آن سرد آمد این کاخ دلاویزچو هست این دیر خاکی سست بنیادز فردا و زدی کس را نشان نیستیک امروز است ما را نقد ایامبیا تا یک دهن پر خنده داریمبه ترک خواب میباید شبی گفتملک سرمست و ساقی باده در دستدر آمد گلرخی چون سرو آزادکه بر دربار خواهد بنده شاپورز شادی درخواست جستن خسرواز جایبفرمودش در آوردن به درگاهکه دل در بندش از امید و از بیمهمیشه چشم بر ره دل دو نیم استاگر چه هیچ غم بیدردسر نیستمبادا هیچکس را چشم بر راهدر آمد نقش بند مانوی دستزمین بوسید و خود بر جای میبودگرامی کردش از تمکین خود شاهبپرسید از نشان کوه و دشتشدعا برداشت اول مرد هشیارمظفر باد بر دشمن سپاهشمرادش با سعادت رهسپر بادحدیث بنده را در چاره سازیچو شه فرمود گفتن چون نگویموز اول تا به آخر آنچه دانستاز آن پنهان شدن چون مرغ از انبوهبه هر چشمه شدن هر صبح گاهیوز آن چون هندوان بردن ز راهشسخن چون زان بهار نو برآمدشفاعت کرد کان خورشید رخسارمهندس گفت کردم هوشیاریچو چشم تیر گر جاسوس گشتمبه دست آوردم آن سرو روان راچه دیدم؟ تیزرائی تازه روئیهمه رخ گل چو بادامه ز نغزیمیانی یافتم کز ساق تا رویدهانی کرده بر تنگیش زورینبوسیده لبش بر هیچ هستینکرده دست او با کس درازیبسی لاغرتر از مویش میانشاگر چه فتنه عالم شد آن ماهچو مه را دل به رفتن تیز کردمرونده ماه را بر پشت شبرنگمن اینجا مدتی رنجور ماندمکنون دانم که آن سختی کشیدهشه از دلدادگی در بر گرفتشسپاسش را طراز آستین کردحدیث چشمه و سر شستن ماهملک نیز آنچه در ره دید یسکرحقیقت گشتشان کان مرغ دمسازقرار آن شد که دیگر باره شاپورزمرد را سوی کان آورد بازچه شب کز روز عید اندوه کشترندیمی چند موزون طبع و دلخواهسخنهای مضاحک ساز کردهفرو هشته نمدهای الانیسر نامحرمان را داده بر بادبخور عود و عنبر کله بستهنهاده منقل زرین پر آتشسیاهانی چو زنگی عشرتانگیزپس از سرخی همی گیرد سیاهیشود بعد از سیاهی سرخ رخسارچو بالای سیاهی نیست رنگیکه از موی سیاه ما برد رنگبنفشه میدرود و لاله میکشتگرفته خون خود در نای و منقارسیه ماری فکنده مهره در پیشچو زردشت آمده در زند خوانیبه شنگرفی مدادی کرده بر کارکه ریحان زمستان آمد آتشخروسی کو به وقت آواز کردهگهی تیهو بر آتش گاه دراجگهی کبک دری گه مرغ آبیچو در زرین صراحی لعل بادهشده در حقه بازی باد نوروزبسر بردند صبحی در صبوحیدریده پردهای عشق بازانفکنده سوز آتش در دل سنگمغنی راه موسیقار میزدکه بدرود ای نشاط و عیش بدرودگر ایمن بودی از باد خزانیگرش بودی اساس جاودانهکه چون جا گرم کردی گویدت خیزببادهاش داد باید زود بر بادکه رفت آن از میان ویندر میان نیستبر او هم اعتمادی نیست تا شامبه می جان و جهان را زنده داریمکه زیر خاک میباید بسی خفتنوای چنگ میشد شست در شستز دلداران خسرو با دل شادچه فرمائی در آید یا شود دوردگر ره عقل را شد کار فرمایز دلگرمی به جوش آمد دل شاهبه شمشیر خطر گشته به دو نیمبلای چشم بر راهی عظیم استغمی از چشم بر راهی بتر نیستکز او رخ زرد گردد عمر کوتاهزمین را نقشهای بوسه میبستبه رسم بندگان بر پای میبودنشاند او را و خالی کرد خرگاهشگفتیها که بود از سر گذشتشکه شه را زندگانی باد بسیارمیفتاد از سر دولت کلاهشز نو هر روزش اقبالی دگر بادبساطی هست با لختی درازیرضای شاه جویم چون نجویمفرو خواند آنچه خواندن میتوانستوز آن پیدا شدن چون چشمه در کوهبر آوردن مقنع وار ماهیفرستادن به ترکستان شاهشخروشی بیخود از خسرو برآمدبگو تا چون به دست آمد دگر باردگر اقبال خسرو کرد یاریبه دکان کمانگر برگذشتمبت سنگین دل سیمین میان رامسیحی بسته در هر تار موئیهمه تن دل چو بادام دو مغزیدو عالم را گره بسته به یک مویچو خوزستانی اندر چشم موریمگر آیینه را آن هم به مستیمگر با زلف خود وانهم به بازیبسی شیرینتر از نامش دهانشچو عالم فتنه شد بر صورت شاهپس آنگه چاره شبدیز کردمفرستادم به چندین رنگ و نیرنگبدین عذر از رکابش دور ماندمبه مشگوی ملک باشد رسیدهقدم تا فرق در گوهر گرفتشبر او بسیار بسیار آفرین کرددرستی داد قولش را بر شاهیکایک باز گفت از خیر و از شربه اقصای مداین کرده پروازچو پروانه شود دنبال آن نورریاحین را به بستان آورد باز
(ثروتیان، 1366: صص 219- 211)
معنی ابیات: «در صفت بزم خسرو و آمدن شاپور»
یکی از روزها که از روز نوروز هم خوشتر بود و شبی که از روزهای عید هم خوشتر و مطبوعتر بود
مقالههای حکمت را باز کرده بود وسخنهای خندهداری میگفت.
از بس که هوا سرد بود درها بسته شده بودند.
درون خرگاه بوی خوبی پیچیده بود و آسمان ابری بود و خیمه منظور خانهای که عروس را در آنجا آرایش میکنند.
چرا آن زغال سیاه بعد از گرم شدن، سرخ میشود.
چون منقل آن زغال سیاه را سرخ کرده و بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
مگر نیرنک روزگار را نفهمیدی که موی سیاه ما را سفید کرد.
زغالی که آتش گرفته میسوزد، گویی زاغ سیاهی است که خون خود را در بخش انتهایی منقار خود گرفته است نه نوک آن.
زغال در حالیکه میسوزد گویی عقابی است که پرهای خود او چون تیزی بر تن او فرو رفته او را میکشند و یا گویی مار سیاهی است که مهرهی سرخ و زرد در پیش دارد.
مجوسی ملتی هندوستانی هستند که سیاهپوستند و کتاب زند را در پیش خود باز کرده و میخوانند.
گویی خود، نویسندهای سیاهپوست از حبش است که به بلغارستان و میان سرخپوستان رفته است.
زمستان همچون ریحان خوشبو گشته.
صراحی که تاجی آتشرنگ از شراب بر سر و گردن او دیده میشود.
خرمنی از نارنج و نار در مجلس ریخته و جایی برای هوا نهانده بود، از آنجهت باد نوروز پنهانی و با زحمت و نیرنگ از میان آنها راه پیدا کرده و میگذشت.
کمانچه موسیوار در مناجات بود.
ای نشاط و عیش خوش آمدید.
چه زندگی خوبی است اگر دور از خزان باشد.
چه کاخ روزگار خرم میشود اگر پایه و اساس جاودانه باشد.
چون دلت از دنیا سیر شد.
این دنیای خاکی سست بنیاد را با میخواری و خوشگذرانی باید به باد داد و سپری کرد.
هیچکس از فردای دیگر خبردار نیست شاید او از دنیا رفته باشد و در میان ما نباشد.
از دنیا فقط یک روز است که به او هم نمیشود اعتماد کرد، شاید به شب نرسد.
بیا تا امشب خوش بگذرانیم و شاد باشیم.
بیا تا امشب اصلاً نخوابیم چرا که روزی در زیر خاک میخوابیم.
کسی که قدش اندازهی سرو بود با شادی از در وارد شد.
شاپور وارد شد و خسرو از گرمی به جوش آمد.
که دل خسرو در بند و اندیشهی شاپور به سبب بیم و امید و با احساس وجود خطر به دو نیم شده بود، در انتظار کسی بودن دل را دو نیم میکند.
اگرچه هیچ غمی بدون دردسر نیست، ولی هیچ دردی سختتر از چشمانتظاری نیست
امیدوارم که هیچکس چشمبه راه نباشد، چرا که عمرش کم میشود.
شاپور آمد و زمین را سجده کرد و بوسید.
زمین را بوسید و بلند شد و به رسم بندگان برپای ایستاد.
خسرو به شاپور احترام گذاشت و او را نشاند و خانه را خلوت کرد.
خسرو از کوه و دشت و شگفتیهای آن منطقه پرسید.
شاپور از روی زیرکی اول به دعا کردن شاه پرداخت.
انشاءا... ه سپاه شما همیشه برپا باشد و از دولت و مقام نیفتید.
داستانی که من میگویم امکان چارهسازی دارد و لیکن کمی دراز است.
چون شاه دستور میدهد میگویم.
شاپور از اول تا آخر هرچه را که میدانست بازگو کرد.
از گم شدن مرغ تا پیدا شدن همچون چشمه در کوه.
به هر چشمهای که میرسیدیم ماهی میگرفتیم.
شاپور همچون هندوان را راهزنی کرده و شیرین را از برده و به کاخ خسرو فرستاده است.
چون خسرو سخن شاپور را شنید فریادی کشید و گفت:
بار دیگر مکرر کن که او را چگونه به دست آوردی؟
شاپور گفت با هشیاری تمام این کار را کردم.
چون چشم عاشق با حالت جاسوسی به خانهی معشوق برگذشتم.
در زیر هر موی خود مسیحی زندگیبخش پنهان کرده است که مرده را جان میبخشد.
پوست رخسار او چون گل سرخ است و از نظر لطف به گل ابریشم میماند و همهی تن او دل و هوس است و از نظر مطبوع و خوشگوار بودن چون بادام دو مغزی است.
از سر تا پای او میانی دیدم که دو عالم بالاتنه و پایینتنه را به مویی به هم گره زده بود.
خوزستان در چشم مور نمیگنجد و وصف تنگدهانی او به زبان نمیآید.
هیچ موجودی جز آینه، لب او را نبوسیده، آنهم در عالم مستی بوده که او خود تصویر خود را در آینه بوسیده است.
من در آنجا مدتی رنجور بودم و به همین علت از او دور ماندم.
خسرو شاپور را در بغل گرفت.
خسرو برای سپاسگزاری از شاپور به او گنج بخشید و به او جامه و خلعتی مطرز پوشانید.
شاپور به خسرو قول داد که دوباره به پیش شیرین برود.
شاه نیز آنچه را که در راه دید یکایک خیر و شر نامید.
قرار شد شاپور دوباره به پیش شیرین برود. (ثروتیان، 1366: صص 823- 819)
تفسیر ابیات: «در صفت بزم خسرو و آمدن شاپور»
با توجه به معنی ابیات، نظامی در قسمتی از شعرش اینچنین بیان میکند که بالاتر از سیاهی رنگی نیست، این ضربالمثلی است که در جوامع بسیار به کار میرود و این را میرساند که بعضی اوقات در زندگی روزمره در بعضی از کارها آدمی باید دل را به دریا بزند.
نظامی بیان میکند که دنیا در برابر آدمی بیوفاست، چرا که روزی این دنیای خاکی سست بنیاد میشود و باید خوشیها را کنا گذاشت و ترک دنیا کرد. شاید صبحی باشد که دیگر به شب نرسد و میگوید چشمانتظاری درد سختی است و اینچنین بیان میکند که هیچ دردی سختتر از چشمانتظاری نمیباشد.
شاپور به نزد شاه میآید و اطلاعات در مورد شیرین را به او میدهد که بنا به رسم، خسرو هدایایی را برای سپاسگزاری به او میبخشد.همچنین نظامی میگوید دنیا به نیرنگ و فرایب عمرها را میگیرد و موی سیاه ما را سفید میکند.
«گریختن خسرو از بهرام و رفتن به ارمن»
کلید فتح رای آمد پدید استز صد شمشیر زن رای قوی بهبرایی لشگری را بشکنی پشتچو آگه گشت بهرام قوی رایسرش سودای تاج خسروی داشتدگر کاین تهمتش بر طبع ره کردنبود آگه که چون یوسف شود دوربه هر کس نامهای پوشیده بنوشتکزین کودک جهانداری نیایدبر او یک جرعه می همرنگ آذرببخشد کشوری بر بانگ رودیز گرمی ره بکار خود نداندهنوز از عشقبازی گرم داغستازین شوخ سرافکن سر بتابیدهمان بهتر که او را بند سازیممگر کز بند ما پندی پذیردشما گیرید راهش را به شمشیربه تدبیری چنین آن شیر کین خواهشهنشه بخت را سرگشته میدیدبه زر اقبال را پرزور میداشتچنین تا خصم لشگر در سر آوردز بیپشتی چو عاجز گشت پرویزدر آن غوغا که تاج او را گره بودکیانی تاج را بیتاجور ماندچو شاهنشه ز بازیهای ایامبه شمشیر خلاف این نطع خونریزبه صد نیرنگ و دستان راه و بیراهوز آنجا سوی موقان کرد منزلکه رای آهنین زرین کلید استز صد قالب کلاه خسروی بهبه شمشیری یکی تا ده توان کشتکه خسرو شد جهان را کارفرمایبدست آورد چون رای قوی داشتکه خسرو چشم هرمز را تبه کردفراق از چشم یعقوبی برد نوربرایشان کرد نقش خوب را زشتپدرکش پادشاهی را نشایدگرامی تر ز خون صد برادرز ملکی دوستر دارد سرودیز خامی هیچ نیک و بد نداندهنوزش شور شیرین در دماغستکه چون سر شد سر دیگر نیابیدچنین با آب و آتش چند سازیموگرنه چون پدر مرد او بمیردکه اینک من رسیدم تند چون شیررعیت را برون آورد بر شاهرعیت راز خود برگشته میدیدبه کوری دشمنان را کور میداشترعیت دست استیلا بر آوردز روی تخت شد بر پشت شبدیزسری برد از میان کز تاج به بودجهان را بر جهانجوی دگر ماندبه قایم ریخت با شمشیر بهرامبه هر خانه که شد دادش شه انگیزبه آذربایگان آورد بنگاهمغانه عشق آن بتخانه در دل
(ثروتیان، 1366: صص 238- 236)
معنی ابیات: «گریختن خسرو از بهرام و رفتن به ارمن»
معلوم است که اندیشه کلید پیروزی است و رأی و اندیشهی استوار و محکم خود کلیدی زرین و گرانبهاست.
از صد شمشیرزن هم رأی و اندیشهاش بهتر بود.
با رأی و اندیشه خود لشکری را نابود میکرد و با یک شمشیر توان این را داشت که خیلی از افراد را از بین ببرد.
چون بهرام چوبین مطلع شد که خسرو فرمانروا شده است
در سرش هوای تاج و تخت خسرو را داشت.
دلیل دیگر برای شورش بهرام این بود که تهمت کورساختن خسرو پدر خود پرویز را در طبع وی راست آمده بود.
بهرام دیگر به این فکر نمیکرد که یوسف هم اگر از پدر دور شود پدرش یعقوب از دوری او کور میشود.
بهرام برای همه نامهای نوشت و خوبیهای خسرو را بد کرد.
که به این کودک فرمانروایی و پادشاهی نمیآید و کسی که پدر خود را کشت شایستهی پادشاهی نیست. او هنوز از عشق شیرین گرم است.
از این گستاخ آدمکش روی برگردانید که چون سرور و پادشاه قوم رفت سرور و پادشاهی دیگر نخواهید یافت.
بهتر است که او را به بند بگیریم.
اگر خسرو در بند ما پند نگیرد، او را همچون پدرش میکشیم.
بهرام با تدبیر و فکر رعیت را بر ضد شاه برانگیخت.
خسرو دید که بخت با او یار نیست و رعیت بر علیه او شدهاند.
به زور و زر بخت خود را برپا میداشت و با شکوه و توانایی خود دشمنان را کور میکرد.
چون خسرو پرویز دید که ناتوان شده، تاج و تخت را رها کرد و به سوی شبدیز رفت.
تاج، مشکل کار او بود و به خاطر سلطنت به مخصمه افتاده بود.
چون شاه از بازیهای روزگار مغلوب و زبون گردید، نطع خونریز زمانه در بازی شطرنج به مخالف به هر خانهای که برنشست او را شهانگیز کرده و بیرون راند.
خسرو با صد نیرنگ و فریب به آذربایجان پناه برد.
خسرو در موقان جای گرفت. (ثروتیان، 1366؛ صص 829-828)
تفسیر ابیات: گریختن خسرو از بهرام و رفتن به ارمن
با توجه به معنی ابیات نظامی این را میرساند که مهمترین رذالت یک حاکم در ستمگری او نهفته است. اما رذایل دیگری نیز میتواند در نمایش چهرهی زشت شاه مشاهده شود. یکی از آن رذایل، بادهگساری و میخواری افراطی پادشاه است که موجب غفلت شاه از حال رعیت و آبادانی کشور میشود. بدین نکته، نظامی در داستان خسرو و شیرین علاوه بر تصریحی که دارد و ما به ذکر آن میپردازیم، از مجموع حوادث داستان نیز میتوان زشتی میگساری خسرو پرویز را به نیکی ملاحظه کرد. اما آنجا که تصریح دارد در انتقاد بهرام چوبین از پادشاه به هنگام قیام است. میگوید: «بهرام در نامههای محرمانهی خود به سران نوشت برای خسروپرویز یک جرعه می آتشین از خون صد تا برادر عزیزتر است و حاضر است کشوری را به بانگ رودی ببخشد. کما اینکه موسیقی را بیشتر از پادشاهی دوست دارد و کار او در عشق و عاشقی خلاصه میشود.»
اصولاً میگساری و شهوترانی و عیش و نوش با زیبارویان شاه را از فکر مملکت و رعیت بازمیدارد.
اندیشه و خرد در نزد پادشاه کلید زرینی است که میتواند بدان وسیله درهای سعادت را بگشاید. اندیشهی قوی از صد شمشیرزن و از صدها کلاه پادشاهی ارجمندتر است. زیرا با شمشیر قوی میتوان ده تن را کشت ولی با اندیشهای درست پشت یک لشکر را میتوان شکست. (ثروت، 1370: ص216-201)
«نصیحت کردن میهنبانو شیرین را»
چو دهقان دانه در گل پاک ریزدچو گوهر پاک دارد مردم پاکمهین بانو که پاکی در گهر داشتدر اندیشید ازان دو یار دلکشبه شیرین گفت کای فرزانه فرزندیکی ناز تو و صد ملک شاهیسعادت خواجه تاش سایه توجهان را از جمالت روشنائیتو گنجی سر به مهری نابسودهجهان نیرنگها داند نمودنچنانم در دل آید کاین جهانگیرگر این صاحب جهان دلداده تستولیکن گرچه بینی ناشکیبشنباید کز سر شیرین زبانیفرو ماند ترا آلوده خویشچنان زی با رخ خورشید نورششنیدم ده هزارش خوبروینددلش چون زان همه گلها بخنددبلی گر دست بر گوهر نیابدچو بیند نیک عهد و نیکنامتفلک را پارسائی بر تو گرددگر او ماهست ما نیز آفتابیمپس مردان شدن مردی نباشدبسا گل را که نغز وتر گرفتندبسا باده که در ساغر کشیدندتو خود دانی که وقت سرفرازیچو شیرین گوش کرد آن پند چون نوشدلش با آن سخن همداستان بودبه هفت اورنگ روشن خورد سوگندکه گر خون گریم از عشق جمالشچو بانو دید آن سوگند خواریهمه برقع فرو هشتند بر ماهبرون شد حاجب شه بارشان دادنوازش کرد شیرین را و برخاستچه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبندوز آن غافل که زور و زهره دارندز بهر عرض آن مشکین نقابانچو در بازی گه میدان رسیدندروان شد هر مهی چون آفتابیچو خسرو دید که آن مرغان دمسازبه شیرین گفت هین تا رخش تازیمملک را گوی در چوگان فکندندز چوگان گشته بیدستان همه راهبهر گوئی که بردی باد را بیدز یکسو ماه بود و اخترانشگوزن و شیر بازی مینمودندگهی خورشید بردی گوی و گه ماهچو کام از گوی و چوگان برگرفتندبه شبدیز و به گلگون کرد میدانوز آنجا سوی صحرا ران گشادندنه چندان صید گوناگون فکندندبه زخم نیزهها هر نازنینیبه نوک تیر هر خاتون سواریملک زان ماده شیران شکاریکه هر یک بود در میدان همائیملک میدید در شیرین نهانیسرین و چشم آهو دید ناگاهغزالی مست شمشیری گرفتهاز آن نخجیر پرداز جهانگیرچو طاوس فلک بگریخت از باغشدند از جلوه طاوسان گسستههمه در آشیانها رخ نهفتنددگر روز آستان بوسان دویدندهمان چوگان و گوی آغاز کردنددرین کردند ماهی عمر خود صرفملک فرصت طلب میکرد بسیارنیامد فرصتی با او پدیدششبانگه کان شکر لب باز میگشتشهنشه گفت کای بر نیکوان شاهبیا تا بامداد از اول روزمیآریم و نشاط اندیشه گیریماگر شادیم اگر غمگین در این دیرچو میباید شدن زین دیر ناچارنهاد انگشت بر چشم آن پریوشملک بر وعده ماه شبافروزدگر روز آن پریروی سمنبربساط خسروی را بوسه دادندبه یاد شاه میکردند می نوشخوش است این می اگر ساقی بماندجهان خوردند و زیشان ماند باقیز گل گر دانه خیزد پاک خیزدکی آلوده شود در دامن خاکز حال خسرو و شیرین خبر داشتکه چون سازد بهم خاشاک و آتشنه بر من بر همه خوبان خداوندیکی موی تو وز مه تا به ماهیصلاح از جمله پیرایه توجمالت در پناه پارساییبد و نیک جهان ناآزمودهبه در دزدیدن و یاقوت سودنبه پیوند تو دارد رای و تدبیرشکاری بس شگرف افتاده تستنه باشدگوش داری بر فریبشخورد حلوای شیرین را یگانیهوای دیگری گیرد فرا پیشکه پیش از نان نیفتی در تنورشهمه شکر لب و زنجیر مویندچه گوئی در گلی چون مهر بنددسر از گوهر خریدن برنتابدز من خواهد به آیینی تمامتجهان را پادشائی بر تو گرددو گر کیخسرو است افراسیابیمزن آن به کش جوانمردی نباشدبیفکندند چون بو برگرفتندبه جرعه ریختندش چون چشیدندزناشوئی بهست از عشقبازینهاد آن پند را چون حلقه در گوشکه او را نیز در خاطر همان بودبه روشن نامه گیتی خداوندنخواهم شد مگر جفت حلالشپدید آمد دلش را استواریروان گشتند سوی خدمت شاهشه آنکاره دل در کارشان دادنشاندش پیش خود بر جانب راستسرائی پر شکر شهری پر از قندبه میدان از سواری بهره دارندبه نزهت سوی میدان شد شتابانپریرویان ز شادی میپریدندپدید آمد ز هر کبکی عقابیچمن را فاختند و صید را بازبر این پهنه زمانی گوی بازیمشگرفان شور در میدان فکندندزمین زان بید صندل سوده بر ماهشکستی در گریبان گوی خورشیدز دیگر سو شه و فرمانبرانشتذرو و باز غارت میربودندگهی شیرین گرو دادی و گه شاهطوافی گرد میدان در گرفتندچو روز و شب همی کردند جولانبه صید انداختن جولان گشادندکه حدش در حساب آید که چندندنیستان کرده بر گوران زمینیفرو داده ز آهو مرغزاریشگفتی مانده در چابک سواریبه دعوی گاه نخجیر اژدهائیکز آن صیدش چه آرد ارمغانیکه پیدا شد به صید افکندن شاهبجای آهوی شیری گرفتهجهانگیری چو خسرو گشت نخجیربه گل چیدن به باغ آمد سیه زاغبه پر زاغ رنگان بر نشستهز رنج ماندگی تا روز خفتندبه درگاه ملک صف بر کشیدندهمان نخجیر کردن ساز کردندوزین حرفت نیفکندند یک حرفکه با شیرین کند یک نکته بر کارکه در بند توقف بد کلیدشهمای عشق بی پرواز میگشتجمالت چشم دولت را نظر گاهشویم از گنبد پیروزه پیروزطرب سازیم و شادی پیشه گیریمنهایم ایمن ز دوران کهن سیرنشاط از غم به و شادی ز تیمارزمین را بوسه داد و کرد شبخوشدرین فکرت که فردا کی شود روزروان شد با پریرویان دیگرکمر بستند و ابرو برگشادندنهاده چون غلامان حلقه در گوشکسی کین می خورد باقی بماندفرو خواندند ابیات فراقی
(ثروتیان، 1366: صص 253- 244)
معنی ابیات: «نصیحت کردن مهینبانو شیرین را»
از دانه گندم پاک و خوب دانه خوب و از تخمه پاک فرزند پاک بهوجود میآید.
وقتی کس ذاتش پاک باشد کی آلوده میشود
مهین بانو که ذاتش پاک بود و از داستان خسرو و شیرین آگاهی داشت
به فکر آن دو افتاد
به شیرین گفت که ای فرزند خداوند نه به من تنهایی بلکه برای همه خوبان نظر میاندازد.
یک تار موی تو از ماه آسمان تا ماهی زمین میارزد
همچنانکه سایه تو چون بندهای با تو میگردد سعادت نیز همچنان و زیور و آرایش نیز صلاحی و پاکی باد.
جهان از جمال تو روشن و جمالت در پناه پادشاه باشد.
تو گنجی هستی ناگشوده و بد وخوب دنیا را ندیده و نیاز مودهای
جهان برای دزدیدن مروارید و سودن یاقوت دوشیزگان نیرنگهای بیشماری میداند.
این جهانگیر در پیوند تو با خودش رأی و فکر بسیاری دارد.
اگر خسرو دل دادهی توست برای تو شکار بزرگی است.
مبادا من چنان روزی را ببینم که تو فریب او را خورده باشی
مبادا از سر شیرینزبانی خسرو رایگان فریب او را بخوری
مبادا تورا در حالیکه فریب اورا خوردهای تنها بگذارد و به دنبال کسی دیگر برود.
مهر نمیبندد و به یک گل دلبسته نمیشود.
اگر به تو دست نیابد از رسیدن به کسی دیگر دوری هم نمیکند.
چون نیک عهدی و نیک نامی تو را ببیند به رسم و آیینی تمام و مطابق شرع و قانون تو را از من خواستگاری میکند.
آنگاه فلک در پارسا بودن تو و برای خاطر تو میگردد تا پارسایی تو را حفظ کند و پادشاهی جهان از آن تو میگردد.
پی مردان افتادن و ایشان را همراهی کردن دلیل مرد بودن نیست و زن بهتر است که جوانمرد و بخشنده نباشد بخشندگی برای زن عیب است.
تو خود میدانی که وقت سرافرازیست و زناشویی بهتر از عشقبازیست.
چون شیرین نصیحت مهین بانو را گوش کرد در گوش خود کرد
شیرین به ستاره دب اکبر و کتاب آسمانی سوگند خورد
اگر خونم هم بریزند با او همراه نمیشوم مگر به روش آیین و مطابق شرع
مهین بانو وقتی دید شیرین سوگند یاد کرد دلش آرام شد
و رضایت داد که در کاخ با پادشاه ننشیند.
و به شرط اینکه در هنگام صحبت تنها نباشند و درجمع سخن بگویند
شیرین همراه با عمهاش که مهین بانو نام دارد شاد و خرم نشستهاند
روز دیگر که بوسیله صبح جهانتاب رنگ زرد بر سپیدی غلبه یافت و مروارید خوشاب سپیدهدم به نور طلایی رنگ اندوده شد
یزک دار که پیشرو لشکر بود از سوی خاوران حرکت کرد
یزک را به کینهکشی واداشتند و بدان وسیله همان ستارهبازی پیشین را آغاز کردند.
همه روبند بر رخسارهها انداخته و نقاب بستند
هر دختر ماهرویی چون آفتابی تندرو روان شد و هر کبکی به صورت عقابی پدیدار گردید و کنیزان چو مردانی کاردیده در صحنه سواری و بازی ظاهر شدند.
خسرو به شیرین گفت: بیا تا لبهایمان را بتازانیم
از کثرت چوگان که بر راه و در دست سواران بود همه راه چون بید زار و بیشهای از بید بنظر میآمد و فلک از آن بیدزار چوگانها، بر ماه صندل میسود.
به هر گویی که باد از آن چوگانها میربود و میبرد خورشید تکمهی گریبان خود میشکست و گریبان خود چاک میکرد که وای برمن اگر آن گوی برمن اصابت کند یا من چرا بهجای او نیستم و نمیتوانم آنچنان تند بروم و یا چرا من بدست ایشان نیفتادهام.
در یک طرف شیرین بود و در طرف دیگر خسرو و فرمانبردارانش
چوگان بازی خسرو و شیرین و کنیزان و غلامان ایشان چنان بود که گویی گوزن و شیر بازی میکنند.
هر خاتون سواری با نوک تیر مرغزاری را از آهو فرو داده.
ناگاه شاه دید که شیرین برای شکار کردن او ظاهر گردید.
چون خورشید از باغ جهان رفت شب برای چیدن گل ستارگان به باغ آمد
کنیزان زیبا از خودنمایی دست کشیدند و بر اسبان سیاه نشسته رفتند.
این می خوش است اگر ساقی بماند و میخواره نیز باری همیشه زنده باشد.
(ثروتیان، 1366: صص 835-831)
تفسیر ابیات: نصیحت کردن مهین بانو شیرین را:
با توجه به معنی ابیات: مهین بانوکه عمه شیرین است از رابطهی بین خسرو و شیرین آگاه میشود و سر نصیحت با شیرین را باز میکند.
نظامی بیان میکند که مهین بانو اینطود شیرین را نصیحت میکندکه اگر خسرو به تو دست نیابد مطمئن باش که به دنبال دختران دیگر میرود که این بیانگر بیوفائی مردان در امر ازدواج است.
نظامی بخشندگی را برای زن عیب میداند و میگوید بهتر است که زن جوانمرد و بخشنده نباشد و میگوید به دنبال مردان افتادن و با آنها همراهی کردن دلیل مرد بودن نیست: که این قسمت از شعر نگاه قدیمیها به رابطهی بین زن و مردی که باهم غریبه هستند را میرساند در صورتیکه امروزه در امر ازدواج مراحل آشنایی را میگذرانند.
مهین بانو شیرین را نصیحت میکند که اگر خسرو نیکعهدی تو را ببیند حتماً مطابق شرع به خواستگاری تو میآید و میگوید که خسرو برای تو شکار بزرگی است که این مطلب بیانگر این است که خسرو و شیرین برای ازدواج در یک سطح نبودهاند و خسرو کسی است که در مقام پادشاهی است.
نظامی به ملاک همسطح بودن در ازدواج معتقد است و میگوید قدیمیها هم برایشان در امر ازدواج در یک سطح و قشر بودن برایشان مهم است.
معنی بعضی بیتها بیانگر رابطهی خسرو با دختران دیگر بوده است که جامعه ما چنین ارتباط بین افراد را قابل قبول نمیداند و نظامی از زبان مهین بانوعمه شیرین اینچنین بیان میکند که شیرین مبادا خسرو با شرینزبانی تو را فریب بدهد و بسوی او بروی و آخر هم خسرو تو را رها کند و به دنبال دخترانی دیگر برود. زنان از نظر نظامی خیلی حساس میباشند و با صحبت طرف مقابل زود دلداده میشوند و فریب مردان را میخورند در حالیکه مردان برایشان عشق و علاقه خیلی جایی ندارد و بیشتر به احساس رضایت خود فکر میکنند.
در سفارش مهین بانو به شیرین حفظ دوشیزگی و عفت زنانه کاملاً روشن است.
وی اصرار دارد که شیرین در مقابل شهوتپرستی خسروپرویز باید خویشتنداری کند زیرا در غیر اینصورت سرنوشت ویس را خواهد داشت و از راه نیکنامی خارج خواهد شد معتقد است در این زمینه بهتر است زن اعتماد به قدرت کف نفس خود نداشته باشد و از فضا و حیط شهوت خود را دور نگه دارد زیرا مرد شهوتران همچو گلی او را خواهد بویید و سپس از دست خواهد افکند در مجموع نظر نظامی به جای شهوت و تسلیم در برابر آن بر ازدواج سالم میباشد. (ثروت، 1370: صص 128)
«وفات کردن مهینبانو و وصیت او با شیرین»
مهین بانو دلش دادی شب و روزیکی روزش به خلوت پیش خود خواندکلید گنجها دادش که بر گیردر آمد کار اندامش به سستیچو روزی چند بر تن رنج شد چیرجهان از جان شیرینش جدا کردفرو رفت آفتابش در سیاهیمشو بسیار خور چون کرم بیزورچو برگردد مزاج از استقامتز کم خوردن کسی را تب نگیردحرام آمد علف تاراج کردنچو باشد خوردن نان گلشکروارچو گلبن هر چه بگذاری بخنددچو دنیا را نخواهی چند جوییغم دنیا کسی در دل ندارددرین صحرا کسی کو جای گیر استمکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگفلک با این همه ناموس و نیرنگبدین ابلق که آمد شد گزیندچو این سیلاب غم کز ما پدر بردکسی کو خون هندویی بریزدچه فرزندی تو با این ترکتازیبزن تیری بدین کوژ کمان پشتفلک را تا کمان بیزه نگرددگوزنی را که ره بر شیر باشدتو ایمن چون شدی بر ماندن خویشمباش ایمن که این دریای خاموشکدامین ربع را بینی ربیعیجهان آن به که دانا تلخ گیردکسی کز زندگی با درد و داغ استسرانی کز چنین سر پرفسوسنداگر واعظ بود گوید که چون کاهو گر زاهد بود صد مرده کوشدجهان از نام آنکس ننگ داردغم روزی مخور تا روز ماندغم دین خود که دنیا غم نیرزدچو نامد در جهان پاینده چیزیره آورد عدم ره توشه خاکچنین گفتند دانایان هشیاربسا زن نام کانجان مرد یابیخداوندا چو آید پای بر سنگنظامی را به آسایش رسانیبدان تا نشکند ماه دل افروزکه عمرش آستین بر دولت افشاندکه پیشت مرد خواهد مادر پیربه بیماری کشید از تن درستیتن از جان سیر شد جان از جهان سیربه شیرین هم جهان هم جان رها کردبنه در خاک برد از تخت شاهیبه کم خوردن کمر دربند چون موربه دشواری به دست آید سلامتز پر خوردن به روزی صد بمیردبه دارو طبع را محتاج کردننباشد طبع را با گلشکر کارچو خوردی گر شکر باشد بگنددبدو پویی بد او چند گوییکه در دنیا چو ما منزل نداردز مشتی آب و نانش ناگزیر استکه بد باشد دلی تنگ و گلی تنگشب و روز ابلقی دارد کهن لنگچو این آمد فرود آن بر نشیندپسر چون زنده ماند چون پدر مردچو وارث باشد آن خون برنخیزدکه هندوی پدرکش را نوازیکه چندین پشت بر پشت ترا کشتشکار کس در او فربه نگرددگیا در زیر پی شمشیر باشدکه داری باد در پس چاه در پیشنکرد است آدمی خوردن فراموشکزان بقعه برون ناید بقیعیکه شیرین زندگانی تلخ میردبه وقت مرگ خندان چون چراغ استچون گل گردن زنان را دست بوسندتو بفکن تامنش بر دارم از راهکه تو بیرون کنی تا او بپوشدکه از بهر جهان دل تنگ داردکه خود روزی رسان روزی رساندعروس یک شبه ماتم نیرزدهمه ملک جهان نرزد پشیزیسرشتی صافی آمد گوهر پاککه نیک و بد به مرگ آید پدیداربسا مردا که رویش زرد یابیفتد کشتی در آن گردابه تنگببخشی و ببخشایش رسانی
(ثروتیان، 1366: صص 323- 317)
معنی ابیات: وفات کردن مهین بانو و وصیت او با شیرین
مهین بانو شب و روز به شیرین دل میداد و تا آن ماه دلافروز شکسته و ناامید نشود
یک روز مهین بانو شیرین را فراخواند. او چنان پیر شده بود که پشتش خمیده شدهبود.
کلید تمام گنجها را به شیرین داد.
مهین بانو سست شده بود و از تندرستی به پیری افتاده بود.
چون درد و رنجش زیاد شد از دنیا سیر شد.
وقت آن رسیده بود که آفتاب عمرش غروب کند.
شیشه از سنگ بدست میآید و سرانجام نیز همان سنگ شیشه را میشکند و هر موجود زندهای از خاک برمیخیزد و سرانجام به خاک نیز فرو میرود.
کرهی خاکی باد در باد و پوچ و متکبر و مغرور است.
بادهای تند درختان بلند را میافکند و به گیاهان پست زیانی نمیرساند.
و حوادث بزرگ با بزرگمردان کار دارد و دیگران را نمیآزارد.
خرگوش در هنگام خواب، چشمانش باز میماند و گویی بیدار است.
خوشیهای دنیا چون خارش دست، نخست خوشآیند است و سرانجام ناگواری دارد و آتش در دست میافتد و بدخیم است.
دنیا را در پیش خود جمع کردن، پسانداز کردن همه دارایی دنیا و دست یافتن به همه دنیا
اگر ناامیدی حواس انسان را از کار بیندازد او فراموش میکند که راه رهایی هست و به عبارت دیگر آدم ناامید کار خود را چارهناپذیر میداند.
دنیا زهر است و عادت تلفناک دارد.
از کم خوردن کسی تب نمیکند ولی از پرخوری آدمی میمیرد.
پرخوری حرام است.
اگر به چیزی دست نزنی چون گل سرخ شاداب میماند و اگر آن را بخوری در معده میگندد و اگر تو دنیا را دوست نداری پس چرا و چگونه و تا چند در طلب و جستجوی دنیا هستی یعنی تو خود طالب دنیا هستی و آن را میخواهی.
ای آنکه شخص و هیکل تو مشتی خاک تیره است بدگویی مکن که دلتنگ و پراضطراب در درون گل تنگ و تاریک داشتن بد است.
چه کسی با این ابلق رفتن و آمدن انتخاب میکند و بر این ابلق سوار میشود در حالیکه خوی این ابلق چنان است تا سوار پایین آید او بر پشت سوارکار مینشیند یعنی روزگار مجال عمر به کسی نمیدهد.
اگر کسی خون هندویی را بریزد و وارث فرزند آن هندو یا آنکس شود خون برنمیخیزد.
دنیا نمیگذارد کسی به همهی آرزوهای خود برسد.
کدام قبری است که قبرستان در آن نهفته نیست.
سروران و اولیایی که از چنین سر و آغاز زندگی دنیا ناخرسند هستند به پیشواز مرگ میروند و دست کسانی را میبوسند که گردن آنان را بزنند.
هرگز غم دنیا را مخور که خدا خود روزیرسان است.
آنچه از عدم با خود به ارمغان آوردهایم و آنچه از دنیای خاکی با خود توشهی راه میبریم روح یا جوهری پاک و سرشتی صاف است.
در آخرت معلوم میشود که نامرد و مرد کیست.
نظامی در آخر از خداوند میخواهد که بعد از مرگ او را ببخشد و او را رحمت کند.
(ثروتیان، 1366: صص 879-873)
تفسیر ابیات: وفات کردن مهین بانو و وصیت او با شیرین
با توجه به معنی ابیات: نظامی اشارهای به ناپایداری عمر دارد. ولی در پایان زندگانی مهین بانو تعبیرهای بسیار زیبایی از ناپایداری عمر دارد و میگوید:
کار آفرینش چنین است که هر بهاری نهایتی داشته باشد. نبوده است شیشهای که از سنگی بدست آمده و در پایان بوسیله همان سنگ نشکسته باشد. فغان از این چرخ نیرنگ باز که گاه شیشه میسازد و گاه شیشهبازی یعنی نیرنگ میکند. بنابراین بدین قالب وجود که باد اجل در کلاه دارد و مشتی خاک راه محسوب میشود و غره نباید شد. خانهی وجود خانهای است که بنای آن بر باد است بدین بنیاد سست فریفته نباید شد و بالاخره جهان روباه مکاری است که به حیله خود را به خواب خرگوشی زده ولی بسیار شیر و گرگ را نابود ساخته است. آری جام گیتی در آغاز خوشگوار و مایهی هستی ولی در پایان خمارآور است. با اطمینان به حضور مرگ مهین بانو شیرین را نصیحت میکند که بعد از صدسال عمر مواظب رفتار خویش باش. از خودکامگی، پرخواری، شهوت پرستی، ثروت اندوزی و افزون طلبی بترس.
بیشتر پادشاهان در دوران قدیم به شهوتپرستی و ثروت اندوزی و افزون طلبی میپرداختند که همین امر باعث فروپاشی سلسلهی آنها میشده است.
در قسمتی از رفتن نظامی از ناامیدی صحبت میکند که حواس آدمی را از کار میاندازد. در میان عدهای از مردم ناامیدی زیاد یافت میشود و این یک مسئلهی اجتماعی است و در اینجا باید به فکر این ضربالمثل بیفتیم که «در ناامیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است»
(ثروت، 1370: صص 119-118)
«نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو»
چون بر شیرین مقرر گشت شاهیبه انصافش خلایق شاد گشتندزهر دروازهای برداشت باجیز مظلومان عالم جور برداشتمسلم کرد شهر و روستا راز عدلش باز با تیهو شده خویشرعیت هر چه بود از دور و پیوندفراخی در جهان چندان اثر کردفراخیها و تنگیهای اطرافچو شیرین از شهنشه بی خبر بوداگر چه دولت کیخسروی داشتخبر پرسید از هر کاروانیچو آگه شد که شاه مشتری بختز گنج افشانی و گوهر نثاریولیک از کار مریم تنگدل بودملک را داده بد در روم سوگندچو شیرین از چنین تلخی خبر یافتز دل کوری به کار دل فرو مانددر آن یکسال کو فرماندهی کرددلش چونچشم شوخش خفتگی داشتهمی ترسید کز شوریده راییجز آن چاره ندید آن سرو چالاککند تنها روی در کار خسرونبود از رای سستش پای بر جایبه مولایی سپرد آن پادشاهیبه گلگون رونده رخت بر بستوزان خوبان چو در ره پای بفشردبسی برداشت از دیبا و دینارز گاو و گوسفند و اسب و اشتروز آنجا سوی قصر آمد به تعجیلدگر ره در صدف شد لؤلؤتربه هوز هندوان آمد خزینهاز آن در خوشاب آن سنگ سوزانز روی او که بد خرم بهارانز گرمی کان هوا در کار او بودملک دانست کامد یار نزدیکز مریم بود در خاطر هراسشبه مهد آوردنش رخصت نمییافتبه پیغامی قناعت کرد از آن ماهنبودی یک زمان بییاد دلدارفروغ ملکش بر مه شد ز ماهیهمه زندانیان آزاد گشتندنجست از هیچ دهقانی خراجیهمه آیین جور از دور برداشتکه بهتر داشت از دنیا دعا رابه یک جا آب خورده گرگ با میشبه داد و عدل او خوردند سوگندکه یک دانه غله صد بیشتر کردز رای پادشاه خود زند لافدر آن شاهی دلش زیر و زبر بودچو مدهوشان سر صحرا روی داشتمگر کارندش از خسرو نشانیرسانید از زمین بر آسمان تختبجای آورد رسم دوستداریکه مریم در تعصب سنگدل بودکه با کس در نسازد مهر و پیوندنفس را زین حکایت تلختر یافتدر آن محنت چو خر در گل فرو ماندنه مرغی بلکه موری را نیازردهمه کارش چو زلف آشفتگی داشتکند ناموس عدلش بیوفاییکز آن دعوی کند دیوان خود پاکبه تنهایی خورد تیمار خسروکه بیدل بود و بیدل هست بی رایسرش سیر آمد از صاحب کلاهیزده شاپور بر فتراک او دستکنیزی چند را با خویشتن بردز جنس چارپایان نیز بسیارچو دریا کرده کوه و دشت را پرپس او چارپایان میل در میلبه سنگ خویش تن در داد گوهربه سنگستان غم رفت آبگینهچو آتش گاه موبد شد فروزانشد آن آتشکده چون نوبهارانهوا گفتی که گرمی دار او بودبدین امید را در کار نزدیککه مریم روز و شب میداشت پاسشبه رفتن نیز هم فرصت نمییافتبه بادی دل نهاد از خاک آن راهوز آن اندیشه میپیچید چون مار
(ثروتیان، 1364: صص 328 – 324)
معنی ابیات: نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو
چون پادشاهی به شیرین و فروغ پادشاهی او از ماه تا به ماهی مقرر گشت و به همه تابید
بوسیلهی عدل و انصاف شیرین همه زندانیان آزاد شدند.
مالیات و عوارضی که از دهقانان گرفته میشد دیگر گرفته نشد.
چون دعای خیر مردم دنیا را از همه چیز بهتر میدانست مالیات مردم شهر و روستا را بخشید
به دلیل عدالت شیرین همه با هم دوست شدند.
فراوانی نعمت در اطراف مملکت و قحطیها در آن از عدل پادشاه لاف میزد یعنی اگر خرافی باشد معلم میشود که پادشاه عادل است و برعکس.
میخواست چون دیوانگان سر به صحرا بگذارد.
از هر کاروانی که میآمد از خسرو سوال میکرد.
چون آگاه شد که او به پادشاهی رسیده
از روی گنجافشانی رسم دوستی را بجا آورد
وقتی به فکرنصیحت مهین بانو میافتاد دلتنگ میشد
مهین بانو شیرین را سوگند داده بود که به کسی نپیوندد.
از درماندگی و آشفته خاطر بودن در گل فروماند.
در آن مدت یکسالی که شیرین حکومت کرد کسی را نیازرد.
شیرین دلمرده و آشفته بود.
میترسید پریشانی خاطر، او را به ظلم وادار کند و قادر به اجرای عدالت نبودهباشد.
جز آن چارهای ندید که از پادشاهی دست بکشد و دیوان عدالت و دفتر زندگی خود را از این ادعا بشوید.
و به این فکر افتاد که تنها در فکر خسرو باشد.
فکر و اندیشه خسرو او را بیقرار و ناآرام کرده بود.
دیگر شیرین از پادشاهی خسته شدهبود.
شیرین رخت بربست و آمادهی سفر شد.
و چند تا از کنیزان خوب خود را با خودش برد.
و طلا و پول و چارپایان زیادی را با خود برد.
و از قصر با عجله بیرون آمد.
شیرین به قصر دورافتاده و مانند دوزخ خودش در نزدیکی کرمانشاه رفت.
آن قصر گرم و شیرین از جمال شیرین چون بتکدههای بتپرستان یا معبد بوداییان آراسته شد.
هوای قصر آنچنان گرم بود که گویی از شدت گرما شغل گرمی دادی یرن را یر عهده داشت.
تا اورا در هوای عشق دل خویش گرم بدارد.
شیرین دانست که خسرو در نزدیکی اوست.
ولی اجازه از حریم نمییافت تا شیرین را با رسم و آیین به دربار بیاورد و فرصت رفتن به نزد شیرین نیز نداشت.
تصمیم گرفت که با غم عشق او بسازد.
لحظهای هم از فکر او در نمیشد.
(ثروتیان، 1366: صص 882-879)
تفسیر ابیات: نشستن شیرین به پادشاهی برجای مهین بانو
نگاه نظامی از درون داستان به جنس زن خیلی ژرفتر از توصیفهای ظاهری او از زیبایی زنان است. او در این داستان به جنس زن به عنوان مجودی انسانی مینگرد که قدرت بالقوهی رهبری و ادارهی کشور، اخذ حکمت و خردمندی در او وجود دارد. او همچون اهل قرون وسطه زن را در ارضای امیال پست شهوانی مردان خلاصه نمیکند. اشخاص داستانی او همچون مردان در صحنههای حکمرانی و سیاست و حکمت و دانش، دلاوری و جنگ، عفت و عصمت، خردمندی و دادگستری عرض وجود میکنند و در بسیاری موارد بویژه در عشق و استقامت حتی بر مردان نیز مرجعاند.
با توجه به معنی ابیات نشستن شیرین به پادشاهی، شیرین در مدت یکسال به پادشاهی مینشیند و عدالت را رعایت میکند و از گرفتن مالیات منصرف میشود که این قسمت از شعر نگاه نظامی را نسبت به زن میرساند که زن در اجتماع قدرت برقراری عدالت و انصاف را در جامعه دارد و میتواند حکومت را در دست بگیرد. شیرین بعد از یک سال از ترس اینکه نتواند حکومت را درست اداره کند از حکومت دست میکشد که این قسمت از بیتها نیز ترسی که در وجود زن میباشد بیان میکند که این را میرساند که زنان با وجود قدرت حکمرانی ولی یک ترس در وجود دارند که آنها را حکمرانی میترساند.
نظامی از یکسو نقش و قدرت حکمرانی زنان در جامعه را بیان میکند و از سوی دیگر ترس و اضطرابی که در درون آنها وجود دارد را بیان میکند.
به مرور در بین همکاران خود میبینیم که زنان قدرت حکمرانی بسیاری دارند ولی ترسهای مختلفی هم همراه آنها هست. (ثروت، 1370: صص225-224)
«مناظره خسرو با فرهاد»
نخستین بار گفتش کز کجاییبگفت آنجا به صنعت در چه کوشندبگفتا جان فروشی در ادب نیستبگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟بگفتا عشق شیرین بر تو چونستبگفتا هر شبش بینی چو مهتاببگفتا دل ز مهرش کی کنی پاکبگفتا گر خرامی در سرایشبگفتا گر کند چشم تو را ریشبگفتا گر کسیش آرد فرا چنگبگفتا گر نجویی سوی او راهبگفتا گر بخواهد هر چه داریبگفتا گر به سر یابیش خوشنودبگفتا دوستیش از طبع بگذاربگفت آسوده شو که این کار خامستبگفتا رو صبوری کن درین دردبگفت از صبر کردن دل خجل نیستبگفتا در غمش میترسی از کسبگفتا هیچ هم خوابیت بایدچو عاجز گشت خسرو در جوابشبه یاران گفت کز خاکی و آبیبه زر دیدم که با او بر نیایمگشاد آنگه زبان چون تیغ پولادکه ما را هست کوهی بر گذرگاهمیان کوه راهی کند بایدبدین اندیشه کس را دسترس نیستبه حق حرمت شیرین دلبندکه با من سر بدین حاجت در آریجوابش داد مرد آهنین چنگبه شرط آنکه خدمت کرده باشمدل خسرو رضای من بجویدچنان در خشم شد خسرو ز فرهاددگر ره گفت ازین شرطم چه باکستاگر خاکست چون شاید بریدنبه گرمی گفت کاری شرط کردممیان دربند و زور دست بگشایچو بشنید این سخن فرهاد بیدلبه کوهی کرد خسرو رهنمونشبه حکم آنکه سنگی بود خاراز دعوی گاه خسرو با دلی خوشبر آن کوه کمرکش رفت چون بادنخست آزرم آن کرسی نگهداشتبه تیشه صورت شیرین بر آن سنگپس آنگه از سنان تیشه تیزبر آن صورت شنیدی کز جوانیوزان دنبه که آمد پیه پرورداگرچه دنبه بر گرگان تله بستچو پیه از دنبه زانسان دید بازیمکن کین میش دندان پیر داردچو برنج طالعت نمد ذنب دارکجا باشد عروسی بر همه کسعروسان نر شدند این را شب نیستبگفت از دار ملک آشناییبگفت انده خرند و جان فروشندبگفت از عشقبازان این عجب نیستبگفت از دل تو میگویی من از جانبگفت از جان شیرینم فزونستبگفت آری چو خواب آید کجا خواببگفت آنگه که باشم مرده در خاکبگفت اندازم این سر زیر پایشبگفت این چشم دیگر دارمش پیشبگفت آهن خورد ور خود بود سنگبگفت از دور شاید دید در ماهبگفت این از خدا خواهم به زاریبگفت از گردن این وام افکنم زودبگفت از دوستان ناید چنین کاربگفت آسودگی بر من حرام استبگفت از جان صبوری چون توان کردبگفت این دل تواند کرد دل نیستبگفت از محنت هجران او بسبگفت ار من نباشم نیز شایدنیامد بیش پرسیدن صوابشندیدم کس بدین حاضر جوابیچو زرش نیز بر سنگ آزمایمفکند الماس را بر سنگ بنیادکه مشکل میتوان کردن بدو راهچنان کآمد شد ما را بشایدکه کار تست و کار هیچ کس نیستکز این بهتر ندانم خورد سوگندچو حاجتمندم این حاجت برآریکه بردارم ز راه خسرو این سنگچنین شرطی به جای آورده باشمبه ترک شکر شیرین بگویدکه حلقش خواست آزردن به پولادکه سنگ است آنچه فرمودم نه خاکستو گر برد کجا یارد کشیدنو گر زین شرط برگردم نه مردمبرون شو دست برد خویش بنماینشان کوه جست از شاه عادلکه خواند هر کس اکنون بی ستونشز سختی روی آن سنگ آشکاراروان شد کوهکن چون کوه آتشکمر دربست و زخم تیشه بگشادبر او تمثالهای نغز بنگاشتچنان بر زد که مانی نقش ارژنگگزارش کرد شکل شاه و شبدیزجوانمردی چه کرد از مهربانیچه کرد آن پیرزن با آن جوانمردبه دنیه شیر مردی زان تله رستتو بر دنبه چرا پیه میگدازیبه خوردن دنبهای دلگیر داردز پس رفتن چرا باید ذنب واربه [شخشانه] زنندش طبل واپساگر طبلی زنند از پس عجب نیست
(ثروتیان، 1366: صص 401 – 396)
معنی ابیات: مناظرهی خسرو با فرهاد
خسرو از فرهاد پرسید اهل کجایی؟ گفت از خانهی سلطنت عشق.
خسرو گفت غم میخرند و جان میفروشند.
گفت جان فروشی دلیل بیادبی است؟ فرهاد گفت: این در عاشقی کار عجیبی نیست.
گفت چرا از دل عاشق شدی؟ گفت: از نظر تو من از دل عاشق شدم. ولی از دل نیست من از جان عاشق شدم.
خسرو گفت: عشق شیرین بر تو چگونه است؟ گفت از جانم هم شیرینتر است.
گفت اگر او را هر شب ببینی چه کار میکنی؟ گفت آری اگر خواب آید او را در خواب میبینم ولی خواب کجاست؟
گفت: مهرش کی از دلت پاک میشود؟ گفت وقتی که بمیرم.
گفت: اگر کسی شیرین را به چنگ بیاورد چه کار میکنی؟ گفت: با خنجر و تیغ او را میبرم و پارهپاره میکنم.
به ماه نمیتوان از نزدیک نگاه کرد و سودا زده را نگاه کردن به ماه زیان دارد و شایسته است از دور نگاه دارد.
گفت: اگر شیرین همهچیز را از تو بخواهد؟ گفت: این را از خداوند میخواهم.
گفت: این سر خود وامی است بر گردن من زود از گردن میاندازم.
گفت: از این کار دست بکش که این کار خامی و جوانی است. گفت: آسودگی بر من حرام است.
گفت: صبور باش. گفت: چگونه میتوانم صبوری کنم؟
گفت: در را عشق شیرین از کی میترسی؟ گفت: فقط از غم و دوری او.
گفت: نه تنها همخوابه و زن و همسر نمیخواهم حتی اگر خود من هم با خودم نباشم چه بهتر.
چون خسرو در جواب فرهاد ناتوان ماند،
به یارانش گفت: هرگز در بین آدمیان به این حاضرجوابی کسی را ندیده بودم.
خواست که فرهاد را با الماس زبان نرم کند.
در این راه سختیهای زیادی است.
به حق شیرین دلبند که از این بهتر سوگندی ندارم،
به حاجت تو میاندیشم.
مرد آهنین جواب داد و گفت: که این مشکل را حل میکنم.
خسرو چنان از دست فرهاد خشمگین شد که میخواست حلقش را با پولاد ببرد.
گفت: از این شرط ترسی ندارم.
حتی اگر خاک باشد چگونه ممکن است آن را بریدن و اگر ببرد کجا میتواند حمل کند و ببرد.
فرهاد گفت شرط را میپذیرم و اگر انجام نداده برگردم مرد نیستم.
چون فرهان این شرط را شنید نشان کوه را از خسرو پرسید.
خسرو آدرس کوه را به فرهاد داد و گفت به آن کوه بیستون میگویند.
به حکم آنکه بیستون سنگی خارا و تختهسنگی سخت بود، آشکارا رویش از سنگ بود و سختی آن از ظاهرش هویدا بود.
فرهاد با دلی خوش راهی کوه بیستون شد.
اگرچه دنبه با فربهی و روغن خود برای گرگان تله بسته و مردان مجرب نیز از فریب دنبهی دنیا در امان نیستند، با این همه شیرمردی دلیر با چارهگری و نیرنگ خود را از آن دام میرهاند و به آن دام نمیافتد.
نیرنگ و فریب خود نیرنگباز را به ننگ و هلاکت میاندازد و با فریبخورده چه کارها که نکند. (غرور دنیا و فریب زنان را نخورید که هر دو خطرناکند و رحم نمیکنند.)
بر حذر باش که نیش دنیا بیرحم و سرسخت است و فریبی کشنده و غمآلود به همراه دارد.
وقتی که طالع نحس نداری و خود قادر به مقابله با حوادث و موانع هستی، پس چرا با همهی سعادت، نیرنگبازی میکنی و چون دم جانداران از پس میروی.
عروسی که به شاخ شانه طبل وارونه برای او میزنند او عروسی است برای همه.
کارها وارونه شده و کاری را که باید با زنان کنند آنان برعهده گرفتهاند وهمان افراد نیز بر سر کارند و جلوهی عروسان دارند. این دنیا نسب ندارد و این عروسان نسب ندارند. (ثروتیان، 1366: صص 928- 924)
تفسیر ابیات: مناظره خسرو با فرهاد
با توجه به معنی ابیات مناظره خسرو با فرهاد این مطلب دریافت میشود که خسرو بعد از کلی سوال کردن از فرهاد، ناتوان میشود و این نیرنگ را در پیش میگیرد و به فرهاد میگوید که راه رسیدن به شیرین کندن بیستون است. که فرهاد نیز این امر را میپذیرد.
نظامی پذیرفتن فرهاد از اینکه کوه بیستون را بکند از روی جوانی و نادانی او میداند و در جایی نیز از نیروی جوانی فرهاد یاد میکند.
نظامی در هر صورتی بیان میکندکه نباید فریب زنان و دنیا را خورد. به طوریکه مشخص است هم خسرو و هم فرهاد هر دو در کار زن زیانکار بودند و یکی عدالت از دست داد و جنایت کرد و یکی جان بر سر آن باخت. و میگوید فریب زنان و غرور دنیا را نخورید که هر دو خطرناکند و رحم نمیکنند.
در این قسمت از معنی ابیات، نظامی نقش زنان در فریبدهی مردان را بیان میکند و میگوید که چگونه زنان، مردان را فریب میدهند و به نقش مردان از یک لحاظ به جوانمردی و از لحاظ دیگر به نیرنگ یاد میکند: که در صورت اول به فرهاد اشاره میکند که از روی جوانمردی به کندن کوه بیستون میرود و در صورت دوم به نامردی خسرو و نیرنگبازی او که فرهاد را با نقشهای به کندن کوه بیستون میبرد.
و در پایان قسمت شعر هم به وارونه شدن وظایف و نقش زنان و مردان اشاره میکند. در جامعه چه بسیارند مردانی که دیگر نقش زنان را انجام میدهند و جلوهی عروسان دارند.
در واقع نظامی جابهجایی نقش زن و مرد در جامعه را بیان میکند و این مطلب میتواند نشانهای هم برای آیندگان باشد؛ چراکه همانطور که میبینیم طرز لباس پوشیدن پسرها و دخترها امروزه کاملاً دارد جابهجا میشود.
«رسیدن نامهی شیرین به خسرو»
چو خسرو نامه شیرین فرو خواندبه خود گفتا جوابست این نه جنگ استجواب آنچه بایستش دریدندگر باره شد از شیرین شکرخواهز کار آشوبی مریم بر آسودچو مریم کرد دست از جشن کوتاهچو دشمن شد همه کاری به کامستبه شیرین چند چربیها فرستادبت فرمانبرش فرمان پذیرفتبه خسرو پیش از آنش بود پندارفرستد مهد و در کاوینش آوردبه دفترها عتاب آغاز میکردمتاع نیکوی بر کار میدیدمتاع مشتری یابد رواییز بهر سود خود این پند بنیوشدر آن دیدست دولت سودمندیملک دم داد و شیرین دم نمیخوردچو عاجز گشت از آن ناز به خروارکه یاری مهربان آرد فرا چنگسرو کاری ز بهر خویش گیردز هر قومی حکایت باز میجستاز آن شیرین سخن عاجز فرو ماندکلوخانداز را پاداش سنگستشنیدم آنچه میباید شنیدنکه غوغای مگس برخاست از راهرطب بیاستخوان شد شمع بی دودجهان چون جشن مریم گشت بر شاهیکی آب از پس دشمن تمام استبه روغن نرم کرد آهن ز پولادکه دردی داشت کان درمان پذیرفتکزان نیکوترش باشد طلب کاربه مهد خود عروس آیینش آردعتابش بیش میشد ناز میکردبها میکرد چون بازار میدیدبه دیده قدر دارد روشنائیمتاعی کان بنخرند از تو مفروشکه چون یابی روایی در نبندیز ناز خویش مویی کم نمیکردنهاد اندیشه را بر چارهی کاربه رهواری همی راند خر لنگسر از کاری دگر در پیش گیردنگیرد مرد زیرک شغل خود سست
(ثروتیان، 1366: صص 448- 446)
معنی ابیات: رسیدن نامهی شیرین به خسرو
وقتی خسرو نامهی شیرین را خواند از سخنان او ناتوان شد.
با خود گفت: باید جواب داد این که جنگ نیست و جواب سنگ کلوخ است.
جواب برای آنچه لازم بود بدروم یا آنچه لازم بود شکافته و معلوم گردد.
یک لحظه بیشتر از دشمن عمر کردن و حتی یک نوبت بیشتر آب خوردن پس از مرگ دشمن کافی است.
به شیرین وعدههای خوش فرستاد. آهن سخنان قهرآمیز را با روغن سخنان ملایم نرم کرد.
از خسرو انتظاراتی بیش از آن داشت و به او چنان گمان میبرد که بهتر و آیینی نیکوتر او را خواستگاری کند و او را در برابر آیین عروسی شاهان و با مهد زرین به بزم شاهی آورد.
روشنایی هنگامی قدر و ارزش دارد که دید و چشمی بینا وجود داشته باشد وگرنه تاریکی و روشنایی یکی است.
پادشاه شیرین را قانع میکرد. ولی شیرین نمیپذیرفت.
چون خسرو از کار شیرین عاجز شد به فکر افتاد.
خسرو میخواست روزگار خود را از نظر داشتن زن و همسر بگذراند و فرهنگ را در کوچه پسکوچهای براند و برابر رسم و آیین زنی داشته باشد.
زن و همسری که فقط به درد خانهداری میخورد، آنکه در خانه به کارها برسد.
(ثروتیان، 1366: صص 950- 949)
تفسیر ابیات: رسیدن نامهی شیرین به خسرو
با توجه به معنی ابیات خسرو در جواب نامهی شیرین عاجز میشود. چرا که سخنان شیرین حق است. خسرو به فکر میافتد و جواب شیرین را میدهد. خسرو به شیرین وعدههای خوشی میدهد. ولی شیرین از خسرو انتظاراتی دیگر دارد. آن هم اینکه خسرو به رسم و آیین پادشاهی به خواستگاری او بیاید. با توجه به معنی ابیات نظامی این را میرساند که مردان در امر ازدواج با زبانی نرم، طرف مقابل را مطیع خود میکنند ولی دیگر شیرین این سخنان نرم را هم نمیپذیرد.
خسرو به دنبال همسری بود که زندگی را بگذراند و مطابق رسم و آیین زنی داشته باشد.
همسری که کارهای خانه را انجام دهد.
این قسمت از شعر، نظامی را مسبت به جایگاه زن در خانواده میرساند. با وجودی که خسرو پادشاه مملکت است ولی دوست ندارد همسرش در خانه مشغول کار باشد و امور زندگی را بچرخاند. نظامی جایگاه زن را در خانه و امور خانگی میداند و بیشتر موافق به کار کردن در خانه است تا بیرون از خانه و در اجتماع.
«عروسی کردن خسرو و شیرین»
سعادت چون گلی پرورد خواهدنخست اقبال بردوزد کلاهیز دریا در برآورد مرد غواصچو شیرین گشت شیرینتر ز جلاببخور کاین جام شیرین نوش بادتبه خلوت بر زبان نیکنامیکه جام باده در باقی کن امشبمشو شیرین پرست ار می پرستیچو مستی مرد را بر سر زند دوددگر چون بر مرادش دست باشداگر بالای صد بکری برد مستبسا مستا که قفل خویش بگشادخوش آمد این سخن شاه عجم راولیکن بود روز باده خوردننوای باربد لحن نکیساگهی گفتی به ساقی نغمه رودگهی با باربد گفتی می از جامملک بر یاد شیرین تلخ بادهچو آمد وقت آن کاسوده و شادچنان بدمست کز وی هوش بردندچو شیرین در شبستان آگهی یافتبه شیرینی جمال از شاه بنهفتظریفی کرد و بیرون از ظریفیعجوزی بود مادر خوانده او راچه گویم راست چون گرگی به تقدیردو پستان چون دو خیک آب رفتهتنی چون خرکمان از کوژپشتیدو رخ چون جوز هندی ریشه ریشهدهان و لفجن او از شاخ شاخیشکنج ابرویش بر لب فتادهنه بینی! خرگهی بر روی بستهمژه ریزیده چشم آشفته ماندهبه عمدا زیوری بر بستش آن ماهبدان تا مستیش را آزمایدز طرف پرده آمد پیر بیرونگران جانی که گفتی جان نبودششه از مستی در آن ساعت چنان بودولیک آن مایه بودش هوشیاریکمان ابروان را زه برافکندچو صید افکنده شد کاهی نیرزیدکلاغی دید بر جای همائیبه دل گفت این چه اژدرها پرستیستنه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشتولی چون غول مستی رهزنش بوددر آورد از سر مستی به دو دستبه صد جهد و بلا برداشت آوازچو شیرین بانگ مادر خوانده بشنیدبرون آمد ز طرف هفت پردهچه گویم چون شکر شکر کدامستچو سروی گر بود در دامنش نوشمه و خورشید با خوبیش درویشبتی کامد پرستیدن حلالشجهانافروز دلبندی چه دلبندبهاری تازه چون گل بر درختانخجل روئی ز رویش مشتری راز خالش چشم بد در خواب رفتهز گرمی داری آن مشک جو سنگلب و دندانی از عشق آفریدهرخ از باغ سبک روحی نسیمیز گوش و گردنش لؤلؤ خروشانعقیق میم شکلش سنگ در مشتکشیده گرد مه مشگین کمندیبه نازی قلب ترکستان دریدهرخی چون تازه گلهای دلاویزسپید و نرم چون قاقم برو پشتتنی چون شیر با شکر سرشتهزتری خواست اندامش چکیدنگشاده طاق ابرو تا بناگوشکرشمه کردنی بر دل عنان زنز خاطرها چو باده گر دمی بردگل و شکر کدامین گل چه شکرملک چون جلوه دلخواه نو دیدچو دیوانه ز مه نو برآشفتسحرگه چون به عادت گشت بیدارعروسی دید زیبا جان درو بستنبیذ تلخ گشته سازگارشنهاده بر دهانش ساغر ملدو مشکین طوق در حلقش فتادهبنفشه با شقایق در مناجاتچو ابر از پیش روی ماه برخاستخرد با روی زیبا ناشکیب استبه خوزستان در آمد خواجه سرمستسر اول به گل چیدن در آمدپس آنگه عشق را آوازه در دادکه از سیب و سمن بد نقل سازیشگهی باز سپید از دست شه جستگهی از بس نشاطانگیز پروازگوزن ماده میکوشید با شیرشگرفی کرد و تا خازن خبر داشتحصاری یافت سیمین قفل بر درنه بانگ پای مظلومان شنیدهخدنگ غنچه با پیکان شده جفتمگر شه خضر بود و شب سیاهیبه ضرب دوستی بر دست میزدنگویم بر نشانه تیر میشدشده چنبر میانی بر میانیچکیده آب گل در سیمگون جامصدف بر شاخ مرجان مهد بستهز رنگآمیزی آن آتش و آبشبان روزی به ترک خواب گفتندشبان روزی دگر خفتند مدهوشبه یکجا هر دو چون طاوس خفتهز نوشین خواب چون سر برگرفتندبه آب اندام را تادیب کردندز دست خاصگان پرده شاههمیلا و سمن ترک و همایونملک روزی به خلوتگاه بنشستبه رسم آرایشی در خوردشان کردهمایون را به شاپور گزین دادسمن ترک از برای باربد خواستپس آنگه داد با تشریف و منشورچو آمد دولت شاپور در کارملک را کار از آن پس خرمی بودجوانی و مراد و پادشاهینبودی روز و شب بیباده و رودجهان خوردن گزین کاین خوشگوارستبه خوش طبعی جهان میداد و میخوردپس از یک چند چون بیدار دل گشتچو مویش دیدهبان بر عارض افکندز هستی تا عدم موئی امید استچو در موی سیاه آمد سپیدیبنفشه زلف را چندان دهد تابز شب چندان توان دیدن سیاهیسگ تازی که آهو گیر گرددهوای باغ چندانی بود گرمچو بر سبزه فشاند برف کافورکمان ترک چون دور افتد از تیرچو باشد تندرستی و جوانیچو بیماری و پیری راه گیردچو گندم را سپیدی داد رنگشچو گازر شوی گردد جامه خامبخار دیگ چون کف بر سر آردسیاه مطبخی را گو میندیشاگر در مطبخت نامست عنبربرآنکس کاسیا گردی نشاندکسی کافتد بر او زین آسیا گردجوانی چیست سودائی است در سرچو پیری بر ولایت گشت والیجوانی گفت پیری را چه تدبیرجوابش داد پیر نغز گفتاربر آن سر کاسمان سیماب ریزدسیه موئی جوان را غم زدایدغم از زنگی بگرداند علم راسیاهی توتیای چشم از آنستمخسب ای سر که پیری در سر آمدز پنبه شد بناگوشت کفن پوشچو خسرو در بنفشه یاسمن یافتاگرچه نیک عهدی پیشه میکردگهی بر تخت زرین نرد میباختگهی میکرد شهد باربد نوشچو تخت و باربد شیرین و شبدیزازان خواب گذشته یادش آمدچو میدانست کز خاکی و آبیمه نو تا به بدری نور گیرددرخت میوه تا خامست خیزدبه بار آید پس آنگه مرد خواهدپس آنگاهی نهد بر فرق شاهیبه کم مدت شود بر تاجها خاصصلا در داد خسرو را که دریاببجز شیرین همه فرموش بادتفرستادش چو هشیاری پیامیمرا هم باده هم ساقی کن امشبکه نتوان کرد با یک دل دو مستیکبابش خواهتر خواهی نمکسودبگوید مست بودم مست باشدبه هشیاری هشیاران کشد دستبه هشیاری ز دزدان کرد فریادبگفتا هست فرمان آن صنم راجگرخواری نمیشایست کردنجبین زهره را کرده زمین سابده جامی که باد این عیش بدرودبزن کامسال نیکت باد فرجاملبالب کرده و بر لب نهادهشود سوی عروس خویش دامادبه جای غاشیهش بر دوش بردندکه مستی شاه را از خود تهی یافتنهادش جفتهای شیرینتر از جفتنشاید کرد با مستان حریفیز نسل مادران وا مانده او رانه چون گرگ جوان چون روبه پیرز زانو زور و از تن تاب رفتهبرو پشتی چو کیمخت از درشتیچو حنظل هر یکی زهری به شیشهبه گوری تنگ میماند از فراخیدهانش را شکنجه بر نهادهنه دندان! یک دو زرنیخ شکستهز خوردن دست و دندان سفته ماندهعروسانه فرستادش بر شاهکه مه را ز ابر فرقی مینماید؟چو ماری کاید از نخجیر بیرونبه دندانی که یک دندان نبودشکه در چشم آسمانش ریسمان بودکه خوشتر زین رود کبک بهاریبدان دل کاهوی فربه در افکندوزان صد گرگ روباهی نیرزیدشده در مهد ماهی اژدهائیخیال خواب یا سودای مستیستچه شیرین کز ترش روئی مرا کشتگمان افتاد کان مادر زنش بودفتاد آن جام و شیشه هر دو بشکستکه مردم جان مادر چارهای سازبه فریادش رسیدن مصلحت دیدبنامیزد رخی هر هفت کردهطبرزد نه که او نیزش غلام استچو ماهی گر بود ماهی قصب پوشگلی از صد بهارش مملکت بیشبهشتی نقد بازار جمالشبه خرمنها گل و خروارها قندسزاوار کنار نیکبختانچنان کز رفتنش کبک دری راچو دیده نقش او از تاب رفتهترازوگاه جو میزد گهی سنگلبش دندان و دندان لب ندیدهدهان از نقطه موهوم میمیکه رحمت بر چنان لؤلؤ فروشانکه تا بر حرف او ننهد کس انگشتچراغی بسته بر دود سپندیبه بوسی دخل خوزستان خریدهگلاب از شرم آن گلها عرق ریزکشیده چون دم قاقم ده انگشتتباشیرش به جای شیر هشتهز بازی زلفش از دستش پریدنکشیده طوق غبغب تا سر دوشخمار آلوده چشمی کاروان زنز دلها چون مفرح درد میبردبه او او ماند و بس الله اکبرتو گفتی دیو دیده ماه نو دیددر آن مستی و آن آشفتگی خفتفتادش دیده بر گلهای بیخارتنوری گرم حالی نان درو بستشکسته بوسه شیرین خمارششکفته در کنارش خرمن گلدو سیمین نار بر سیبش نهادهشکر میگفت فیالتاخیر آفاتشکیب شاه نیز از راه برخاستشراب چینیان مانی فریب استطبرزد میربود و قند میخستچون گل زان رخ به خندیدن در آمدصلای میوهای تازه در دادگهی با نار و نرگس رفت بازیشتذرو باغ را بر سینه بنشستکبوتر چیره شد بر سینه بازبرو هم شیر نر شد عاقبت چیربه یاقوت از عقیقش مهر برداشتچو آب زندگانی مهر بر سرنه دست ظالمان بر وی رسیدهبه پیکان لعل پیکانی همی سفتکه در آب حیات افکند ماهیدبیرانه یکی در شصت میزدرطب چون استخوان در شیر میشدرسیده زان میان جانی به جانیشکر بگداخته در مغز بادامبه یکجا آب و آتش عهد بستهشبستان گشته پرشنگرف و سیماببه مرواریدها یاقوت سفتندبنفشه در بر و نرگس در آغوشکه الحق خوش بود طاوس جفتهخدا را آفرین از سر گرفتندنیایش خانه را ترتیب کردندنشد رنگ عروسی تا به یک ماهز حنا دستها را کرده گلگوننشاند آن لعبتان را نیز بر دستز گوهر سرخ و از زر زردشان کردطبرزد خورد و پاداش انگبین داد همیلا را نکیسا یار شد راستهمه ملک شمیرا را به شاپوردر آن دولت عمارت کرد بسیارچو دولت با مرادش همدمی بودازین به گر بهم باشد چه خواهیجهان را خورد و باقی کرد بدرودغم کار جهان خوردن چه کارستقضای عیش چندین ساله میکرداز آن بیهوده کاریها خجل گشتجوانی را ز دیده موی بر کندولی آن موی خود موی سپید استپدید آمد نشان ناامیدیکه باشد یاسمن را دیده در خوابکه برناید فروغ صبحگاهیبگیرد آهویش چون پیر گرددکه سبزی را سپیدی دارد آزرمبا باد سرد باشد باغ معذوردفی باشد کهن با مطربی پیرحلاوت بیش دارد زندگانیچه سنگیندل چراغی کو نمیردشود تلخ ار بود سالی درنگشخورد مقراضه مقراض ناکامهمه مطبخ به خاکستر برآردکه داری آسیائی نیز در پیششوی در آسیا کافور پیکرنماند گرد چون خود را فشاندبه صد دریا نشاید غسل او کردوزان سودا تمنائی میسربرون کرد از سر آن سودا بسالیکه یار از من گریزد چون شوم پیرکه در پیری تو خود بگریزی از یارچو سیماب از بت سیمین گریزدکه در چشم سیاهان غم نیایدنداند هیچ زنگی نام غم راکه فراش ره هندوستانستسپاه صبحگاه از در در آمدهنوز این پنبه ناری از گوشز پیری در جوانی یاس من یافتجهان بدعهد بود اندیشه میکردگهی شبدیز را چون بخت میتاختگهی میگشت با شیرین هم آغوششدند این چار نزهتگاه پرویزخرابی در دل آبادش آمدهر آنچ آباد شد گیرد خرابیچو در بدری رسد نقصان پذیردچو گردد پخته حالی بر بریزد
(ثروتیان، 1366: صص 647- 631)
معنی ابیات: عروسی کردن خسرو و شیرین
سعادت چون بخواهد گلی را بپرورد نخست خود به بار میآید. پس آنگاه گل را برای سعادتمند شدن میطلبد.
اول کلاه شاهی را آماده میکند و زمانی که وقتش رسید بر سر میگذارد.
مرد غواص از دریاهای زیادی میگذرد.
مستی مرد را کهنه و پسمانده میکند.
دیگر آنکه چون مرد مست بر مراد خویش دست یابد مست و بیخرد میشود و میگوید مست بودم.
اگر مرد مست بیش از صد دوشیزگی را ببرد چون به هوش آمد در عالم هوشیاری دست به سوی هوشیاران میکشد و به آنان اشاره میکند یعنی آنان چنان کاری را کردهاند.
ای بسا مست که قفل خانهی خود را در مستی میگشاید و چون به هوش آمد کار خود را فراموش کرده و فریاد میزند که دزد آمده.
روز شادی بود و جای حسرت و اندوه نبود.
چون وقت آن رسید خسرو به سوی شیرین رفت.
چون شیرین از مستی خسرو آگاه شد،
دامی شیرینتر برای او از جفت و همسر ترتیب داد.
دهانهی لبیش کلفت بود
مار ابروان سرخ رنگش تا گوشهی لب افتاده و چین خورده و بر دهانش ورم و خیارک و دمل نهاده است.
موی مژههای ریخته و چشمش خراب و آشفته حال مانده بود و دست از خوردن ناتوان و دندان نیز سوراخ شده بود. یعنی نه دست قادر به خوردن و نه دندان.
شیرین از خرگاه هفتپرده بیرون آمد، چشم بد دور با رخساری که هر هفت قلم آرایش سرمه و وسمه و سرخاب و سفیداب و ... کرده بود.
ماه و خورشید در برابر زیبایی او درویش و فقیر بودند و شیرین چون گلی بود که پادشاهی او بر کشور زیبایی بیش از صد بهار بود.
چشم بد از خال رخ او خود عیبناک شده و آب آورده و چون نقش خال او را از دیده از تأثیر افتاده و بیاثر شده است. زیرا خال سیاه او بر رخسارش مانند دانهی سپند بر آتش بود و چشم بد را از اثر میانداخت.
ترازوی دو گیسو گرمی داری ریزه خال سیاه او را بر عهده دارد. گاهی مساوی و گاهی نامتعادل میشود.
عقیق لبش سنگ دندان در مشت دهان گرفته بود تا کسی بر سخن وی عیب نگیرد.
زلفینش بر گرد رخسار گویی کمندی بود بر گرد ماه کشیده شده و یا دو گیسو چون دود سپندی بود که چراغ رخسار بر آن بسته شده بود.
بنفشهی زلف و شقایق رخسار در مناجات بودند که برخیز و شکر لب نیز فریاد میکشید که بشتاب در دیرکرد زیانها نهفته است.
گاهی باز سپیدی از گونهی شاه یعنی همچون خود او جسته بر سینهی تذرو باغ مینشست.
مظلومان بر وی شورش نکردهاند و ظالمان بر وی یورش نبردهاند.
شاخهی مرجان در میان صدف قرار گرفته و آب و آتش با هم سازگار گشته است.
روزگار را با شادی گذراند و باقی را که غم روزگار یا غم هرکس دیگر بود ترک گفت.
تا موی سپید پیری ظاهر شد جوانی پایان میپذیرد.
سگ شکاری که آهو میگیرد چون پیر گردد عیب میپذیرد و ناتوان میشود.
باغ تا آن زمان که سپیدی برف حرمت سبزی را نگهدارد و بر روی آن نبارد رونق و زیبایی دارد.
اگر سنگ آسیاب گندم را آرد بکند و رنگ سپید بدهد آرد بیش از یکسال نمیماند و تلخ میشود.
چون جامهی خام را گازر بشوید ورنگ آن برود مقراضهی قیچی میخورد و ناچار پارهپاره میشود.
سیاهان هندی از آن جهت عزیز هستند که کارگر و پاسبان راه است و کار نگهبانی و خدمت بر عهده دارد.
چون موی سفید در بنفشهی گیسوی تابدار خسرو ظاهر شد او نیز چون من که نظامی هستم در جوانی پیر و ناامید گردید. (ثروتیان، 1366: صص 1048- 1038)
تفسیر ابیات عروسی کردن خسرو و شیرین
با توجه به معنی ابیات نظامی از مردمی سخن میگوید که در حالت بیخردی و نادانی نیک و بد خود را تشخیص نمیدهند و بعد از انجام دادن کاری متوجه اشتباه کار خود میشوند.
نظامی بیخردی و مستی را به صورت دشمنی تازنده بر شخص مجسم کرده است. و میگوید انسانی که مست و بیخرد است، قفل خانهی خودش را در مستی میگشاید و چون به هوش میآید کار خود را فراموش کرده و فریاد میزند که دزد آمده است..!
و همچنین در قسمتی از شعر نیز به نحوهی آرایش شیرین در مراسم عروسی بیان میکند. شیرین از خرگاه هفتپرده بیرون میآید در حالی که هفت آرایش سرمه، وسمه، سرخاب، سفیداب و ... کرده است.
نظامی به مراسم عروسی در دوران قدیم اشاره میکند که چگونه عروسان در مراسم عروسی خود آرایش میکردند و سپس به آتش کردن دانهی سپند برای اینکه چشم بد از او دور شود و از چشم زدن دور بماند. در مراسم امروزین نیز برای اینکه عروس از چشم بد دور بماند دانهی سپند آتش میزنند.
نظامی شاپور را به عنوان واسطهی عشق خسرو و شیرین میداند و او را فردی چاپلوس و متملق میداند.
«ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش»
به نزهت بود روزی با دلافروززمین بوسید شیرین کای خداوندبسی کوشیدهای در کامرانیجهان را کردهای از نعمت آبادچو آن گاوی که ازوی شیر خیزدحذر کن زانکه ناگه در کمینیزنی پیر از نفسهای جوانهندارد سودت آنگه بانگ و فریادبسا آیینه کاندر دست شاهانچو دولت روی برگرداند از راهچو برگ باغ گیرد ناتوانیچو دور از حاضران میرد چراغیچو سیلی ریختن خواهد به انبوهتگرگی کو زند گشنیز بر خاکدرختی کاول از پیوند کژ خاستجهانسوزی بد است و جور سازیاز آن ترسم که گرد این مثل راستکهن دولت چو باشد دیر پیوندز مثل خود جهان را طاق بیندز مغروری که در سر ناز گیردنو اقبالی بر آرد دست ناگاهخلایق را چو نیکو خواه گرددخردمندی و شاهی هر دو دارینجات آخرت را چارهگر باشکسی کو سیم و زر ترکیب سازدببین دور از تو شاهانی که مردندبمانی، مال بد خواه تو باشدفرو خوان قصه دارا و جمشیددر این نه پرده آهنگ آنچنان سازچو خسرو دید کان یار گرامیبزرگ امید را نزدیک خود خواندکهای تو بزرگ امید مردانخبر ده کاولین جنبش چه چیز استجوابش داد ما ده راندگانیمز واپس ماندگان ناید درست ایندگرباره به پرسیدش جهاندارنخستم در دل آید کاین فلک چیستجوابش داد مرد نکتهپردازحسابی را کزین گنبد برونستهر آنچ آمد شد این کوی داردوز آنصورت که با چشم آشنا نیستبلندانی که راز آهسته گویندفلک بر آدمی در بسته دارددگر ره گفت کاجرام کواکبشنیدستم که هر کوکب جهانیستجوابش داد کاین ما هم شنیدیمچو وا جستیم از آن صورت که حالستدگر ره گفت ما اینجا چرائیمجوابش داد و گفت از پرده این رازکه ره دورست ازین منزل که مائیمچو زین ره بستگان یابی رهائیدگر ره گفتش ای دانای اسرارعجب دارم زیارانی که خفتندهمه گفتند چون ما در زمین آیجوابش داد دانای نهانینگنجد آن ترنم اندرین سازنفس در آتش آری دم بگیرددگر ره گفت اگر جان هست حاصلچو میبینم بخواب این نقشها چیستجوابش داد کز چندین شهادتچو گردد خواب را فکرت خریداردگر ره گفت بعد از زندگانیتو آن نوری که پیش از صحبت خاکز تو گر باز پرسند آن نشانهاچو روزی بگذری زین محنتآبادکسی کو یاد نارد قصه دوشدگر باره بگفت ای فرخ استادجوابی دلپسندش داد چون درتفکر در مناجات الهیدگر ره گفت کز دور فلک خیزجوابش داد به کز پند پرسیهوا بادیست کز بادی بلرزدجهان را اولین بطنی زمی بوددگر باره بگفتش کای خردمندجوابش داد کای باریک بینشطبیبی در یکی نکته نهفته استبیا شام و بخور خوردی که خواهیز بسیار و ز کم بگذر که خام استدو زیرک خواندهام کاندر دیارییکی کم خورد کاین جان میگزایدچو بر حد عدالت ره نبردنددگر ره باز پرسیدش که جانهاجوابش داد کز راه ندیدهشنیدم چار موبد بود هشیاردر این مشکل فرو ماندند یک چندیکی گفتا بدان ماند که در خواببسی کوشد که بیرون آورد رختچو از خواب اندر آید تاب دیدهدوم موبد به قصری کرد ماننداز او شخصی فرو افتد گران سنگز ماندن دست و بازو ریش گرددشکنجه گرچه پنجهاش را کند سستهم آخر کار کو بیتاب گرددسوم موبد چنان زد داستانیرباید گوسفندی گرگ خونخوارکشد گرگ از یکی سو تا تواندچو گرگ افزون بود در چارهسازیچهارم مرد موبد گفت کاین رازعروسی در کنارش خوب چون ماهنه بتوان خاطر از خوبیش پرداختهم آخر چون شود دیوانگی چیردر این اندیشه لختی قصه راندندچو میمردند میگفتند هیهاتز مرده هر کسی افسانه راندمگر پیغمبران کایشان امینندسخن چون شد به معصومان حوالتکه شخصی درعرب دعوی کند کیست؟جوابش داد کان حرف الهیبه گنبد در کنند این قوم ناوردنه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاشکند بالای این نه پرده پروازمکن بازی شها با دین تازیبجوشید از نهیب اندام پرویزولی چون بخت پیروزی نبودشچو شیرین دیدکان دیرینه استادثنا گفتش کهای پیر یگانهچو بر خسرو گشادی گنج کانیکلیدی کن نه زنجیری در این بندسخن در داد و دانش میشد آن روزز رامش سوی دانش کوش یک چندبسی دیگر به کام دل برانیخرابش چون توان کردن به بیدادلگد در شیر گیرد تا بریزددعای بد کند خلوتنشینیزند تیری سحرگه بر نشانهکه نفرین داده باشد ملک بر بادسیه گشت از نفیر داد خواهانهمه کاری نه بر موقع کند شاهخبر پیشین برد باد خزانیکشندش پیش از آن در دیده داغیبغرد کوهه ابر از سر کوهرسد خود بوی گشنیزش بر افلاکنشاید جز به آتش کردنش راستترا به گر رعیت را نوازیکه آن شه گفت کو راکس نمیخواسترعیت را نباشد هیچ در بندجهان خود را به استحقاق بیندمراعات از رعیت باز گیردکند دست دراز از خلق کوتاهباجماع خلایق شاه گرددسپیدی و سیاهی هر دو داریدر این منزل ز رفتن با خبر باشقیامت را کجا ترتیب سازدز مال و مملکت با خود چه بردند؟ببخشی، شحنه راه تو باشدکه با هر یک چه بازی کرد خورشیدکه دانی پردهی پوشیده را رازز دانش خواهد او را نیکنامیبه امید بزرگش پیش بنشاندمرا از خود بزرگ امید گردانکه این دانش بر دانا عزیز استوز اول پرده بیرون ماندگانیمنخستین را نداند جز نخستینکه دارم زین قیاس اندیشه بسیاردرونش جانور بیرون او کیستکه نکته تا بدین دوری میندازجز ایزد کس نمیداند که چونستدر او روی آوریدن روی داردبه گستاخی سخن راندن روا نیستسخنهای فلک سر بسته گویندچو طرفه گو سخن سربسته داردندانم بر چه مرکوبند راکبجداگانه زمین و آسمانیستدرستی را بدان قایم ندیدیمرصد بنمود کاین معنی محالستکجا خواهیم رفتن وز کجائیمنگردد کشف هم با پرده میسازندیده راه منزل چون نمائیمبدانی خود که چونی وز کجائیخبردارنده از اسرار هر کارکه خواب دیده را با کس نگفتندنگوید کس چنین رفتم چنین آیکه نقد این جهانست آن جهانیمخالف باشد ار برداری آوازو گر آتش در آب آری بمیردنه نقش کالبدها هست باطل؟نگهدارنده این نقشها کیست؟خیال مردم را با تست عادتدر آن عادت شود جانها پدیداربیاد آرم حدیث این جهانیولایت داشتی بر بام افلاکنیاری هیچ حرفی یاد از آنهااز آن ترسم کز این هم ناوری یادتواند کردن امشب را فراموشتفکر چیست اندر آدمیزادکه چون پرسیدی از حال تفکرتضرع شد به مقصودی که خواهیزمین را با هوا شرحی برانگیززمینی و هوائی چند پرسیزمین خاکیست کو خاکی نیرزدزمین را آخرین بطن آدمی بودطبیبانه در آموزم یکی پندجهان جان و جان آفرینشخدا آن نکته را با خلق گفته استکم و بسیار نه کارد تباهینگهدار اعتدال اینت تمام استرسیدند از قضا بر چشمه سارییکی پر خورد کاین جان میفزایدز محرومی و سیری هر دو مردندچگونه بر پرند از آشیانهانشاید گفتن الا از شنیدهمسلسل گشته با هم جان هر چارکه از تن چون رود جان خردمنددر اندازد کسی خود را به غرقابندارد سودش از کوشیدن سختهراسی باشد اندر خواب دیدهکه بر گردون کشد گیتی خداوندز بیم جان زند در کنگره چنگوز افتادن مضرت بیش گرددکند سر پنجه را در کنگره چستهم او هم کنگره پرتاب گرددکه با گرگی گله راند شبانیدر آویزد شبان با او به پیکارز دیگر سو شبان تا وارهاندشبان را کرد باید خرقه بازیبه شخصی ماند اندر حجله نازبدو در یافته دیوانگی راهنه از دیوانگی با وی توان ساختگریزد مرد از او چون آهو از شیرورق نادیده حرفی چند خواندندکزین بازیچه دور افتاد شهماتنمرده راز مرده کس نداندبه نامحرم نگویند آنچه بینندملک پرسیدش از تاج رسالتبه نسبت دین او با دین ما چیست؟برونست از سپیدی و سیاهیبرون از گنبد است آواز آن مردکه نقشند این دو او شاگرد نقاشنیم زان پرده چون گویم از این رازکه دین حق است و با حق نیست بازیچو اندام کباب از آتش تیزصلای احمدی روزی نبودشدر گنج سخن بر شاه بگشادندیده چون توئی چشم زمانهنصیبی ده مرا نیز ار توانیفرو خوان از کلیله نکتهای چند
(ثروتیان، 1366: صص 661- 648)
معنی ابیات: ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش
روزی شیرین در نزهتگاه با خسرو در مورد داد و دانش صحبت کرد.
شیرین سر به سجده گذاشت و گفت: خدایا خسرو را به سوی دانش هدایت کن.
در کامرانی بسیار کوشیدهای زمانی نیز از رامش سوی دانش کوش تا مدت زمان بسیاری نیز به کام دل سعادتمند بمانی.
جهان از نعمت خداوند آباد شده.آن را با بیداد خراب کردهاند.
آنگاه که مملکت نفرین شود و بر باد برود دیگر صدا و فریاد فایدهای ندارد.
چه بسیار مملکتهایی که به دست پادشاهان بود ولی از نفرین دادخواهان نابود شد.
وقتی دولت از شاه روی برگرداند دیگر شاه کارها را به موقع انجام نمیدهد.
وقتی که پادشاه ناتوان شد خزان میشود و همه خبر میدهند.
بلا از حاضران دور باد، اگر چراغی بخواهد خاموش شود پیشاپیش آگاه میشوند زیرا فتیلهی آن از شعله میافتد و سر فتیله به آتشی گداخته بدل میشود.
پیش از آنکه دانههای تگرگ بر زمین بریزد اثر و نشانهی آن قبلاً احساس میشود.
درختی که در اول پیوند با درخت دیگر کژ بود جز با آتش زدنش راست نمیشود.
ظلم و ستم بس است بهتر است به رعیتنوازی بپردازی.
از آن میترسم که روزی خسرو در ایران طرفداری نداشته باشد.
اگر پادشاهی کهن دولت که زمانی بر پادشاهی او میگذرد و یا سلطنت به ارث به او میرسد دیر پیوند و بیمهر باشد و از ملت و رعیت دوری جوید و در بطن جامعه و با مردم نباشد چون دنیا را از مثل و مانند خود خالی و تنها میبیند، خیال میکند در دنیا را از مثل و مانند خود خالی و تنها میبیند، خیال میکند در دنیا مانند او کسی وجود ندارد و او به دیگر مردمان است، آنگاه چنان به نظرش میآید که این پادشاهی حق مسلم اوست و جز او کسی شایستگی آن ندارد.
به دلیل غرور و تکبر رعایت رعیت نمیکنی.
ناگهان روزگار و اقبال از تو روی برمیگرداند و تو به مردم دستدرازی میکنی.
اگر فردی نیکی و خوبی خلق را بخواهد به رأی و تدبیر مردم آنجا پادشاه میگردد.
طلا و نقره داری و از مال دنیا بینیاز هستی.
به فکر آخرت خودت باش و آگاه باش که روزی از این دنیا میروی.
کسی که به فکر جمع کردن مال دنیاست، کی به فکر قیامت میافتد.
در اطراف خودت به شاهان بنگر که از دنیا رفتند و مال و داراییای با خود نبردند.
وقتی خسرو دید که شیرین از او دانش و نیکنامی میخواهد،
گفت: ای بزرگ مرد اولین آفرینش چیست؟
فقط نخستین یعنی خدا میداند که نخستین آفریده چگونه بوده است و هرگز دست بشر به آنجا نمیرسد.
دوباره خسرو پرسید و گفت: که سوالهای زیادی دارم.
اولین سوالم این است که آسمان چیست و درون و بیرون او چیست؟
مرد پاسخ داد که اینقدر نکتهبین نباش.
حساب از این گنبد بیرون اسا جز خداوند یکتا کسی نمیداند که چگونه است.
هرچه در این دنیا پدیدار است و میبیینیم فقط دربارهی آنها باید تحقیق و مطالعه کرد.
کسانی هستند که راز را آهسته میگویند و سخن از افلاک را سربسته بیان میکنند.
فلک در خود را بر آدمی بسته است. چه استاد بازیگری است آنکه در این مورد سربسته و پوشیده سخن میگوید یا چه استاد است آنکه دربارهی فلک چیزی نگوید.
خسرو گفت شنیدهام که هر کوکب جهانی جداگانه دارد.
طوری به او جواب داد که قابل اثبات نیست.
چون از صورت حال و وضع موجود جستجو و بررسی کردیم بارصد کردنها معلوم شد که محال است این معنی راست باشد.
خسرو گفت: ما برای چه به دنیا آمدهایم و به کجا میرویم.
گفت: این راز از پرده به کسی فاش نمیشود و تسلیم شو و با وضع موجود بساز که چارهای جز این نیست.
پس از مرگ خود خواهی دانست که کجا هستی و چگونه هستی؟
با مردان خود عملاً گفتند تو نیز چون ما در زیر زمین آی و بمیر و ببین چه خبر است.
پاداش و مجازات و بهشت و جهنم تو همه نقداً در این جهان است.
اگر در این ساز و در این دنیا برای خواندن سرود آن دنیا بانگ برداری آن آهنگ و سرود در این ساز راست نمیآید و مخالف میآید.
جان و تن لازم و ملزوم یکدیگرند و اگر مادهای نباشد، نباید از معنی آن پرسید و جان بی جسد قابل فهم نیست.
اگر جان حاصل و مقصود نهایی است، پس کالبد و تن امری باطل و زاید است.
تفکر را در یک مورد به خصوص شرح داده و در واقع آن را منحصر به نیاز انسان دانسته است.
نخستین آفرینش جهان کرهی خاکی بود و آخرین و کاملترین موجود روی زمین نیز آدمی بود.
موبد چهارم معتقد است روح از تن میگریزد و هر دو جدا از هم میمانند.
چون میمردند گفتند هیهات که هیچیک از آن تمثیلات درست نبود.
او از حقایق سخن میگوید نه از مجازات و اعراض.
چون برای خسرو این سخنان گرانقیمت را گفتی.
در این زندان دنیا یا در این بند از سخنان کلیدی برای ما بساز تا این بند بگشاید و زنجیری مساز که پای ما را به بند اندازد. (ثروتیان، 1366: صص 1053- 1047)
تفسیر ابیات: ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش
با توجه به مفهوم این قسمت از شعر، شیرین از خسرو میخواهد که به علم ودانش بپردازد و دست از ظلم و ستم بر رعیتها بکشد.
با توجه به معنی ابیات، نظامی پادشاهی خسرو را اینطور توصیف میکند که به ظلم و ستم میپرداخته و به رعیتها خیلی ظلم میکرده است و در پی دانش و علم نبوده است.
مفهوم بیتهای این قسمت از شعر، نظر نظامی را در مورد پادشاهان کشور از زبان شیرین بیان میکندو او دوست دارد پادشاهان از ظلم و جور دست بردارند و به فکر آخرت خود باشند و به علم و دانش بپردازند در صورتی که خسرو در هنگام پادشاهی به فکر علم و دانش نبوده و فقط به فکر جمع کردن مال دنیا بوده است.
همانطوری که بیان شد شیرین، خسرو را نصیحت میکند که این نظر نظامی در مورد نقش زن در خانواده و حکومت بیان میکند که زنان نیز در عصر قدیم در کارهای مملکتی و خانوادگی نظر میدادهاند و اینطور نبوده که زن فقط کارهای خانه را انجام دهد و بس.
نظامی با استادی تمام از زبان شیرین به بیان پندگویی وی و به مظالم و بیدادگریها، کامرانیها و آبادانی کردنها و شرح وضعیت کلی خسرو پرداخته است.
نظامی میگوید پادشاهانی که ظلم میکردهاند روزی اقبال و روزگار بر آنها پشت میکند و سرنگون میشوئند و در بین مردم و اجتماعی که به آنها ظلم شده، دست به دست هم میدهند و پادشاه را سرنگون میکنند و به گونهای با هم همکاری میکنند و هماهنگ میشوند و فرد مورد نظر خود را به تخت پادشاهی مینشانند.
منابع و مآخذ:
دانشمندان آذربایجان ، محمد علی تربیت ، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد ، ص546
مقالة «نظامی گنجه ای شاعری پاکدامن و بلند طبع » به قلم یحیی شیدا ، ویژه نامة روزنامه فروغ آزادی بمناسبت بزرگداشت هشتصد و پنجاهمین سال تولد حکیم نظامی گنجوی ، ص115
ر. ک: خمسة نظامی ، مصحح: سامیه بصیر مژدهی ، ص7
ر.ک : نظامی ، شاعر بزرگ آذربایجان ی.ا.بوتلس ، ترجمة صدیق ، ص25
تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، سعید نفیسی ، ص 104
دیوان نظامی گنجوی ، به اهتمام حسین فیض الهی وحید و حمید احمدزاده ، ص10
تاریخ ادبیات ایران ، یان ریپکا و ... ، ترجمه کیخسرو کشاورزی ، صص 328- 327
ر.ک : زندگی نامه شاعران نامی ایران ، ناهید فرشادمهر ، ص 110
مقالة « واژه ها ، مفاهیم و امثال ترکی در آثار حکیم نظامی گنجوی » به قلم دکتر جواد هیئت ، وارلیق شمارة 142 ، صص 35- 17
نظامی گنجوی ، محمد رضا کریمی ، ص 19
مقالة « تحقیقی در تبار نظامی گنجوی » ، به قلم دکتر صدیق ، مقالات ایرانشناسی ، ص 260